فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خدای شکاف ها

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
باد، چون روح یک نبی، زوزه می‌کشید. مشعل‌ها می‌لرزیدند. در میانه تالار، مرد جوانی زانو زده بود؛ با چشمانی که دیگر امید نداشتند، اما هنوز فروغی از سرزنش در آن‌ها موج می‌زد.
 جلاد با چهره گرفته که زیر ردای سیاهش مخفی شده بود با شمشیری کوتاه و سنگین در دست، بالای سرش ایستاده بود. چهره‌اش چون سنگ بود. اما لرزش جزئی دست راستش، خیانت دل را برملا می‌کرد. نگاهش گاه به آن مرد جوان بود و گاه به زنی که کنار خلیفه ایستاده بود. بانویی پوشیده در عبایی تیره، با چشمانی همچون دو درّه‌ی خاموش و بی‌رحم.
 مرد جوان با صدایی خسته گفت:
 «می‌دانستم آخرین بوسه‌ام، طعم زهر خواهد داد.» سکوتی فراگیر، همانند آه زنی که فرزندش را کشته‌اند بر فضا حاکم بود.
  شمشیر را بلند کرد، اما دستانش لرزید. مرد جوان سر بلند کرد.
 «ای خلیفه... تو از مرگ من نخواهی گریخت، زیرا من درون تو خواهم ماند.»
 و سپس، با نگاهی آخر، جلاد شمشیر را فرود آورد.
 زن همان‌جا نشست. دست بر گونه‌ی مرد جوان بی‌سر کشید. خون را بر پیشانی خود مالید.
 و گفت: «قربانی، نه از آنِ ***یان، که از آنِ مادران است.»
 .
 .
 .
 جَریا از خواب برخاست. مدت هاست خواب هایی که در شب قبل می بیند، به یاد نمی آورد. سرش برای لحظه ای تیر می کشد و قرارش با عتیقه فروش را به خاطر می آورد. آفتاب هنوز طلوع نکرده بود؛ خرده طلاهای سیاه را در کیف فرسوده و کهنه ای جمع می کند و ردای قدیمی اش را مانند کیسه گونی ای بر تن می کند و خانه را ترک می کند. نگاهی به غلاف خنجرش می کند که پاره شده و باید هر چه زودتر برای آن چاره ای بیندیشد. با خود فکر کرد که با پولی که امروز به جیب می زند، حتما غلاف جدیدی می خرد. کلاه حصیری خود را بر سر گذاشت و با این افکار، خانه را ترک کرده و به سمت بازار شهر می رود.
 شهر هیلا بعد از پایتخت، از پرهیاهو ترین شهرهاست. در عین حال که اکثر مردم صحرانشین و تنگ دست هستند، اما می توان با تجارت سیاه پول زیادی بدست آورد. مردم هیلا از لحاظ تجارت طلای سیاه چندان خوش شانس نبودند؛ زیرا خلیفه، منبع اصلی طلای سیاه یعنی رادیناس را به صورت انحصاری به شیخ های پایتخت واگذار کرده بود. خلیفه نام جدیدی برای پایتخت خود برگزیده بود: شهر صلح
 جریا به سمت بازار سیاه شهر قدم برمیداشت. زنان سیاه پوشی را در کنار چادرهای شب نشین می دید که از آرایش به هم ریخته شان معلوم بود، شب قبل مشتری ای نداشته و نتوانستند پلک روی هم بگذارند. جریا با پارچه ای صورتش را پوشاند تا مبادا تاجران سیاه به سراغش بیایند.
 وقتی از کوچه پشتی چادر ها گذشت، زنی آشفته حال با ردایی سیاه دست به دامنش شد. صورت زن برافروخته بود و از چشمانش اشک جاری می شد. کلمات ناواضحی از دهانش خارج می شد: 《کُککک...مممککک... کن! کمکم...》
 از آرایش چشمانش معلوم بود از راه تن فروشی، زندگی اش را می گذراند. از زیر ردایش، دختر بچه ای که به زور ده سال سن داشت، بیرون آمد. زن با التماس گفت: 《نگذار بچه ام را ببرند... تاجران سیاه دنبالش می گردند، نمی خواهم دخترم به سرنوشت من دچار شود. لطفا کمکم کن... خواهش می کنم!》جریا ساکت بود، پارچه روی صورتش، نفس کشیدن را برایش دشوار می نمود. آن را تا زیر چانه اش پایین آورد. عرق سردی بر پیشانی اش نشست، می دانست که بوی دردسر می آید. از طرفی ذهنش پیش عتیق فروشی بود که باید طلاها به او می رساند. دستان و پاهایش از خود اختیاری نداشتند، بی آنکه حرفی به آن زن بزند، دست کودک را گرفت و مسیر کوچه پشتی را با سرعت طی کرد.  

کتاب‌های تصادفی