NovelEast

خانه

ورود

ثبت‌نام

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

به مناسبت تموم شدن ناول اغوای دوک بی احساس

نویسنده: Laura30
|
انتشار: 2 ماه قبل

به مناسبت تموم شدن ناول اغوای دوک بی احساس

ناول اغوای دوک بی احساس، در کل ۹۹ چپتره که چند چپتر پایانیش شامل یه سری داستان فرعی میشه.

هشدار: این مطلب میتونه تمام داستان اصلی رو لو بده

این روز ها قسمت های پایانی ناول اغوای دوک بی احساس در حال انتشاره و همه ی این مدت که مشغول ویراستاریشم، منتظر بودم که ببینم قراره چه اتفاقی برای شخصیت های اصلی بیوفته که البته یکی از محتمل ترین پایان هایی که براش میشد حدس زد اتفاق افتاد. اونها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردن.

یه خوبی و خوشی کسل کننده که هیچ جمع بندی خاصی در مورد گذشته نداشت. شخصیت های اصلی صرفا تصمیم گرفتن که رنج های گذشته رو فراموش کنن، رنج هایی که میتونه دوباره برای خودشون یا فرزندانشون اتفاق بیوفته. اونها صرفا به گوشه ای از جامعه رفتن تا به کمک ثروت موروثیشون، بچه های خودشون رو بزرگ کنن.

 

تصویر تراژیک از سرنوشت و سیاه نمایی و سفید نمایی بیش از حد

در ابتدای این داستان، ما یه پرنسس لوس رو میبینیم که از همه سو استفاده میکنه و شخصیت اصلی داستان یعنی ریو رو به قتل میرسونه. ریو به زندگی برمیگرده و این بار سعی میکنه تا جوری که دوست داره زندگی کنه و همچنین سرنوشت خودشو تغییر بده. پس چیکار میکنه؟ میاد میره سراغ دوک، که در اون زمان نامزد پرنسس ماریان هست و سنش هم ازش خیلی بیشتره و با وجود اینکه همزمان داره بهش خیانت میکنه و علاقه ای هم بهش نداره و حاضر نیست پرنسس لوس یعنی ماریان رو ول کنه. حالا جالبه که همچین دوکی که انحرافات اخلاقیش یه طومار بلندو شامل میشه، در ادامه تبدیل میشه به یکی از شخصیت های مثبت و درخشان داستان در حالی که لزوما هیچ تغییر رویه ای هم نداده.

ریو، خودش یکی از منفعل ترین شخصیتا رو داره و اگه قدرتای جادوییش نبود نمی تونست حتی گلیم خودشو از آب بیرون بکشه. اصلا اینکه تونست با دوک هم ازدواج کنه به خاطر قدرت جادوییش بود. ریو تونست به کمک این قدرت، دوک رو از مسمومیت و مرگ نجات بده.

بعد از این هم که قدرتی به دست آورد، لزوما از قدرتش برای کار بخصوصی استفاده نکرد. اصلا عین خیالش هم نبود که اطرافش داره چه اتفاقی میوفته. صرفا سعی کرد از دوکی مراقبت کنه که خوش قیافه بود. دوکی که میرفت برای یه پادشاهی فاسد میجنگید و صد ها آدم رو میکشت تا یه پادشاهی فاسد زنده بمونه. اینقدر آدم میکشت که وقتی به خونه برمیگشت بوی خون میداد و چهره اش مثل یه حیوون وحشی شده بود.

بعد نویسنده، این داستان رو جوری شرح میده که ریو و دوک میشن آدم خوب و عاشق پیشه و ماریان که به زور مجبورش کردن نامزد دوک بشه یا با یه پیرمرد ازدواج کنه و بمیره میشه موجود بد و شرور.

نمیگم که ریو و لیونل از ماریان شرورتر بودن ولی در یک ارزیابی کلی، این شخصیتا به لحاظ عملکرد، فرق خاصی با همدیگه نداشتن و همزمان، هیچ کدوم چیز تحسین برانگیزی برای ارائه نداشتن. شخصیتای این داستان، موجودات منفعل و خودخواهی هستن و اصلا براشون اهمیتی نداره که سبک زندگیشون داره چه تاثیری روی زندگی بقیه میذاره، درست مثل خیلی از آدمایی که این روزا میبینیم.