این بار من ازت محافظت میکنم
قسمت: 32
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دیزی اونقدر شوکه شد که چایی پرید تو گلوش و به سرفه افتاد: چـ....چـ.....چی؟!)
شرلی مضطرب به طرفش آمد: وای، حالتون خوبه؟)
—خوبم. تو چی گفتی؟
شرلی کنارش ایستاد: پرسیدم. این راهیه که برای گرفتن انتقام انتخاب کردین؟
دیزی متعجب پرسید: تو از کجا میدونی؟
پس حدثش درست بود: خب. این چند روز که با خدمتکارا حرف میزدم....
_اونا گفتن!
فکر میکرد انقدر باتجربه هستند که دهنشان قرصه، اما اشتباه میکرد.
اونقدر عصبانی بود شد که یک دفعه از جاش بلند شد: اون دهن لقا... باید درس حسابی بهشون بدم.)
شرلی دستش رو گرفت و سریع گفت: نه اشتباه میکنید اونا به من نگفتن... درواقع گفتن اما، اما نه اونطور که شما فکر میکنید.)
این حرفش دیزی رو بیشتر گیج کرد: دقیقا منظورت چیه؟ بلاخره از کجا فهمیدی؟)
شرلی فکر نمیکرد این حرفش او را انقدر عصبانی کند. تعظیم کرد: من اونقدر درباره شما کنجکاو بودم که از خدمتکار ها راجب شماپرسیدم. اونا فقط چندتا خاطره درباره گذشته شما تعریف کردن. اونا چیز خاصی نگفتن، چون گفتن مدت خیلی کمیه که برای شما کارمیکنن.
بعدش هم من تو کتاب خونه یه سری اسناد پیدا کردم و تابلوهای تو خونه..... با چیزی که دیدم و شنیدم و همینطور از اخلاقتون حدث زدمکه برای انتقام والدینتون میخواید امپراطوریس بشید تا قدرت بیشتری به دست بیارید.)
دیزی وسط حرفش پرید: تو.. تو همش چهار روزه اینجا اومدی.)
شرلی هنوزم خم شده بود: من گستاخی کردم و واقعا متاسفم.)
دیزی متعجب تر از آن بود که بتونه جواب بده. این دختر......
_شرلی، من زودتر میرم. کمی خستهام
دیزی فوری خدمتکارها رو صدا زد و جزئیات این چهار روز را ازشان پرسید. اینکه شرلی ازشون چی پرسید، دقیقا چی جواب دادن. چیخواند و از کدام قسمت خانه بازدید کرد.
در کمال تعجب همه چی خیلی عادی بود. سوال و جواب ها مثل یک گفت و گو روزمره بودن و شرلی رو چیز خاصی تمرکز نکرده بود. اوکاملا عادی رفتار کرد. با این حال، او متوجه بزرگ ترین راز دیزی شد. دیگر چه چیزی میدانست؟
_ به شرلی بگید بیاد اینجا
شرلی خیلی اضطراب داشت، پدر و مادرش همیشه میگفتن که این کنجکاوی یه روز او را تو دردسر میندازد. کاش هیچوقت نمی پرسید.
شرلی داخل شد و روبه رو میز ایستاد. نگاه دیزی دیگر مهربان نبود. شرلی احساس کرد دارد زیر این نگاه خورد میشود.
_شرلی
_بله
_دیگه چیا درموردم فهمیدی؟
باید میگفت؟ شاید بهتر بود دروغ بگه که فقط همین است. اما او بدون اجازه در کارش فضولی کرد. هرچند ناخواسته.
دیزی: نگران نباش سرزنشت نمیکنم.
شرلی نگاهش کرد. حالت چهرهاش عوض نشده بود اما.. هرچه باداباد.
_من، من میدونم پدر مادرتون کشته شدن و هیچ کس نتونسته قاتلشون رو دستگیر کنه. اما شما میدونید و حدث میزدم که اون فرد قویه کهشما باید قوی تر بشید، تا بتونید انتقام بگیرید و ....)
دیزی: و؟
شرلی با ترس گفت: و این مسابقه، یه پوشش برای شماست. شما و امپراطورباهم دست به یکی کردید تا به بهونه این مسابقهامپراطوریس بشید.)
دیزی همانجا نشسته بود و با شنیدن هر جمله او بیشتر رنگش می پرید. او تقریبا همه چی را فهمیده بود. اما چطور؟
_درمورد خدمتکار ها چی؟ راجب اونا چه فکری میکنی؟
_خب. اونا آدم های مهربونین. اما... اما فکر میکنم اونا مهارت های پنهانی هم دارن)
دیزی تندی گفت: کافیه!
خوب میدانست منظورش چیه. پس اینم فهمید. اونا تو پنهان کردن هویتشان استادن. پس چرا دختر ساده ای مثل او باید همهچی رابفهمد.
خیلی گیج شده بود. فکر میکرد یه دختر باهوش اما ساده رو با خودش آورده. کسی که میتواند ازش به نفع خودش استفاده کند. اماحالا آن دختر انقدر زرنگ است که نمیشه به همین راحتی گولش زد.
_میتونی بری
_چی!
دیزی سرش را میان دست هاش گذاشت: لطفا برو.)
این یعنی داره میگه از اینجا برم نه؟
شرلی با شرمندگی تعظیم کرد: بابت همهچیز ممنونم.)
بعد از اینکه صدای بسته شدن در آمد، دیزی زیر لب زمزمه کرد: شرلی هل
این دختر یک زیرک به تمام معناست. او همه چی را میبیند و به خاطر میسپرد. او میتواند تیکه های پازل رو کنار هم بگذارد و ازش یکنتیجه درست بگیرد.
اما رفتارش و طرز برخوردش کاملا متفاوت بود. آدم با دیدنش فکر میکرد دارد با یک دختر معمولی حرف میزند. نکند جاسوس باشه؟
دیزی از این فکر خندهاش گرفت: شرلی! جاسوس!. واقعا خنده داره)
کتابهای تصادفی


