فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

این بار من ازت محافظت میکنم

قسمت: 31

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
پدر و مادر عزیز، همینطور داداش کوچولو!

حالتون چطوره؟ از حالا دلم براتون تنگ شده.

من حالم خوبه. سفر با دروازه جالب تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. یه لحظه چشم هاتو میبندی و بعدش ..... واواواوا! میبینی یهجای کاملا متفاوتی؟

پایتخت خیییییلی بزرگه! اونقدر که هر لحظه ممکنه گم بشی( نگران نباشید من حواسم جمعه) تو این مدت که اینجا بودم تونستم دوتادوست پیدا کنم. دوشیزه دیزی والکر و آنا وارن. من اونارو تو روز مسابقه دیدم. هر دوشون با من خیلی مهربونن.

دوشیزه دیزی منو به خونه خودش دعوت کرد. او تنها زندگی میکنه و اونطور که خودش گفت زیاد براش مهمون نمیاد. وقتی فهمید تومسافرخونه میمونم، پیشنهاد داد بیام پیشش زندگی کنم.

اون منو به آکادمی مرکزی هم برد. وای! نمیدونید اونجا چقدر بزرگ و قشنگه، من همون اول همه جاش رو دیدم. نمیتونم یه سال صبر کنمتا برم اونجا. آخرش اونقدر همه‌جا سرک کشیدم که یکی از معلم ها از دستم عصبانی شد. 


فکر کنم باعث دردسر دوشیزه دیزی شدم! ( مطمعنم مامان الان داره سرزنشم میکنه) امروز یه دعوت نامه برامون رسید. قراره یه مهمونیبرگزار بشه. اونجا نتایج رو اعلام میکنن.

نمیدونم این بار برنده میشم یا نه، ولی نتیجه هرچی بشه من دست از تلاش برنمیدارم. هنوز کار پیدا نکردم. اما قول میدم که با پول هام یهخونه اجاره کنم. اون وقت میتونیم همدیگر رو از نزدیک ببینیم. تا اون وقت هر هفته براتون نامه مینویسم.

خیلی دوستون دارم.

دختر شما شرلی هل.
*********

همینکه شرلی نامه را تموم کرد. یک نفر در زد: ببخشید خانم!

الی بود. شرلی جواب داد: بله.

_بانو گفتن که برای عصرانه صداتون کنم.)

شرلی لبخند زد: باشه دارم میام.

نامه را  تو پاکت گذاشت و خودش بلند شد و به باغ رفت. دیزی پشت میز نشسته بود و بی هوا به نقطه ای خیره شد. شرلی دست تکان: من اومدم!

دیزی برگشت و با دیدن کارش تعجب کرد: شرلی ما که تو خیابون همو ندیدیدم که داری اینطوری رفتار میکنی.)

شرلی خندید: آخه اونقدر با شما راحتم که میتونم مثل همیشه‌ام باشم.

_ببینم نامه‌ات رو تموم کردی؟

شرلی یک تیکه کلوچه برداشت: بله. تو نامه. راجب شما هم گفتم، اینکه چقدر نسبت به من لطف دارید و مطمعنم اونا از اینکه با فردی مثلشما دوست شدم خوشحال میشن.)

دیزی درحالی که چایش را میخورد گفت: لازم نیست انقدر بزرگش کنی. نامه رو بده به لایلا اون با پست ویژه میرسونه به خانوادت.)

_پست ویژه!

نامه ها و پست ها به دو رَوش ارسال می‌شوند؛ اولی از طریق پیک هایی که از راه زمینی به مقصد میرسند، این روشیه که اغلب همهانجام میدن. و دومی با استفاده از دروازه، مثل سفر هزینه این روش از پست هم خیلی زیاده. برای همین بهش پست ویژه میگن.

_لازم نبود انقدر زحمت بکشید

دیزی: هیچم زحمتی نیست.

مدتی بود که سوالی ذهن شرلی را مشغول کرده بود. شاید الان فرصت خوبی برای پرسیدن باشه: اه! دوشیزه دیزی.......

دیزی تندی گفت: دیزی!

_چی!

دیزی بهش نگاه کرد: دیزی خالی صدام کن. مگه ما دوست نیستیم؟

شرلی از خجالت سرخ شد: اما...... اما مقام شما از من بالاتره.

  • منظورت چیه؟ ما هردومون کاندید امپراطوریس هستیم. تازه تو از من بزرگ‌تری 

حق با او‌بود. دوشیزه دیزی خیلی مهربان بود که انقدر راحت شرلی را به عنوان دوست پذیرفت. 

دیزی ادامه داد: وقتی امپراطوریس شدم میتونی منو علیاحضرت  صدا کنی!)

هرچند در عین حال خیلی هم مغروره. تو این مدت که شرلی پیشش بود به این نتیجه رسید.

_خب حالا چی میخواستی بگی؟

شرلی حواسش را جمع کرد: خوب. دوش... دیزی. تو از من دلیل شرکت تو مسابقه رو پرسیدی. حالا من میخوام بدونم دلیل تو چیه؟ چرامیخواید امپراطوریس بشید؟

دیزی نیشخند زد: از کجا میدونی؟ شاید منم مثل تو هدف دیگه‌ای دارم.)

شرلی مخالفت کرد: نه. شما خودتون چندبار اشاره کردید که میخواید امپراطوریس بشید.)

دیزی چند لحظه سکوت کرد. شاید گفتن کمی از حقیقت به این دختر ضرری نداشته باشد. به هرحال دیزی قصد داشت او را‌ به عنوانمتحد خودش نگه دارد.

_بخاطر قدرت.

_ قدرت!..... ها

_درسته. اگه امپراطوریس بشم تبدیل به بانوی اول کشور میشم.

شرلی زمزمه کرد: و همینطور قدرتمند‌ترین.

دیزی لبخند زد: درسته 

استکان چایی را براشت تا آخرین جرعه اش را بنوشد که شرلی گفت: پس اینطوری میخواید انتقام بگیرید؟)

کتاب‌های تصادفی