بررسی جلد پنجم روزی روزگاری با خواهر خوندم
بررسی ناول روزی روزگاری با خواهر خوندم تا چپتر ۱۲ جلد ۵
هشدار: این مطلب میتونه محتوای ناولو تا چپتر ۱۲ جلد ۵ لو بده.
بعد از مدتی گشت و گذار، سراغ مطالعه برگشتم و با اینکه انگیزه ی خاصی برای نوشتن مطلب جدیدی نداشتم ولی خوندن چپترای جدید روزی روزگاری با خواهر خوندم، تونست برام الهام بخش و جالب به نظر بیاد. قبل از این هم این ناول رو مطالعه میکردم اما برام قابل درک نبود که این ژانر و این نوع داستانا، چه نکته ی جذابی دارن.
صرفا یه پسر جوون رو میدیدم که از جزئی ترین موضوعات روزمره اش صحبت میکرد. زندگیش آروم و تقریبا بدون هیچ دردسر خاصی به نظر میرسه و هیچ ردی از عناصر تخیلی که موضوع مورد علاقه ام هست، توی داستانش وجود نداره.
این زندگی روزمره ی ماست، بدون هیچ اتفاق چندان خاصی و در حالی که احساسات مختلفی رو صرفا در دنیای درونی خودمون تجربه میکنیم. احساساتی که از کنارشون میگذریم و لزوما، وقتی هم برای نوشتنشون نداریم. اگر وقتشو هم داشته باشیم، فکر میکنیم که احتمالا محتوای بخصوصی ندارن که ارزش داشته باشه بنویسیم شون.
اما گاهی چیزای جالب و تحسین برانگیز، صرفا در درون جزئیات هست که خودشون رو نشون میدن. روزمره ی شخصیت های اصلی این داستان، به راحتی روی لبه ی تبدیل شدن به یه زندگی پوچ، کسل کننده یا غم انگیزه، زندگی ای که در جریانش خودتو قربانی کمبود ها و بی انصافی ها میبینی. دختر اصلی داستان، فردیه که بی محبتی زیادی رو از سمت پدرش دیده و مادرش هم همیشه وقت زیادی رو به کار کردن اختصاص میده. پسر نقش اصلی داستان هم در ارتباط با زن ها ذهنیت خوبی نداره و برای مدت زیادی با پدرش زندگی میکرده. پسره زندگی اجتماعی پرشور و خاصی نداره و میشه گفت یه آدم خیلی خیلی معمولیه و اطرافش خلوته ولی شاید همین تنهایی هم باعث شده که توجه زیادی به جزئیات داشته باشه.
چالشای روزمره ی ما شباهت خاصی به داستانای اکشن و حماسی نداره. گاهی بزرگترین مشکل ما اینه که چطور از بین منوی لباسا یا رنگای مختلف لباسا دست به انتخاب بزنیم یا چجور وظایف شغلی و تحصیلیمون رو به انجام برسونیم. ماجرای تصمیم گیری، بیشتر در درون ذهن ما میگذره و برای گذروندن چنین روزمره ای، بیشتر نیاز به یک هم صحبت خوب داریم. یه مبارز از داستان های حماسی، نمی تونه در این زمینه کمک خاصی بهمون کنه. چیزی که بین شخصیتای اصلی این داستان، یه تعامل خوب و صمیمانه رو ایجاد کرده اینه که اونا برای همدیگه همصحبتای خوبی شدن و سعی میکنن که همدیگه رو درک کنن.
توی چپتر ۱۱ جلد ۵، اونا به خونه میرسن و می خوان تصمیم بگیرن که برای شام چی بخورن. در ابتدا، انتخاب های زیادی که پیش روشون وجود داره، باعث سردرگمی میشه.
در اینجا استدلال جالبی انجام میدن. اینکه هر چه تعداد انتخاب ها بیشتر باشه، به جای اینکه تجربه ی بهتری ایجاد بشه و اشتیاق آدمو بیشتر کنه، صرفا باعث میشه که فراموش کنیم توی اون لحظه واقعا به چی نیاز داریم. مثلا منوی شلوغ رستوران، ممکنه صرفا باعث بشه که نتونیم تصمیم بگیریم که دوست داریم چه غذایی بخوریم. برای همین بهتره که شروع کنیم به حذف کردن. حذف کردن انتخاب هایی که نمی خوایم داشته باشیم.
این تحلیل، یک تحلیل بسیار کاربردی در موقعیت های بسیار روزمره و به ظاهر ساده میتونه باشه. همچین رمانایی، صرفا محدود به توصیف یک روزمره ی قرن بیست و یکمی در یک شهر سطح بالا نیستن بلکه می تونن توصیف کنن که ما توی این دنیای شلوغ که انتخابای زیادی برای کسب تجربه وجود داره و در عین حال، انگار که چیز چندان چشم گیر و سرگرم کننده ای نداره، چطور می تونیم جزئیات رو ببینیم و ازشون استفاده کنیم. یک روزمره ی ساده میتونه با ریزنگری، تبدیل به منشا الهام ما بشه.
توی این بخش از داستان، ما همچنین کاراکتر یک استاد دانشگاه رو میبینیم که به طور آگاهانه و جدی، سعی میکنه جزئیات ساده ی روزمره رو مطالعه کنه و در این مورد، با اطرافیان خودش مباحثه میکنه. شخصیت اون زیاد محبوب نیست چون خیلی دیگرانو سوال پیچ میکنه و ازشون در مورد احساسات و مسائلی میپرسه که معمولا بهش فکر نمیکنن و به کمک غرایزشون، صرفا انجامش میدن. این شخصیت، همون جنبه ی فعال و آشکار آسامورا هست که سعی داره دلیل پشت رفتارهای دیگران رو درک کنه و بفهمه که آدما چرا سراغ تجارب مختلف میرن و توی تصمیمات خودشون، به دنبال چی هستن؟
چنین داستان هایی که بیشتر روی زندگی روزمره تکیه دارن، فکر میکنم در همین نگاه متفاوتی که نسبت به جزئیات دارن، مزیت خودشون رو آشکار میکنن.