ستاره بلعیده شده
قسمت: 53
جلد 3 قسمت 13: کالبد شکافی
گرگ نقره ای بدون قدرت از هوا افتاد، چشمانش آرام آرام سفید شد. حین جان دادن به لحظات و خاطرات زندگیش فکر میکرد. به عنوان یک گرگ نقره ای، شاه گرگها، از کودکی انتظار میرفت که او تبدیل به رهبر گله شود. همیشه بهترین بود، و فقط یک قدم تا رهبر گله شدن فاصله داشت!
به هر حال....
یک خدای جنگ برای او کمین گذاشته بود و او به شدت مجروح شد. خوشبختانه، به لطف سرعت بالایش توانست فرار کند. هرچند که حین فرارش با یک گروه سطح جنگسالار روبرو شد. اگر مجروح نبود، به راحتی میتوانست آنها را از بین ببرد، اما بهشدت زخمی بود.
و گروه اربابان جنگ به دنبال کردن او ادامه دادند، همه به دنبالش بودند. مهم نبود به کجا میرفت، ان گروه همواره دنبالش میکرد.
«اون انسانهای حرومزاده!»
«حداقل مردن بهدست یک روح خوان میارزه به کشته شدن بهدست این حرومزادهها.»
گرگ نقره ای بهشدت باهوش بود.. او یک فرمانده سطح بالا و پادشاه گرگها بود که از لحاظ هوش میتوانست با هیولاهای سطح رهبر برابری کند. هیولاهای رهبر معمولا به باهوشی انسانها بودند.
اگر قرار باشد بمیرد، باید توسط یک فرد قدرتمند بمیرد.
باممم-!
بدن بزرگ گرگ نقره ای به زمین برخورد کرد، دیوارهای اطراف را به لرزه درآورد و فروریخت. لو فنگ بلافاصله بهدنبالش امد.
«هووف، هووف... بآورم نمیشه تونستم یه گرگ نقره ای رو بکشم.» لو فنگ کنار جسد گرگ نقره ای ایستاد و نفسش را بیرون داد. بعد از ان، چهار چاقوی درحال پرتابی که اطراف لو فنگ در گردش بودند به ران پایش برگشتند.
«چی؟ باید 2 تا چاقوی دیگه هم باشه.» لو فنگ منطقه را از بررسی کرد.
با یک نگاه، چشمش به 2 حفره ای روی زمین بتنی بود افتاد. زمین بتنی بر اثر لرزش شکاف خورده بود و دو چاقیویی که پرتاب شده بود دقیقا در این دو شکاف بودند!
با دیدن این صحنه، لو فنگ نفس عمیقی کشید.
سرعت و قدرت گرگ نقره ای هردو بهطرز بآور نکردنی عالی بودند.
«واسهی اینکه یهموقع گروه دیگه ای پیداش نکنه، من اول جسدشو کالبد شکافی میکنم. این گرگ نقره ای میتونه ارزشش به اندازه یک شهر باشه» لو فنگ بیشتر از این تامل نکرد و بلافاصله با چاقوهایش شروع به شکافتن جسد گرگ کرد. تیغ نامریی او از سری پنجم بود، که قابلیت جنگیدن با هیولاهای فرمانده سطح متوسط را داشت.
چاقوهای او از سری ششم بود که میتوانستند، در مقابل فرماندهان سطح بالا به خوبی عمل کنند.
لو فنگ وحشیانه زخم گرگ نقره ای را پاره کرد و شکمش را با چاقو شکافت.
«چی؟»
چشمان لو فنگ باز شد. خزش شکاف بزرگی خورده بود، اما تمام قدرت او هم نمیتوانست زخم عمیقتری روی بدنش ایجاد کند. عالی نیست؟ کالبد شکافی یک هیولای سالم بهشدت سخت بود، اما اگر زخم عمیقی داشته باشند خیلی آسانتر میشد. متاسفانه قدرت لو فنگ آنقدری نبود که بتواند جسد هیولای فرمانده سطح بالا را کالبد شکافی کند!
«لعنتی، بنظر میاد حتی باز کردن بدن یه هیولای این سطحی هم دشواره.» لو فنگ خندید. و بلافاصله قدرت روحیش را روی یکی از چاقوها پیاده کرد.
قدرت روحیش بسیار موثر تر از زور بازویش بود.
چاقوی معلق در هوا شکاف روی خز گرگ را شکافت. شکاف با صدای خش خش مانندی بازتر شد.
«هنوزم استفاده از نیروی روحیم برای کنترل چاقوها انرژی زیادی ازم میبره.» لو فنگ غافلگیر شده بود. با یک تپش قلبش، چاقوهای معلق با قدرت به سمت قسمت ظریفی از خز نشانه رفتند. پشت بدن گرگ نقره ای کمی فرو رفت اما روی خز او هیچ آسیبی ندید.
لو فنگ با حیرت زدگی گفت: «این دیوونه کنندهست.»
«این دفعه رو واقعا یه شانس بزرگ آوردم.» لوفنگ که نفسش بند آمده بود گفت: «سرعتش به سرعت نور میرسید و خیلی قدرتمند بود. حتی قدرت دفاع خز ارزشمندش هم به طرز شگف آوری بالاست. اگه توی شرایط خوبی بود، احتمال فقط 20 تا 30 درصد شانس پیروز شدن داشتم!» اگر لو فنگ در بهترین حالتش با او مبارزه میکرد، چاقوهای پرتاب شوندهاش فقط میتوانسند به چشمها، گوشها، دماغ و نواحی حساس خز او اسیب بزند.
با اینحال، با چابکی گرگ نقره ای، شانس پیروزی لو فنگ قطعا خیلی پایین بود؛ داشتن 20 تا 30 درصد شانس پیروزی هم خیلی عالی بود.
لو فنگ با آرامی او را کالد شکافی کرد. اول از همه، خز عجیب غریب و گران قیمتش را جدا کرد، بعد پنجههای محکم گرگ نقره ای را برید. این پنجهها در ساخت آلیاژ کی لو درجه یک استفاده میشدند، پس همانقدر گران بودند. همینطور کاسه جمجمهی بهشدت محکم گرگ نقره ای، دندانهای نیش او و دو چشم منحصر به فردش.
اکثر اختراعات با مواد اولیهای که از بدن هیولاهای مختلف بدست میآمد درست شده بودند.
«همه رو برداشتم.»
لو فنگ نفس عمیق و طولانی کشید. فقط یک کپه گوشت و خون از جسد گرگ نقره ای باقی مانده بود. لو فنگ چاقوهایش رو به ران خود برگردان و نفسش را بیرون داد. او برای مبارزه با گرگ نقره ای از انرژی روحی زیادی استفاده کرده بود، اما 10 برابر آن را برای کالبد شکافی جسدش صرف کرد!
«هر چی هم که باشه، این اتفاق خیلی بزرگیه.»
«این بار، میتونم کمی هم پول دربیارم.» لو فنگ لبخندی زد. تیم پتک اتشین پول را بر اساس میزان مشارکت هر عضو در مبارزه تقسیم میکردند. حتی اگه فرد خیلی قوی هم میبود، اگر در شکار هیولا کمک نمیکرد طبیعتا تیم پتک اتشین پولی به او نمیداد.
و لو فنگ این گرگ نقره ای را به تنهایی کشته بود.
پس قطعا لو فنگ پول زیادی گیرش میآمد.
لو فنگ خندید. «اگر کسی منو کنار جسد گرگ نقره ای ببینه توی دردسر میوفتم. حتی یک جنگسالار پیشرفته هم احتمالا نمیتونه اسیب جدیای به گرگ نقره ای بزنه. احتمالا باید در سطح خدا جنگ باشه تا بتونه شکستش بده. و از این گذشته حتی یک ردیاب هم توی خزش بود، خوب شد از شرش خلاص شدم.» لو فنگ نمیخواست با جنگجویی که گرگ نقره ای را زخمی کرده بود مبارزه کند.
پس باید فرار میکرد!
لو فنگ به ارامی آنجا را ترک کرد و فقط یک تپه گوشت و خون به جا گذاشت.
در تاریکی شب، گروه نیش ببر با دقت در قلمروی هیولاها در شهر حرکت میکردند.
«محض رضای خدا، اون شکارچی توی شهر سطح کشوری داره برای خودش میچرخه. از لونجایی که در سطح فرماندست، بقیه هیولاها از خشم اون حسابی میترسن. با این حال ما فقط میتونیم به ارامی به جلو حرکت کنیم...» پیرمرد کچل و هیکلی که کنار ژنگ زی هو راه میرفت غرغر کنان گفت: «وقتی اون شکارچی رو کشتیم قسم میخورم گوشتش رو کباب میکنم و میخورم. تا گوشتش رو نخورم خشمم فروکش نمیکنه.»
ژنگ زی هو با پوزخندی بر لب خنده ای کرد: «نگران نباش، ردیاب ما روی اون شکارچیه، مهم نیست کجا فرار کنه.»
کاپیتان تیم نیش ببر با صدایی ارام پرسید: «شکارچی کجاست؟»
«کاپیتان، شکارچی حدودا 13 مایل با ما فاصله داره، اما دیگه حرکت نمیکنه. احتمالا داره استراحت میکنه» دونگ زی، کاربر سلاح گرم درحالی که دستگاه ردیاب را در دست داشت خندید.
در این هنگام اعضای تیم نیش ببر گشوده و خوشحال شدند.
«تکون نمیخوره؟»
«استراحت میکنه؟ هاها.»
اونا نگران بودند که گرگ نقرهای از دستشون فرار نکرده باشه. ژنگ زی هو با خنده گفت: «معلوم شد گرگ نقره ای توی نقطه ای امن در حال استراحت و تجدیدقواست. متاسفانه از قدرت ما خبر نداره.»
«حرکت کنید! نباید فرصت رو از دست بدیم، فقط 13 مایل با ما فاصله داره، پس زود بهش میرسیم.» چشمان کاپیتان تیم نیش ببر برقی زد و گفت: «همگی عجله کنید. شاید اینبار تونستیم شکارچی رو بکشیم.»
گروه نیش ببر با سرعت بیشتری به جلو حرکت کردند.
حتی اگر هیولاها در سطح شهر باشند، حرکت میکردند،یک گروه جنگنده میتوانست 13 مایل را در حدود نیم ساعت طی کند.
- حدود 45 دقیقه بعد.
«جلوتر نقطهایه که گرگ نقره ای اونجا استراحت کرده، همگی مواظب باشید.» کاپیتان تیم نیش ببر به ارامی دستش را تکان داد و شش عضو تیم نیش ببر به 2 گروه تقسیم شدند و از مسیرهای مختلف به سمت هدف حرکت کردند. آنها به ارامی دور نقطه ای که دستگاه ردیاب نشان میداد جمع شدند. کسی جرعت به زبان آورد یک کلمه را هم نداشت.
گرگ نقره ای خیلی حساس بود.
یک قدم، دو قدم، سه قدم....
همگی بسیار محتاطانه حرکت میکردن.
«برید!» کاپیتان تیم نیش ببر دستش را تکان داد و بقیه تیم که سیگنال را دریافت کرده بودند همزمان باهم حرکت کردند.
دو گروه دیگر از دو طرف به داخل کوچه هجوم آوردند، یکی از رو به رو و یکی از پشت سر. آنها حدود 100 متر از نقطه دور بودند. هر 6 عضو تیم به نقطه نگاه کردند، جایی که گرگ نقره ای باید میبود. اما هدف خود را ندیدند، فقط... رایحه ملایمی از خون در هوا بود.
«هوم؟» چهره کاپیتان تیم نیش ببر عوض شد.
«این خوب نیست!»
تقریبا همه اعضای نیش ببر به سمتی هجوم بردند که بهنظر یک کپه گوشت وجود داشت. کنار کپه گوشت و خون، چند تار نقره ای دیده میشد!
«لعنت بهش!» ژنگ زی هو در حالی که دست در موهای خود کرده بود گفت: «یهنفر دزدیدتش!»
لو فنگ میدانست که تیمهای جنگنده سیگنالهای ردیابی را درون بدن هیولاهای مجروح شده کار میگذاشتند. از آنجا که گرگ نقره ای شدیداً مجروح شده بود، احتمال زیادی داشت که یک ردیاب هم در آن باشد. پس خیلی سریع با استفاده از نیروی روحی خود آن را اسکن کرد و چیزی را در خزش پیدا کرد و بلافاصله جدایش کرد.
«حرومزاده!» کاپیتان تیم نیش ببر با چهرهای عبوس دندانهایش را به هم سابید.
«تمام این مدت برای هیچی داشتیم تلاش میکردیم!» چهره پیرمرد کچل در هم رفت.
«حرکت کنید.» نور سردی در چشمان کاپیتان تیم نیش ببر درحالی دستور میداد درخشید. «جرعت کردن غذای یه ببر رو بدزن. با دزدی از ما حکم مرگشون رو صادر کردن! اون تیم جنگنده به تازگی جسد رو کالبد شکافی کرده و احتمالا با عجله به پایگاه تجدید قوا برگشته تا در امان باشه! پس برادران تیم نیش ببر، بیاید هرچه زودتر به پایگاه تجدید قوا برگردیم! وقتی بهشون رسیدیم، ازشون پسش میگیریم.»
«بله، کاپیتان.» هر 5 عضو بلافاصله اطاعت کردند.
«حرکت کنید.» کاپیتان دستش را بهطرز مرگبار و محکمی تکان داد و بقیه اعضای تیم نیش ببر که به همان اندازه عصبانی بودند، بلافاصله کاپیتانشان را به سمت پایگاه تجدید قوا دنبال کردند.
کتابهای تصادفی

