وارث حقیقت
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
راکسلیوس و الدینور لحظاتی سکوت اختیار کردند و در باره احتمالات ممکن اندیشیدند، سپس گفتند: «ما با پادشاه دراکنسیوس موافقیم. به نظر ما، بهتر است ارتش را به حرکت دربیاوریم. علاوه بر این، تعداد نیروهای ما به طور کلی ۴ برابر کل نژاد ل***است. به نظر نمیرسد مشکلی پیش بیاید.
آندریاس، پس از لحظاتی تفکر و تامل، گفت: «خیلی خب، آماده نبرد میشویم تا این نژاد غاضب را برای همیشه منقرض کنیم؛
راکسلیوس، اکثر مردم خونآشام مبارز و شمشیرزن هستند، برای همین همراه با گروه شمشیرزنان انسانها، در خط اول و به عنوان نیروی پیش قراول حمله کنید. دراکنسیوس، تو هم به افرادت بگو حدود بیست نفر به فرم اژدهاییشان دربیایند و از آسمان حمله را پیش ببرند. همچنین به مابقی افرادت هم از آنجایی که در مبارزات نزدیک توانایی دارند به تیمهای دونفره تبدیل بشن و خط اول رو پشتیبانی کنند. همچنین الدینور، به الفهای کماندار بگو تا سوار بر اژدهاها بشن و از آسمان تیراندازی کنند و جادوگران خودت رو به دو بخش تقسیم کن؛ یکی رو از پشت و دیگر را در کنار من و پیاده نظام هدایت کن.»
سه پادشاه سرانجام به نشانه تایید سخنان کینگ آندریاس سری تکان دادند و هر کدام از چادر خارج شدند تا تیم حمله را سازماندهی کند. در همین حین پادشاه آتریوس برگشت بود و با نگاه های غم بار مردم خود روبرو شد.در غیاب او مردم پیکر ملکه خود را در تابوتی که درخت مقدس از شاخه های خود ساخته بود قرار دادند.آتریوس با قدم های سنگین به سمت تابوت همسرش رفت و زانو زد برای بار آخر از او ***حافظی کرد.
سپس با قامتی استوار به مردم دستور داد تا همگی جمع به شوند با و سخنرانی خود را پس از مکث کوتاهی آغاز نمود:« «ای مردم! امروز همگی شاهد یک واقعه ناگوار بودیم؛ مرگ همسرم و ملکه این خاک ها. اما نمیتوانیم برای همیشه در غم و اندوه بمانیم. تا چند ساعت آینده، شاهد یکی از بزرگترین جنگهای تاریخ خواهیم بود.
من نمیتوانم تضمینی برای پیروزی بدهم، اما از تمام شما سپاسگزارم که در این زمان سخت، در کنار من ایستادهاید. اکنون، به عنوان نه پادشاه، بلکه به عنوان یکی ازمردم این نژاد از شما درخواست میکنم که برگردید. چراکه اگر در اینجا بمانید، عاقبتتان مرگ خواهد بود، میدانم نباید این را بگویم اما نبرد ما با کل جهان نه فقط یک کشور!
اما اگر بمانید، بدانید که در این جنگ ما نه برای انتقام و نه برای سلطهجویی، بلکه برای شرافت و افتخارمان میجنگیم.»
بعد از پایان سخنرانی آتریوس، مردم شروع به فریاد زدن کردند و همگی ی***دا گفتند: «زنده باد پادشاه! شاد باد ملکه.»
آتریوس لبخند ژ***دی زد ،لبخندی که گوشه لبش پایین باقی ماند و سپس با صدای مطمئن گفت: «خیلی خوب! حالا سربازان، همراه من بیایید تا برای نبرد پیشرو آماده باشیم.» درنهایت او به سمت درخت مقدس حرکت کرد و سرش را به تنه آن تکیه داد.
با صدای آرامی گفت: «امروز هم من و هم تو به پایانِ خود میرسیم. اما نگران نباش، چون آریان یک روز برخواهد گشت و تو دوباره احیا خواهی شد. اما من نه. پس از تو خواهش میکنم، خاطراتم و رسالتم را به او بسپار.»
به نظر میرسید درخت مقدس به آرامی در جواب او شاخه هایش تکانخورد، گویی که افکار و احساسات آتریوس را درک کرده است.
آتریوس همراه با سربازان در چادر اردوگاه تجمع کردند و نقشههای جنگ را برای مقابله با دشمنان میچیدند. او با صدایی محکم خطاب به یکی از فرماندهان گفت: «فرمانده، نیروی دشمن نزدیک به 10 هزار نفر خواهد بود، در حالی که کل جمعیت ما تنها 2500 نفر است و از این تعداد، تنها 1000 نفر مبارز هستند اما من به قدرت شما ایمان دارم ،قدرتی که با هر 4نفر از آنها برابری میکند. باعث افتخار هست که در کنار شما مبارزه میکنم نبردی که احتمالا آخرین نبردمان هست.»
آتریوس به عقب برگشت جایی که نور مهتاب درون چادر را روشن میکرد، ادامه داد: «از آنجایی که آسمان تاریک است و مهتاب به خوب
ی مسیر را نشان میدهد، خونآشامها در بهترین حالت خود خواهند بود؛ بنابراین، حدس میزنم آنها در خط اول به عنوان پیش قراول حمله خواهند کرد. هم اکنون، چند نفر را به میدان نبرد بفرستید تا تله های جادویی کاهنده سرعت را کار بگذارند و سرعتشان را بگیرند..
ی مسیر را نشان میدهد، خونآشامها در بهترین حالت خود خواهند بود؛ بنابراین، حدس میزنم آنها در خط اول به عنوان پیش قراول حمله خواهند کرد. هم اکنون، چند نفر را به میدان نبرد بفرستید تا تله های جادویی کاهنده سرعت را کار بگذارند و سرعتشان را بگیرند..
تهدید اصلی دیگری که داریم که باید توجه زیادی بهش بکنیم، اژدهاها هستند.» او به سمت فرماندهان برگشت و چشمانی که در آتش میسوختند گفت:« احتمال میدم تنها بیست یا سی نفر از آنها به فرم اژدهایی تغییر شکل دهند و از آسمان حمله کنند. جای نگرانی نیست، من خودم مواظب نیروی هوایی آنها هستم، اما بقیه که زمینی حمله خواهند کرد،این وظیفه شماست که به آنها رسیدگی کنید.»
سپس با دستان خود به آنها اشاره کرد که سریعا وارد عمل شوند چادر را ترک کند.
سربازان پادشاه را تنها گذاشتند، اما احساس ترحمی وصفناپذیر نسبت به او داشتند. چطور میتوانست یک نفر این همه اتفاقات ناگوار را تجربه کند و همچنان در برابر سرنوشت ایستادگی کند و نه فقط ایستادگی بلکه به نبرد با آن برود.
چندین ساعت گذشت که گویی چندین روز به طول انجامیده است، بلاخره نبرد آغاز شد. میدان نبرد لبریز از احساسات تردید، اضطراب و ترس در هر دو طرف بود. در سمت نیروی متفق، آندریاس، دراکنسیوس، راکسلیوس و الدینور، هر چهار نفر سوار بر اسبها تنومدشان در پشت خط قرار گرفته بودند و نگاهی مصمم به میدان نبرد میدوختند، میدانی که به زودی با خون آبیاری خواهد شد.
اما در طرف مقابل، آتریوس به عنوان سردسته، پیاده و شانه به شانه سربازانش ایستاده بود. او با نگاهی ثابت و پر از عزم قلبهایی را که در کنار او قرار داشتند، تحسین میکرد. احساساتی پیچیده در دلش جاری بود؛ او نه تنها به سربازانش در حال نبرد فکر میکرد، بلکه به آینده دلبستگیاش، آریان و میراثی که باید از خود به جا بگذارد، نیز میاندیشید. و این سوال را میپرسید:«چه کسی زنده از این محل خارج خواهد شد؟»
Madmaster:نویسنده
کتابهای تصادفی


