
خوندن داستانهای کلیشهای کیف میده
«واه واه واه، داستانت که کلیشهایه!» یا بعضی هم میگن: «من نمیخوام داخل داستانم کلیشه بیارم.»
برای منی که صدها کتاب و مانگا و فیلم و سریال دیدم، شنیدن این حرفها چه از خواننده و چه از نویسنده در بعضی لحظات واقعا سخت و درک نشدنیه چرا که کلیشه یک چیز ثابت نیست. هر فرد میتونه روی چیزی که زیاد رخ میده یا فکر میکنه که تکراریه برچسب کلیشهای بودن بزنه.
البته در لغت هم کلیشه برای علامتگذاری کردن مواردی مورد استفاده قرار میگیره که روزگاری برای خودشون معنا و جایگاه بالایی داشتن ولی به دلیل استفادهی بیش از حد، اون قدرت حقیقی خودشون رو از دست داده و حالا دیگه نمیشه اون حس ابتدایی و واقعی رو ازشون گرفت. شاعر فرانسوی، ژرار دو نروال، هم درباره این موضوع گفته: «نخستین مردی که زن را زر دانست یک شاعر بود و دومین نفر، یک ابله».
همونطور که اشاره کردم من کتابهای زیادی رو دنبال میکنم، اما با نگاهی به میشه دید که شروع خیلی از این داستانها کلیشهای و تکراری محسوب میشه. به همینخاطر هر زمان که فردی با خوندن یکی دو قسمت از یک داستان سریع میاد تا روش مهر کلیشهای بودن رو بزنه، درک نمیکنم که این حرفش قراره چه معنایی داشته باشه. مثلا حالا اینشون تمام امیدش نسبت به داستان رو از دست داده؟ فقط از روی چند قسمت و رخ دادن چند اتفاق؟ مطمئناً هیچکس اینقدر سطحینگر و سادهلوح نیست، مگه نه؟
ببینید چه بخواید و چه نه، خیلی از موضوعاتی که بهشون کلیشهای گفته میشه دیگه دارن بخشی از فرهنگ داستانی میشن و شما نمیتونید داستانی رو صرفا بهخاطر تناسخ پیدا کردن شخصیت اصلی و یا بهدست آوردن یک سیستم هوشمند ارتقاء رتبه کنار بذارید. همونطور که نمیتونیم چادرهای گلگلی مادرامون رو از زندگی حذف کنیم چون بخشی از فرهنگ و علاقههامون شده.
درسته که موضوعات تکراری مثل تناسخ پیدا کردن، منتقل شدن به یک دنیای جادویی، یک شمشیر سخنگو و بهدست آوردن یک سیستم هوشمند، همه و همه داخل داستانهای زیادی حضور پیدا کردن و سوپرایزتون نکنن ولی این میتونه قضاوت کردن داستان رو برامون سادهتر کنه چرا که بعد از اون میشه با چشم بازتری جهان داستان رو برانداز کرد، جزئیات رو دید و حتی شخصیتپردازیها رو زیر ذرهبین برد. وقتی شما انتظار چیزی رو داشته باشید مطمئناً سراغ بخشهای جدیدی میرید و همین یعنی یک ماجراجویی جدید در دل داستانها.
البته این قضیه در سمت نویسندهها هم اثرگذاری خاصی داره چرا که وقتی بدونی که قراره از یکسری موارد کلیشهای برای داستانت استفاده کنی که در گذشته امتحان شده و آزمون خودشون رو پس دادن، نویسنده میتونه بیاد و از مثبتهای اون داستانها در کنار یکسری ایدهی جدید به نفع خودش استفاده کنه. نمونهی اینکار رو هم زیاد دیدیم. به عنوان مثال سری One Punch Man که نویسنده از همین خلع کلیشه استفاده کرد تا بتونه ایدههای جدیدی وارد کار کنه و به محبوبیت جدیدی برسه.
برای داستانهای ماجراجویی که شخصیت اصلی به یک دنیای فانتزی منتقل میشه هم به همین شکل. دیگه انتقال پیدا کردنش به یک دنیای جدید مهم نیست، مهم اینه که بعد از اون چه اتفاقی برای شخصیت رخ میده. آیا قراره مثل سوبارو از کتاب Re:Zero هیچ قدرتی بهدست نیاره و راحت سلاخی بشه و یا قراره تا مثل کتابی که اسمش رو نمیارم داخل یک خانوادهی اشرافی متولد شده و از نو آموزش ببینه تا بعد از چند سال به اوج قله دنیا برسه؟
یکی از دلایل شخصیتم برای شانس دادن به کارهایی که با موضوعات کلیشهای شروع میشن، اینه که حس میکنم کاملا از اتفاقاتی که قراره رخ بدن خبر دارم. و اتفاقا نویسنده هم خبر داره که من از اتفاقاتی که قراره رخ بده خبر دارم پس در عجیبترین نقطهی ممکن خواننده رو سوپرایز و شگفتزده میکنه. درواقع میدونی میدونی، یهدفعه دیگه نمیدونی. همیشه اینکه نویسنده چطور میتونه از یک داستان بهظاهر تکراری، پیچشهای داستانی و هیجان خالص بهوجود بیاره چیزیه که من رو پای این داستانها میشونه. مثل کشف کردن جواهری میمونه که ممکن بود به سادگی از کنارش بگذرم ولی حالا تونستم بهدستش بیارم.
نظر شما چیه؟ شده داستانی که ازش انتظاری نداشتین سوپرایزتون کنه و به همین خاطر مدت زیادی ادامهش بدین؟