ستاره بلعیده شده
قسمت: 40
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 20: بازار اتحاد HR (قسمت پایانی جلد 2)
در شهر جیانگنان، یکی از شش مقر اصلی در چین، آسمونخراشی وجود داشت که 88 طبقه ارتفاع داشت و پر از ثروت بود. روی دیوار آسمونخراش دو حرف انگلیسی خیلی پرزرقوبرق (HR) وجود داشت. اطراف طبقه اول آسمونخراش، میدان زیبایی بود که بزرگترین فواره شهر رو تو دل خودش جای داده بود. اطراف میدان، حداقل هزار سرباز با اسلحههای واقعی در حال گشتزنی بودن و از ورود هر فرد خارجی، حتی یک قدم به داخل جلوگیری میکردن.
هر عابرپیادهای که از اونجا رد میشد، با تحسین به آسمون خراش نگاه میکرد.
اکثر مردم کل شهر، هیچوقت وارد این منطقه نشده بودن.
«بیپ»
صدای الکترونیکی بلندی شنیده شد.
در عرض یک لحظه، سربازهای گشتزنی بلافاصله راه رو برای یه SUV نظامی با نشان"HR" روی بدنش باز کردن. جلوی دروازه سالن ورودی،HUA توقف کرد، در باز شد و سه جنگجو کاملاً مسلح بیرون اومدن، همراه خودشون یه نیزه، یه خنجر و یه سپر ششضلعی و دو جعبه فلزی حمل میکردن که روی پشتشون بود.
«جناب، لطفا داخل شید.» دربان سالن ورودی با احترام به اونها سلام کرد.
سه جنگنجو بلافاصله وارد سالن ورودی آسمونخراش شدن.
چنگو خندید: «بیا بریم، لوفنگ. بیا یه گوشه توی بار بشینیم و منتظر بمونیم تا کاپیتان و بقیه بیان.»
«من هنوز کاپیتان رو ندیدم. یعنی کاپیتان چطور آدمیه.» لوفنگ خندید. در همون حین، بازار اتحاد HR رو دید. این اتحاد، اتحادی زیرزمینی بود که خانوادهها و شرکتهای قدرتمند در سراسر جهان ایجادش کرده بودن. این آسمونخراش مثل مقرشون توی شهر جیانگنان عمل میکرد؛ بنابراین آسمونخراش فوقالعاده عجیبی بود.
سالن ورودی پر از افراد عجیبوغریب بود. حتی لوازم پوششی سادهشون هم غیرعادی بود.
خدمهی داخل سالن ورودی، مردهای خوشتیپ و زنان زیبایی بودن که هر کدوم لبخند شادابی روی لب داشتن.
لوفنگ، چنگو و عضو دیگه، "ژانگکی" همگی روی مبل نشستن.
پیشخدمت لبخند زد و در حالی که تعظیم میکرد پرسید: «شما سه نفر چی میل دارید؟»
«تیهگوانیین!»
«چای پوئر، با کمی یاس!»
فرمانده چنگو و ژانگکی، این دو جنگجوی ارشد بلافاصله شروع به صحبت کردن و همین موضوع لوفنگ رو شوکه کرد. تو سالن محدودیتها، این دو نفر مرتب مشروب مینوشیدن. ژانگکی که دوسر بازوش مثل گوریل براومده بود، خندید و گفت: «لوفنگ، سرزمینهای وحشی خطرناکه، پس نمیتونیم الکل بنوشیم.»
لوفنگ یهدفعه به خودش اومد: «بله، شما نمیتونین سرزمینهای وحشی رو دست کم بگیرین، پس چطور دارین الکل مینوشین؟»
لوفنگ خندید: «من یه فنجون چای پوئر هم میخوام.»
یه آهنگ موزون تشریفاتی داخل فضای سالن ورودی پخش میشد. این آهنگ، قطعهای بود که با فلوت نواخته میشد. لوفنگ نمیتونست بگه چه آهنگیه. با این حال، آهنگ آرامبخش و درعینحال سرشار از انرژی بود. این موضوع باعث میشد که فرد احساس شادابی بیشتری بکنه.
«لوفنگ، طبقه اول محل استراحت مهمونها ست. از طبقه دوم به بالا، جاییه که ابزار فروخته میشه.» چنگو لبخند زد: «قیمتها تو اتحاد زیرزمینی از قیمت کل کالاهای موجود تو بازار اینترنتی "خانه محدودیتها" کمتره. البته قیمتش بیشتر از نصف قیمت ما ست.»
لوفنگ سری تکون داد، نصف قیمت چیزی بود که فقط اعضای دوجو میتونستن ازش لذت ببرن.
چنگو توضیح داد: «بهترین چیز در مورد بازار اتحاد زیرزمینی اینه که ما میتونیم اجزای هیولاهایی رو که به دست میآریم، بهشون به قیمت بالایی بفروشیم.» در ادامه گفت: «اگه اجزای هیولاهای شکارشده رو توی دوجو بفروشیم، امتیاز مشارکت هم بدست میآریم، اما قیمت کمتری داره. اگر اونها رو به بازار اتحاد زیرزمینی بفروشیم، پول بیشتری میگیریم، اما امتیاز مشارکت نداره. طبیعتا، اینکه کدوم راه رو انتخاب کنی تا بفروشیشون به خودت بستگی داره.»
لوفنگ خندید، چون قبلاً بعضی از پستها رو در مورد بحث مبارزها خونده بود، بنابراین از خیلی وقت پیش از این موضوع خبر داشت.
فروش به دوجو بهت امتیاز مشارکت و پول می ده.
فروش تو بازار اتحاد زیرزمینی فقط بهت پول میده، اما مقدارش زیاده.
«برادر وانگ، تو کل شب رو کار کردی. یه استراحتی کن و این یکی رو بسپر به من.» صدای آرومی بلند شد. لوفنگ که فنجون چاییاش رو توی دستش گرفته بود، یکدفعه سرش رو چرخوند، طوری که انگار دچار یه شوک الکتریکی شده باشه.
تو بار، زن جوانی با پیرهن سفید یقهدار و شلوار بلند مشکی ایستاده بود که مشغول تعویض موقعیت کاریش با یک مدیر دیگه بود.
توی این بار، 12 خدمه و یک مدیر حضور داشتن. بار 24 ساعته باز بود و اونا 8 ساعت نوبت کاری داشتن، بنابراین سه گروه مختلف اونجا مشغول به کار بودن.
«شوشین؟» لوفنگ با ناباوری به مدیر زن نگاه کرد. یه زن حرفهای که هالهای از نجابت اطرافش رو گرفته بود. هیچ راهی وجود نداشت که یه فرد عادی بتونه مدیر بار سالن ورودی اتحاد زیرزمینی بشه. اینجا جایی بود که فقط برای خدمت به مبارزها ساخته شده بود!
صرفا برای اینکه توی این بار بتونی به عنوان خدمه استخدام بشی، احتمالا باید از یه دانشکده معتبر فارغالتحصیل بشی و آموزشهای زیادی رو پشت سر بذاری،اونوقت چه برسه به اینکه یکی بخواد مدیر بشه.
«شوشین!»
چطوری اون دختر دبیرستانی سادهی گذشته خودشو اینقدر تغییر داده؟
«برادر چن، برادر ژانگ، من یه لحظه میرم اونجا.» لوفنگ کیف، سپر، تیغه اش و هر چی داشت رو روی مبل گذاشت و در حالی که با لبخند از جاش بلند میشد، به سمت بار رفت.
^داخل بار^
شوشین در حالی که سرش رو پایین گرفته بود، وسایل روی پیشخوان رو بررسی میکرد، ناگهان ــ
«شوشین!» - صدای آشنایی بلند شد.
«هوم؟» شوشین شوکه شده بود. افرادی که اون رو توی سالن ورودی میشناختن، معمولاً "مدیر ژو" صداش میزدن و بیشتر مبارزها هم اسمش رو نمیدونستن. چطور ممکنه کسی اون رو "شوشین" صدا بزنه و لحنش هم اینقدر صمیمی و آشنا باشه. شوشین سرش رو بلند کرد--
در این زمان، لوفنگ در حالی که به داخل بار نگاه میکرد، سرش رو پایین انداخته بود، و شوشین در حالی که بررسی شراب رو تموم کرده بود و نیمه چمباتمه زده بود، سرش رو بالا گرفت.
نگاهشون به هم افتاد.
لوفنگ و شوشین هر دو یکدفعه احساس مشابهی پیدا کردن، قلبشون کمی ضربان گرفت.
«لوفنگ، اینجا چی کار میکنی؟» شوشین واکنش نشون داد و در حالی که میخندید از جاش بلند شد.
«وقتی شوشین هم میتونه اینجا مدیر باشه، چرا من اینجا نباشم؟» لوفنگ همونطور که این جمله رو گفت، لبخند زد. لوفنگ با نگاه به زن جوانی که روبروش ایستاده بود، نمیتونست به دوران دبیرستانش فکر نکنه. جایی که پشت کلاس نشسته بود و بیصدا به پشت شوشین نگاه میکرد... مدت زیادی بود که به شوشین علاقه داشت، اما هرگز فرصتی برای اعتراف پیدا نکرده بود.
فکر می کرد احتمالاً دیگه هیچوقت نتونه شوشین رو ببینه، اما در نهایت درست قبل از اولین سفرش به سرزمینهای وحشی، تو بازار اتحاد HR، با اون ملاقات کرد.
«اوه، لوفنگ، تو یه مبارزی؟» شوشین لباس لوفنگ رو دید و نمیتونست غافلگیریاش رو پنهان کنه.
لوفنگ خندید: «آره، من به زودی به سرزمینهای وحشی میرم.»
چهرهی شوشین کمی تغییر کرد: «سرزمینهای وحشی...»
توی کل دنیا به منطقه های غیرشهری، سرزمینهای وحشی میگفتن. برای مردمی که توی شهرها زندگی میکنن، سرزمینهای وحشی اساساً جایگزینی برای منطقه ممنوعه مرگخیز بود. در اون جا همه نوع هیولایی وجود داشت. از شیطانی بگیرتا عجیب و غریب و بزرگ و وحشی. همچنین موجوداتی هم بودن که تقریباً شکستناپذیر بودن.
فقط قویترین افراد بشر، "مبارزها"، میتونستن به اونجا برن و با هیولاها مبارزه کنن.
شوشین نمیتونست تصور کنه .... که لوفنگ یه جنگنجو ست و قراره وارد سرزمینهای وحشی بشه.
در واقع، شوشین میدونست که لوفنگ کمی بهش علاقه داره ... مخفی کردن این نوع چیزها غیرممکن بود. لوفنگ دائماً هر روز توی کلاس به اون نگاه میکرد و شوشین مچ لوفنگ رو درست موقعی که بهش زل زده بود، موقع برگردوندن سرش، میگرفت. مشخص بود که سر از احساسات لوفنگ درآورده.
فقط مشکل این بود که هر دو طرف نتونسته بودن بهش اشاره کنن.
چنگو فریاد زد: «لوفنگ، کاپیتان اینجاست، بیا.»
لوفنگ به شوشین گفت: «من میرم اونجا.»
شوشین سرش رو تکون داد: «باشه.»
لوفنگ به جای اصلیش برگشت. در این زمان سه نفر وارد شدن که دو نفر از اونا شبیه هم بودن. یه نگاه کافی بود تا مشخص شه این دو نفر دوقلو هستن. هر دوی اونها یه سپر و اسلحه پشتشون داشتن. مرد سوم خیلی بزرگ بود و دوتا پتک سیاه پشتش داشت که با کمی نقره میدرخشید.
چنگو همونطور که میگفت، لبخند زد: «لوفنگ، این دو نفر برادرهای معروف "ماه دوقلوی شمشیرماه" از خانواده وی هستن. ویتای و ویچینگ.»
برادرهای وی، سرشون رو به سمت لوفنگ تکون دادن و سپرها و شمشیرماهشون رو گذاشتن و نشستن.
لوفنگ در حالی که سلام میکرد، لبخند زد: «برادر تای، برادر چینگ.»
بقیه ی اعضای جوخه ی پتک آتشین خیلی بزرگتر از لوفنگ بودن، حداقل 10 سال بزرگتر. در مقایسه با پنج نفر دیگه، لوفنگ واقعاً برادر کوچیکی به نظر میرسید.
چنگو گفت: «ایشون، کاپیتان تیم پتک آتشین ما، "پتک باد دوگانه"، گائوفنگه.» لوفنگ متوجه شد که کاپیتان "گائوفنگ" اونقدرها هم بلند نیست. اون به سختی از 180 سانتیمتر گذشته بود. تخصصش داشتن پیکر خیلی قوی بود، پیکری که انگار از میلههای فولادی ساخته شده بود.
گائوفنگ پوزخندی زد، ماهیچههای صورتش وقتی نزدیک میشدن، مثل سنگ بود: «لوفنگ، تو هم از خنجر استفاده میکنی، پس بعد از ورودت به سرزمینهای وحشی، سعی کن از وی تیه و وی چینگ چندتا تجربه درستوحسابی یاد بگیری .تو استعداد خوبی داری، به خاطر همین مطمئنم خیلی سریع عضو جوخه ما میشی.»
لوفنگ سر تکون داد: «حتما!»
مهم نیست که چیه، اولویت اول لوفنگ اینه که سربار این جوخه جنگجو نخبه نشه.
گائوفنگ گفت: «یه استراحتی داشته باشین بعد حرکت میکنیم.»
«بله، کاپیتان!»
پنج نفر از جمله لوفنگ، سرشون رو تکون دادن.
درست توی بیست دقیقه، گائوفنگ و بقیه نوشیدنیهاشون رو تموم کردن و بلند شدن و گفتن: «پیش به سوی سرزمینهای وحشی!» لوفنگ بلافاصله خنجر روح، سپر و مابقی وسایلهاش رو با خودش برداشت.
صدایی شنیده شد: «لوفنگ.»
لوفنگ سرش رو چرخوند.
در این زمان، قفسهسینه شوشین کمی به تاپتاپ افتاد. بنا به دلایلی، فکر ورود لوفنگ به سرزمینهای وحشی خطرناک اون رو نگران کرد. شاید شوشین هم درگیر احساسات مشابهی نسبت به لوفنگ شده بود، پسری که تو دبیرستان بهش عشق میورزید.
لوفنگ به شوشین نگاه کرد: «بله؟»
شوشین فریاد زد: «تو این چند روز آینده، مدرسه من شروع میشه، اما تو دوران دانشگاه، من جمعهها و آخر هفتهها مدیر اینجام. بهتره این زمان بیای.» همونطور که این جمله رو فریاد میزد، صورت شوشین شروع به قرمز شدن کرد.
«باشه، حتما میآم.»
لوفنگ لبخندی زد.
«به این سرعت مخ زدی؟ خوبه!» چنگو در حالی که با صدای بلند میخندید به شونه ی لوفنگ زد.
گائوفنگ در کنارش خندید: «مزیت جوون بودن همینه ها، همه ی زنای زیبا بهت میچسبن.» از اونجایی که اون قبلاً مصمم بود به لوفنگ اجازه بده به تیم پتک آتشین بپیونده، طبیعتاً باهاش مثل یه برادر رفتار میکرد.
لوفنگ فقط خندید.
«بیا بریم!»
«سوار ماشین شو!»
شش نفر از اعضای تیم پتک آتشین سوار ماشین شخصی اتحاد HR شدن و به سمت ایستگاه قطار رفتن، جایی »که سوار قطاری میشدن که به سمت سرزمینهای وحشی میرفت.
کتابهای تصادفی


