ستاره بلعیده شده
قسمت: 50
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جلد 3، قسمت 10: خونریزی، پرتاب چاقو
در اصل، مرگ همه اونها تضمین شده بود. جدا شدن و فرار آخرین رشته امیدشون بود. با این حال، گائوفنگ، برادران ویجیا، چنگو و ژانگکی شش چاقوی پرتاب اطراف بدن لوفنگ را تماشا میکردند مات و مبهوت بودن. چنگو حتی به طور ناگهانی دو بار پلک زد تا مطمئن شه که این موضوع رو درست میبینه... این چاقوهای پرتابی در واقع بدون اینکه به چیزی متصل بشن شناور بودن.
«روحخوان!»
«جابجایی اشیا!»
همه این افکار در ذهن گائوفنگ و بقیه ظاهر شدن: «لوفنگ یه روحخوانه؟»
همشون کاملاً مبهوت شده بودن و صورتهاشون سرخ شده بود. سپس گائوفنگ فریاد زد: «به لوفنگ گوش کنین، دنبالش برین!»
انبوهی از هیولاها که خشمگین شده بودن، به سمت اونها دویدند و باعث شدن که زمین بتنی شکافته شه که از قبل ویران شده بود. سروصدا باعث فرو ریختن ساختماونهای ویران شده کنار شد. یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه: " ده هزار اسب در حال تاختن". با این حال، هرکدوم از این هیولاها صدها بار قوی تر و بزرگتر از یه اسب جنگی بودن. دویدن هزار تا از اونها حتی ترسناکتر از دویدن ده هزار اسبه.
لوفنگ فریاد زد:« به سمت چپ!»
سایر اعضای جوخه پتک آتشین، بلافاصله لوفنگ رو دنبال کردن و به طرز وحشیاونهای به سمت چپ چرخیدند. ویچینگ هنوز ژانگکی رو حمل می کرد که خون زیادی از دست داده بود.
{غرش ~ زوزه ~ }……
بوی تعفن هیولاها کم کم بلند شد. از اونجایی که اونها به جای فرار به سمت چپ دویدند، لوفنگ و گروهش با هیولاهایی برخورد کردن که تعقیبشون میکردن. بوی تعفن هیولاها عملاً تو بینیشون گیر کرده بود. در این هنگام، لوفنگ دندونهای خودش رو به هم فشار داد و با نگاهی سرد، شش چاقوی پرتابی که شعاع 10 متریاش را احاطه کرده بودند، فوراً حرکت کردند!
وووش! وووش! وووش!
شش چاقوی پرتابی سریعا یک سراب ایجاد کردند. "پوچی!" یک چاقوی پرتابی مستقیماً از سر یکی از هیولاهای ماستیف شیر رد شد که به سمت اونها می دوید. مقداری از مایع مغزی-نخاعیاش با چاقوی پرتابی خارج شد. چاقوهای پرتابی، با سرعت شگفتانگیزی تحت کنترل نیروی معنوی لوفنگ، از جمجمه هیولاهای بیشتری عبور میکردند.
با شش چاقوی پرتابی، در یک چشم به هم زدن حدود 30 هیولا کشته شدن!
خون تازه و مایع مغزی-نخاعی به بیرون جریان یافت.
{زوزه~~}
{~غرش~}
در زیر صدای زوزه هیولاها، حدود 30 هیولا به زمین افتادند که در تعقیب جوخه پتک آتشین بودند. سپس حدود ده متر روی زمین سر خوردند. پشت سر جوخه پتک آتشین که در حال فرار بودن تعداد زیادی از اجساد هیولاها وجود داشت.
گائوفنگ، چنگو، برادران وی جیا و حتی ژانگکی رنگ پریده بود همگی حیرت زده شدند.
اونها میدونستند که روحخوانها قوی هستن، اما….. این دیگه اصلا منطقی نبود!
شش چاقوی پرتابی، یکییکی به سرابهای روان تبدیل شدند. چاقوهای پرتابی از جمجمه هر هیولایی که به شعاع 20 متری اونها نزدیک میشد، میگذشت. این کنترل دقیق تیغهها هم خیلی ترسناکه!
.
لوفنگ هم شوکه شده بود: «من خیلی سریع دارم از همه نیروی معنویم استفاده می کنم.» هر بار که یه چاقوی پرتابی از سر یه هیولا میگذشت، مقدار زیادی انرژی مصرف میکرد. جمجمه این هیولاها بسیار سختتر از سنگهای معمولی بود. و الان که اون حدود 50 هیولا رو در یک لحظه کشت، مقدار زیادی نیروی معنوی مصرف شد.
چنگو، که پشت لوفنگ بود، از روی ناباوری فریاد زد: «لعنتی، این خیلی احمقانه ست. حتی اگه هزارتا هیولا هم وجود داشته باشه، احتمالاً یه روحخوان میتونه همهشونو بکشه!»
گائوفنگ خندید:«انرژیتو تلف نکن. تو این شرایط، هر چی بیشتر زمان میگذره، هیولاهای بیشتری جذب میشن! الان حدود هزارتا هستن، اما به زودی پنج هزارتا هیولا دنبالمون میافتن. بعد از مدت زمان بیشتر، حتی ممکنه ده هزارتا هیولا بیفتن دنبالمون. احتمالا چندتا از هیولاهای سطح فرمانده هم توشون باشن! فکر میکنی یه روحخوان چجوری از پس همشون برمیآد؟ فکر میکنی که یه روحخوان نیازی به صرف نیروی معنوی برای کشتن هیولاها نداره؟»
اعضای جوخه پتک آتشین اینقدر روحیه داشتن که در حالی که توسط انبوهی از هیولاها تعقیب میشدن با هم گپوگفت میکردن!
میشد دید که گائوفنگ، چنگو و دیگران دیگر تحت فشار زیادی نیستن، چون همه هیولاهایی که نزدیک میشدن توسط چاقوهای پرتابی کشته میشدن.
لوفنگ دستور داد: «از دیوار رد شین.»
جوخه پتک آتشین به دیوار روبروشون رسیدن و یکی یکی از روش پریدن. حتی با وجود اینکه تعداد زیادی از هیولاها مرده بودن، بقیه هیولاهای خشمگین از مرگ نمیترسیدن و به تعقیب اونها ادامه میدادن. با این حال، سر همه هیولا سوراخ می شد که به قلمرو چاقوهای پرتابی لوفنگ نزدیک میشدن!
بدونید که--
سطح آمادگی بدنی فعلی لوفنگ به سختی به مرز "سطح جنگجوی پیشرفته" میرسه. اما از اونجایی که نیروی معنوی، سطح شخص رو دو مرحله بالا میبره، پس اون در حال حاضر با نیروی معنویش تقریبا به "سطح جنگ سالار متوسط" میرسید. روحخوانها وحشتناکترین موجودات درون دسته مبارزان هستن. اونها میتونن به راحتی و به طور کامل موجودی در سطح خودشون رو نابود کنن!
لوفنگ با توانایی جابجایی اشیا میتونست از یه فاصلهی دور،هیولاها رو با چاقوهای پرتابیش بکشه!
با این حال، درحال حاضر برای اینکه چاقوها در حداکثر قدرتشون باشن، لوفنگ فقط میتونست از دو چاقوی پرتابی استفاده کنه! چراکه با افزایش تعداد چاقوهای پرتابی، هر کدوم از اونها ضعیفتر می شن. در واقع، لوفنگ از نظر فنی میتونست از بیش از صد چاقوی پرتابی استفاده کنه. اما نه تنها چاقوها ضعیف میبودن، بلکه حتی نمیشد دقتشون رو تضمین کرد.
※※※
در همین زمان، جوخه نیش ببر بسیار دور شده بود. با توجه به اینکه جوخه پتک آتش بیشتر هیولاها رو جذب میکرد، به ندرت هیولایی در اطرافشون وجود داشت. به همین لطف هم، اونها تونستند مسافت زیادی رو بدون مشکل حرکت کنند. همونطور که وارد یک منطقه جدید با هیولاهای زیادی شدن، سرعتشون رو کم کردن و یک بار دیگه با احتیاط شروع به حرکت کردن.
کاپیتان تیم نیش ببر در حالی که اخم کرده بود پرسید: «الان چی شد؟ حتی یکیشون هم نمرد؟»
شیائو که هیکل لاغری داشت، گفت: «کاپیتان، من به سمت کاپیتان جوخه پتک آتشین، گائوفنگ شلیک کردم. با این حال، گائوفنگ در حال تکه تکه کردن جسد بود و بطور اتفاقی از خنجرش جوری استفاده کرد که بدنش رو تکون داد. با تکون خوردن بدنش، گلوله هدف رو از دست داد و به جای اون یکی دیگه از اعضای تیم پتک آتشین رو مجروح کرد. دست اون عضو فورا منفجر شد، اما مطمئن نیستم که زنده موند یا مرد.»
ژانگزیهو در حالی که به طرف مقابل نگاه می کرد، اخم کرد: «دونگزی، ازت خواستم لوفنگ رو بکشی، چطوریه که نمرده؟»
با فاصله زیاد و سرعت گلوله، فقط کسی که از تفنگ تکتیرانداز با دستگاه لیزری خودش استفاده میکرد، میتونست به وضوح ببینه که در اون لحظه چه اتفاقی افتاده.
«اون لوفنگ....» تکتیرانداز "دونگزی" تردید کرد و بعدش گفت:« اون هم شانس آورد. همون موقعی که من شلیک کردم، اون داشت پوست یه هیولا رو میکند و اتفاقی تیغه توی دستش رو به سمت گلوله زرهشکاف من چرخوند.»
دونگ فقط میتونست این رو اینجوری توجیح کنه ، چون فکر نمیکرد که سرعت عکسالعمل لوفنگ انقدر سریع باشه که بتونه گلوله زرهشکاف رو متوقف کنه.
برای اینکه بتونی گلولههای سوراخکننده زره رو متوقف کنی، به یه کنترل دیوانه وار به تیغه و قدرت دید فوقالعاده نیاز داری. تنها توجیه ممکن، شانس لوفنگ بود!
ژانگزیهو نتونست جلوی خودش رو بگیره و فحش نده: «لعنتی! این لوفنگ هم شانس مزخرفی داره.».
تک تیرانداز "دونگ زی" خندید: «با این حال، نگران نباشین. چهارتا گلوله به انبوه هیولاها شلیک کردیم و تنها انسانهایی که پیدا کردن اعضای جوخه پتک آتشین بودن. پس الان بیشتر از هزارتا هیولا اونها رو احاطه کردن. مهم نیست که جوخه پتک آتشین چقد عالی باشن، قطعا محکوم به فنان!»
کاپیتان تیم نیش ببر سرش رو تکان داد: «نه! نه مطلقا. اگه جوخه پتک آتشین از هم جدا بشن و فرار کنن، یکی دو نفر ازشون میتونن زنده بمونن!» همونطور که اون حرف میزد، اعضای جوخه نیش ببر لبخند زدن: «البته، یکی دو نفر از اونها هیچ تهدیدی برای جوخه نیش ببر ما ندارن.»
مرد میانسال تکچشمی خندید:«کاپیتان، شاید اونا بهطور تصادفی با چندتا مبارز در سطح خدای جنگ روبروبشن که بتونه نجاتشون بده.»
کاپیتان جوخه نیش ببر در حالی که میخندید، پوزخند زد:«توی این شهر، و در مدت زمان به این کمی، شانسشون برای ملاقات با یه مبارز….. و حتی متقاعد کردنش برای کمک حتی کمتر از برنده شدن لاتاریه! خیله خب، بچه ها، بریم. اون چیز قدیمی هنوز درحال حرکته، باید هرچه سریعتر به اونجا برسیم.»
«بله!»
جوخه نیش ببر به حرکتش ادامه داد.
※※※
لوفنگ و بقیه با عجله به پشتبام یک آپارتمان مسکونی شش طبقه معمولی رفتن.
"کااا!" در راه پله متصل به پشت بام کاملا بسته شده بود.
چنگو گفت: «زود باش، بذار ژانگ پیر دراز بکشه.»
گائوفنگ با عجله گفت: «دارو رو بیار.»
با مصدومیتی که ژانگکی داشت، ممکن بود که فقط با از دست دادن خون بمیره. خوشبختانه خونریزی رو زودتر قطع کرده بودن. با این حال، چنین زخم بزرگی اول از همه نیاز به یه درمان ابتدایی داره….. چون این شهر سطح کشوری 0201# سه روز پیاده با پایگاه تامینکننده نظامی فاصله داره و ژانگکی با شرایط فعلیش نمیتونه به مدت سه روز، حرکت سریع در جاده رو تحمل کنه.
چنگو قرصی رو بیرون آورد و در دهان ژانگکی گذاشت: «ژانگ پیر، اینو توی دهنت نگه دار و یکم انرژی جمع کن.»
گائوفنگ دستور داد:«ویتای، زخم ژانگکی رو به خوبی درمان کن.»
در حالی که جوخه پتک آتشین به درمان ژانگکی ادامه می داد، ژانگکیِ رنگ پریده، تونست انرژی مورد نیازش رو به موقع دریافت کنه. با ادامه درمان، اعضای جوخه پتک آتشین، آروم شدن.
«فیو»
لوفنگ مخفیانه نفس راحتی کشید. همانطور که به برادر رنگ پریده ژانگ نگاه می کرد ، و به خصوص به جایی که دست راست و نیمی از شانهاش دیگه وجود نداشتن. به شدت احساس گناه کرد.
"ژانگکی دیگه نمیتونه در آینده از نیزه استفاده کنه و حرفهاش به عنوان یه مبارز تموم شده."
لوفنگ احساس میکرد که به احتمال 80-90 درصد، تیم نیش ببر به خاطر اون این کار رو انجام داده باشه.
همونطور که به برادر ژانگ نگاه کرد، به شدت احساس گناه کرد.
قلب لوفنگ آتش گرفته بود: «جوخه نیش ببر! ژانگزیهو! من، لوفنگ، قسم میخورم که چشمتوچشم، طعم نابودی رو بهتون بفهمونم.»
چنگو نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و فحش نده: «جوخه نیش ببر، این تکههای زباله، میخوان کل جوخه پتک آتشین ما رو از بین ببرن.»
ویتای هم غرغر کرد: « لعنت بهتون جوخه نیش ببر، ما باید انتقاممونو بگیریم!»
گائوفنگ در حالی که مشتهاش رو گره میکرد، گفت:« این حرومزادهها، من، گائوفنگ، اونها رو پشیمون میکنم. اوه، راستی، لوفنگ، چطوری میتونی اشیا رو بدون دست زدن حرکت بدی؟»
ناگهان همه اعضای جوخه پتک آتشین، از جمله ژانگکی به شدت زخمی شده بود و روی زمین دراز کشیده بود، به لوفنگ نگاه کردن.
کتابهای تصادفی

