فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ظهور میکائیل

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
اتاق فرمان در خلوت‌ترین حالت ممکنش بود. کنسول‌ها، مانیتورها و تمامی دستگاه‌های جانبی دیگر خاموش بودند. تنها صدای خش‌خش کاغذها شنیده می‌شد که سام و لیانا در حال انجام کارهای نهایی آزمون بودند. لیانا در حالی که پرونده‌های جزئی را داخل جعبه‌ای می‌گذاشت گفت: «پس دیگه به اتاق فرمان نیازی نیست؟»
سام، بدون اینکه از کارش دست بکشد، با لحنی خسته گفت: «نه، به اکس گفتم حواسش به همه قبول‌شده‌ها باشه. بعد از مبارزه سارا و میکائیل، آزمون آخر همونجا برگزار می‌شه.» 
گفت‌وگوی کوتاهشان ادامه پیدا نکرد. در واقع، این آزمون اصلاً دلخواه سام نبود. از نظر او آزمون به هم خورده بود و به اجبار آن را اریک کوتاه کرده بود تا فقط تمام شود. این اولین شکست زندگی‌اش نبود، اما این شکست تقصیر چه کسی بود؟ میکائیل؟ کالاوان؟ یا شاید اریک؟ شاید هیچکدام؟ یا شاید این سرنوشت بود که باعث شد آزمون خراب شود؟ نمیدانست.
سام و لیانا پس از جمع‌آوری پرونده‌ها و پلمپ کردن آن‌ها درون جعبه‌هایی که بعداً باید به مقر اصلی سازمان برده می‌شد، همراه هم از اتاق فرمان خارج شدند. در مسیر آسانسور که به طبقات زیرین و میدان مبارزه می‌رفت، لیانا به سام گفت: «یک سؤالی می‌تونم بپرسم؟»
سام که حوصله صحبت نداشت چیزی نگفت، اما لیانا به خودش اجازه داد بپرسد: «تو مبارزه بین سارا و میکائیل، دوست داری کدومشون برنده بشه؟»
هر دو وارد آسانسور شدند و سام پس از فشردن دکمه منفی سه، با ناراحتی گفت: «الان واقعا تو شرایطی نیستم که بتونم چنین انتخابی داشته باشم.»
لیانا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «وضعیت سختی داری. برادرت بر علیه سارا. لفظاً باید طرفدار برادرت باشی، اما اون علیه سازمان داره مبارزه می‌کنه.»
سام با ناراحتی گفت: «الان فقط برام مهمه که آزمون نیمه‌خراب‌شده‌ام رو تمومش کنم.»
لیانا با درک فشار وارده بر سام، ترجیح داد دیگر صحبت نکند. ذهن سام پر از هزاران مسئله بود. مسائلی که از خاندانش که او را طرد کرده بودند، تا سازمان که برایشان مهره‌ای بیش نبود، کشیده می‌شد.
در طبقه بالا، در اتاق میکائیل و پدرش، او تازه از خواب بیدار شده بود و کالاوان را در حال خوردن ساندویچ صبحانه در پشت میز دید. میکائیل کمی چشمانش را مالید و گفت: «وقتشه؟»
پدرش لقمه بزرگی را قورت داد و با گرفتن ساندویچ دیگری به سمت او گفت: «فعلاً اینو بخور.»
میکائیل نگاهی به پدرش و ساندویچی که تعارف کرده بود کرد. این یک حرکت غریبه از سوی پدرش بود، اما بی اعتنا به دست دراز کالاوان، از جا برخاست و ترجیح داد گرسنگی بکشد تا از دست پدرش چیزی بخورد.
او دستمال مرطوبی برداشت و صورتش را تمیز کرد و در حین خوردن شکلاتی که خودش پیدا کرده بود گفت: «بهتره دیر نکنیم.»
کالاوان در حالی که پشتش به او بود جواب داد: «اونا هر چقدر لازم باشه برای ما صبر می‌کنن.»
میکائیل سرش را تکان داد، اما از نظرش صبر بیشتر اهمیتی نداشت. کالاوان پس از سیر شدن از جا برخاست و رو به میکائیل گفت: «لباستو در بیار.»
میکائیل در حین جویدن خشکش زد و سؤالی به پدرش نگاه کرد که کالاوان گفت: «می‌خوام طلسمو بردارم.»
میکائیل باقی‌مانده شکلات را روی میز رها کرد و گفت: «پس این دختر اونقدر قویه که مجبوری طلسمو برداری؟»
کالاوان به چشمان میکائیل خیره شد و بی‌توجه به حرف میکائیل گفت: «لباستو در بیار!»
میکائیل لباس‌هایش را دانه به دانه درآورد و در حین آن گفت: «اگه طلسمو برداری، خودتم می‌دونی دیگه نمی‌ذارم محدودم کنی.»
کالاوان نگاهش را از چشمان میکائیل گرفت و رد تتوهای زنجیری بدن میکائیل را دنبال کرد؛ زنجیرهایی که در تمام بدن، دست و پاهای او کشیده شده بود و برق کوچک و عجیبی در خود داشت. کالاوان نگاهش را بر روی چهره خونسرد میکائیل برگرداند، دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: «آماده‌ای؟»
و سپس منتظر نماند و دست دیگرش را محکم به شکم میکائیل فرو کرد. میکائیل با شکافته شدن شکمش از درد خم شد، اما پدرش او را مانند پارچه‌ای از شانه آویزان گرفته بود و اجازه افتادن نمی‌داد. کالاوان بی‌رحمانه شکم پسرش را سوراخ کرده بود، او به تکه‌ای از طلسم که شبیه به زنجیر بود چنگ زد و آن را بیرون کشید.
تکه‌های زنجیری بزرگی از شکم میکائیل به بیرون آمد و کالاوان پس از اینکه آن را بیرون کشید، پسرش را بر روی تخت نشاند.
کالاوان حلقه زنجیری که در دستش بود را بر روی زمین انداخت و زیر لب وردی اسرارآمیز خواند. میکائیل مانند فردی که از خواب پریده باشد، از جا برخاست.هاله‌ای از تاریکی متراکم و ملموس اطرافش موج می‌زد، چنان سنگین و خفقان‌آور که حتی هوا را نیز به لرزه درمی‌آورد و شکاف وسط شکمش به آرامی پر می کرد.
او نفس عمیقی کشید و از این راحتی وجودش لذت برد. چند وقت بود که این طلسم روی او بود؟ شاید یک هفته؟ نمی‌دانست، اما دوست نداشت دیگر هرگز پدرش به هر دلیل به ظاهر منطقی، همچین کاری بر روی او بکند.
میکائیل از جا برخاست و در سیاهی چشمان گودرفته‌اش، انگار کهکشانی از تاریکی محض می‌چرخید، تهی از هرگونه انعکاس نوری، تنها و تنها سیاهی مطلق. موهای او به واسطه برگشت جادویش حالا بلند شده بود. عضلات بازوانش، که اکنون مانند کنده درختان قدیمی و قدرتمند به نظر می‌رسید، زیر پوستش می‌لرزیدند. هر حرکتش با پتانسیلی انفجاری همراه بود که حضورش را به تهدیدی خاموش تبدیل می‌کرد. و هر نفسش، دودی سیاه و رقیق را در هوای سرد اتاق متراکم می‌کرد، گویی جهنمی کوچک در سینه‌اش شعله‌ور بود
کالاوان با دیدن پسرش، لبخندش عمیق‌تر شد، اما در پس چشمانش رقص جنون‌آمیز غروری آشکار بود. این فقط رضایت نبود، بلکه حس مالکیت بر نیرویی بود که می‌دانست هیچ‌کس قادر به مهارش نیست، حتی شاید خود او،
او پس از سیر شدن چشمانش از زیبایی ها ترسناک قدرت میکائیل  گفت: «خودتو کنترل کن میکائیل، تو قدرتو به دست آوردی حالا باید یاد بگیری چطوری اونو محدودش کنی.»
میکائیل خشمگین بود، نمی‌دانست چرا. شاید اینکه دوباره قدرتش را به دست آورده بود و جادو دوباره در بدن او جریان یافته بود، خشم او هم زنده شده بود. خشمی که اصلاً دوستش نداشت؛ خشم خانمان‌سوز و آدمکشی که به نفع هیچ‌کسی نبود. پدرش درست می‌گفت، او باید قدرتش را کنترل می‌کرد.
میکائیل چشمانش را بست و با نفس عمیق قدرتش را فروکش کرد. چشمانش به حالت عادی برگشت و دیگر خبری از آن نفس داغی نبود که مثل بخار از دهانش بیرون می‌زد. اما همچنان موهایش بلند شده بود، شاید به خاطر فوران جادو و قدرت، این رشد منطقی بود، اما با این حال این بیداری دوباره باعث شده بود شکاف شکمش درمان شود.
حتی وقتی میکائیل قدرتش را فروکش کرد، هاله‌ای از تنش در فضا باقی ماند. گویی او یک گرگ بود که از زنجیر رهایی یافته بوپ.
میکائیل به موهایش در آینه نگاه کرد و گفت: «اینا رو باید کوتاه کنم.»
پدرش اما مخالفت کرد: «وقت نداریم، بعد از مسابقه می‌تونی کوتاهش کنی.»
میکائیل به اجبار موافقت کرد. او مشغول آماده شدن برای مسابقه شد. شلوار رویی، که یک شلوار کشی محکم را پوشید که پدرش برایش آورده بود. این شلوار یک شلوار رزمی بود که پدرش به خصوص برای میکائیل آن را سفارش داده بود. برای بالاتنه هم میکائیل ترجیح داد چیزی نپوشد. این‌طور راحت‌تر و رها‌تر از همیشه بود و می‌توانست بهتر مبارزه کند.
 همچنین پدرش برای او یک جفت کفش هم اورده بود اما میکائیل ترجیح داد با پا برهنه مبارزه کند، اینطوری راحت تر بود.
هر دو، در حالی که کالاوان تیغه تاریکی را که درون غلافش بود برداشت، به سمت میدان مبارزه حرکت کردند. آن‌ها به آرامی آسانسور را پیدا کردند و به وسیله آن به طبقه منفی سه رفتند.
در طبقه منفی سه، در حالی که میکائیل و پدرش در راهرو منتهی به میدان مبارزه عبور می‌کردند، سولر و سارا را در حال صحبت با هم دیدند. آن دو بدون توجه به آن‌ها از کنارشان رد شدند، اما سولر با دیدن میکائیل و تغییرات او سولر نه تنها چشمانش گرد شد، بلکه لرز خفیفی از ستون فقراتش گذشت. این لرز نه بخاطر ترس از میکائیل بلکه بخاطر ترس از خطر برای دخترش بود.
او فهمید که یک چیز اساسی روی میکائیل تغییر کرده است، چون موهای کوتاه میکائیل اکنون بلند شده بود و بدن او دیگر آن تتوهای مشکوک را نداشت. اگر چهره میکائیل را نمی‌دید، فکر می‌کرد کالاوان مبارزش را تغییر داده.
سولر ناخودآگاه گفت: «اون تغییر کرده.»
سارا چشمانش میکائیل را دنبال کرد و جواب داد: «امیدوارم قدرتمندتر شده باشه.»
سولر چشم‌غره‌ای به دخترش رفت که سارا اصلاً او را ندید. سارا با لباسی که تکه‌های جداگانه زره روی آن نصب بود، مانند شوالیه‌ای زیبا دیده می‌شد. شوالیه‌ای در تن‌پوش سفید رنگ، با بافت‌های جادویی که در عین حال که سبک بود، محکم و مقاوم نیز بود. سارا اما با دیدن میکائیل که فقط یک شلوار ارزان پوشیده بود، کمی جا خورد. او از رفتار دیشب میکائیل آزرده‌خاطر بود، شاید باید درس خوبی به او می‌داد.
هر دو گروه پشت هم وارد میدان مبارزه شدند؛ میدانی بزرگ زیرزمینی با دیوارها و کف سفید که سقفی لایه‌لایه آهنی داشت و ارتفاعش بیش از ده متر بود.
کولورو به همراه اریک در وسط میدان مبارزه ایستاده بودند و هر دو در حال صحبت در رابطه با داوری بودند که با دیدن هر دو گروه مبارزه سکوت کردند. کالاوان به عنوان اولین کسی که به همراه میکائیل به آن‌ها رسید گفت: «احمقانه است اگه کولورو بخواد ذات سازمانیش رو برای این مبارزه بندازه بیرون و عادلانه برخورد کنه.»
اریک گفت: «سازمان به خودی خود هدفش عدالته.»
سولر و دخترش هم به آن‌ها رسیدند که کالاوان گفت: «نه، اگه عدالت به نفعش نباشه.»
سولر با نگاهی شماتت‌بار گفت: «نمی‌خوام هیچ جور مرگ و میری داخل مبارزه اتفاق بیفته.» نگاهش به سمت کولورو بود؛ جدیتش نشان از نگرانی درون قلبش بود.
کولورو بی‌خیالی گفت: «هر دو مبارز باید تصمیم بگیرن چه نوع مبارزه‌ای باشه سولر، منم طبق همون برخورد می‌کنم.»
سولر چشمانش را ریز کرد و چیزی نگفت. اریک با نشان دادن پنجره شیشه‌ای کوچکی در بالای میدان مبارزه، به کالاوان و سولر گفت: «بهتره ما بریم و از بالا مبارزه رو تماشا کنیم.» سولر با یک نگاه نگران و گذرا به دخترش پشت سر اریک راه افتاد.
کالاوان تیغه تاریکی را که تا آن لحظه سفت گرفته بود، به سمت میکائیل دراز کرد و چیزی نگفت. میکائیل حالا می‌توانست واضح فریاد تیغه را حس کند، اما گفت: «بهش نیازی ندارم.»
کالاوان اما تیغه را به سمت میکائیل انداخت که میکائیل مجبور شد آن را بگیرد. با اینکه تیغه در غلاف بود، اما همچنان داشت انرژی جادویی میکائیل را می‌مکید و به طرز وحشیانه‌ای در دستان او بی‌تاب بود.
اریک و سولر که دم در ورودی به این حرکت کالاوان خیره بودند، هیچ واکنش واضحی نشان ندادند، اما اریک برای اطمینان خاطر به سولر گفت: «اگه اون یک سلاح باستانیه، یک بچه نمی‌تونه کنترلش کنه. پس نگران نباش.»
سولر اما نگران بود. جایی در اعماق قلبش می‌دانست امروز اتفاقات خوبی نخواهد افتاد، اما اگر لازم بود، او دخالت می‌کرد و جان فرزندش را نجات می‌داد، مانند همیشه!
پس از اینکه کالاوان به آن دو نفر رسید، آن‌ها از میدان مبارزه خارج شدند. دربی آهنین و هم‌شکل با دیواره‌های میدان مبارزه پشتشان بسته شد.
کولورو هر دو نفر را فراخواند و گفت: «مبارزه؟»
سارا فوری گفت: «مرگ.»
اما میکائیل ساکت ماند، انگار که نمی‌دانست آن‌ها چرا این کلمات را به زبان می‌آورند. در همین حین، کالاوان، اریک و سولر در اتاقک تماشاچی بالا که سام و لیانا نیز از قبل در آنجا مستقر بودند، مستقر شدند و هر کدام بر روی صندلی خود نشستند.
اریک پس از نشستن بر روی صندلی خود که در وسط قرار داشت گفت: «چیزی رو که از دست ندادم؟»
لیانا گفت: «اون احمق پیشنهاد مبارزه مرگ داده.»
سولر اخم‌هایش در هم رفت و گفت: «چی؟ اون پسره؟»
لیانا فقط سر تکان داد و چیزی نگفت. اینکه دخترش پیشنهاد مبارزه مرگ را داده بود، سولر را شوکه کرده بود.
کالاوان اما بی‌خیال گفت: «چرا پس مبارزه رو شروع نمی‌کنه؟»
سام که به بدن بدون تتوی میکائیل نگاه می‌کرد و فکرش مشغول آن بود، حرف پدرش او را از فکر بیرون آورد و گفت: «منتظر پیشنهاد مبارزه میکائیله.»
کالاوان انگار که چیزی یادش رفته بود، سرش را با تأسف تکان داد و به عدم یادآوری یا آموزش چیزی به پسرش تأسف خورد. او به پسری که سال‌ها بدون قانون می‌جنگید، قوانین یک مبارزه اصولی را نگفته بود؛ اینکه هر دو مبارز باید نوع مبارزه پیشنهادی خودشان را می‌گفتند و طبق قرعه یا تفاهم، یکی از مبارزه‌ها انتخاب می‌شد.
کولورو در پایین که منتظر پیشنهاد میکائیل بود، از انتظار خسته شد و گفت: «تو پیشنهادت چیه؟»
میکائیل با نگاهی پر از سؤال گفت: «چه پیشنهادی؟»
سارا گفت: «مجبور نیستی تا حد مرگ مبارزه کنی» این حرف را لحن تمسخر امیزی گفت.
میکائیل متوجه لحن کنایه‌آمیز سارا شد. او پوزخندی زد که کولورو گفت: «زود باش، چه مبارزه‌ای رو پیشنهاد می‌دی؟»
میکائیل رو به کولورو گفت: «منظورت چیه چه مبارزه‌ای؟ مگه مبارزه جز زد و خورد و کشتن و ریختن خون هم هست؟»
سارا انتظار نداشت کسی جلوی او نیز مبارزه تا پای مرگ را بخواهد. حداقل سارا این‌طور برداشت کرد. کولورو که می‌خواست میکائیل واضح پیشنهادش را بیان کند گفت: «واضح حرف بزن!»
اما سارا به جای میکائیل گفت: «اون داره واضح می‌گه، یک مبارزه تا پای مرگ می‌خواد... مگه نه؟» سپس رو به میکائیل گفت: «مگه نه؟»
میکائیل تیغه را به زمین انداخت و دستانش را مشت کرد و با نگاهی سرد گفت: «آره.»
کولورو با نگاهی به پشت شیشه که سولر مضطرب نشسته بود انداخت و در دلش از او عذرخواهی کرد. چند قدمی عقب رفت و فریاد زد: « مبارزه انتخاب شده، مرگ عنوان میشن .شروع!»
سارا مانند حیوانی تیزپا به سمت میکائیل جهید و ضربه‌ای را روانه بدن او کرد که میکائیل به راحتی دفع کرد. ضربه دوم را از جهت مخالف زد که میکائیل باز هم آن را دفع کرد، ضربات بعدی کوبندی و سریع پشت هم آمدند اما میکائیل با جابجا شدن و چرخش و حرکت دشتانش ضربات سارا را دفاع میکرد و بدون هیچ حرکت اضافی مشغول انالیز سارا بود.
پس از رد کردن چند ضربه، سارا مشتی مستقیم به سمت صورت میکائیل روانه کرد. میکائیل با یک قدم به کنار چرخید و مچ دست و آرنج سارا را در هوا گرفت. با خم کردن آرنج دست سارا، باعث شد کمی تعادلش بر هم بخورد و همین موقعیت پیش آمد که میکائیل لگد محکمی به سینه او بزند. این ضربه باعث شد سارا چند قدمی به عقب برود، اما مبارزه تازه شروع شده بود. میکائیل دو قدم به سمت او رفت و دوباره زرهی را که سینه سارا را پوشانده بود هدف گرفت، اما این بار با مشت‌های سریعش ضربات را زد که باعث شد سارا چند قدمی عقب‌نشینی کند و فاصله‌ای بین خودشان بیندازد.
اما میکائیل فرصت نفس کشیدن به حریفش نمی‌داد. او قدم پس از قدم سارا برداشت و مشتش را عقب برد، نفسش را در سینه حبس کرد و محکم به بدن بی‌دفاع سارا ضربه‌ای وارد کرد که باعث شد سارا مستقیم به دیوار میدان مبارزه برخورد کند و به زمین بیفتد.
تنها دو ضربه باعث شد سارا این چنین بر روی زمین بیوفتد، دو ضربه نه چندان سریع اما به شکل عجیبی غیر قابل دفع بود. 
اریک که متعجب از مبارزه به سولر گفت.« چرا داره اینطوری مبارزه میکنه دخترت؟»
 سولر با دندان های که بر هم میفشرد استرسش را اعلام کرد اما با این حال گفت.« سارا فقط میخواد نشون بده تو سبک مبارزه میکائیل هم از اون بهتره»
کولورو تمام مدت شاهد ماجرا بود و او قدرت میکائیل را تصدیق می‌کرد. او سبک مبارزه سارا را می‌شناخت و فهمیده بود سارا می‌خواهد مانند میکائیل بدون سلاح و جادو مبارزه کند، اما حالا کسی که به زمین افتاده بود، سارا بود. شاید حالا وقتش بود که سارا حریفش را جدی بگیرد.
میکائیل منتظر ایستاد. او به سارایی که روی زمین افتاده بود، خیره شد. اگر او مرده بود، مبارزه تمام شده و احتمالاً تا لحظاتی دیگر کولورو او را برنده اعلام می‌کرد، اما او می‌دانست این دختر نمرده است.
سارا مانند فنر از جا برخواست و دوباره به سمت میکائیل حمله ور شد، اینبار حرکاتش تیز تر و بودند، او در دومتری میکائیل به هوا پرید ضربه پایی از بالا به پایین زد که میکائیل به سادگی از جلوی ضربه کنار رفت.
سارا پس از این ضربه شروع کرد به زدن مشت ها پی در پی و ضربات آرن و زانو که بی هدف و بی ثمر بودند. هرکدام از این ضربات را میکائیل دفع میکرد یا جاخالی میداد. 
سارا پس از زدن ضربت متعدد، دستش را به پشت گردن میکائیل قلاب کرد و با خوشحالی که حریفش را گیز انداخت است دست دیگرش را مشت کرد و به عقب برد اما میکائیل در این شرایط مشت اول را به صورت سارا کوبید و باعث شد سر او عقب برود و دستش رها شود. 
میکائیل از تعلل و بدون تعادل یودن سر استفاده کرد و مشت دوم را دقیقا همان حای قبلی فرستاد که دوباره بدون هیچ دفاعی به ثمر نشست. 
سارا بدون تعادل چند قدم به عقب رفت‌ و با دشتانش جلوی صورتش را گرفت تا از هرگونه ضربه احتمالی جلو گیری کند اما میکائیل اینبار با زانو محکم به شکم سارا ضربه زد که باعث شد سارا کمی از زمین جدا شود و روی زانو به زمین بیوفتد. 
سولر در بالا از جایش برخواست و فریاد زد.« داری چه غلطی میکنی؟»
صدای سولر در میدان مبارزه طنین انداز شد، میکائیل با شنیدن این صدا کمی از سارا فاصله گرفت، و به کولورو نگاه کرد و گفت.« من برنده ام؟»
 کولورو سری تکان داد و گفت.« رقیبت هنوز زندس، این یک مبارزه مرگه»
 سخنانش بی رحمانه در قلب سولر که بی تاب در آن بالا ایستاده بودفرو میرفت. سولر که لبخند بی رحمانه کالاوان را میدید بدتر عصبانی میشد. 
 او جلوی شیشه رفت و‌ تمام قدرتش را جمع کرد و به شیشه مشتی زد، اما هیچ اتفاقی نیوفتاد. اریک به او توپید.« سرجات بشین سولر، اون شیشه ها با قوی ترین پلیمر ها جادویی ساخته شدن.»
 و سپس با لحن آرام تری گفت.« به دخترت نگاه کن»
سولر به سارا که اکنون بلند شده بود نگاه کرد، صورت سارا خونی بود اما مانند درخت تنومندی ایستاده بود. 
 میکائیل بدون تعجب و با نگاهی که آب را تبدیل به یخ میکرد به سارا خیره شده بود. 
 سارا دست انداخت و آستین هایش را پاره کرد و گفت.« تو واقعا قدرتمندی»
میکائیل اما هیچی نگفت، چون هیچ قدرتی از این دختر ندیده بود حتی زره ای حرف در دل او بیندازد. او فقط میخواست مبارزه را تمام کند. 
 سارا پس از کندن آستین لباسش، دست راستش را بالا برد و گفت.« شمشیر رایزل»
 و انفجار نوری بالای دست او رخ داد و شمشیر پهن نورانی در دست او جا گرفت. 
 سارا شمشیر را پائین آورد و گفت.« میخوام بهت بگم من چقدر سختی کشیدم تا تبدیل به چیزی بشم که الان هستم»
میکائیل خطر را حس کرد او پاهایش را خم کرد و آماده مبارزه شد.

کتاب‌های تصادفی