فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ایجاد مهارت در دنیای فانتزی

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
*پامپ پامپ پامپ*
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با شنیدن صدای قدم‌های عجولانه‌ی بیرون اتاق، فیلیکس سریع برگشت و روی زمین نشست، پشتش را به دیوار چسباند و حالتی ترسیده به چهره گرفت.
‌‌‌
یادش نرفت چاقو را پشت لباس‌پاره‌اش قایم کند تا اون منحرف کچل رو گول بزنه.
‌‌‌‌‌
*بنگ*
‌‌‌‌‌‌
مرد کچل وارد اتاق شد و فیلیکس را دید که با ترس بهش نگاه می‌کنه. 
ناخودآگاه پوزخندی زد و به سمت پسرک رفت.
‌‌‌
«هی‌هی بچه، دلت برام تنگ شده؟ ببین برات چی آوردم.»
‌‌‌‌‌
دست‌هاش رو بالا برد و چیزهایی رو به پسرک ترسیده نشون داد که یه بچه کوچیک اصلاً نباید کاربردشون رو بدونه.
‌‌‌‌‌
اما فیلیکس که به‌عنوان یه پسر نوجوان با برخی فیتیش ها، کمی با این چیزها آشنا بود، با دیدنشون لرزی از ترس وجودش رو گرفت.
‌‌‌‌‌
« اون اسباب‌بازی‌هایی که بعضی حرفه‌ای‌ها استفاده می‌کردن، همراه من به این دنیا اومدن؟»
‌‌‌‌
وقتی فهمید چقدر این چیزها شبیه اسباب‌بازی‌های دنیای قبلیش هستن، فقط با فکر کردن به بازیچه شدن با این چیزا، مخصوصاً توسط یه گوریل گنده و کچل، از ترس خشکش زد.
‌‌‌
«فقط یه راه باقی مونده، وگرنه این گوریل منحرف بهم *** میکنه!»
‌‌‌
با زور جلوی خودش را از  تصور کردن *** به بدنش توسط اون مرد گنده رو گرفت. فیلیکس نگاه کرد ببینه بعدش چه اتفاقی می‌افته و خودش رو آماده کرد، چاقو رو با یک دست، پشتش محکم گرفت.
‌‌‌‌‌‌‌
مرد گنده چیزها رو کنار خودش، در نزدیکی فیلیکس، گذاشت و در مقابل پسرک ناز زانو زد.
‌‌‌‌‌‌‌‌
نتونست جلوی خودش رو بگیره، دست برد و صورت پسرک ترسیده رو نوازش کرد، درحالی‌که به چشمان وحشت‌زده‌اش خیره شده بود.
‌‌‌
«حالا حسابی ازت لذت می‌برم.»
‌‌‌
با حالتی کریح و شهوت زده که روی صورتش نقش بسته بود، مرد گنده سرش رو بین پاهای فیلیکس فرو برد.
‌‌‌‌‌‌‌‌
«همینه!! باید این کار رو بکنم!!»
‌‌‌‌‌
دیگه جلوی خودش رو نگرفت. فیلیکس دستی که چاقو توش بود رو بالا برد، بالای سر مرد گنده گرفت و هر دو دستش را دور دسته‌ی چاقو محکم کرد کرد و سریع‌تر و قویتر از همیشه چاقو را فرو کرد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
*فوششش*
‌‌‌‌‌‌‌‌
چاقو عمیقاً از پشت گردن مرد کچل داخل رفت و خون ناگهان به صورت فیلیکس پاشید.
‌‌‌‌‌‌
«آآآخ!! فا-فاک ت-»
‌‌‌
مرد گنده فریاد زد و سعی کرد چاقویی که عمیقاً پشت گردنش فرو رفته بود رو دربیاره.
‌‌‌‌‌‌‌
دسته چاقو رو با هر دو دستش که عقب برده بود محکم گرفت و چاقو رو بیرون کشید و خون بیشتری از زخم جاری شد.
‌‌
فیلیکس که برای اولین بار بود این همه خون می‌دید، چند ثانیه خشکش زد و این فکر به ذهنش خطور کرد:
‌‌‌
«این... من این کارو کردم...؟»
‌‌‌
بالاخره بعد از درآوردن چاقویی که پسرک کوچولو در بدنش فرو کرده بود، مرد گنده به پشت روی زمین سرد افتاد
‌‌‌
می‌تونست درد رو از هر عصب بدنش، که از گردن شروع شده، حس کنه.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«ج*** کثیف!! تف توش، الان می‌کشمت.»( ته توانم برای سانسور بود)
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مرد کچل فریاد زد. از پسرک به خاطر زدنش با چاقو متنفر شده بود. سعی کرد از زمین بلند بشه ولی نتونست چون نخاع آسیب دیده‌اش بهش اجازه چنین حرکتی رو نمی‌داد.
‌‌‌‌‌
فیلیکس با دیدن این صحنه از افکارش بیرون اومد و سریع خودش رو به چاقویی که به کناری پرت شده بود رسوند.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چاقو رو با دست‌های لرزان گرفت، به مرد گنده‌ی افتاده نگاه کرد و دلش رو به دریا زد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«الان یا مرگ یا زندگیه، نباید تردید کنم وگرنه خودم کشته می‌شم.»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
همه افکارش رو کنار زد و به سمت مرد گنده دوید. دوباره سعی کرد چاقو رو بهش بزنه، ولی این‌بار هدفش قلب مرد بود که در حالت درازکش و نفس‌زنان کاملاً در دسترس بود.
‌‌‌‌‌‌‌
صدای قدم‌های عجولانه باعث شد مرد گنده به راستش برگرده و فقط یه پسرک ناز رو ببینه که با لبخندی شوم روی صورتش، چاقویی رو محکم جلوی خودش گرفته و به سمتش می‌دود.
‌‌‌‌‌‌
«و-وایسا ببینم د-داره چیکار می‌کنی؟! بای-»
‌‌‌‌
افسوس که نتونست حرفش رو تموم کنه، فیلیکس چاقو رو دقیقاً وسط سینه‌اش فرو کرد.
‌‌‌
*شلخ!*
‌‌‌‌‌‌
چاقو عمیقاً داخل سینه‌اش رفت و درد رو حس کرد که در قفسه سینه‌اش پخش می‌شه.
‌‌‌‌‌‌‌‌
اما تموم نشده بود. حس کرد پسرک چاقو رو بیرون می‌کشه و دوباره به قسمت چپ سینه‌ش می‌زنه.
‌‌‌
فیلیکس دست برنداشت. دوباره چاقو رو بالا برد و به سمت راست سینه مرد گنده زد، درحالی‌که چشمانش از شدت جنون سرخ شده بود.
‌‌‌
مرد کچل به سقف خونه خراب خیره شد و با آخرین نفسش، حرف آخر رو زد.
‌‌‌‌‌‌‌
«قرار... اوف... قرار بود باحال... باشه...»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فیلیکس به جسد مرد کچل نگاه کرد، بعد چمباتمه زد کنار دیوار و خیلی کم استفراغ کرد چون چیزی توی شکمش نبود که بالا بیاره.
‌‌‌‌‌‌
[دینگ!!]
‌‌‌
[تبریک به کاربر برای بیدار کردن موفقیت‌آمیز سیستم ایجاد مهارت !]
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[موجودی یک رتبه‌بالاتر از خودت رو کشتی.]
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[۱۰ امتیاز مهارت دریافت کردی.]
‌‌‌‌‌‌‌‌
ناگهان صدای مکانیکی سردی در ذهنش پیچید. فیلیکس با احتیاط دور و برش رو نگاه کرد و بعد فریاد زد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«سیستم!! سیستم این تو بودی؟؟»
‌‌‌
فیلیکس فریاد زد و با خشونت از فضای خالی پرسید.
‌‌‌‌
[به نظر می‌رسد کاربر در وضعیت غیرعادی قرار دارد. توصیه می‌شود کاربر آرامش خود را حفظ کند و احمقانه رفتار نکند.]
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«ها؟ چی گفتی؟ احمق؟ گمشو! سیستم خیلی دیر اومدی، یه قدم مونده بود بهم *** بشه!»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یادش اومد که اون منحرف کچل چطور صورتش رو نوازش کرد. ناخودآگاه از عصبانیت چند بار به جسد مرد لگد زد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بالاخره کمی راضی شد. برگشت دور و برش رو نگاه کرد و کنجکاو پرسید:
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«به هر حال، سیستم، خودت رو معرفی کن.»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[پس از کشتن موفقیت‌آمیز موجودی رتبه‌بالاتر از خودت، ثابت کردی شایستگی استفاده از سیستم رو داری.]‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌
«منظورت بعد از فرار از چیزی که بدتر از مرگ بود؟»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فیلیکس با لحن طعنه‌آمیز پرسید. باور نمی‌کرد سیستم بذاره اینقدر زجر بکشه.
‌‌‌
«احمقی یا چی؟ قرار نبود همون لحظه‌ای که بیدار شدم بیای؟»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[سیستم در ابتدا این‌طوری برنامه‌ریزی شده بود، اما با مشاهده رفتار کاربر پس از بیدار شدن، مشخص شد میزان شایستگی کاربر پایین بود.]
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فیلیکس به رفتار دیوانه‌وارش بعد از بیدار شدن در کالسکه فکر کرد. ناخودآگاه از خجالت سرخ شد و به سیستم لبخندی شرمگین زد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«خب، بعد از ایسکای شدن، طبیعیه که تو این جای جدید دنبال سیستم بگردم.»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[توصیه می‌شود کاربر ابتدا وضعیت فعلی خود را مدیریت کند و دوباره احمقانه رفتار نکند.]
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با شنیدن حرف سیستم، فیلیکس به واقعیت برگشت و عرق سردی از پشتش جاری شد. یادش اومد یه مرد دیگه هم هست که ممکنه خیلی قوی‌تر از اون مرد گنده باشه.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«سیستم زود باش بگو چیکار می‌تونی ‌بکنی.»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[سیستم می‌تونه وضعیت کاربر و صفحه‌ ایجاد مهارت رو نشون بده.]
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«خیلی خوب. پس وضعیت من رو نشون بده.»
‌‌‌‌‌‌
[دینگ! محاسبه وضعیت و توانایی‌های کاربر]
‌‌‌‌‌‌
[تمام شد!]
‌‌‌‌‌‌
[وضعیت]
‌‌
[نام: فیلیکس]
‌‌‌
[نژاد: انسان]
‌‌‌‌‌
[سن: ۱۴]
‌‌‌‌
[جنسیت: مذکر]
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[رتبه جادوگری: رتبه ۰]
‌‌‌‌‌‌‌‌
[رتبه جنگجویی: رتبه ۰]
‌‌‌‌‌‌‌
[استعداد: ★★]
‌‌‌‌‌‌
[وضعیت: آسیب دیده با بدنی ضعیف و رقت انگیز.]
‌‌‌‌‌‌‌‌
[مهارت‌ها: هیچ]
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[امتیازهای مهارت: ۱۰]

کتاب‌های تصادفی