زاویه دید شرور
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
- زاویه دید فرّی استارلایت -
...
...
«لعنتی!»
نفرین کردم وقتی پاهایم در دل و روده یکی از موجودات کابوس فرو رفت.
رودههای لزج و بوی تعفنآور به حواسم حمله کردند. با میلی شدید به استفراغ جنگیدم.
«گمشو به جهنم، و این دنیای لعنتی رو هم گمشو به جهنم!...»
هر قدم به جلو یک تقلا بود، چون روی جنازههای موجودات خرچنگمانند تلوتلو میخوردم.
«شکارچی مه واقعاً اینجا کارش رو خوب انجام داد...»
سخت بود باور کرد که یک موجود واحد چنین کشتاری به پا کرده باشد.
اما باید اعتراف میکردم... واقعاً شانس آورده بودم.
در این مرحله، هیچکس نمیدانست چگونه از مواجهه با شکارچی مه جان سالم به در ببرد.
قرار بود قهرمان داستان در آیندهای دور، هنگام کاوش در سرزمینهای کابوس، این راز را کشف کند.
اما من نویسنده بودم، پس البته که از قبل میدانستم.
ساده بود — فقط نباید به آن نگاه میکردی. آن موجود به هر وسیلهای سعی میکرد وادارت کند به آن نگاه کنی، و لحظهای که چشمانت را باز میکردی، کارت تمام بود. اما اگر چشمانت را تا آخر بسته نگه میداشتی، زنده میماندی.
شانس آورده بودم.
بعد از تعویض لباسها، سفرم را از سر گرفتم.
«شرق... باید به شرق بروم.»
پس از چند ساعت راهپیمایی، نور کاملاً محو شد.
«شب شده...»
تاریکی سرزمین را دربرگرفت، و من غریزی قدمهایم را متوقف کردم.
بلندترین درختی که توانستم پیدا کنم را بالا رفتم و روی شاخهای عظیم در نزدیکی نوک درخت مستقر شدم.
فقط احمقها در شب حرکت میکنند — بالاخره، این زمانی بود که موجوداتی بدتر از شکارچی مه پرسه میزدند.
اگرچه من نویسنده بودم، حتی من هم نمیدانستم چه وحشتهایی در سرزمینهای کابوس نهفته است.
جایی بود بینهایت وسیع.
عبایم را محکم دور خود پیچیدم، فقط چشمانم بودند که بهطور ضعیفی در تاریکی میدرخشیدند.
ماه بالای سرم آویزان بود. به نور نقرهایاش خیره شدم، و در مورد آنچه تاکنون اتفاق افتاده بود تأمل کردم.
هنوز در اعماق جنگل وسیع بودم، که هیچ نشانهای از پایان دادن نداشت.
تا اینجا، تنها چیزی که راهنماییم میکرد، پیشنهاد نویسنده بود.
چارهای جز ادامه مسیر به سمت شرق نداشتم.
زمان به آهستگی میگذشت در حالی که روی شاخه نشسته بودم. جرأت خوابیدن نداشتم، از اینکه چیزی به من حمله کند میترسیدم. نهایت کاری که میتوانستم بکنم این بود که هر از گاهی چشمانم را برای لحظاتی کوتاه ببندم.
در آن حالت ماندم تا نخستین نور سپیدهدم در افق نمایان شد.
«صبح شده...»
ناگهان، پیشنهاد تصادفی را به یاد آوردم... چیزی درباره سپیدهدم...
«نه، الان فکر کردن به آن فایدهای نداره.»
از درخت پایین پریدم و سفرم را ادامه دادم.
هنوز از گامهای وهمی استفاده میکردم. در ابتدا، فرض کردم این مهارت آرایم را در مدت کوتاهی کاملاً تخلیه میکند، اما به طور غیرمنتظرهای، هیچ خستگی احساس نمیکردم.
شاید آئوراى رده SSS واقعاً تقلب واقعی بود.
الان وقت نداشتم روی آن تأمل کنم، بنابراین فکرش را کنار گذاشتم و روی محیط اطرافم متمرکز ماندم. بالاخره، نمیخواستم مثل قبل در تله دیگری بیفتم.
به لطف گام وهمی و چشم باز، همه چیز به خوبی پیش میرفت.
گاهبهگاه، به تعداد بیشتری از آن موجودات خرچنگی برمیخوردم، اما به راحتی از آنها اجتناب میکردم.
با حلقه بعدی که آدا آماده کرده بود، هرگز نگران آذوقه نبودم — به اندازه یک سال ذخیره داشتم.
و بدین ترتیب، تمام روز را به دویدن به سمت شرق گذراندم، فقط گاهی برای استراحت یا تغییر مسیر برای اجتناب از موجودات کابوسی توقف میکردم.
«لعنتی...»
هنوز به فرار نزدیکتر نشده بودم. این جنگل لعنتی واقعاً عظیم بود.
علیرغم ساعتها دویدن، منظره تغییر نکرده بود.
زمان زیادی تا فرارسیدن دوباره شب نمانده بود.
«باید ادامه بدم؟ یا جایی برای گذراندن شب پیدا کنم؟»
در میان افکارم، صدای عجیبی از سمت چپم شنیدم.
«این چیه؟»
به نظر میرسید مردم در حال جنگ هستند... با شمشیرهای عظیم.
بیصدا صدا را دنبال کردم، و در عرض چند دقیقه، منبع آن را پیدا کردم.
یک موجود عجیبالخلقه تنها در حال نبرد با گروه بزرگی از هیولاهای خرچنگمانند بود.
علیرغم تعداد بیشتر، موجودات خرچنگی نمیتوانستند کاری علیه آن انجام دهند.
اندامهایش داسهای عظیمی بودند با محدوده حملهای باورنکردنی...
...
...
«لعنتی!»
نفرین کردم وقتی پاهایم در دل و روده یکی از موجودات کابوس فرو رفت.
رودههای لزج و بوی تعفنآور به حواسم حمله کردند. با میلی شدید به استفراغ جنگیدم.
«گمشو به جهنم، و این دنیای لعنتی رو هم گمشو به جهنم!...»
هر قدم به جلو یک تقلا بود، چون روی جنازههای موجودات خرچنگمانند تلوتلو میخوردم.
«شکارچی مه واقعاً اینجا کارش رو خوب انجام داد...»
سخت بود باور کرد که یک موجود واحد چنین کشتاری به پا کرده باشد.
اما باید اعتراف میکردم... واقعاً شانس آورده بودم.
در این مرحله، هیچکس نمیدانست چگونه از مواجهه با شکارچی مه جان سالم به در ببرد.
قرار بود قهرمان داستان در آیندهای دور، هنگام کاوش در سرزمینهای کابوس، این راز را کشف کند.
اما من نویسنده بودم، پس البته که از قبل میدانستم.
ساده بود — فقط نباید به آن نگاه میکردی. آن موجود به هر وسیلهای سعی میکرد وادارت کند به آن نگاه کنی، و لحظهای که چشمانت را باز میکردی، کارت تمام بود. اما اگر چشمانت را تا آخر بسته نگه میداشتی، زنده میماندی.
شانس آورده بودم.
بعد از تعویض لباسها، سفرم را از سر گرفتم.
«شرق... باید به شرق بروم.»
پس از چند ساعت راهپیمایی، نور کاملاً محو شد.
«شب شده...»
تاریکی سرزمین را دربرگرفت، و من غریزی قدمهایم را متوقف کردم.
بلندترین درختی که توانستم پیدا کنم را بالا رفتم و روی شاخهای عظیم در نزدیکی نوک درخت مستقر شدم.
فقط احمقها در شب حرکت میکنند — بالاخره، این زمانی بود که موجوداتی بدتر از شکارچی مه پرسه میزدند.
اگرچه من نویسنده بودم، حتی من هم نمیدانستم چه وحشتهایی در سرزمینهای کابوس نهفته است.
جایی بود بینهایت وسیع.
عبایم را محکم دور خود پیچیدم، فقط چشمانم بودند که بهطور ضعیفی در تاریکی میدرخشیدند.
ماه بالای سرم آویزان بود. به نور نقرهایاش خیره شدم، و در مورد آنچه تاکنون اتفاق افتاده بود تأمل کردم.
هنوز در اعماق جنگل وسیع بودم، که هیچ نشانهای از پایان دادن نداشت.
تا اینجا، تنها چیزی که راهنماییم میکرد، پیشنهاد نویسنده بود.
چارهای جز ادامه مسیر به سمت شرق نداشتم.
زمان به آهستگی میگذشت در حالی که روی شاخه نشسته بودم. جرأت خوابیدن نداشتم، از اینکه چیزی به من حمله کند میترسیدم. نهایت کاری که میتوانستم بکنم این بود که هر از گاهی چشمانم را برای لحظاتی کوتاه ببندم.
در آن حالت ماندم تا نخستین نور سپیدهدم در افق نمایان شد.
«صبح شده...»
ناگهان، پیشنهاد تصادفی را به یاد آوردم... چیزی درباره سپیدهدم...
«نه، الان فکر کردن به آن فایدهای نداره.»
از درخت پایین پریدم و سفرم را ادامه دادم.
هنوز از گامهای وهمی استفاده میکردم. در ابتدا، فرض کردم این مهارت آرایم را در مدت کوتاهی کاملاً تخلیه میکند، اما به طور غیرمنتظرهای، هیچ خستگی احساس نمیکردم.
شاید آئوراى رده SSS واقعاً تقلب واقعی بود.
الان وقت نداشتم روی آن تأمل کنم، بنابراین فکرش را کنار گذاشتم و روی محیط اطرافم متمرکز ماندم. بالاخره، نمیخواستم مثل قبل در تله دیگری بیفتم.
به لطف گام وهمی و چشم باز، همه چیز به خوبی پیش میرفت.
گاهبهگاه، به تعداد بیشتری از آن موجودات خرچنگی برمیخوردم، اما به راحتی از آنها اجتناب میکردم.
با حلقه بعدی که آدا آماده کرده بود، هرگز نگران آذوقه نبودم — به اندازه یک سال ذخیره داشتم.
و بدین ترتیب، تمام روز را به دویدن به سمت شرق گذراندم، فقط گاهی برای استراحت یا تغییر مسیر برای اجتناب از موجودات کابوسی توقف میکردم.
«لعنتی...»
هنوز به فرار نزدیکتر نشده بودم. این جنگل لعنتی واقعاً عظیم بود.
علیرغم ساعتها دویدن، منظره تغییر نکرده بود.
زمان زیادی تا فرارسیدن دوباره شب نمانده بود.
«باید ادامه بدم؟ یا جایی برای گذراندن شب پیدا کنم؟»
در میان افکارم، صدای عجیبی از سمت چپم شنیدم.
«این چیه؟»
به نظر میرسید مردم در حال جنگ هستند... با شمشیرهای عظیم.
بیصدا صدا را دنبال کردم، و در عرض چند دقیقه، منبع آن را پیدا کردم.
یک موجود عجیبالخلقه تنها در حال نبرد با گروه بزرگی از هیولاهای خرچنگمانند بود.
علیرغم تعداد بیشتر، موجودات خرچنگی نمیتوانستند کاری علیه آن انجام دهند.
اندامهایش داسهای عظیمی بودند با محدوده حملهای باورنکردنی...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب زاویه دید شرور را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
