جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 36
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
منطقه بیقانون مامیت، منطقهای بود که در آن انواع جنایتکاران و متخلفان جمع میشدند.
حتی شایعاتی در سرتاسر جهان وجود داشت که به دلیل انرژی شیطانی که این قانونشکنان از خود ساطع کردند، این سرزمین آلوده به جنایت چنان متروک بود که هیچ گیاهی نمیتوانست در آن رشد کند.
اما تمام اینها شایعه بود. در اصل مامیت خاک حاصلخیزی نداشت...
آفتاب سوزانی به آن منطقه میتابید.
جنایتکاران، مانند حشرات موذی در شهر کوچک میخزند.
هیچ دروازهای برای ورود به شهر وجود نداشت. فقط یک تابلوی راهنمایی شکسته بود که اطرافش را زباله احاطه کرده بود. و وقتی از کنار آن تابلوی راهنما عبور میکردی، داخل مامیت بودی.
«اینم یه تازهکار دیگه، شما عوضیها...»
مردی درشت هیکل در حالی که داخل یکی از میخانههای مرکز شهر میچرخید فریاد زد. او یک گرز آهنی به همان اندازه بزرگ و وحشتناک را بر پشت خود حمل میکرد.
«بوهاها! تازهوارد الاغ من شرط میبندم که برگشتی چون دوباره توی لیست تحت تعقیب قرار گرفتی. ای لعنت، ماهی قزلآلا یا همچین چیزی هستی؟ انقدر دوباره برنگرد...»
مردم داخل میخانه با خوشحالی خندیدند، زیرا همه مرد غولپیکر را شناختند. مسخره کردن کسی تا زمانی که صدایش از بین برود، با انگشت نشان دادن، و پرتاب لیوانهای کامل آبجو روشهای سنتی و در عین حال عجیب مامیت برای احوالپرسی با دیگران است.
بوووم! بااام! بوووم.
لیوانهای ضخیم به سر و سینه تازهوارد کوبیدند. تکههای شیشه همراه با دریایی از آبجو، زمین را پوشانده بود. با این وجود، صاحب بار حتی حوصله نگاه کردن به آشفتگی را هم به خود نداد، چه رسد به اینکه آن را تمیز کند.
مرد غولپیکری که توسط فنجانهای بیشماری مورد اصابت قرار گرفته بود، لبخندی لذتبخش زد و یکی از تکههای شیشه را از روی زمین برداشت.
کرییچ.
به زودی، منظرهای رخ داد که معمولاً فقط در سیرک میشد آن را دید. مرد تکه شیشه را جوید و آن را قورت داد.
«درسته! من ماهی قزلآلام و زادگاه واقعیم گریت تونک درست همینجاست، در مامیت! بنوشید، همه! امروز نوشیدنیا به حساب خودمه...»
«خدایا، تن ماهی. این بار چکار کردی که مجبور شدی فرار کنی و برگردی اینجا؟ بیا، صحبت کن، بیایید داستان رو بشنویم.»
«کوهاها! این ماهی گنده، با یک مشت آدم باکلاس بالا توی پادشاهی اکان سرگرم شده بود...»
«اوه! کی بود؟»
«نمیدونم، فقط یک دختر از یک خانواده اصیل. و پنج نگهبانی که برای دستگیری من اومده بودن رو کشتم. خدایا، اونا واقعاً فکر میکنن که میتونن من رو با نگهبانای معمولی دستگیر کنن؟ همینجورم به فرستادنشون ادامه دادن.»
«کوهاها، اون احمقهای لعنتی.»
«آره آره. به همین دلیله که اونا رو مثل پوره سیبزمینی خرد کردم. حدود پنجاه نفر ازشون. در حالی که داشتم اونا رو از بین میبردم، ناخودآگاه به سمت مامیت رفتم و قبل از اینکه متوجه بشم خودمو اینجا دیدم...»
«به سلامتی تونک بزنین!!!»
«به سلامتی! به خانه خوش اومدی! خوشحالم که دوباره تو رو میبینم!»
قلپ، قورت، قورت!
مردها لیوانهایشان را خالی میکردند.
غوغای جنونآور آرام شد زیرا همه مشغول تمام کردن آبجو بودند. اما در عین حال…
کرااک…
یک پسر با لباسی پارهپوره وارد بار شد.
جین بود...
«هاااه؟»
«به نظر میرسه این بار یه تازهوارد واقعیه.»
تونک و سایر مردان نگاهی رد و بدل کردند و از یکدیگر پرسیدند که آیا کسی میداند این کیست؟ اما همه سرشان را تکان دادند.
جییر! جییر.
هر بار که جین با چکمههای کهنه و قدیمیاش قدمی برمیداشت، صدای چغری میپیچید. بیصدا از اتاق گذشت و کنار تونک نشست.
«یک لیوان آب سرد. و چند تنقلات ساده.»
جین یک سکه نقره از جیب قفسه سینهاش درآورد و آن را به سمت باردار تکان داد.
«هه.»
باردار سکه را گرفت و طوری خرخر کرد که انگار نمیتوانست باور کند چه اتفاقی دارد میافتد. به زودی، کل میخانه از خنده غرش کرد.
«کیا!»
«وای، فکر کردم دارم قهرمان یک رمان اکشن یا چیزی شبیه به اونو تماشا میکنم. اونو نگاه کن. اون طبیعیه که خوب بازی کنه!»
«پس؟ تو کی هستی هوم؟ یک شوالیه 9 ستاره؟»
«نمیتونی ببینی؟ او باید یک شمشیرزن افسانهای باشه! پفففت!»
مردانی که حرفهای کنایه آمیزی میزدند، همگی به طور همزمان حالت خود را تغییر دادند. آنها به سرعت برخاستند و جین را با پوزخند و خندههای تهدیدآمیز محاصره کردند.
«هی، آقای تازهوارد. من امروز حال خوبی دارم. پس بیا اعصاب همدیگه رو خرد نکنیم، خوب؟ اگه همین الان زانو بزنی و انگشتتو بمکی، من تورو میبخشم. وگرنه هر اتفاقی بیوفته پای خودته...»
تونک حتی قبل از اینکه بتواند جمله اش را تمام کند، بریده شد. در واقع، او دیگر هرگز نمیتواند جملهاش را تمام کند؛ زیرا نوک خنجری که جین بیرون آورده بود در گردن تونک فرو رفته بود.
مرد غولپیکر بدون اینکه مراقب جین باشد، خیلی نزدیک به جین ایستاده بود، بنابراین او حتی فرصت واکنش به حمله پسر را نداشت. هیچکس انتظار نداشت این دلقک جوان بدون ذرهای تردید به گردن غولی مانند تونک بکوبد.
«گوووواااا.»
هنگامیکه جین خنجر خود را بیرون آورد، خون از زخم تونک فوران کرد و او روی زمین افتاد.
لحظهای طولانی سکوت دنبال شد. هیچکس حتی یک صدا را بر زبان نیاورد. جین بیصدا انگشتش را برای باردار تکان داد و از او خواست که آب سرد و تنقلاتش را بیاورد.
«اون مرده!»
«تانک مرده!!!»
«من میدونستم که این یک روز اتفاق میافته، ههههه.»
به زودی، مردان اطراف جین به اطراف پراکنده شدند.
آنها طوری رفتار کردند گویی که تبادلات دوستانهای که تا همین چندی پیش با تونک داشتند ساختگی بود و به میزهای مربوطه خود بازگشتند و در گروههای اصلی خود آبجو میریختند.
این یک اتفاق رایج بود. مهم نیست که آنها چقدر با تونک رفتار دوستانهای داشتند، هیچ دوستی واقعی بین آنها وجود نداشت.
همونطور که استاد میگفت، این مکان پر از دیوونههاس.
دلیل علاقه آنها به جین این بود که او ضعیف به نظر میرسید. آنها کنجکاو بودند که بدانند چرا پسری که به نظر میرسید هنوز ریش و سبیلش در نیامده، خیلی عادی وارد لانه جنایتکاران شده است.
با این حال، سؤالات آنها پاسخی پیدا کرده بود.
جین تونک را با خنجر کشت و با این کار مورد تایید جنایتکاران داخل میخانه قرار گرفت. این گونه بود که ساکنان مامیت واقعاً از یک تازهوارد استقبال کردند.
به نظر میرسه که همیشه مدیون توم. تو کمک بزرگی به من کردی، چه در زندگی گذشته و چه در زندگی فعلی. امیدوارم روزی برسه که فرصتی برای جبران بهت پیدا کنم، استاد.
کلککک.
باردار یک فنجان شیشهای روی میز جین گذاشت. یک فنجان آب سرد.
«من هیچ سمی داخلش نریختم...»
«حتی منم میدونم که کشتن توسط سم توی این مکان رایج نیست.»
«به نظر میرسه که با وجود جوانی، اطلاعات زیادی درباره مامیت داری. والدین یا خواهر و برادرت با این مکان آشنان؟»
«به تو ربطی نداره.»
دیینگ.
این بار جین یک سکه طلا را به سمت بارمن پرتاب کرد که در پاسخ فقط شانههایش را بالا انداخت.
«چی میخوای؟ مواد مخدر؟ یک محصول وجود داره که اخیراً توی مامیت مورد علاقه قرار گرفته. یا شاید دنبال کسی میگردی؟»
«دومی. این برای پرداخت هزینه کافیه دیگه؟»
باردار سکه را با دستمال مالید و آرام با دستش وزن کرد. وزن قابل توجه آن ثابت کرد که یک سکه طلای واقعی است.
«بستگی به این داره که به دنبال چه کسی باشی...»
«توی این منتطه کسی هست که از هیستر عبور کنه؟»
«نه. اینو ازش مطمئن هستم.»
جین طوری روی زبانش فشار داد که انگار ناامید شده بود.
«متوجهم. پس فقط میانوعدههای من رو بیار. و اگه میتونی، یه مسافرخانه برای اقامت امشب آماده کن. ترجیحاً مکانی بدون اشکال و خرابی باشه...»
مکانی بدون اشکال به معنی امن ترین مسافرخانه در مامیت بود.
«پس من فقط مکانش رو میشناسم. در غرب شهر مسافرخانهای به نام چاه مهتابی وجود داره. پادشاهان مامیت در اونجا ساکن هستن، پس نیازی به ایجاد سروصدا در هنگام ورود نیست.»
«ازت ممنونم.»
جین قبل از ترک میخانه، بشقاب خود را از نان خشک و بیکن خشک خالی کرد.
فضای داخل چاه مهتاب بسیار متفاوت از میخانه بود، زیرا تأثیرگذارترین افراد مامیت در آن ساکن بودند. به طرز شگفتآوری تمیز و منظم بود، درست مثل یک مسافرخانه معمولی بیرون از مامیت.
با یک مسافرخانه با کلاس بالا در یک شهر بزرگ قابل مقایسه نبود. اما حداقل، مشتریان با جنایتکاران پستی که مانند سگهای وحشی رفتار میکنند، برخورد نمیکنند.
حتی اگه اون معشوق ارباب قصر پنهان باشه، اون فقط مایه شرمساری قبیله تزندلره. این تنها جاییه که آلکارو تزندلر میتونه توی این شهر توش بمونه.
واقعاً نیازی به رفتن به بازار سیاه زیرزمینی برای خرید اطلاعات بیشتر در مورد آلکارو وجود نداشت.
با توجه به اسناد و اطلاعات ارسال شده توسط قبیله تزندلر به رانکاندلها، آلکارو کسی نبود که بخواهد شب را در مسافرخانهای کثیف و مرطوب بگذراند. او یک پسر ثروتمند متکبر بود که هیچ سختی را در زندگی تجربه نکرده بود.
آلکارو تزندلر نسبت به افراد قدرتمند مطیع و نسبت به ضعیفان سلطهجو عمل میکند. او فقط کالاها و خدمات ممتاز را میخواهد و شیفته لذتهای کمالگرانه است. تنها ویژگیهایی که او دارد خوشتیپی و اصلونسبش است.
تنها یک دلیل وجود داشت که این فرد ثروتمند در این شهر خطرناک زندگی میکرد.
این طرحی سطحی بود که سعی میکرد دوباره توجه ارباب قصر پنهان را به خود جلب کند، زیرا او اخیراً درگیر چیز دیگری شده بود.
یک عصبانیت کودکانه در امتداد این جمله واقعاً وقتی در همچین مکان خطرناکی هستم هیچ توجهی به من نشون نمیدی؟
اما اگر ارباب قصر پنهان واقعاً به او توجه میکرد و اکنون به مامیت میآمد تا آلکارو را بررسی کند، جین برای مدت طولانی فرصت دیگری برای کشتن او نداشت. اگر خود ارباب شخصا از آلکارو محافظت میکرد، حتی لونا هم نمیتوانست او را ترور کند.
به همین دلیل بود که قبیله تزندلر با استفاده از این فرصت فوراً رانکاندلها را اجیر کرده بود.
«در حال حاضر، شایعات در مورد من در اطراف مامیت پخش میشه. چیزهایی مثل بچهای به محض ورود تونک رو کشت و اون به دنبال شخصی به نام هیستر میگرده باید بین همه سرایت کنه.»
جین به دلیلی در میخانه دعوا کرده بود.
او پس از ایجاد غوغا در محلی که خبرچینهای رده پایین جمع شده بودند، اطلاعات نادرستی را منتشر کرد و گفت که به دنبال هیستر است. اینکه او تا اینجا در جستجوی این شخص خاص آمده بود.
و این شایعه در همان روز به محافظان کاخ پنهان که از آلکارو محافظت میکنند میرسد. جین این کار را انجام داده بود زیرا محافظان به احتمال زیاد هویت هر مشتری را بررسی میکردند.
در نتیجه، جین به طور طبیعی از هدف نظارتی اولویتدار آنها حذف میشود. اگر قرار بود کسی با هدف ترور آلکارو بیاید، به پسری مانند جین که حضور خود را پنهان نمیکرد و به طرز ناشیانهای در شهر میچرخید، مشکوک نمیشدند.
«افرادی که تا الان برای ترور آلکارو اومده بودن، همشون مزدورای ماهر و اجیر شده بودن. اما از اونجایی که من خیلی شلختهتر به نظر میرسم، بعیده که اونا به من خیلی شک کنن.»
محافظان آلکارو روی افرادی مانند جین که هدف مشخصی داشتند تمرکز نمیکردند.
در واقع، آنها بیشتر مراقب فردی مانند تونک، جنایتکاری که با شهر آشنا بود هستند که اخیراً بدون هیچ دلیلی به مامیت بازگشته است.
یک قاتل میخواهد با ساکنان ترکیب شود و با آنها درآمیخته و سعی میکند توجه زیادی را جلب نکند. اما با این که جین چگونه این کار را انجام میداد، به فراموشی سپرده میشد. همانطور که میگویند، زیر لامپ، تاریکترین نقطه است.
در واقع، استراتژی او مانند جادو عمل کرد.
مردانی که در طول روز جین را در داخل چاه مهتاب مشاهده میکردند، به وضوح اورا نادیده گرفتند. یکباره شب فرا رسید.
«به نظر میرسه که اون سه محافظان قصر پنهان هستن که از آلکارو محافظت میکنن... به نظر میرسه اونا 6 ستاره یا قویتر ان. اگه رودررو با اونا روبرو بشم، شانس برنده شدنم بسیار پایینه.»
اگر او به طور کامل از جادو و قدرت معنوی استفاده میکرد، جین میتوانست به نوعی با یکی از آنها مقابله کند. اما دو یا بیشتر غیرممکن بود.
یک روز کامل گذشت، اما آلکارو هیچ جا دیده نشد. جین به این نتیجه رسید که آلکارو مدام داخل اتاقش میماند و از غذایی که محافظانش برایش میآوردند میخورد.
«ترور اون با ورود به اتاقش غیرممکنه. احتمالاً مردای بیشتری همیشه در داخل نگهبان هستند. در این صورت، باید منتظر بمونم تا اون بیرون بیاد.»
جین شخصیت آلکارو را همانطور که در اسناد ارسال شده توسط قبیله تزندلر نوشته شده بود به یاد آورد.
آلکارو تزندلر شیفته لذتهای کمالگرایانه است.
ناگهان جین چیزی را به یاد آورد که باردار روز قبل در میخانه به او گفته شده بود.
چه چیزی میخوای؟ مواد مخدر؟ یک محصول وجود داره که اخیراً در مامیت مورد علاقه قرار گرفته.
احتمال زیادی وجود داشت که آلکارو در اتاقش در حال مصرف مواد مخدر، گیر کرده باشد.
وقتی افکارش به این نتیجه رسید، جین پیشانیاش را پاک کرد و به سمت لابی رفت. او در حال برنامهریزی برای باز کردن یک رابطه و آشنا شدن با دیگران در لابی بود.
اما به محض ورود، مجبور شد از ظاهر شدن شوک و تعجب روی صورتش جلوگیری کند.
«فقط چرا؟! چرا نمیتونی انجامش بدی؟! تا دیروز خوب میگرفتیش!»
«من دیگه نمیتونم این کارو انجام بدم.»
«لعنتی! برو یه مقدار دیگه بیار، دارم بهت میگم برو!»
مرد جوانی که در مرکز لابی عصبانی بود، خود آلکارو تزندلر بود. جین چهره هدف خود را از قبل حفظ کرده بود، بنابراین بلافاصله او را شناخت. به نظر میرسید که او عصبانی شده بود زیرا یکی از محافظانش نمیتوانست مواد بیشتری به او بدهد.
«آه... اینم کیسه دوشی معمولی شما.»
{فکر کنم منظورش همون مواده...}
جین در ذهنش لبخندی بدخواهانه زد.
پایان چپتر 36.
کتابهای تصادفی



