فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جوان‌ترین پسر استاد شمشیر

قسمت: 58

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

جت به گوش‌های خودش شک کرد.

آیا این مسافرانی که برای اولین بار به آکین آمده بودند، عقل از سرشان پریده بود؟ با این حال، مشتریان همچنان مشتری بودند. او تصمیم گرفت همانطور که باید، با آنها با احترام رفتار کند.

ـ چرا اینجوری رفتار می‌کنین قربان؟ هاها، حتی اگه مشتری هم باشین اگه به من توهین کنین واستون مشکل‌ساز میشه... کرغ!

کرررک!

مشت چپ موراکان در یک چشم به هم زدن یکی از دنده‌های جت را شکست. کلاهبردار نفس‌نفس می‌زد، اما قبل از اینکه حتی بتواند دردی را احساس کند، یک پاشنه به سرعت روی شانه‌اش فرود آمد و فوراً عضله‌ی شانه‌اش را پاره کرد.

دو چشم و گوشش نمی‌توانستند آن‌چه که پیش رویش اتفاق می‌افتاد را باور کنند.

حتی وقتی من یه شوالیه‌ی 5 ستاره‌ام؟

اگرچه او در حال حاضر مانند یک آدم عادی در این خیابان‌ها زندگی می‌کرد، اما زمانی جت بخشی از یک گروه مزدور بود. او سختی‌های بی‌شماری را پشت سر گذاشته بود و مبارزی کارکشته بود.

موقعیت‌های بسیار کمی وجود داشت که یک شوالیه‌ی 5 ستاره می‌توانست اینقدر افراطی شکست بخورد.

ـ ارباب موراکان! چرا به اون حمله می‌کنی؟ صاحب مسافرخونه می‌میره‌ها...

قضیه این نیست، پای توت فرنگی. من می‌خوام اونو بکشم چون توی نوشیدنی‌های ما سم ریخته...

اما جت، تیزهوش و سازگار بود. او در تغییر رفتار خود تردیدی نداشت، زیرا کاملاً به زندگی خود وابسته بود. بهترین برنامه در حال حاضر این بود که فوراً زانو بزند، اشتباهات خود را بپذیرد و برای زندگی‌اش التماس کند.

ـ این - خارق - کیوک - اورپ...

نیازی به گفتن نیست که موراکان به جت فرصت عذرخواهی نداد و به حملات گسترده‌ی خود ادامه داد. اژدهای انسان‌نما انواع فحش‌ها را به صاحب مسافرخانه داد، اما چهره‌اش به طرز عجیبی بی‌احساس بود...

عدم حضور احساس در رفتار موراکان ترس جت را بیشتر کرد.

چه صحنه‌ی رضایت‌بخشی...

دیدن جت در حال کتک خوردن برای جین که در زندگی گذشته‌‌اش خاطرات بدی از او داشت خوشحال‌کننده بود.

با این حال، کلاهبردار اینجا بسیار مفید بود. اگر این روند ادامه پیدا می‌کرد، جت به زودی به یک جسد سرد تبدیل می‌شد.

ـ بسه موراکان. بیا فعلا حرف‌هاشو بشنویم.

ـ جدا انتظار داری بیخیال این احمقی که مخفیانه سعی کرد ما رو مسموم کنه بشم؟!

موراکان ضرباتش را متوقف کرد و به سمت جین برگشت. جت با دیدن یک فرصت زندگی، بلافاصله به سمت پسر زانو زد.

‌- لطفا جون من رو ببخش ارباب جوان! من برای جبران گناهام دست به هر کاری می‌زنم!

جت علی‌رغم دنده‌های شکسته و بینی پهنش، واضح صحبت می‌کرد. سرسختی و اراده‌ی او برای زنده ماندن کاملاً تحسین برانگیز بود.

او در یک چشم به هم زدن به سمت پای جین خزید و به شلوارش چسبید. موراکان خرخر کرد اما با اکراه، فوران خشم خود را متوقف کرد. جین هنوز پیمان‌کار وعده داده شده‌ی هزارساله بود، بنابراین تصمیم گرفت به افکار و برنامه‌های پسر گوش بدهد.

ووووک!

ـ ول کن. خونت داره اون رو لکه‌دار می‌کنه.

جین خم شد و سیلی‌ای بر روی گونه جت زد.

ـ بله! عمیق‌ترین عذرخواهی من رو بپذیرید، لطفا از جون من بگذرید…!

من از این به بعد چند سوال ساده از تو می‌پرسم. اگه به ما دروغ بگی، می‌میری. اما اگه صادقانه جواب بدی، زنده می‌مونی. من با توجه به روحیه، شهود و احساس درونیم قضاوت می‌کنم که دروغ گفتی یا نه. می‌فهمی؟

جت با ترس و اضطراب سری تکان داد و با این‌کار قطرات خونش به اطراف پاشید.

ـ خوب. برای امرار معاش چیکار می‌کنی؟

به طور معمول، اولین سوالی که می‌پرسیدند چیزی مانند این جمله بود که "آیا واقعاً نوشیدنی‌های ما رو مسموم کردی؟" یا "چرا نوشیدنی‌های ما رو مسموم کردی؟" با این حال، بازجویی جین با یک سؤال اساسی‌تر شروع شد. بنابراین، جت متوجه شد که جین یک بچه‌ی معمولی نیست...

او می‌دانست که تلاش برای جلب هم‌دردی جین بی‌فایده است، بنابراین تنها کاری که می‌توانست انجام دهد این بود که حقیقت را تا حد امکان به صورت عینی نشان دهد.

ـ من صاحب مسافرخونه و کارگزار اطلاعات‌ام. همچنین گه‌گاه به عنوان دلال کار می‌کنم و توی بعضی از قاچاق‌های انسان فعالیت می‌کنم... در نتیجه توی مشاغل مختلفی مشغول‌ام. اگه جونم رو ببخشی می‌تونم برات خیلی مفید باشم ارباب جوان! آکین حوزه‌ی تخصص منه.

صورت گیلی به دلیل معرفی هیجان‌انگیز جت درهم رفت. موراکان در حالی که زمزمه می‌کرد "می‌دونستم"، سرش را تکان می‌داد.

ـ نظرات غیرضروری بسه. به عبارت دیگه، تو یه سطل زباله‌ی چند منظوره هستی. و اون نوشیدنی‌ها رو بهمون دادی تا به عنوان برده بری ما رو بفروشی؟

ـ متأسفم، اما دقیقا همینطوره…

ـ به کجا؟

ـ ببخشید؟

وووک!

جین به انگشت کوچک جت کمک کرد تا برای اولین بار با پشت دستش برخورد داشته باشد. جت جرأت نداشت از درد گریه کند و نامی را با لکنت زبان به سختی گفت.

ـ تسینگ! به مزایده‌ی زیرزمینی تسینگ!

ـ توضیح بده...

ـ بله! خونه‌ی مزایده‌ی زیرزمینی تسینگ یه خونه‌ی حراجیه که یه سازمان زیرزمینی به نام تسینگ اون رو مدیریت می‌کنه... اونجا می‌تونی برده، مواد مخدر، انواع محصولات قاچاق و اشیای دزدی رو بخری و بفروشی!»

ـ امروز عصر از یکی می‌خوام که بدنت رو درمان کنه. متوجه میشی که بعداً باید چه کاری انجام بدی، درسته؟

ـ البته! خیلی ممنون ارباب جوان، خیلی متشکرم!

جت که متوجه شد جانش در امان خواهد بود، می‌خواست کفش‌های جین را ببوسد.

این سطل زباله‌ی چند منظوره در طول اقامتشان در پادشاهی آکین برای آنها مفید بود. در حالی که جین از جت و وجود او متنفر بود، هنوز هم مهارت‌ها و دانش سطل زباله‌ای او خیلی به‌درد بخور بود.

سپس جت را به طبقه‌ی بالا فرستاد. امروز دیگر از "لطفاً با جت در پذیرش تماس بگیرید" خبری نبود...

ـ بچه جون چرا به جای پرداخت هزینه‌های پزشکی، اون آشغال رو یه جایی چال نمی‌کنیم؟

ـ منم موافقم، ارباب جوان. اگه اجازه بدیم زنده بمونه، ممکنه دوباره به ما از پشت خنجر بزنه...

ـ یه سازمان زیرزمینی و مزایده خونه‌ی اونا... این بهترین چیز برای از بین بردن برای کسب افتخار و شهرته، اینطور فکر نمی‌کنین؟ ما می‌تونیم بعد از تموم شدن ماجرا اونو بکشیم.

ـ درسته، اما…

ـ بیاین یه بار بهش اعتماد کنیم. ما به هرحال در طول اقامت خودمون در آکین به یه راهنما نیاز داریم.

دایه و اژدها دیگر با هم بحث نکردند و با نقشه‌ی پسر موافقت کردند. برای داشتن یک سفر آرام و بدون دردسر، گاهی باید تصمیمات رهبر حزب را قبول کرد...

موراکان و گیلی در مسافرخانه ماندند تا جت را زیر نظر داشته باشند، در حالی که جین رفت تا کسی را پیدا کند تا کلاهبردار را شفا دهد.

جین واقعاً آن دو را دوستان خوبی به حساب می‌آورد...

با این وجود، به محض اینکه جین به تنهایی قدمی بیرون از مسافرخانه برداشت، احساس آزادی و شادی بی‌سابقه‌ای کرد. او اکنون می‌توانست تا آنجا که می‌خواست در داخل پادشاهی آکین از دانش خود به‌عنوان یک جادوگر استفاده کند.

توسعه‌ی شهر به دلیل استبداد تسینگ‌ها از بین رفته بود. به عبارت دیگر، بیشتر ساختمان‌ها، تأسیسات، گروه‌ها و سازمان‌هایی که جین در زندگی گذشته‌اش می‌شناخت، امروز به احتمال زیاد وجود نداشتند...

طولی نکشید که او شفا دهنده‌ای را پیدا کرد که بتواند به او اعتماد کند. "مالتران" کسی بود که هر کسی را، حتی جنایت‌کاران تحت تعقیب را تا زمانی که حقوق مناسبی دریافت می‌کرد، شفا می‌داد. خوشبختانه فروشگاه جادویی او در همان مکانی بود که در خاطرات جین وجود داشت.

ـ شنیدم که شما توی انجام اقدامات پزشکی غیرقانونی عالی هستین.

ـ از کجا شنیدی؟

ـ این بی‌اهمیته. من بهت پول زیادی می‌دم.

اگرچه مالتران قطعاً پانزده سال جوان‌تر به نظر می‌رسید، اما همچنان همان مرد میان‌سال شکم‌دار بود. مالتران به وضوح برای لحظه‌ای فکر کرد و در این بین شکم برآمده‌ی خود را نوازش کرد.

ـ وضعیت بیمار چطوره؟

ـ یه جفت دنده‌ی شکسته و یه انگشت که به طور غیر طبیعی آویزون شده داره. اما خون زیادی از دست نداده...

چسبیدن.

جین یک انگشتر خوش‌ساخت را به سمت مرد میانسال پرتاب کرد. مالتران بلافاصله در حالی که پرداختی را دریافت کرد از جایش بلند شد.

ـ روز خوش‌شانسی من... بزن بریم.

مالتران یک جادوگر شفابخش بسیار ماهر بود.

هنگامی که او به مسافرخانه رسید، به سختی پنج ساعت طول کشید تا تمامی آثار خشونت را از روی بدن جت پاک کند.

در واقع، ظاهر عرق‌زده‌ی مالتران در حالی که با جدیت جادوی شفابخش را انجام می‌داد، او را شبیه یک روحانی مؤمن می‌کرد.

ـ که اینطور... فدراسیون جادویی لوترو که الکی فدراسیون جادویی نشده. فکر کردن به اینکه شفا‌دهنده‌ی ساده‌ای که می‌تونیم توی خیابون‌ها پیدا کنیم اینقدر ماهره خیلی حیرت آوره...

گیلی در حالی که مراحل درمان را تماشا می‌کرد با خود زمزمه می‌کرد. چشمانش از کنجکاوی و هیبت می‌درخشیدند، زیرا در طول زندگی‌اش با رانکاندل‌ها به ندرت عمل "جادو" را مشاهده کرده بود.

جت تحت تأثیر جین و تمایل او برای استخدام چنین درمانگر خوبی قرار گرفت. به محض بهبودیِ کامل، روی زمین زانو زد و پیوسته قدردانی خود را نشان داد.

ـ ارباب جوان، اگرچه اولین دیدارمون خیلی خوب پیش نرفت، اما الان با شما بیعت ابدی خودم رو اعلام می‌کنم. لطفاً به من اجازه بدین در خدمت شما باشم.»

ـ این به رفتار و عملکردت بستگی داره. کارتو تموم کردی شفابخش؟ امیدوارم تا چند ساعت دیگه دنده‌هاش یهویی از هم نپاشه.

ـ چه شوخی عجیبی. خب پس من مرخص میشم... لطفاً اگه مورد اضطراری دیگه‌ای وجود داشت، دوباره با من تماس بگیرین. حتی تا زمانی که چیز خیلی جدی‌ای نباشه رایگان هم درمانتون می‌کنم. من همیشه به اندازه‌ی دستمزدم کار می‌کنم...

ـ شما اخلاق کاری عالی‌ای دارین. روز خوبی داشته باشین.

مالتران مسافرخانه را ترک کرد.

جت اکنون با دقت این سه نفر را مشاهده می‌کرد که در حالی که نشسته بودند و از فنجان‌های چای سیاه خود می‌نوشیدند.

مهم نیست چقدر بهش فکر می‌کنم، این مردم... بوی پول و اقتدار میدن. و من... مثلا فکر می‌کردم که می‌تونم مردم رو بشناسم... چطور بلافاصله متوجه‌ی این نشدم؟! و چرا همچین افراد بزرگی به این منطقه‌ی متروکه‌ی شهر اومدن؟

مردی که او را مورد ضرب و شتم قرار داده بود یک مبارز فوق‌العاده ماهر بود. به نظر می‌رسید که آن خدمتکار به دیدن صحنه‌های خشونت‌آمیز عادت کرده بود. سرانجام، پسری که جت به‌عنوان یک اشراف جوان و احمق قضاوت ‌کرده بود، طبیعتاً به دو نفر دیگر دستور می‌داد، گویی که آنها رعیت او هستند.

این منظره‌ای بود که جت قبلاً ندیده بود.

یعنی اون وارث یه قبیله‌ی رزمی برجسته‌اس؟ یا نیروهای ویژه‌ی ورمونت؟ در هر صورت، اگه بی‌پروا به اونا خیانت کنم، بدون اینکه ردی از خودم بر جا بذارم از چهره‌ی این قاره پاک می‌شم.

پس از مدتی جت به این نتیجه رسید که این سه نفر نیروهای ویژه‌ی ورمونت هستند.

او حتی معتقد بود که اقدامات آنها تا کنون همه حساب شده بوده، از جمله اولین برخورد فاجعه‌بار آنها... جت احمق نبود که اینطور فکر کند. این سه نفر بلافاصله متوجه شدند که نوشیدنی‌هایشان از سم پر شده بود و در عرض یک ساعت پس از ضرب و شتم، یک شفادهنده‌ی عالی پیدا کردند...

این افراد باید قبلاً راجب من تحقیق کرده باشن. شرط می‌بندم که اونا همه نوع اطلاعاتی رو در مورد من می‌دونن. لابد باید برنامه داشته باشن تا از من برای ورود به خونه‌ی مزایده‌ی زیرزمینی تسینگ برای انجام یه نوع مأموریت استفاده کنن...

و هنگامی که مأموریت خود را انجام بدهند، از شر سگ شکاری که دیگر به دردشان نمی‌خورد خلاص می‌شدند...

وقتی جت به این نتیجه رسید، دندان‌هایش را روی هم فشار داد و خود را محکم گرفت. او باید برای زنده ماندن به موجودی ضروری برای آنها تبدیل می‌شد. او باید آنقدر برای آنها مفید می‌شد که او را نکشند. بنابراین، نیاز داشت که وفاداری مطلق و بی حد و حصر خود را به آنها نشان دهد و از صمیم قلب بهشان خدمت کند.

اگرچه تسینگ‌ها دارای قدرت و اقتدار بسیار زیادی بودند، اما آنها فقط می‌توانستند کسانی را که در آکین بودند مانند قورباغه‌ای در چاه کنترل کنند. در همین حال، نیروهای ویژه‌ی ورمونت یک سازمان بین‌المللی مشهور و معتبر بود. بنابراین، جت هیچ دلیلی نداشت که در جبهه‌ی مخالف بایستد...

جت به زودی اطلاعات بیشتری در مورد تسینگ و خانه‌ی مزایده‌ی زیرزمینی در اختیار این سه نفر قرار داد. با وجود اینکه او در مورد آنها تصور اشتباهی داشت، اما همچنان یک کارگزار اطلاعات درجه یک بود.

ـ اگرچه رئیس عمومی شناخته شده‌ی تسینگ‌ها شخصی به اسم سالکا هست، اما رئیس واقعی گروه شخص دیگه‌ایه. سالکا فقط یه چهره‌اس؛ ما رئیس واقعی رو بین خودمون "آلوی دست‌عنکبوتی" صدا می‌زنیم.

ـ واقعا؟

ـ آلو یه فرد بسیار خطرناکه. شایعات میگن که آلو حتی با رانکاندل‌های خون خالص اون طرف دریا هم ارتباط داره. درباره‌ی خونه‌ی مزایده‌ی زیرزمینی...

جین قبلاً بیشتر اطلاعاتی را که جت داشت به اشتراک می‌گذاشت را می‌دانست، اما به سادگی اجازه داد تا کارگزار اطلاعات سخنرانی بی‌پایان خود را ادامه دهد. به این ترتیب، همراهان او همچنین می‌توانستند از اطلاعاتی که جین از زندگی گذشته‌ی خود می‌دانست، برخوردار شوند.

با این حال، ارتباط با رانكاندل‌های خون خالص؟ فکر کردن به این که همچین شایعات نادرستی در مورد آلو منتشر میشه خیلی ناراحت‌کنندس. من شدیداً شک دارم که خواهر و برادرهای من خودشون رو با چندتا اراذل و اوباش تصادفی از فدراسیون جادوی لوترو قاطی کنن...

جین ناگهان فنجان چایش را روی میز گذاشت گویی که ناگهان چیزی به یاد آورد.

یکی هست. اونی که سعی کرد منو طلسم کنه؛ اگه اونا باشن امکانش وجود داره. به هر حال، این فدراسیون جادویی لوتروعه. قلمروی زیپفل‌ها...

او نمی توانست عجولانه نتیجه‌گیری کند. فقط یک جادوگر درجه بالا می‌توانست در سطح طلسم "توهم تیغه‌ای" کار کند، و هیچ راهی وجود نداشت که این اراذل زیرزمینی چنین جادوگری را در میان خود داشته باشند.

با این حال، جین هیچ کاری به غیر از صبر کردن و تلاش برای پیدا کردن آن نمی‌توانست بکند. او ده سال در قلعه‌ی طوفان و پنج سال در باغ شمشیرها گذرانده بود و در تمام این مدت، به دنبال مقصر پشت نفرین گشته بود اما حتی یک سرنخ کوچک هم پیدا نکرده بود...

ـ حرفات تموم شد؟

ـ بله! لطفاً بعد از اینکه رسیدیم هم از پرسیدن هرگونه سؤال از من دریغ نکنین. با کمال میل همه چیز رو با تمام وجودم توضیح می‌دم. شما رو به جون پسرم قسم می‌دم.

ـ پسر داری؟

اگرچه جین نادانانه عمل می‌کرد، اما در زندگی گذشته‌ی خود با پسر جت کاملا صمیمی بود. آن پسر بر خلاف پدرش بچه‌ی مهربان و خوش‌دلی بود.

ـ درسته. از اونجایی که من با شما بیعت کردم، اجازه بدید بعد از اینکه چهره‌ی پسرم رو دیدید، به راه بیفتیم. برای این که ثابت کنم قصد خیانت به شما رو ندارم. ارباب جوان...

پسر او احتمالاً در حال حاضر حدود 2 سال داشت. فکر این که او از کودک نوپای خودش به عنوان ابزاری برای نشان دادن صداقتش استفاده می‌کرد خیلی عجیب بود...

جین، بار دیگر از طبیعت وحشتناک جت شگفت‌زده شد و در پاسخ، سرش را تکان داد.

ـ فراموشش کن. فقط بریم.

{پایان چپتر 58.}

کتاب‌های تصادفی