NovelEast

خانه

ورود

ثبت‌نام

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

بررسی پرونده چهارم ناول کارآگاه نابغه

نویسنده: Laura30
|
انتشار: 2 ماه قبل

بررسی پرونده چهارم ناول کارآگاه نابغه

این پرونده در نوع خودش یه پرونده ی خیلی جالب بود که صرفا روی اعمال جنون آمیز و بی حد و مرز تمرکز نداشت و فکر کردن در موردش میتونه چیزای زیادی در مورد زندگی و روان انسانا رو به ما یاد بده.

هشدار: این مطلب میتونه محتوای ناول رو تا چپتر ۶۵ لو بده.

ناول کارآگاه نابغه همونطور که از اسمش هم قابل درکه یک داستان جنایی و کارآگاهیه و از عناصر فانتزی و تخیلی خالیه. تدوین همچین داستان هایی به شکلی که بتونه خواننده رو به وجد بیاره و تحت تاثیر قرار بده در نظرم کار دشواریه.

چیزی که ناول کارآگاه نابغه رو در نظرم جذاب میکنه اینه که کاراکتر اصلی این داستان به شکل واضحی یک فرد بی تفاوت نیست و در تلاشه تا احساسات انسانی رو درک کنه. این ادراک، همچنین بهش کمک میکنه تا بتونه به شکل موفقیت آمیزی معماهای پیش روی خودشو حل کنه.

لمس روح آدما بهش این قدرتو میده تا تروماها و انسدادهای روانی انسانا رو پیش بینی کنه و بر این اساس احتمال بده که چه انگیزه ها و روابط علت و معلولی ای پشت انجام یک جنایت هست.

پرونده ی چهارم یک قتل بسیار تاسف آور رو به تصویر میکشه. ما یه فرد نوجوان رو میبینیم که سلاخی شده در حالی که یه وجهه‌ی اجتماعی خیلی خوب داشته و به نظر نمیرسه که کسی ازش کینه و نفرتی به دل داشته باشه.

علت خیلی ساده است اما انگیزه ی پشت جنایت واقعا عمیق و غم انگیزه. ما در نهایت میبینیم که دوست و همکلاسی این فرد نوجوون بهش آسیب زده. این موضوع لزوما به خاطر داشتن یه دستگاه بازی نبوده. فکر میکنم تاثیرگذارترین دیالوگ این پرونده قسمتی هست که همکلاسی مقتول با خشم در مورد کینه و نفرتی که از خانواده اش به دل داشته صحبت میکنه.

اینها به وضوح، توجیهاتی هستن که این پسر برای تفهیم جرمش انجام میده و در نظرم اینقدر منطقی هستن که میشه حتی بهش حق داد که دست به همچین کاری بزنه. زندگی اون با وجود داشتن همچین پدر و مادری تغییر بخصوصی نمیکرد. اون همیشه قربانی نوع تربیت و برخوردشون میشد و این طرز برخورد میتونست تا آخرین روز زندگی با این بچه باقی بمونه.

هرچند ما در پایان میبینیم که این بچه به عنوان قاتل اصلی شناخته نمیشه. پدر خونواده قتل رو انجام میده در حالی که میدونه مقتول هنوز میتونه نفس بکشه. این کارو انجام میده چون نگران وجهه ی اجتماعیش هست. از این انگیزه بر میاد که والدین این بچه با تروماهای درشت تری رو به رو هستن. چرا دو فرد بالغ باید اینقدر برای وجهه‌ی اجتماعی خودشون ارزش قائل باشن که حتی برای حفظ کردنش حاضر بشن دست به قتل بزنن؟

مگه جامعه‌ای که درونش زندگی میکنن چه چیز تحسین برانگیز یا چه شهروندای بخصوصی داره که بخوان به خاطر همراه شدن با همچین جمعی اینقدر به خودشون دردسر بدن؟

ما طی پرونده های قبلی هم میبینیم که جامعه ی درون این داستان یه جامعه ی بسیار فرد گرایانه است که مردمش از روی اجبار و صرفا برای حفظ بقای خودشون با هم تعامل دارن. کمتر پیش میاد فردی رو ببینیم که به دنبال عشق باشه یا سطح همدلی بالایی رو نشون بده. در عوض ما آدمایی رو میبینیم حتی نسبت به عزت نفس خودشون هم بی تفاوتن و اجازه میدن تا باهاشون به شکلی غیر اخلاقی و غیر انسانی برخورد بشه صرفا چون میخوان بقای خودشون رو حفظ کنن در حالی که میتونستن انتخاب های دیگه ای، هر چند این انتخاب ها موقعیت پایین تری دارن، داشته باشن.

این داستان در نظرم یه پیام خیلی جالب در مورد کیفیت زیستن داره، همدلی و افزایش ادراک جمعی خیلی مهم تر از هر ارزش دیگه ایه که زندگی جمعی امروزی سعی داره به ما تحمیل کنه. ما در این داستان میتونیم افرادی رو ببینیم که موقعیت های اجتماعی مختلفی دارن اما لزوما کاریزما و حالت روانی تحسین برانگیزی ندارن، اونها عادی و کسل کننده هستن و صرفا سعی دارن تا ارزش های بورژوایی رو برآورده کنن، این در حالیه که شخصیت اصلی داستان صرفا سعی میکنه هویت خودش به عنوان یه راننده تاکسی رو حفظ کنه. با این وجود، چیزی که باعث تبدیل شدن اون به یک شخصیت کاریزماتیک و جالب توجه میشه اینه که از سطح شفقت و همدلی قابل ملاحظه ای برخورداره.

اون سعی میکنه نقش مفیدی داشته باشه و به دیگران در حد توان خودش کمک کنه. فکر میکنم این یکی از مهم ترین پیامای درون این داستانه.