جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 68
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
{کشیمیر شمشیر روحی3}
چشمان کشیمیر خونی شد. هرکسی پس از شنیدن خبر اینکه قرار است دخترش به صورت مادام العمر در بستر باشد شوکه می شود!
«موراکان، منظورت از این چیه؟ اون بچه قراره بستری شه؟ بیشتر توضیح بده...»
سینه جین سنگین شده بود. او احساس می کرد که شکمش داشت در فکر یک سرنوشت وحشتناک برای آن کودک کوچک و بی گناه فرو می ریخت...
«شما آدما فکر می کنید که بینش، معجزه آسا و خارق العاده اس، اما این فقط یه روی سکه اس. لحظه ای که با آز میل قرارداد بسته میشه، توانایی تغییر آینده از دست میره...»
موراکان به توضیح "اصل علیت" ادامه داد.
«اگه کسی آینده رو ببینه، باید اونو دنبال کنه. مهم نیست چی باشه. زمانی که شروع به اقدام علیهش کنی، آز میل شروع به محکوم کردن اون فرد میکنه...»
حتی اگر بخوان اعمال اون افرادو تغییر بدن، یا فرآیندهای فکری یا تصمیمات خودشونو را بر اساس آینده عوض کنن، پیمانکاران آز میل باید به سرنوشت خود پایبند باشن...
بنابراین، حتی اگر در آینده ببینند که برادرشان قرار است ترور شود، نباید به او بگویند یا ترور را متوقف کنند.
از آنجایی که همه افراد حاضر در اتاق آینده نزدیک را استنباط کردند، "اصل علیت" برای آنها نیز اعمال شده بود. با این حال، با وجود اینکه آنها سعی می کردند آینده را تغییر دهند، آز میل به هرحال پیمانکار را بدون توجه به چیزی مجازات می کرد...
«اگه از "اصل علیت" سرپیچی کنن، مجازات پیمانکار میشه اعدام. دختر تو توی دنیای متفاوتی از من و تو زندگی می کنه. اون اساساً یک زندگی از پیش برنامه ریزی شده داره...»
«من-من نمی تونم اینو باور کنم. قبلاً در مورد این چیزی نشنیده بودم.»
«البته که نه. حتی در میون اژدهاها هم به خوبی شناخته شده نیست.»
«پس در مورد کشف دگرگونی شما توسط اوریا... اگه قرار بوده که اون با شما ملاقات کنه، چه معنی میده؟»
«این که از یک پیشگویی بوده. شانس ملاقات با پیمانکار آز میل در چنین شهر بزرگی چقدره؟ آز میل احتمالاً اینکارو کرده تا به اون دختر درمونده کمکی کنیم، چون اون اژدهای خودشو از دست داده. اساسا، آز میل داره درخواست کمک می کنه...»
«یک خدا از چندتا انسان کمک میخواد؟»
«در اصل برای یک اژدها و دوتا انسان. نمیتونم دقیقاً قصد مداخله آز میل رو مشخص کنم، اما احتمالاً درست میگم. یه برخورد خیلی تصادفی بعید به نظر می رسه...»
کشیمیر با بی زبان سرش را تکان داد، و جین داشت به دخترک فکر کرد.
"چشم بینا" که می تواند آینده را ببیند، و "چشم مطلق" که می تواند حقیقت پشت هر چیزی در جهان را ببیند.
"جناب" صدا کردن من... یعنی اون زندگی قبلی منو دیده؟
حالا که او به این امکان فکر می کرد، بدنش می لرزید...
«در هر صورت، ما باید اژدها رو پیدا و به کنارش برگردونیم.»
«ای اژدهای بزرگ، برای جهان شناخته شده نیست، اما من رهبر آژانس کارگزار اطلاعاتی، "طاووس هفت رنگ" هستم. ما کارگرای ماهر زیادی داریم، اما در یک سال گذشته، هیچ خبری از اژدهای نگهبان اوریا پیدا نکردیم...»
«"طاووس هفت رنگ" مال شماس؟ حالا میفهمم که چرا آز میل از ما استفاده کرده. ما به تیکان اومده بودیم تا به هر حال از اطلاعات طاووس هفت رنگ استفاده کنیم...»
از نظر کشیمیر، سخنان موراکان مانند پرتوی نوری بود که در آسمان ابری می گذشت. به جای اینکه فقط از یک اژدها، کمکی بدون جبران درخواست کند، می توانست خدمات خودش را با امضای موفقیت آمیز یک معامله ارائه دهد.
تامب!
کاشیمیر به زانو افتاد و سرش را پایین انداخت.
«ای اژدهای بزرگ، من متواضعانه از شما کمک می خوام. من برای دخترم هر کاری می کنم. من حتی تمام طاووس هفت رنگ رو به شما پیشنهاد می کنم...»
به طور معمول، کشیمیر مرد بسیار متینی بود. اگرچه او به عنوان یکی از اعضای سابق خانواده امپراتوری ورمونت اخراج شده بود، اما احساس غرور و عزت نفس او بسیار قوی بود.
با این حال، این وضعیتی بود که در آن زندگی دخترش در خطر بود. اگر چه آن با هیچ مدرکی پشتیبانی نمی شدند، اما کشیمیر به یک کلمه ای که اژدها بر زبان آورده بود شک نکرد، درماندگی اش اورا مجبور به این قضیه کرده بود...
بالاخره او در حضور اژدهای بزرگ و یک رانكاندل بود. آنها دروغ نمی گفتند... این فقط اسم آنها را کثیف می کرد...
گیلی با تعجب پلک می زد و چشمان جین گرد شد.
«میخوام کمک کنم، اما تصمیم نهایی رو من نمیگیرم.»
«ببخشید؟»
«از این بچه بپرس. هر کاری که می کنیم، این مرد کوچکه که اونا رو تعیین می کنه. خب، چیکار کنیم، بچه؟»
به طور معمول، یک اژدها و پیمانکار خدایش معمولاً تا حدودی یک "رابطه معادل" دارند، اما پیمانکار حکم فرمان دهی بر اژدها را دارد. البته اساساً یک اژدها احساس استقلال دارد...
هر چقدر هم که اژدها به پیمانکار نزدیک باشد، اصول خود را فراموش نمی کند. کشیمیر این اصل را میدانست و از این اصل متوجه شد که جین یک رانکاندل معمولی نیست...
«لطفا کمک کنید، ارباب جوان جین.»
«لطفا پاشید، جناب کشیمیر. اگرچه ما به تازگی ملاقات کردیم، اما زندگی یک کودک توی خطره. پذیرش درخواست شما مشکلی نداره...»
جین به کشیمیر کمک کرد تا بایستد.
چشمان مرد پر از اشک شده بود. جین می توانست اضطراب و ناامیدی او را احساس کند.
«جناب کشیمیر، می فهمم که عصبی هستید، اما اجازه بدید آرامش خودمونو حفظ کنیم. از امروز، ما دنبال اژدهای نگهبان اوریا میریم. باید راهی برای پیدا کردن اون وجود داشته باشه...»
«من برای همیشه مدیون شما هستم، ارباب جوان.»
برخورد آنها، بسیار آرام پیش رفت.
جین حتی نیازی نداشت درمورد شاهکارش در یک مصنوع را فاش کند، و همچنین نیازی به دسترسی به فواره مانا هم نداشت. آنها می توانستند با کشیمیر و طاووس هفت رنگ همکاری کنند.
اما این یک سرنوشت خیلی خوبی هم نبود. هیچ کس از یک ماموریت با عنوان "تلاش برای پیدا کردن یک بچه که جانش در خطر است"، لذت نمی برد...
اگه طاووس هفت رنگ چیزی نداره، پس باید به هوش رانکاندل ها یا زیپفل ها تکیه کنیم.
اما از آنجایی که او مأموریت داشت تا یک پرچمدار موقت شود، نمی توانست از طایفه خود کمک بخواهد. در شرایط فعلی، او می خواست قوانینی را زیر پا بگذارد، اما این به هیچ وجه به او کمک نمی کرد...
«جناب کشیمیر. شما گفتید که به دزدیه شدن اژدهای نگهبان اوریا توسط خانواده امپراتوری زیپفل یا ورمونت مشکوک اید. منظورتون از اون چی بود؟ شما که گفتید این فقط یک احساس درونیه...»
«اگه مرده بود، اوریا می فهمید، مهم نیست که چطور باشه. فقط قبیله زیپفل و خانواده امپراتوری ورمونت قادر به دزدیدن یک اژدها اونم بدون هیچ ردی ان...»
او اشتباه نمی کرد...
برای ربودن یک اژدها به انواع مختلفی از جادو نیاز بود. برای یک قبیله پیاده نظام و مبتنی بر شمشیر زنی مانند رانكاندل ها، ارتكاب چنین جنایتی غیرممكن نبود، اما حداقل شواهدی از نبرد به جا میماند...
«تاریخ مشکوک ناپدید شدن، 2 آگوست 1794 بود. طبق تحقیقات کارگرای من، قوی ترین جادوگرای زیپفل و ورمونت در اون روز پست خودشون رو ترک کردن...»
«قبیله زیپفل و خانواده امپراتوری ورمونت…»
اگر این دو باشند، چه با نتیجه گیری و چه با استفاده از شواهد، نجات دادن اژدها کار آسانی نبود.
حتی دشوار هم نه... غیرممکن می بود. همراه با رانکاندل ها، خانواده امپراتوری زیپفل و ورمونت سه خانواده قوی را تشکیل می دادند و در میان آنها، قبیله زیپفل در صدر قرار داشت.
«من یجورایی از نجات اژدهای نگهبان دخترم دست کشیدم. و اگه به من نمیگفتید که زندگی اون در خطره، برای همیشه تسلیم میشدم.»
«اخم نکن. این اولین باره منم هست که از سرنوشت پیمانکاران آز میل مطلع می شم.»
«درسته، سرزنش خودت چیزی رو حل نمی کنه. هوم، زیپفل ها و یک امپراتوری... هی، بچه... شهر آزاد تیکان بخشی از فدراسیون جادوی لوتروه؟»
«نه، تیکان یک شهر دولت داره... درست مثل مامیت. این دقیقاً یک کشور یا بخشی از هیچ چیز دیگه ای نیست.»
با این حال، یک تفاوت کلیدی بین تیکان و مامیت این بود که تیکان زمین های وسیعی داشت. خانواده امپراتوری زیپفل و ورمونت، برخی از پادشاهیهای دیگر و البته رانکاندلها، میخواستند دست خود را بر روی در سرزمین تیکان بگذارند...
علاوه بر این، خانواده امپراتوری ورمونت از حق آزادی شاهزاده سقوط کرده اش نیز بسیار آزار می دید...
ایجاد شهری در میان امپراتوری های تشنه زمین پس از ده سال سختی... توانایی کشیمیر و طاووس هفت رنگ در سازش باورنکردنی بود.
با وجود اینکه میتونست یک شهر بزرگ بسازه، نتونست دخترش رو نجات بده... چون خود شهروندهام نمیدونستن که حاکم شهر آزاد تیکان، کشیمیر، یک دختر داره...»
علاوه بر این، اگر اخباری در کانون توجه قرار می گرفت، نجات اوریا می توانست تا حد زیادی بر روند تاریخ تأثیر بگذارد.
«پس، من فقط می تونم اینجا "دگرگون" شم، درسته؟»
«چرا اینجا؟»
«به امپراتوری ورمونت پرواز میکنم و از چندتا اژدهای دیگه می پرسم. اکثر اژدهاهای زیپفل دشمن من ان، پس من نمی تونم از اونا بپرسم.»
تقریبا 80 درصد از اژدهایان موجود وابسته به قبیله زیپفل بودند.
بیشتر 20٪ باقیمانده تحت خانواده امپراتوری ورمونت بودند، و بقیه بخش بسیار کمی با قبیله های کوچکتر یا پیمانکاران ناشناس مرتبط بودند.
«شما نمی تونید همینطوری به امپراتوری ورمونت پرواز کنید. گرفتن شناسنامه جعلی و عبور از دروازه انتقال بسیار ساده تره...»
«موانع مهم نیستن. اگه در حین پرواز مقدار زیادی انرژی از خودم ساطع کنم، چند تا احمق متوجه من میشن. پس من جایی میرم که شناسایی نشم...»
«چی؟ چطوری؟»
«شاید من تازه از خواب هزار ساله بیدار شده باشم، اما وقتی در اوج بودم، خیلی ها بودن که مدیون من بودن، می دونی؟ امیدوارم یکی از دوستام رو توی حومه امپراتوری پیدا کنم. اگر نه، هرچی شد شد...»
اژدهایان اغلب بیش از هزاران سال فعال باقی می ماندند. تا زمانی که خدایشان دائما قراردادهایش را تمدید می کرد، این امکان پذیر بود...
«ای خدای اژدها!»
کشیمیر که به چیزی فکر می کرد فریادی زد.
«هی، فقط من رو به اسمم صدا کن. مدام اینطوری صدام نکن، خجالت آوره. مگه من رهبر فرقه ای چیزیم؟»
«جناب موراکان! قبل از رفتن، می تونم آرشیو اژدهاهای خانواده امپراتوری ورمونت رو به شما بدم. این چیزیه که مامورای طاووس هفت رنگ در حال بررسی اونن!»
«اوه، واقعا؟ پس بدو برو اونجا و اونو برام بیار. من واقعا مشتاقانه منتظر همکاریمونم. امیدوارم یک اسم آشنا ببینم.»
«بله قربان. لطفا چند لحظه صبر کنید!»
«هی، هی، صبر کن.»
موراکان کشیمیر را جلوی در متوقف کرد.
«قبل از رفتنت، دوتا چیزو به تو می گم. اول از امروز، دختر تو ساعات خسته کننده ای رو سپری می کنه. هر روز اونو مجبور کن تا زمانی که خورشید غروب کنه بازی کنه. هر وقت بیدار شد، کاری کن که مدام وقتش رو تلف کنه. اینطوری اون به سرعت به خواب میره...»
«چقدر اون باید این کار رو انجام بده؟»
«تا زمانی که اژدهای نگهبان اونو پیدا کنیم. یک دلقک یا یه فرد سرگرم کننده ای یا یچیز دیگه بگیر. تو باید اونو توی ذهنش سرگرم کنی. هر زمان که اون خسته می شه، قدرت آز میل به طور طبیعی ضعیف تر میشه...»
هرچه قدرت اوریا ضعیف تر باشد، ایمن تر خواهد بود. در این صورت شانس بیشتری برای او وجود خواهد داشت تا آینده خود را نبیند و نیازی به زندگی بر اساس آن نداشته باشد.
اگرچه او در سنی بود که نمی توانست بین حال و آینده و همچنین خیال و واقعیت تمایزی قائل شود، اما اگر "آینده تکان دهنده" خود را ببیند، اعمال او تحت تأثیر قرار می گیرد. و هنگامی که او به آن نقطه برسد، در خطر جدی قرار خواهد گرفت...
با این حال، این امکان وجود دارد که او بتواند آینده را تنها به عنوان یکی از رویاهای خود تعبیر کند.
«اوه.»
«به اون قرص های خواب بده، یا می تونی طلسم خوابش رو به اون تحمیل کنی. اما فکر کنم که تو اونو دوست نداری. منم اینکارو دوست ندارم. بچه هم نداره، پای توت فرنگیم نداره و حتی همسر خودت و بچت هم اینو دوس ندارن. درسته؟»
«فهمیدم. من تمام تلاشم رو میکنم تا از طریق شادی و سرگرمی اونو خسته کنم. و دومی؟»
«سرآشپزهای مسافرخانه ای رو که تخلیه کردی بیار و به اونا بگو تا غذاهای زیادی با میگو درست کنن. اونم به مقدار قابل توجه...»
کشیمیر سری تکان داد و با عجله از در بیرون رفت.
گیلی به سمت موراکان رفت.
«ارباب موراکان، این خیلی مهربابانه اس...»
«هاها، پای توت فرنگی، یادم اومد که نمی تونی غذاهای میگو رو که می خواستی رو بگیری، واسه همین اینکارو کردم...»
«نه، اینو نمیگم. منظورم اونجا بود که شما با آرامش با جناب کشیمیر ارتباط برقرار کردید تا از نگرانی اون کم کنید.»
موراکان خجالت زده نگاهش را به طرف دیگری انداخت و سرفه خشکی کرد.
«به هر حال احساسات اون برای من معنایی نداره...»
{پایان چپتر 68.} {امیدوارم لذت برده باشید.}
کتابهای تصادفی

