ورود عضویت
poster

داستان‌های زیادی وجود دارن که یک فرد از زمین به دنیایی جادویی منتقل میشه و ماجراهای تلخ و شیرین زیادی براش رخ میدن. گاهی با یاد گرفتن چیزهایی قوی‌تر میشه، گاهی با از سر گذروندن یک‌سری اتفاقات دوست‌های خوبی پیدا می‌کنه و گاهی عزیزانی که در این دنیا پیدا کرده بود رو از دست میده و یاد میگیره تا قوی‌تر از قبل و بالغ‌تر باشه.

اما چیزی که امروز می‌خوام ازش یک ایده در بیارم و ترغیب‌تونم برای نوشتن یک‌سناریو، درباره‌ی زمانیه که شخصیت اصلی ما بچه‌دار میشه. بچه‌ها با تمام خوبی و نوری که وارد زندگی والدین‌شون می‌کنن، وظایف مهم دیگه‌ای رو هم برعهده دارن که یکی از اون‌ها، انتقال دانش والدین به نسل‌های بعدیه. این قضیه به اندازه‌ای مهمه که همیشه به دنبال روش‌های بهتر و کاربردی‌تر برای انجامش بودیم. گاهی نقاشی کشیدن، گاهی کتاب نوشتن و گاهی تبدیل اون تجربیات به‌یک‌سری داستان و زبون‌ به زبون نقل‌ کردن‌شون در قالب روایات و داستان‌های مختلف.

در اینجا هم شخصیت اصلی داستان ما، نه اون از خدا بی‌خبریه که به این دنیای جادویی منتقل شده و نه بچه‌ی اولش. داستانی که ما قراره دنبالش بریم قراره تا سالیان سال بعد از اون‌ها روایت بشه. زمانی که فرد منتقل شده‌ی ما، از خودش یک امپراتوری بزرگ به‌جا گذاشته و نسل‌های نسل، نوادگانش بر این سرزمین‌ها حکمرانی می‌کردن.

گفته‌ای هست که میگه، زمان‌های سخت، آدم‌های سختی رو می‌سازن. آدم‌های سخت، روز‌های آرومی رو می‌سازن و روزهای آروم، آدم‌های بی‌مسئولیت و سرخوش رو. بله، بعد از این همه سال حکمرانی بر این سرزمین‌های وسیع، نوادگان اون فرد ابتدایی تبدیل به پادشاه‌ها و افراد ظالمی شدن که قبل از خودشون وجود داشته. آدم‌هایی که چیزی جز روز‌های خوش ندیدن و به همین‌خاطر دلیلی هم برای تلاش کردن نمی‌بینن و همین باعث فساد و خرابی شده.

شخصیت اصلی‌ای که قراره بهش بپردازیم هم شاهزاده‌ی همین کشوره. شاهزاده‌ای علاف، بدخلق و بددهن. شاهزاده‌ای که فکر می‌کنه هر کاری که در این دنیا دلش بخواد رو می‌تونه انجام و حقیقتش رو بخوای، حقم داره. در این دنیا هم با پول زیاد، هر کاری میشه انجام داد.

اما مسئله جایی جالب میشه که این دنیا دوباره یک قهرمان احضار شده‌ی دیگه به خودش می‌بینه. قهرمانی که از زمین به دنیای جادویی اومده و قراره تا مردم رو از دست این حکومت ظالم نجات بده. حکومتی که برای نسل‌هاست مردم رو خسته و نابود کردن.

تا اینجا سناریو و بن‌مایه اصلی داستان بود که چطوری قراره شروع بشه و چه انتظاراتی میشه ازش داشت. اما مسیری که در حال حاضر در فکر دارم که چقدر جالب میشه اگه داستان به این شکل پیش بره، اینی هست که در ادامه می‌خونید. پس حواس‌تون به اسپویل‌ها باشه.


حالا این قهرمان تازه‌ی دنیای جادویی ما، شروع به تاخت و تاز می‌کنه تا کشور رو از دست این ظالم‌ها نجات بده. که البته خبرش هم به گوش پادشاه فعلی که پدر شخصیت اصلی داستان هست می‌رسه. پادشاه هم که خودش از نسل‌ یکی از همین افراد احضار شده هست، می‌دونه که قراره انتظار چه موجودی رو داشته باشه و افرادی که احضار شدن تا چه اندازه قدرت‌های فرابشری‌ای در خودشون دارن که می‌تونن هر سدی رو از سر راه بردارن.

پس پادشاه تصمیم می‌گیره تا پسرش «دارمیان» رو همراه با مشاور و یک گروه کامل عازم کنن تا سراغ این قهرمان رفته و باهاشون برای صلح مذاکره کنن. پادشاه شاید آدم ظالم و بدی باشه ولی عقلش کار می‌کنه و اینکه تونسته برای این همه سال روی تخت سلطنتی بمونه این رو ثابت می‌کنه وگرنه خیلی وقت پیش به‌خاطر کودتاهای انجام شده حکومتش رو از دست می‌داد. پس تصمیم می‌گیره تا به‌جای جنگیدن به قهرمان، تلاشش رو بکنه تا در صورت امکان از طریق صحبت کردن بحث رو پیش ببرن تا بتونه قدرت خودش رو حفظ کنه.

این نقشه‌ای بود که پادشاه در سرش داشت و روی کاغذ هم یک تئوری عملی به‌نظر می‌رسید اما چیزی که در اینجا حسابش رو نکرده بود که بتونه همه‌چیز رو خراب کنه، پسرش دارمیان بود. آدمی که به هیچ چیز اهمیت نمیده و اونقدر مغرور هست که فکر کنه پدرش داره زیاده‌روی می‌کنه واقعا این فردی که به خودش می‌گه قهرمان قرار نیست هیچ کاری انجام بده و با این همه آدمی که همراه خودش داره به سادگی می‌تونه اون رو نابود کنه.

به همین دلیل دارمیان با مشاور و همراه‌هایی که باهاش هستن حرف میزنه و قانع‌شون می‌کنه تا برای این قهرمان‌خودخوانده توی یکی از روستاهایی که اطراف اون منطقه دیده شده بود کمین کرده و کلک‌ش رو یک‌بار برای همیشه بکنن.

گروه آماده‌سازی‌ها رو انجام میده، سربازها خودشون رو با دقت مخفی می‌کنن و شاهزاده و مشاور پادشاه هم با دقت لباس‌هایی رو انتخاب می‌کنن که بتونه اون‌ها رو مثل مسافرهای عادی جا بزنه و به همین شکل وارد روستا میشن و شروع می‌کنن به پرس و جو درباره‌ی مردی که خودش رو قهرمان صدا می‌زنه و اینکه اون‌ها هم می‌خوان در صورت امکان به گروهش ملحق بشن تا با پادشاه ظالم مبارزه کنن.

نقشه‌شون هم موفقیت‌‌آمیز عمل می‌کنه و متوجه میشن که در حال حاضر قهرمان یک ماموریت شکار گرفته و داره داخل جنگل‌های شرقی ماموریتی که بهش سپرده شده رو انجام میده. حضور در یک جنگل، یعنی جایی برای کشتن یک آدم بدون اینکه بقیه خبردار بشن. این بهترین زمان برای اون‌ها بود تا وارد عمل بشن.

همه‌چیز تا اینجا خوب پیش میره دشمن خودشون رو به‌خاطر تعداد بالایی که دارن کاملا دست‌کم می‌گیرن و با فکر اینکه قراره یک مبارزه ساده باشه قهرمان رو دوره می‌کنن. اما مسئله اینجاست که قهرمان برای مدت زیادیه که وارد این دنیا شده ولی فقط خبرها دیر پخش شده و اون‌ها هم که توی پایتخت و خونه‌ی عزیز خودشون بودند، اخبار رو در دیرتر زمان ممکن گرفتن. به همین خاطر نمی‌دونن که قهرمان دیگه تنها نیست و یک گروه کامل برای خودش تشکیل داده. به همین شکل این‌بار اون‌ها هستن که هدف این ماجراجوهای خبره میشن و بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن داشته باشن، قهرمان و گروه‌ش همه‌ی اون‌ها رو سلاخی می‌کنن.

تنها کسی که از این جنگ می‌تونه جون سالم به در ببره، دارمیانه که تنها دلیل زنده موندنش هم لطف قهرمان بود که فقط می‌خواست یک پیام روشن به پادشاه برسونه که چه چیزی در انتظارشه. به این شکل دارمیان شکست خورده حالا مجبور میشه تا با بدنی زخمی و بدون هیچ کمکی دوباره تمام راه رو به مرکز سرزمین، جایی که پایتخت در اون قراره گرفته برگرده تا بلکه بتونه قبل از اینکه دیر بشه به پدرش درباره اتفاقات هشدار بده.

اینجا سفر دارمیان در دل کشوری که قرار بود تا در آینده به اون حکمرانی بکنه شروع میشه و باید راهی پیدا کنه تا بدون از دست دادن جونش از این وضعیت خلاص بشه و دوباره به روزهای آروم و شیرین خودش برگرده.

به‌مرور اما دارمیان در طی سفرش از روستایی به روستای دیگه، متوجه بعضی وسایل عجیبی میشه که مردم از اون‌ها برای کارهای روزمره‌شون استفاده می‌کنن و مشخصاً چیزهایی نیستن که یک‌سری کشاورز ساده بتونن در اختیار داشته باشن. این وسایل هوشمندانه ساخته شده و خیلی شبیه چیزهایی بود که در گذشته داخل خزانه سلطنتی دیده بود. چرخ‌های گاو‌آهنی که جنس و ساختارشون با ارابه‌های عادی فرق می‌کرد، آسیاب‌هایی که برخلاف حالت عادی از باد استفاده نمی‌کردن و به‌نظر می‌رسید که جریان آب چرخ‌دنده‌ها رو حرکت میده، محوطه‌هایی که در اون گیاه‌ها رو به‌جای زمین، روی یک‌سری سکوهای طبقه‌ای و روی همدیگه پرورش می‌داد. همه‌ی این وسایل جلوه‌ای از آثاری رو داشت که در کتاب‌ها از جد بزرگش، آسوراکی به تصویر در اومده بودن.

علاوه بر این وسایل که هیچوقت داخل پایتخت و در هیچ کتابی درباره‌شون نخونده بود، گه‌گداری داستان‌های عجیبی رو هم از زبون مردم و داخل مسافرخونه‌ها به عنوان داستان می‌شنید که اصلا با عقلش در می‌اومدن. داستان‌هایی که نه شبیه به افسانه‌های رایج کشورشون بود و نه شبیه به چیزی که از اطرافیانش شنیده باشه. داستان‌هایی که به غول‌های فلزی اشاره می‌کردن که قابلیت شلیک دارن. داستان‌هایی که درباره‌ی هیولاهای پرنده که انسان‌ها می‌تونستن باهاشون به بالاترین نقاط سفر کنن. وسایلی که می‌تونستن صدا رو بین مردمی در نقاطی بسیار دور برسونن.

این داستان‌ها عجیب بود. وسایلی که مردم کشاورز مناطق دور افتاده ازشون استفاده می‌کردن هم عجیب بود. چیزی در اینجا وجود داشت که اصلا با عقل و شناختی که دارمیان درباره‌ی دنیا داشت جور در نمی‌اومد و این شدیداً آزارش می‌داد و حس می‌کرد که این‌ها شاید قطعه‌ای از تاریخی باشن که هیچوقت به گوش خانواده‌ی خودش نرسیده. داستان‌هایی که می‌تونستن اون رو از این مخمصه نجات بدن و راه خروجی از این وضعیت بد برای خودش و خانواده‌ش بسازن.

پس دارمیان تصمیم گرفت که برای اولین‌بار، شروع به نوشتن و ثبت تمام این ماجراها و جزئیات کنه. به هر جایی که می‌رفت، از قصد با مردم حرف میزد، مقداری نوشیدنی مهمون‌شون می‌کرد و ازشون می‌خواست تا از افسانه‌های محلی براش بگن و در صورت امکان ازشون می‌خواست تا بذارن میراث‌ خانوادگی‌شون که از نسل‌های قبل براشون باقی مونده رو ببینه. دارمیان به هر کاری دست می‌زد تا بیشتر بتونه از راز و اتفاقی که در یک دوره زمانی در اینجا رخ داده اطلاعات بیرون بکشه.

به همین شلک سفر دارمیان به سمت پایتخت برای چندین هفته ادامه پیدا می‌کنه بالاخره زمانی که احساس می‌کرد داره ماهیت این اتفاقات رو کشف می‌کنه خبر عجیبی رو می‌شنوه: پادشاه توسط قهرمان کشته و پادشاهی فتح شده!


نظر بچه‌های گروه تلگرام درباره این ایده:

𝖒ͫ𝖆ͣ𝖍ͪ𝖉ͩ𝖎:
میدونی من به چی فکر کردم؟
این منطقه ای که داداشمون توشه یه جاییه که توسط کوه های فوق العاده بزرگی احاطه شده، یه چیزی شبیه به این که یه سنگی چیزی خورده به اون منطقه. بعد این منطقه ای جای دیگه جهان جدا شده و دسترسی بهش هم از بیرون به داخل و بلعکس فوق العاده سخته. حالا یه فردی تا یه سطحی تو این منطقه قدرت پیدا میکنه که کاملا شکست ناپذیره ولی بازم نمیتونه از این منطقه خارج بشه، اینم میراثشو میزاره و میمیره بعدش نوادگانشم که همین کارایی که تو ایده اومده بود رو اونجام میدن.
اینطوری میشه که این منطقه یه جای فوق العاده ضعیف با دانش محدود شده میشه و اکثر جامعه نمیتونن به اون اطلاعاتی که اون داداشمون گذاشت دسترسی داشته باشن و اگه هم داشته باشن چون اروم اروم ضعیف شدن درکش و پیشرفت براشون سخته. اینجاست که شخصیت‌اصلی ما شروع میکنه بعد به این دلیل که چندین هزار یا میلیون سال پیش یه چیزی خورده این وسط هنوز تاثیراتش هست و منطقه داخل و بیرون رو بایر میکنه. برا همین زنده موندن برای این فانیایی که هیچ پشتوانه ای ندارن سخته.
البته میتونی اون چیزی که خورده وسطشو یه ویژگی هایی بهش بدی، مثلا یه فردی باشه که تو قدرت بدنی قوی باشه و مردم اون منطقه قدرت بدنی زیادی داشته باشن یا از یه عنصری باشه و مردمم ویژگی های اون عنصرو داشته باشن.

[#mr_milad]:
ایده کلی داستان جالبه فقط اونجاش که میراث کشاورزارو میخواد و تو روستاها تحقیق میکنه جالب نیست.

Abolfazl Heidari:
داستانی زیبا با پتانسیل زیاد. البته اینکه تا چه حد عالی میشه فقط به نویسنده بستگی داره؛ همون طور که میگن بزرگترین نقطه ضعف یک سلاح شخصیه که ازش استفاده میکنه.

Fateme HD:
چیزیه که باید خیلی روش کار بشه وگرنه ابکی میشه

7 دیدگاه

  1. Aspik میگه
    0
    0

    هرکسی می‌تونه از این ایده استفاده کنه تا داستان بنویسه یا کپی رایت به حساب میاد؟

    • NovelEast میگه
      0
      0

      آره برای استفاده‌ی آزاد قرار داده شده هیچ کپی‌رایتی براش وجود نداره.

  2. Nia میگه
    0
    0

    روند تکامل شخصیتیش خیلی جالب به نظر میرسه واینکه حالا که پادشاهیشون سقوط کرده چطور باید اعتمادارو به خودش جلب کنه.مشتاق خوندنشم⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩

  3. Amirali8896 میگه
    0
    0

    سلام داستان خوبی می تواند از آن در بیاید اما چرا کمی عاشقانه به آن اضافه کنید چون کمی عاشقانه بودنداستان ،داستان را جالب می کند

  4. SAMANA میگه
    1
    0

    داستان خوبی و اینکه شخصیت اصلی کسی که با این تیپ شخصیتیش میتونه داستانو خیلی جالب و حتی شوکه کننده کنه

    • NovelEast میگه
      1
      0

      زیبا گفتی. چیزی که خودم دوست داشتم داخل داستان نشون داده بشه، سبک انتقال اطلاعاتیه که اون قهرمان قبلی ازش می‌خواسته استفاده کنه و اینکه چقدر در انجامش ناموفق بوده. اما حالا دارمیان شروع به جمع کردن اون اطلاعات می‌کنه و تلاش می‌کنه تا اشتباهات خودش و جدش رو درست کنه.

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *