فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم بقا

قسمت: 53

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
با بلند شدن صدای قهقهه، ادوارد به همراه چندین نگهبان برگشتند و با صحنه ی تزریق مرد چاق رو به رو شدند. دستان آتان لرزید، مکثی کرد و گفت:  «عمو! لازمه با هم یه صحبت خصوصی داشته باشیم....» چند دقیقه بعد،آتان برای اولین بار وارد دفتر ادوارد شد. نگاهی به اطراف انداخت،دفتری ساده با چندین مبلمان معمولی و پنجره ای پشت میز. تنها چیزی که توجهش را جلب کرد، قاب عکس روی دیوار بود. دختری با چشم ها و موهای خرمایی که در آغوش ادوارد،لبخند می زد. ادوارد با دیدن نگاه آتان به قاب عکس،خندید و گفت: «تا حالا ندیدیش نه؟» «نه، ولی فکر میکنم آدم مهمی باشه تو زندگیت!» ادوارد به قاب عکس خیره شد،لبخندی زد و سر تکان داد: «دخترمه، تنها دارایی ای که برام مونده!» دستش را خاراند و روی صندلی نشست. «در مورد چی میخواستی صحبت کنیم؟» لیوان آب را پر کرد و جلوی آتان گذاشت. چشمان آتان روی پیراهن سفید ادوارد افتاد.با دیدن قطرات قرمز خشک شده، آب دهانش را قورت داد و پرسید: «میخوام بدونم تو این شرکت چه خبره؟ لطفا نگو چیزی که اون مرد همین الان به خودش تزریق کرد، انسولین بود! »  ادوارد آهی کشید و گفت: «بیشتر درآمد شرکت از طلای کثیف به دست میاد. زباله ها منبع درامدین که هیچ سرمایه ای احتیاج ندارن و همین باعث میشه خیلی سود آور باشن!»  «طفره نرو عمو، اینکه بیشتر درامدمون از بازیافت ضایعاته، چه ربطی به این ماجرا داره؟»  «آتان! چند نفر پیدا میشن که حاضرن سرشون رو فرو کنن تو سطل اشغال تا درآمد داشته باشن؟»  «درسته کار کثیفیه، ولی هنوزم ادمایی هستن که حاضرن اینکارو بکنن. درامدش بد نیست!»  ادوارد خندید و ادامه داد: «حالا به نظرت چند نفر حاضرن اینکارو با یه درامد ناچیز انجام بدن؟ طوری که 90 درصد سود برای کارگاه ما باشه؟»  آتان اخم کرد و بعد از مدتی جواب داد: «معمولا کسی که اینکارو انجام بده انگیزش پوله، اگه پولی نباشه چرا باید انجامش بده؟»  «خب خودت به جواب رسیدی! فقط یه عده ادمای خاصن که حاضرن اینکارو با مبلغ ناچیزی انجام بدن و اون آدما.....»  «معتادن؟»  «آفرین!»  «برای همین ما میگردیم و معتادا رو است***م میکنیم؟»  « اشتباه میکنی! ما ادما رو از همه ی اقشار جامعه است***م میکنیم، هر آدمی پتانسیل معتاد شدن رو داره!»  آتان دستش را دراز کرد و لیوان آب را سر کشید،انگشتانش حین نوشین آب میلرزیدند و چشمانش پشت سر هم پلک می زدند. لیوان از دستش لغزید و با شتاب به زمین افتاد، صدای خرد شدنش بلند شد و وحشت را به دل آتان انداخت.  چشمانش کم سو شدند.با دیدن قهقهه ادوارد، دستش را به طرف او دراز کرد و هوشیاری اش را از دست داد.
.......
بدنش بی حس شده بود، هیچ احساسی نسبت به اندام هایش نداشت، چشمانش را باز کرد و با اتاقی سفید و استریل شده رو به رو شد، نفسی کشید و عطر شدید ضد عفونی کننده را نفس کشید «بیدار شدی؟»  ادوارد سرنگ بزرگی را با مایع زرد رنگ پر کرد و با زدن چند ضربه به سرنگ،کمی از محتوای آن را بیرون ریخت.  آتان دست از تلاش برنداشت،اما نتوانست بدنش را تکان دهد. با صدایی گرفته پرسید: «چرا اینکارو میکنی؟ چی بهت میرسه!»  «قبلا هم بهت گفتم، هر بدهی ای رو باید پس داد! این بدهی من به باباته.... »  به سختی چشمانش را باز نگه داشت و به سرنگ خیره شد. «چه بدهی ای؟در مورد چی صحبت میکنی؟»  ادوارد کنار تخت نشست و خنده ای دیوانه وار سر داد. «فکر میکنی بابات چجوری از یه کارگر کارگاه ضایعات، به اینجایی که الان هست رسید؟ لابد با زحمت و سخت کوشی؟»  آتان سرفه کرد،نگاهش را از ادوارد دزدید و جواب داد: «چی میخوای بگی؟»  « معتادم کرد و همه ی داراییم رو بالا کشید، بعدشم مجبورم کرد این سیستم فاسد لعنتی رو باهاش اداره کنم! وقتی به آستینم نگاه میکردی و قطرات خون رو دیدی داشتی سکته میکردی! ولی کاش دستم فقط به همینقدر خون آلوده بود،من و اون دیوید عوضی دستمون به خون آدمای زیادی آلوده است!»  «حرف مفت نزن...»  «میخوای باور کنی یا نه به خودت مربوطه! مهم اینه که بابات هم دردی که من کشیدم بکشه!»  دست آتان را گرفت و سرنگ را به طرفش برد. آتان تقلا کرد تا از ادوارد فاصله بگیرد،اما بدنش حتی ذره ای تکان نخورد.  «چی به خوردم دادی، بیشرف!»  «چیزی نیست خیلی زود میتونی حرکت کنی!»  ناگهان در باز شد و به دنبال آن،صدای شلیک گلوله در داخل اتاق پیچید.
ویرایش نهایی

کتاب‌های تصادفی