فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 29

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

به محض اینکه دانش‌آموزان کلاس مبتدی گزارش نتایج ماموریت خود را به پایان رساندند، هرج‌ومرج بر باغ شمشیرها حاکم شد.

گارون با لبخندی همراه با رضایت، نتیجه ماموریت را موفقیت‌آمیز به رزا اعلام کرد.

رانکاندل‌های دیگر که در خانه اصلی منتظر بودند نمی‌توانستند شوک و ناباوری خود را پنهان کنند.

«چی؟ جین با یه جانور جنگجوی گرگ سفید مبارزه کرده و پیروز شده؟»

«غیرممکنه. حتماً یه راهزن بوده که خز گرگ یا چیز دیگه‌ای پوشیده بوده. چطوری میشه یه بچه لوس که شوالیه 3 ستاره شده یه جانور گرگ سفید رو بکشه؟»

دختر چهارم میو رانکاندل و دختر پنجم آنه رانکاندل با هم صحبت می‌کردند. آنها به ترتیب ده و نه سال از جین بزرگتر بودند و هر دو در حال حاضر شوالیه‌های 7 ستاره بودند.

یک جانور جنگجو قوی گرگ سفید حتی برای شوالیه‌هایی که به تازگی به مرحله 7 ستاره رسیده‌اند، حریف سختی خواهد بود. جای تعجب نداشت که میو و آن نمی‌توانستند موفقیت جین را باور کنند.

«حتی اگه جین با یه جانور بسیار ضعیف در مقایسه با میانگین قبیله خودش روبرو شده باشه، باز هم یه فرد 3 ستاره نمی‌تونه یه جانور گرگ سفید رو شکست بده.»

«آره آره. اما یعنی تو به من میگی مادر به طور جدی به اون‌چه گزارش میگه اعتقاد داره؟»

دو دختر ناراضی سر تکان دادند. در همین حال، دو جوان سفیدروی وارد شدند.

نیازی به گفتن نیست که آنها دیتونا و هایتونا بودند.

از زمان شروع رابطه بدشانسی با جین در قلعه طوفان، دوقلوها نمی‌توانستند جین را به عنوان یک برادر کوچک ببینند. از نظر آنها، جین یک هیولا بود.

«فکر می‌کنی... جین واقعاً جانور رو کشته؟»

هایتونا شانه خواهر دوقلوی خود را گرفت و صحبت کرد. دستش از ترس به وضوح می‌لرزید.

«مهم نیست که اون هیولا چقدر قوی باشه، یه جانور گرگ سفید برای اون غیرممکنه.»

«منم همین فکرو دارم. »

لبخند آسوده‌ای بر چهره هایتونا نقش بست. اما دایتونا رو به برادرش کرد و به چشمانش خیره شد.

«اما مهم نیست که او واقعاً جانور گرگ سفید رو کشته یا نه، هایتونا. مهمتر از اون اینه که اگه اون به کلاس متوسط ​​برسه، ما برای اون کار می‌کنیم!»

ناامیدی در چشمان دوقلوهای تونا ریشه دواند. زیرا آنها به طور واضح اراده خود را برای زندگی از دست دادند.

در حقیقت، دوقلوها در اعماق ذهن خود امیدوار بودند که جین مأموریت خود را به طرز بدی شکست بخورد. آنها انتظار داشتند که ارتقای او به دلیل شکست او به تعویق بیفتد و در این بین، دوقلوها بیش از پیش تلاش می‌کردند تا قوی شوند. و هنگامی که جین بالاخره به کلاس متوسط ​​راه می‌یافت، دیگر مجبور نبودند از ترس برادر کوچک خود کاری انجام دهند که باب میلشان نیست.

با این حال، همه چیز برای آنها تمام شد. جین نه تنها فرد گمشده را با موفقیت نجات داد، بلکه یک جانور گرگ سفید را نیز شکست داد. در حقیقت، جین در بین دانش‌آموزان کلاس ابتدایی یک قهرمان محسوب می‌شد.

«لعنتی، لعنتی، لعنتی! مطمئناً با توجه به قبل اون می‌تونه از ما قوی‌تر باشه، اما واقعاً؟ حتی الان؟؟ وقتی اون برای اولین بار به کلاس آموزش مبتدی پیوست، نباید با اون درگیر می‌شدیم!»

دایتونا با به یاد آوردن وقایع گذشته آه عمیقی کشید.

زمانی که دوقلوهای تونا در سال دوم کلاس مبتدی بودند، زمانی وجود داشت که جین را به شدت مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند. از آنجا که آنها دو سال زودتر از جین شروع به یادگیری شمشیرزنی مناسب کرده بودند، دوقلوها برای مدتی کوتاه از برادرشان قوی‌تر بودند.

آن چند ماه اول پر از شادی و نشاط بود.

آنها می‌توانستند اسپارها را بهانه‌ای برای ضرب و شتم برادر خود قرار دهند که قبلاً در قلعه طوفان دوقلوها را کنترل می‌کردند. اشتباه نخواهد بود اگر بگوییم آن ماه‌ها بهترین روزهای زندگی آنها بود.

با این حال، شادی آنها مدت زیادی دوام نیاورد. چند ماه پس از پیوستن جین به کلاس آموزشی، دوقلوها تقریباً هر روز توسط برادر کوچک خود در مقابل دانش‌آموزان کتک می‌خوردند و مورد ضرب و شتم قرار می‌گرفتند.

و اکنون، آن کابوس در شرف شروع مجدد بود. زیرا برادر شیطان آنها به زودی به کلاس آموزش متوسط ​​ملحق می‌شد!

هایتونا هنگام به یاد آوردن رویدادهای مشابه دوقلوی خود گفت: «این افسرده‌کنندست.»

صدایش ضعیف و آرام بود، انگار روحش از دهانش فرار می‌کرد.

«صبر کن، نه نه! ممکنه اشکالی نداشته باشه. شاید بتونیم مقابل اون پیروز بشیم! تلاش سخت ما تا الان توی کلاس متوسط ​​به هدر نمیره.»

هایتونا امیدوارانه نظر خود را تغییر داد.

«نه ما نمی‌تونیم مقابل اون پیروز بشیم. راستش، من نمی‌تونم باور کنم که اون یه جانور گرگ سفید رو شکست داده. اما مطمئن هستم که اون داستان تا حدی حقیقت رو پشت خودش داره.»

«آه.»

دوقلوها بار دیگر سر خود را پایین انداختند و آه کشیدند. آنها کاملاً آگاه بودند که در زنجیره غذایی زیر جین هستند.

در حالی که خواهر و برادر تونا مات و مبهوت ایستاده بودند، میو و آنه خرناس کردند و پوزخند زدند.

«درسته، من فراموش کردم که ما این احمق‌ها رو توی خانواده داریم. شیش!»

«آیا واقعاً می‌ترسین که جوون‌ترین به کلاس متوسط ​​برسه؟ کیاهاا!»

هییک!

دوقلوها با صورت قرمز گوجه فرنگی به آنها چشم دوختند، اما این فقط دو ثانیه طول کشید. از آنجا که آنها در میانه مرحله 3 ستاره بودند، جرات نمی‌کردند خواهران بزرگ‌تر 7 ستاره خود را عصبانی کنند.

«دایتونا، تو الان صدای هیییک درآوردی و مثل خوک جیغ کشیدی، درسته؟ می‌خوای اون دستت رو بشکنم و تو رو توی خوک بذارم؟»

«این‌طور نیست...»

«اوه؟ یه چیزی رو جا ننداختی؟»

«این طور نیست، خواهر بزرگ‌تر.»

خواهران هنگام تماشای دوقلوهای تونا خندیدند. پس از مدتی، میو و آنه هرکدام یک تن را گرفتند و پیشانی آنها را بوسیدند.

«خدایا، ما فقط شوخی می‌کنیم! برادرهای کوچک ما خیلی نازن .»

«می‌دونم، مگه نه؟ اونا اونقدر شیرینن که بعضی وقتا، من می خوام اونارو گاز بگیرم و اونارو به قطعات کوچیک خرد کنم، می‌دونی؟»

برادران هنگام تماشای خواهران‌شان که ابراز عشق بیش از حد به آنها می‌کردند، لرزیدند. سپس، میو ناگهان لب‌هایش را بهم زد و پوزخند زد.

«هوم، پس... برادرای کوچیک ما از جین می‌ترسن؟»

«خواهر بزرگ امکان نداره که ما از کوچک‌ترین بترسیم! هااا... امکان نداره...»

«ساکت باش! می‌تونین صادق باشین، می‌دونی؟ یادتون باشه که من از دروغگوها کاملاً متنفرم.»

«ما از اون می‌ترسیم.»

این بار، آنه در حالی که سرش را تکان می‌داد پوزخند شیطانی به صورت داشت. میو و آنه دو خواهر عالی بودند که درست مثل دوقلوها خیلی خوب با هم کنار آمدند.

«پس می‌خواین ما بهتون کمک کنیم؟»

«چطوری؟»

«اگه بخواین میشه. و اون به زودی وارد کلاس متوسط ​​میشه، درسته؟»

کلاس آموزشی متوسط رانکاندل.

در مقیاس کاملاً متفاوت نسبت به کلاس مبتدی بود. دانش‌آموزان ضعیف‌تر در مرحله 3 ستاره بودند، در حالی که قوی‌ترها در مرحله 5 ستاره بودند.

تعداد اعضای آن در مقایسه با کلاس مبتدی بسیار بیشتر بود. طبقه متوسط ​​با ساوانا یا جنگل وحشی تفاوتی نداشت: مکانی که قانون بقای افراد مناسب در آن اعمال می‌شد.

در این محیط، شوالیه‌های 3 ستاره گیاه‌خوار، 4 ستاره گیاه‌خواران قوی و شوالیه‌های 5 ستاره شکارچیان وحشی هستند[1].

این محیط و فضای کاملاً متفاوتی در مقایسه با کلاس مبتدی فعلی بود، جایی که دانش‌آموزان همدیگر را رفیق می‌دانستند و به یکدیگر کمک می‌کردند.

از آنجا که طیف دانش‌آموزان بسیار گسترده بود، از 3 ستاره تا 5 ستاره چندین دانش‌آموز وجود داشت که بیش از ده سال در کلاس متوسط ​​باقی مانده بودند. میو و آن از این دانش‌آموزان ارشد متوسط به عنوان برده استفاده می‌کردند و آنها را به اطراف هل می‌دادند.

«من به برده‌هامون درمورد شما دو نفر میگم. از اونا برای پایمال کردن جوان‌ترین استفاده کنید.»

«اونا ممکنه احمق‌های بی‌استعدادی باشن که حتی نتونستن از کلاس متوسط ​​فارغ‌التحصیل بشن، اما هنوز شوالیه‌های 5 ستاره‌ان. حداقل باید تا حدودی مفید باشن. می‌فهمی؟»

«اوووووو.»

چشمان دوقلوهای تونا برق زد.

«یعنی شما جناح خودتونو در طبقه متوسط ​​به ما تحویل می‌دید، خواهران بزرگ‌تر؟ واقعا.. جدا؟»

با وجود 13 خواهر و برادر، بدیهی است که جناح‌هایی در طایفه رانکاندل وجود داشته باشند.

حتی دوقلوهای تونا تا حدودی جناح خود را در طبقه متوسط ​​ایجاد کرده بودند. در واقع، می‌توان دانش‌آموزان کلاس فعلی مبتدی را بخشی از جناح جین دانست.

«هاهاها، ما فقط اونا رو به شما قرض می‌دیم، بچه‌های احمق. من هم دوست ندارم که جوون‌ترین بچه به سرعت در حال رشده. این منو ناراحت می‌کنه.»

«اگه از برده‌های ما استفاده کنید و نتونید جین رو زیر پا بذارین، پس شما دو نفر بهتره خودتونو آماده کنید، برادرای شایسته من.»

دوقلوهای تونا مشت‌های خود را محکم فشار داده و سری تکان دادند.

اگر آنها از دانش‌آموزان 5 ستاره خواهران خود استفاده می‌کردند، نابودی جین دیگر یک رویای محض نبود.

«کسی داره درباره من صحبت می‌کنه؟»

جین در حالی که پس از اتمام گزارش خود گوش خود را خارانده بود، فکر کرد.

در کره، این خرافات وجود دارد که در آن مردم معتقدند اگر گوش‌هایشان خارش داشته باشد، این بدان معناست که کسی پشت سر آنها در مورد آنها صحبت می‌کند.

«شنیدم که اولین مأموریت خودتو با موفقیت انجام دادی. تبریک میگم ارباب جوان. پرستار بچه شما بهتون افتخار می‌کنه.»

«متشکرم، گیلی. می‌تونی آب گرم رو آماده کنی؟ من می‌خوام حموم کنم.»

«همه چیز از قبل آماده شدس.»

«تو بهترینی.»

بله، و در خانه‌داری نیز بهترین بود. جین شروع به زمزمه کردن برای خودش کرد. به دلیل اینکه که او یک هفته کامل در خارج از خانه اردو زده بود، از حمام گرم با بوی خوش صابون بهره‌مند نبود.

«اوه، بچه.»

اما قبل از اینکه جین وارد حمام شود... موراکان عصبانی مانع او شد.

«اوه، عزیزترین من ارباب رانکندل. خیلی دلم برات تنگ شده بود…»

«عقلتو از دست دادی؟»

«من نمی‌دونم در مورد چی داری صحبت می کنی.»

جین تکان خورد و از تماس چشمی با موراکان اجتناب کرد.

«چند بار بهت گفتم که شمشیرو بیدار نکن؟! اگه همه چیز خراب بشه، ممکنه بمیری، خوبه؟ گوش‌های تو مشکل داره یا مغرت خرابه؟ جواب بده. هر کدوم که خراب باشن رو برات درست می‌کنم!»

«هااا... چرا اژدهای سیاه بزرگ درباره همچین چیزهای تلخی صحبت می‌کنه پس؟ یه شرایط خاصی وجود داشت.»

«هووو؟ یه سری شرایط خاص؟؟ بنابراین، اون شرایط مهم‌تر از زندگی خود تو بود؟؟؟ کجای دنیا شرایطی وجود داره که از یگانه پیمانکار دردونه‌ی سولدرت مهم‌تر باشه؟»

«ارباب من، لطفاً فعلاً آروم باشید. ارباب جوان تازه از اونجا برگشن…»

«تو دخالت نکن، کیک توت فرنگی. این یه گفت‌وگوی جدی بین ما دو نفره.»

«متوجه شدم.»

«صبر کن، موراکان. می‌دونی، من عمدا این کارو نکردم. دانش‌آموز هم گروهی من درست جلوی من دزدیده شد، پس چطوری می‌تونم اجازه بدم که این اتفاق بیوفته؟ و تازه من تقریباً زیر دست حیوون وحشی گرگ سفید گوشت چرخ کرده شدم.»

«آویز! اون آویز اورگال دور گردنت فقط برای تزئینه؟ با استفاده از اون می‌تونی خواهرتو احضار کنی!»

«این اتلاف بود! تو هرگز نمی‌دونی که توی آینده با چه کسایی مبارزه می‌کنم، پس چطوری می‌تونم از اون در حال حاضر استفاده کنم؟»

«اتلاف؟ یعنی برای اون آویز بیشتر از زندگی خودت ارزش قائلی؟ آه، سرم از بحث کردن باهات درد گرفت. اوف!»

موراکان سرش را با دستانش گرفت و افتاد. گیلی مات و مبهوت سریع دوید و او را گرفت.

«خوب هستید، ارباب موراکان؟»

«هی، تو خوبی؟ برای همچین چیزی غش نکن.»

«حالا هرچی. لعنتی، کاریه که شده. الان عصبانی شدن برای من اتلاف وقته. فقط سرم رو بیش از حد گرم می‌کنه و باعث فروپاشی من میشه.»

با این حال، هنگامی که گیلی از او حمایت می‌کرد، موراکان نیشش تا بناگوش باز بود. این یک لبخند رضایت‌آمیز بود که جین از خود پرسید که آیا او واقعاً از دست او عصبانی است یا فقط برای جلب توجه گیلی، فیلم بازی می‌کند.

«هوم، به هر حال، موراکان. از کجا فهمیدی که شمشیر رو بیدار کردم؟»

«انرژی روحی تو یهویی به مرحله میانی 4 ستاره رسید، پس چطوری نفهمم آخه؟ تو ترکوندی بچه.فکر می‌کنی پیمانکار وعده داده شده هزار ساله می‌تونه بعد از یه گردش ساده یه هفته‌ای مثل اونی که رفتی، یهویی یه سطح قوی‌تر بشه؟»

«من بعد از تجربه ازدحام انرژی معنوی احساس قوی‌تر شدن نسبت به گذشته داشتم، اما نمی‌دونستم که یه رتبه کامل بهم اضافه شده.»

جین فقط می‌توانست از خوشحالی از درون فریاد بزند. در حقیقت، او به طور پنهانی نگران بود زیرا انرژی روحی او به طور ناگهانی افزایش یافته بود، اما با مشاهده واکنش موراکان، به نظر می‌رسید هیچ عارضه جانبی برای نگرانی وجود ندارد.

«از سولدرت سپاس‌گزار باش که به تو علاقمنده. من ده نفر رو دیدم که توی زندگی من ازدحام انرژی معنوی رو تجربه کردن و از هر ده نفر نه نفر بر اثر اون فوت کردن. نه، من حدس می‌زنم الان از یازده نفر نه می‌میرن.»

«اون یکی که زنده موند کیه؟ اولین پدرسالار؟»

«نه، من بودم. حتّی تمار هم بر اثر اون می‌مرد.»

پففت.

موراکان و جین همزمان خندیدند.

«به هر حال، اگه جرات داری سعی کن دوباره شمشیر رو بیدار کنی. از این که در چند لحظه به 4 ستاره رسیدی خوشحال نیستی؟ خوب، این پاداش برای به خطر انداختن زندگی توئه. بنابراین اگه جرات داری سعی کن قبل از رسیدن به 5 ستاره شمشیر رو دوباره بیدار کنی. چون این بار قطعاً می‌میری[2]».

«من نمی‌خوام اون وضعیت دردناک رو برای بار دوم تجربه کنم. به هر حال، یعنی دیگه تو سرزنش کردن منو تموم کردی؟ من الان دیگه میرم و حموم می‌کنم.»

جین دور شد و به سمت دستشویی دوید.

«کیک توت فرنگی، امروز به اون شام نده. ما باید حداقل دو روز به اون گرسنگی بدیم تا بتونیم فکرش رو درست کنیم. فهمیدی؟»

موراکان در حالی که جین را در حال فرار می‌دید، صحبت کرد.

«این... من عذرخواهی می‌کنم، ارباب موراکان. من نمی‌تونم وظایف خودمو برای خدمت به ارباب جوان نادیده بگیرم.»

«خدایا، من خیلی به اون حسادت می‌کنم. منو عصبانی می‌کنه. اون بچه اونقدر خوش‌شانس به دنیا اومده که تا حالا هیچ‌کس این‌جور نبوده.»

 

[1] اشاره به گرگ و بره.

[2] همون‌طور که تو چپترای قبل دیدید، موراکان و بزرگ‌ترین خواهر جین بهش هشدار دادن که تا به سطح 5 ستاره نرسیده اینکارو نکنه. توی اطلاعات کتاب نوشته شده که افراد عادی حتی نمی‌تونن سعی کنن این شمشیرو بیدار کنن چه برسه به اینکه واقعا بیدارش کنن. اما جین دارای قدرت سایه‌هاس که باعث میشه یه فرد عادی نباشه.

  پایان چپتر 29

کتاب‌های تصادفی