اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و نهم
لیونل به آرامی دهانش را باز کرد:«اولیویا دِ کاتانا تو بیداری.»
«.....»
«غذاتو بخور که زودتر خوب بشی.»
ریو بالای سرش و به دوک سنتورن نگاه کرد و چشمانش گرد شدند. او نتوانست فورا به لیونل واکنشی نشان بدهد در واقع نمیتوانست باور کند که لیونل روبرویش بوده است. دوک با گستاخی گفت:«بدنت بشدت ضعیفه. اگه کسی ازت مراقبت نمیکرد حتما میمردی.»
لیونل دست به سینه ایستاده و در سکوت تماشایش کرد. بعد یک کلمه گفت:«بخور.»
ریو همچنان خیره به او نگاه میکرد.
-لیونل.
مردی که یک شب پر اشتیاق را با او گذرانده ولی حالا باید نسبت به این مرد هشیار میماند. او شوهر ماریان میشد که قاتل ریو بود. حتی اگر واقعیت داشت که نامزدیش با ماریان باطل شده، هیچ کاری نبود که ریو بتواند اکنون انجام بدهد.
ریو قدرت سرپیچی از دستورات لیونل یا اجتناب از این موقعیت را نداشت. حضور لیونل برایش کمی آزار دهنده بود. من فکر میکردم دیگه هیچ وقت این مردو نمی بینم. چرا این اتفاق افتاده؟
ریو اخمی کرده و پچ پچ کنان گفت:«کمک کنین بلند شم.»
«حتی قدرت بلند شدن از جات رو نداری؟»
لیونل نچ نچی کرد و بدنش را بالا کشید که بطرز عجیبی در پتو پیچیده شده بود. ریو قدرت زیادی نداشت و بدنش به سمت پهلو تکیه زده بود. لیونل یک بالش پشت کمرش قرار داده و حالت نشستنش را درست کرد.
«بنظر میرسه بسختی بتونی بدنت رو حرکت بدی. میتونی غذاتو بخوری؟ میتونی قاشق رو بگیری دستت؟»
لیونل سینی غذا را روبرویش قرار داد. ریو قدرتش را بکار گرفته و سرش را تکان داد.
«من خسته م.» او آهی کشید و کنار ریو نشست:«دهنت رو باز کن.»
همین که ریو کمی دهانش را باز نمود، او یک قاشق سوپ به دهانش ریخت. ریو احساس میکرد هجوم یکباره سوپ به دهانش غدد تشخیص مزه درون دهانش را تحریک کرده است. سوپ بنظر میرسید با پیاز پخته شده و شیرین بود. ریو با همین یک قاشق غذا شدیدا احساس گرسنگی کرد.
«آرومتر بخور.»
ریو لبهای خود را لیسید و به آرامی آب دهانش را بلعید. لیونل با چهره ای متمرکز مشغول غذا دادن به او بود:«بخور، مجبوری این کاسه رو تموم کنی.»
«.....»
«تا یه مدت، دکتر گفته فقط میتونی غذاهایی رو بخوری که راحت هضم میشن.»
ریو نیز برای مدت زیادی گرسنه مانده و تنها توانست رفتار لیونل را تنها پس از اینکه سوپ را به او میخوراند پردازش کند. ریو به دوک خیره شد درحالیکه قاشق را به سمت دهانش میگرفت.
-عجیبه.
رفتار کنونی لیونل بی معنی به نظر میرسید. ریو اصلا رفتارش را درک نمیکرد، از دید ریو، این مرد دیوانه شده بود. لیونل درحالیکه قاشق را نصفه به دهان او فرو کرده بود گفت:«خودت میدونی که این سمی نیست درسته؟ تقریبا خالی شده. بقیه شم بخور.»
لحنش دستوری بود و اعمال ریو تعیین شده بودند. ریو آب دهانش را بلعید و چشمانش روی لیونل خیره ماندند ابراز محبتهای دست و پا شکسته اش برای ریو غریب بنظر میرسیدند.
-چرا داره اینکارها رو برای من میکنه؟ چرا؟ سوالاتش همچنان ادامه یافت. چرا این مرد میخواد من همسرش باشم؟
حتی اگر نامزدی ماریان و دوک بهم خورده بود چرا این مرد چنین چیزی میخواست؟ ریو دختر خوانده یک کنت ورشکسته بود و اصلا پدر خونی خودش را نمیشناخت. حتی اگر عنوانی داشت که قطعا چنین نبود، دوک سنتورن به عنوان ناچیز کنتی او نیازمند نبود.
لیونل بنظر میرسید افکارش را میخواند، گفت:«حتما چیزهای زیادی هست که میخوای ازم بپرسی.»
«بله.»
ریو سرش را یکبار تکان داد.
«متوجه نمیشی که من دارم چیکار میکنم؟»
«نمیشم.»
پس از جواب کوتاه ریو، لیونل قاشق را درون سینی قرار داده و گفت:«مادام کاتانا، بخاطر تو جون من نجات پیدا کرده.»
ریو دوست نداشت او را مادام کاتانا صدا کنند. ملکه سلینا این لقب را به او داده و ریو دلش نمیخواست وقتی کاخ را ترک کرده با این نام صدا زده شود.
«اسم من ریوه.»
«ماریان به این اسم صدات زد ولی من شنیدم اسم واقعیت اولیویاست.»
«اون لقبمه. من با ریو راحت ترم.» ریو با یک احساس قدرتمند جواب داد:«یه نام خدمتکاری، که یه مدت پیش کلودل برام توضیحش داد. اون گفت شما نامزدیتون با ماریان رو بهم زدین؟»
«بله.»
«کلودل گفت من دوشس آینده م. احیانا اشتباه متوجه نشدم؟»
«چیو اشتباه فهمیدی؟»
«اینکه من قراره دوشس شما باشم.»
لیونل انکارش نکرد با اینحال هنوز منتظر شنیدن سخنان ریو بود:«مگه مشکلش چیه؟ من میخوام باهات ازدواج کنم.»
-دیوونه اس! دوک سنتورن حتما دیوونه شده.
«میخواین با من ازدواج کنین چون جونتون رو نجات دادم؟ این خیلی عجیبه که شاه با باطل شدن نامزدی شما و ماریان موافقت کرده.»
لیونل سینی را به کناری هل داد و به ریو نزدیکتر شد. چهره اش جدی و کدر بود:«همینطوره که میگی. اعلی حضرت آمادگی لازم برای اینکارو نداشت.»
«پس چیکار کردین؟»
ریو تشنه دانستن بود و لیونل به سردی جواب داد:«باهاش معامله کردم. خب، میشه گفت بیشتر تهدید بود تا معامله.»
«و این جواب داد؟»
ریو حیرت کرد. شاه مرد حریصی بود. نامزدی بین دوک سنتورن و شاهزاده ماریان که بخاطر پافشاری شاه ده سال بطول انجامیده بود، قطعا با تهدید دوک از میان نمیرفت. اینکه تهدید دوک عملی شود حتما برای شاه وضعیت بحرانی بوجود آورده است. اگر این وضعیت عوض میشد آینده ریو تغییر میکرد؟
-مرگ برای من مقدر شده.
ریو سرنوشتش را به خود یادآوری کرد. فراموشش کرده بود ولی به گذشته برگشت. ریو کاتانای حقیقی در زمستان همین سال می مرد. او دوباره زنده شده بود ولی در آن روز نمیتوانست از مرگ بگریزد.
-پس چرا؟
او باید از ترک کردن کاخ شاد میشد ولی افکارش زیادی پیچیده بودند. ریو ذهنش را جمع و جور کرد اکنون باید روی لیونل متمرکز میماند.
«سرورم، دوک سنتورن، چطوری شاه رو تهدید کردید؟»
بنظر میرسید لیونل اطلاعات زیادی دارد که توانسته شاه را تهدید کند. ریو، میخواست چیزی بگوید ولی بخاطر یک سر درد ناگهانی سر خود را چسبید.
«کافیه.» لیونل ریو را گرفته و سعی کرد او را سر جایش برگرداند.
«د-دوک.» ریو میخواست لمس شدن توسط او را رد کند ولی بدنش یارای مقاومت نداشت.
«لیونل، نه دوک... بهت گفته بودم منو با اسمم صدا کنی.»
«........»
ریو از سردردش شکایت داشت.
«بعدا میتونی هر چی دوست داری ازم بخوای. فعلا استراحت کن.»
لیونل خدمتکاران را احضار نمود. آنها ریو را دراز کرده و پیشانیش را لمس کردند.
«بنظرم به دکتر نیاز داره.»
«و پزشک خانم؟»
«گفتن که خیلی زود میرسه.»
پس از لحظاتی یک پزشک زن برای بررسی آمد.
ریو نشست، چای و دارویی که برایش تجویز شده بود را نوشید و خوابید. پزشک زن از خدمتکاران سوالاتی پرسید بعد رفت.
کلودل ریو را خواباند و میخواست آنجا را ترک کند که حضور کسی را پشت سر خود احساس کرد. لیونل به دیوار تکیه زده و نگاهش روی ریو متمرکز بود.
«دوک، حال بانو کاتانا بهتر شده.»
لیونل با احتیاط نزدیک شد و ریو را تماشا کرد. تنفسش آرام بود. تبش نسبت به قبل کاهش یافته بود. لیونل انگشتش را زیر بینی ریو قرار داد. میتوانست خروج هوای ناشی از دم و باز دم بینش را احساس کند. تنها وقتی مطمئن شد او نفس میکشد آرام گرفت.
«مادام کاتانا ازم خواست صداش کنم ریو.»
«پس ما هم صداش کنیم بانو ریو؟ بنظر میرسه خیلی با لقب هایی مثل مادام آینده یا بانو کاتانا راحت نیست. اوه، شما هنوز وضعیت رو براش توضیح ندادین درسته؟»
«اون هنوز مریضه. چطور میتونم وضعیت رو واسش توضیح بدم؟»
پس از حرفهای رک لیونل، کلودل آهی کشید:«حتما وقتی بیدار شد شگفت زده شده. الان که بانو ریو بیدارن چیزهای زیادی هست که باید براشون آماده کنیم.»
«به چی نیاز داره؟»
«همه چی.»
لیونل نمیفهمید اینهمه شلوغی برای چیست. کلودل رو به این مرد بی توجه سری تکان داد و لیست چیزهایی که باید برای ریو آماده میکردند را میگرفت.
«چیزهایی که بانو ریو از کاخ آوردن به هیچ دردی نمیخورن. از زیرپوشهاش گرفته تا کفش و جواهراتش.»
«آه.»
«پس باید براشون لباسهای جدید، زیرپوش زنانه، کفش، جواهر، لوازم آرایش و همه چی رو آماده کنیم.»
چشمان کدر لیونل روی چهره رنگ پریده ریو خیره ماندند. صورت خالی مادام کاتانا مضطرب و بی ثبات بنظر میرسید.
«بانو کاتانا لوازم درست و درمونی ندارن.»
«بله.»
«اون لوازم قابل استفاده نیستن ولی دورشون نندازین. شاید براش اهمیت زیادی داشته باشن.»
«بسیار خب.»
ولی همه چیزهایی که ریو با خود از کاخ آورده در دید لیونل فقط آشغال بودند. لیونل با یادآوری هیکل لاغر و نحیفش، سرش را تکان داد.
«همه چیزهایی که ریو نیاز داره رو دستور بده بیارن هزینه ش هم مهم نیست. بالاترین کیفیت رو داشته باشن و در شان دوشس آینده سنتورن باشن.»
«چشم.»
کلودل لیست چیزهایی که ریو نیاز داشت را در ذهن آماده نمود. چیزهایی که او نیازمند بود شامل لباس زیر، پیژامه و لباسهای روزانه بودند، یکسری چیزها را باید اجبارا میخریدند مثلا لباسهای فانتزی، کفش، لوازم آرایش و آویز و جواهرات...
طراحانی که دوک سنتورن مخفیانه با آنها تماس گرفته بودند روز بعد آمدند. سرپرست خدمتکاران دوک سنتورن، گرانترین لباسها را رزرو و سفارش داد و همه را خریداری کرده و در اتاق لباس گذاشتند.
جواهر فروش هایی که مخفیانه درخواست شده بودند نیز به عمارت سنتورن آمدند.
درواقع، عمارت سنتورن امن بود و هیچ بازدید کننده ای اجازه ورود نداشت. خوشبختانه از خاندان سلطنتی نیز هیچ سخنی شنیده نشد.
فقط شایعاتی مبهم در سطح پایتخت پخش شده بود و هیچ کسی داستان واقعی را نمیدانست. هرچند این شایعات از باد هم سریعتر پخش میشدند.
کتابهای تصادفی
