داستان دختر کلهشقی که یک تناسخیافته مثل من رو مدام به چالش میکشید
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
درباره دختر بی پروایی که مرد دوباره متولد شده ای مثل من رو، مدام به چالش میکشید
اعجوبه در10سالگی، نابغه در15سالگی و انسانی معمولی پس از20سالگی؛
تو جایی که ازش میام همچین چیزی میگن.
مهم نیس تواناییهای یک بچه چقدر بالاتر از بقیه باشه، اگر با بقیه بزرگ شه تواناییهاش تا بزرگسالی دوام نمیاره، این حرف به عنوان یک هشدار گفته میشه. حتی اگه یکی تو بچگی نشون کرده باشه وقتی بزرگ بشه و ببینه دنیا چقدر بزرگه میفهمه که تواناییهاش محدوده و این میتونه روی درکشون از دنیا هم تاثیر بذاره.
صرف نظر از اینکه چقدر در بچگی تحسین شده باشید نباید به همین راضی بشید، باید به تلاش کردن ادامه بدید و همیشه روی بهتر کردن خودتون تمرکز کنید این یه درس زندگیه.
هرچند برای من این گفته معنی کاملا متفاوتی میده.
دختر جوان گفت:«سیگ الان وقت اونه که سر نمره امتحان باهم مسابقه بدیم.»
پسر جوان گفت:«آنجا... دوباره....»
اهمیتی نداره که کلاس تموم شده یا نه، یه دختر جوون با یه عالمه ستاره تو چشمش به سمتم هجوم میاره با موهای آبی آسمونی کوتاهش که با دستمال سری مرتب شده بود . این دختر کوچولوییه که اسمش آنجاست.
هشت سالشه مثل من یه بچه کوچولوی کلاس دومیه. منظورم اینکه منم بچه ام ولی خب...
آنجا گفت: «منظورت چیه که دوباره؟ من هنوز یه مسابقه هم ازت نبردم.»
سیگ:«تویی که همیشه نسبت به همه چیز بی تفاوتی چرا وقتی به مسابقه با من میرسه اینقدر آتیشی میشی.»
آنجا:«معلومه که میشم حالا که قرارشو گذاشتیم زودباش نتیجه امتحانتو بکش بیرون.»
آنجا درحالیکه نمره خودشو با یه دستش نگه داشته بود با دست دیگش به شونم سیخونک میزد که زود باشم.
همین طور که با خودم فکر میکردم گیر چه دردسری افتادم یه بار دیگه برگم رو که توی کیفم مچاله شده بود بیرون کشیدم.
سیگ:«برو که رفتیم... برگه هامون رو با هم نشون میدیم امیدوارم که آماده باشی.»
صورت آنجا قرمز شد و نمیتونست جلوی خم شدن لباش به بالا رو بگیره.
سیگ:«آنجا، اینقدر درباره این امتحان محاسبات جادوی ابتدایی مطمئنی؟»
آنجا:«هوم! وقتی امتیازم رو دیدی میفهمی! کاری میکنم کپ کنی، شنیدی؟»
به نظر میرسه هنوزم نمیتونه اشتیاقش رو کنترل کنه، تا جایی که دهنش یاری میکرد سریع گفت: «یک... دو... سه.»
من با عجله برگه امتحانم رو گذاشتم روی میز.
آنجا:«....»
سیگ:«....»
هومممم، فوق العاده است. آنجا 97 گرفته، این دفعه امتحان پر از مسائل کاربردهای عملی جادو بود و شک دارم دانش آموز دیگه ای چنین امتیازی گرفته باشه.
در واقع اون نمرههای عالی، واکنشهای غیر عادی و همچنین مانایی داره که بالاتر از بقیه قرار میگیره.
دانش آموزی ممتاز بین شاگرد اول ها. این یعنی آنجا.
رنگ از صورتش پرید، با ضعف چند بار دهنش رو باز و بسته کرد و حیرت در همه اجزای صورتش مشخص بود.
آنجا:«100 امتیاز؟ سیگ، تو... 100 گرفتی؟ توی یه همچین امتحان سختی؟»
سیگ:«آ...آره ، بنظر میرسه کارم توی امتحان خوب بوده...»
هرچند، من تاحالا بهش نباختم چون نمره هام بهتر از آنجا بودن.
اشک چشمای آنجا رو پر کرد، درحالیکه دندون هاشو بهم فشار میداد و دهنش رو محکم بسته بود، سعی میکرد اشکایی که هر لحظه ممکن بود بیرون بریزه رو کنترل کنه.
اون باید خیلی از این امتحان مطمئن بوده باشه، اون باید خیلی تلاش کرده باشه. امتحان سختی بود و اینکه 97 بشه کار خیلی بزرگیه.
حتی منم قبول دارم که آنجا بالاتر از همه قرار گرفته، البته اگه منو حساب نکنیم.
تا حالا هیچ وقت نتونسته به من برسه.
سیگ:«آنجا! صبر کن! آنجا!»
و آنجا به سرعت رفت. بهخاطر ناراحتیش بود یا نمیخواست جلوی من گریه کنه؟ جوابش هرچی که بود، مثل باد از جلوی چشمام غیب شد.
سیگ:«به نظر میرسه... ایندفعه واقعا به خودش مطمئن بود...»
روحیهاش از همیشه بهتر بود و حتی اگر باخته باشه نباید اینقدر باشه که اشکش رو در بیاره. خیلی برای این امتحان تلاش کرده بود و اطمینان زیادی به امتیازش داشت.
فکر کنم باید ازش معذرت خواهی کنم...
اون تا جایی که میتونست سخت تلاش کرد اما من تقلب کردم، من تقلب کردم که تونستم 100 بگیرم.
معمولا آدمی نیستم که بتونم هیچ رقابتی رو با کسی مثل آنجا داشته باشم، اما حقیقتی هست که تا حالا به کسی نگفتم. حتی اگر هم بگم کسی باور نمیکنه و به عقلم شک میکنن.
حقیقت اینکه من دوباره متولد شدم و خاطرات زندگی قبلیم رو هم حفظ کردم.
******
یک روز زمستانی خاص بود و برف سنگینی که میتونست در تاریخ ثبت بشه، میبارید.
سرما...فکرکنم روز سردی بود اما خوب به یاد نمییارم، به یاد آوردن به کنار من حتی حسشم نکردم.
دلیل مرگم در زندگی سابقم دلایل طبیعی بودن.
به سختی سرم رو بلند کردم و از پنجره به دانههای برف نگاه کردم، به منظره سفید پوشی که میتونستم از اتاق بیمارستان ببینم حسادت میکردم.
درآن زمان 28 ساله بودم.من در آن شرکتهای سازنده تکنیک جادویی که میتونین هرجایی پیدا کنین کار میکردم و مثل هر کسی که میتونین هرجایی پیدا کنین کار میکردم.
این شغلی بود که میتونین هرجایی پیدا کنین اما من نمیتونستم سختی این کار رو تحمل کنم. بنظر میرسه که من اون نوع آدمیم که میتونید معمولی خطاب کنید و حتی اگر شغلی مثل بقیه داشته باشم حس میکردم باید بیشتر از هر کسی کار کنم تا به نتیجه یکسانی برسم، اما مطمئنم برای بقیه هم همین طور بوده. اگر ما بیشتر از هر کسی کار نمیکردیم نمیتونستیم کاری که جامعه از ما میخواد را انجام بدیم، این چیزیه که جامعه به اون تبدیل شده.
نه کاملا بی نقص نه کاملا ناقص.
این ظاهرا اون چیزیه که معمولی نامیده میشه.
اینقدر سخت مشغول کار بودم که مجبور شدم از دوست دخترم جدا بشم. خب، مطمئنم که این عادیه.
و در آن زندگی که پر از اتفاقاتی بود که همه جا رخ میده من به یک بیماری مبتلا شدم، تا جای ممکن طعنه آمیز.
این تنها ویژگی من بود که من را از بقیه متفاوت میکرد.
بدنم رو نمیتونستم حرکت بدم، فقط میتونستم سرم رو تکون بدم تا به بیرون پنجره نگاه کنم. آنچه که میتوانستم ببینم منظره ای از دنیای پوشیده از برف بود و با مغز نیمه هشیار شنیدم که کسی میگفت، این کولاک تابه حال سابقه نداشته.
من ناامید بودم.
من به برف حسادت میکردم.
این کولاک مطمئنًا خاص بود و در خاطرات بسیاری از مردم ثبت خواهد شد.
من میخواستم خاص باشم.
من میخواستم فرد خاصی باشم.
با خودخواهی به آب و هوا حسادت میکردم یک انسان نمیتونه کاری در این مورد بکنه، من به آرومی چشمانم را بستم و هوشیاریم رو از دست دادم.
و تولدی دوباره رخ داد.
نمی دونستم چرا یا چطور، همه اون چیزی که میدونستم این بود که خطرات زندگی قبلیم رو حفظ کردم.
******
سیگ:«حتی اگر زندگی خاصی داشته باشم...نمی تونم این حس گناه رو پاک کنم.»
آنجا:«چی داری پچ پچ میکنی سیگ؟ نگا، وقت یه مسابقه دیگه ست.»
از صندلیم تو گوشه کلاس پرتوهای خورشید رو میدیدم که به حیاط مدرسه میتابیدن و با خودم حرف میزدم.
وقتی که به خودم اومدم، دیدم آنجا کنارم نشسته.
لعنت، فکر میکردم انقدر آروم باشه که کسی نشنوه، اما او همیشه دور و بر من میپلکه و بنظر میرسه که صدای منو شنیده.
سیگ:«شنیدی که... چی میگفتم؟»
آنجا:«نه اصلا. اما اگه میخوای کسی نشنوه بهتره که اصلا حرف نزنی.»
سیگ:«راس میگی، میگن سکوت طلاست.»
در اون زمان ما یازده ساله بودیم، آخرین سال مدرسه ابتدایی. بطور خستگی ناپذیری رقابتهای ما ادامه پیدا کرد، البته فکر کنم اینا همه حمله یکطرفه او بود.
در هر زمینه ای منو به چالش میکشید و همه اونا با پیروزی من به پایان میرسید، میتونید بگید همه اینها طبیعیه.
برای یک بزرگسال 100 گرفتن از امتحانای دبستان مثل آب خوردنه، اما ما باز هم به رقابت ادامه میدادیم. حتی اگر شانس کوچکی برای شکست من باشه.
من در زندگی گذشتم همیشه میخواستم خاص باشم پس به شکست دادنش ادامه میدادم اما هر بار که اون قیافه شکست خورده رو به خودش میگرفت احساس گناه میکردم.
در آخر همه نتایج من حاصل یک تولد دوباره ویژه بود و چیزایی نبودن که بخاطر توانایی یا تلاش من به دست آمده باشند، ولی او به تواناییهای خودش باور داشت و تمام تلاش خودش رو میکرد این طبیعی بود که احساس گناه کنم که تلاش او رو به زیر میکشم؟ یا دلیلش اینکه هنوز از نظر روانی معمولیم؟
آنجا:«خدایا !جدی! چرا دوباره100 گرفتی؟ ایندفعه اصلا راه نداشت که این شکلی برنده شم! این نامردیه! تو خیلی نامردی سیگ!»
آنجا دوباره نزدیک بود گریه کنه.
من گفته بودم که او یه نابغه واقعیه و هرگز دست از تلاش برنمی داره. این واضحه که فرد شایسته ایه که انسان معمولی مثل من هرگز نباید باهاش مقایسه بشه.
اگر همه چیز همین طور ادامه پیدا کنه از یه دبیرستان و دانشگاه خوب فارغ التحصیل و در یه شرکت عالی استخدام میشه. او استعداد فوق العاده ای داره که به طرز دردناکی از همین حالا هم مشخصه. اگر نظر این مرد معمولی که از 20 گذشته رو بخواین باید بگم این اتفاقات اگر به تلاش سختش ادامه بده رخ میدن. برای دلداری دارن به اون دختر اخمو، شیرینی هایی که خریده بودم رو بهش دادم. این مجازات من برای پیروزیم بود و برای خریدن اونا از پول توجیبی ناچیز خودم استفاده کردم.
برای این کار باید با ذائقه و سلیقه و پیچیدگی قلب یه زن آشنا میشدم تا آبنبات مناسبی بخرم که دردش را تسکین بده. اگر من شیرینی اشتباهی رو انتخاب میکردم باید تا آخر روز با قیافه عبوسش سر و کله میزدم. در حقیقت آنجا بطور معمول تا حد زیادی خونسرده اما وقتی درگیر مسئله ای با من میشه احساساتی و به خاطر باختش ناراحت میشه ولی دوباره و دوباره پیش من میآید و بعدشم بخاطر یک مشت آبنبات خوشحال میشه.
درک عملکرد قلب یه زن از هر امتحانی سخت تره.
******
آنجا:«میبینم که دوباره 100 گرفتی.»
مثل همیشه برگه دردست، این فرم همیشگی آنجا بود با صورتی قرمز شده از خشم و دندان هایی که به هم فشار میداد.
این دختر طی سالهای گذشته تغییرکرده، موهای کوتاهش احتمالا فقط به گردنش میرسن و بیشتر شبیه یه دختر بالغ شده. مهمتر از همه طرز لباس پوشیدنش هم عوض شده. قبلا آزاد بود تا هرچی دلش میخواد بپوشه ولی حالا فرم مدرسه میپوشه این نشون میده ما دانش آموز راهنمایی هستیم.
واضحه که من وآنجا در یه مدرسه راهنمایی ثبت نام کردیم. ما رتبه اول و دوم منطقه و وارد مدرسه رتبه اول منطقه شدیم پس این طبیعیه که هردو به یه مدرسه بریم. به عنوان مردی که 28 سال زندگی کرده و حقوق معمولی داشته با پذیرفته شدن در یه مدرسه خصوصی برای والدینم احساس تاسف میکنم. فقط فکر کردن به شهریه سالانه این مدرسه و درآمد سالیانه خودم از زندگی گذشته باعث میشه چشمام سیاهی بره.
وقتی گفتم مشکلی ندارم که به یک مدرسه عادی برم والدینم گفتن بچه رو چه به این کارا و آنجا هم گفت پس من هم به یه مدرسه عادی میرم پس اینطوری شد که من حق انتخابم رو از دست دادم. من برای والدینم متاسف بودم ولی نمیتونستم اجازه بدم نابغه ای مثل آنجا بخاطر من در یه مدرسه عادی هدر بره. قصد داشتم یک شغل نیمه وقت پیدا کنم و زمانی که دنبال جایی که یک دانش آموز راهنمایی رو استخدام کنن میگشتم در اولین امتحان 97 گرفتم.
حتی با 28 سال سابقه زندگی نمیتونستم بدون هیچ مطالعه ای 100 بگیرم؛ این منو به این فکر انداخت که چقد راهنمایی و دبستان متفاوتن.
آنجا:«هه هه هه! بالاخره طلسم 100 گرفتن شکسته شد! روزی که شکستت بدم نزدیکه.»
آنجا با چشم هایی غرق اشک اینو با صدای بلند اعلام کرد.
او 89 گرفته بود واز نقطه نظرش این کاملًا یه رسوایی بود.
چون این یک مدرسه خصوصی بود امتحانش از قصد سخت بود و فک میکردم این یه نمره خوبه ولی این به جفتمون نشون داد توی دبستان چقد خوش به حالمون بوده!
و با همه اینا او باز هم رتبه دوم رو کسب کرد و بعد از اون من جایی رو پیدا کردم که کار کنم و با جدیت درس بخونم.
آنجا:«میبینم دوباره رو 100 قفل کردی...»
و این حرف او به من نشون داد که هنوزم کار میکنه، اگر من درست درس بخونم بنظر میرسه تجربه 28 سالم هنوزم به درد میخوره.
آنجا:«سیگ تو دقیقًا چطوری درس میخونی؟ نیمه وقت کار میکنی و پول درمیاری و هنوزم 100 میگیری...مطمئنی تقلب نمیکنی؟»
سیگ:«...»
تقلب میکنم. من بهترین روش تقلب رو که تناسخ نام داره رو استفاده میکنم. البته من نمیتونم اینو به کسی بگم...
آنجا لپم را نیشگون گرفت ولی خیلی فشارش نداد.
توی این امتحان 93 گرفت و البته که نفر دوم شد. ولی این حقیقت که با اونهمه تلاشش فقط 4 نمره پیشرفت کرده بود یکمی ناراحتش میکرد.
اگه نظر منو بخواید میگم این واقعا یه مدرسه خاصه. حس میکنم امتحاناش خیلی سخت تر از مدرسه معمولیه که تو زندگی گذشتم میرفتم و توی هچنین جایی 93 گرفت، برای همین باید بیشتر به خودش افتخار کنه ولی خب شایدم به این خاطره که من آخرش 100 گرفتم...
آنجا یکمی دلشکسته شده بود و من همین طور که حرف میزدم آبنباتی که تازه به بازار اومده بود رو بیرون آوردم.
سیگ:«روش مطالعه اینکه اول مقصود اون قسمت رو بفهمی، همه چیز در ریشه اون مطلب نهفته و هر چیزیکه اونا درس میدن از اون نشات...
آنجا:«آااااااااااااااااا ....! صبرکن! صبرکن! اگه بخوای دوباره بهش فکرکنی..... نه! این خوب نیس! دیگه هیچی بهم نگو!»
آنجا چرخید و بطرز دیوانه واری ازم دور شد.
آنجا:«من نمیتونم به خودم اجازه بدم که نمک گیر دشمنم بشم.»
همین طور که مستقیم از کلاس خارج میشد و برمیگشت خونشون اینو گفت. متحیر به فضای خالی زل زدم، قبل از اینکه برای کار نیمه وقتم آماده بشم.
******
آنجا:«بهم یاد بده چطوری درس بخونم.»
آنجا درحالیکه در کنار میزم وایساده بود به آرامی اینو زمزمه کرد.
صورتش سرخ شده بود و این تحقیر رو تحمل میکرد، صورتش رو کمی چرخانده بود تا با من چشم تو چشم نشه، همونطور که ازم میخواست بهش درس بدم.
امتحان بزرگ پایان ترم تو راه بود، حتی با 28 سال سابقه زندگی به سختی توانستم تو همه درسها نمره کامل بگیرم. نمیدونم باید اینو بگم یا نه ولی باید یکمی درس بخوانم.
نیازی به گفتن نیست که آنجا در مقطع خودمون رتبه دوم شد و در مجموع 8 درس 750 گرفت. این یه نمره عالی بود ولی ظاهراً برای آنجا دلیلی برای جشن گرفتن وجود نداشت.
بنظر میرسه 50 امتیاز تفاوت براش غیرقابل قبول بوده و وقتی بعدا ازش پرسیدم گفت صرف نظر از رقابتش با من، خود امتحان براش یه شکست بوده.
سختی این امتحان قابل پیش بینی بود برای همین فک نکنم نمره اش بهتر از اینم میشد. اما با این حال گفت این اولین باریه که اینقد بخاطر چیزی که به من مربوط نیست به دردسر افتاده.
او غرورش رو کنار گذاشت و اومد تا از من درس یاد بگیره. در طول 7 سالی که میشناختمش این اولین باری بود که اتفاق میافتاد.
بدنش به آرامی میلرزید، صورتش سرخ شده بود و از نزدیک میتونستم گرما و ضربان بالای قلبشو حس کنم.
سیگ:«گرفتم. بهت کمک میکنم.»
من کوتاه جواب دادم و صندلی دیگری هم گذاشتم و دختر خشک شده رو روش نشوندم. منتظر گذاشتنش بد بود پس مستقیم درسو شروع کردیم با توجه به شخصیتش فکر میکردم که باید خیلی زود هماهنگ شود البته که من آبنبات هایی که خریده بودم رو آماده کردم.
سیگ:«قبلاً هم گفتم چیزی که مهمه اینه که اصل مطلب رو بگیری، همه چیز به اون بستگی داره و هر چیزی که اونها بهمون آموزش میدن از اون اصل رشد میکنه.»
آنجا:«رشد میکنه!؟»
سیگ:«درسته، نباید از اول تا آخر کتاب درس رو خط به خط حفظ کنی، اول باید ریشه مطلب رو بگیری و از اونجا به بعد مثل رشد کردن شاخهها درس بخونی.مثلاً تاریخ رو در نظر بگیر... مهمترین رویداد تاریخی تو امتحان این دفعه جنگ لسوکیس بود. این جنگ تو همه تاریخ تاثیر گذاشت و وقایع قبل اون، دلیل رهبران اون جنگ بود. قسمت بزرگی از تاریخ ما مدیون همین جنگه و اون فقط رو همین کشور تاثیر نگذاشت بلکه تاثیر بسزایی هم در تاریخ بقیه کشورها داشت. اگه به تاثیر اون رو اول و آخر دوران فک کنی، به این فک کن که چه چیزی اونا رو به هم ربط میده و همونطور که وقایع رو به هم وصل میکنی، مطالعه کن. این کمک میکنه افکارت رو مرتب کنی و درکت رو فقط با خواندن ساده یک مطلب افزایش بدی...»
آنجا:«ربط بدم؟»
سیگ:«درسته، ربط بده.»
فقط با یکم درس مغزش وارد حالت مطالعه شد، تازه وقتی اونطوری میلرزید. آنجا واقعاً یه چیز دیگه است.
با قیافه باوقاری تمرکز کرده بود و به حرفای من گوش میداد.
سیگ:«تو در مورد بقیه درسها هم میتونی همینو بگی. تو ریاضی اولین و مهمترین چیزی که یاد میگیری این فورموله، همه اصول دیگه که تو این درس اومده برپایه این فورمول شکل گرفتن. بقیه فورمولا و مسائل برپایه این فورمول اصلی کار میکنن، وقتی تو حل یه مسئله به مشکل میخوری اول سعی کن به ریشه اون برگردی و هدف اون مسئله رو روشن کنی. هدف تو ریشهها نهفته و، برای رسیدن به اون باید چه راهی رو انتخاب کنی و به چه مقادیری احتیاج داری؟ با فکر کردن در مورد این چیزا میتونی حلش کنی.»
آنجا:«ریشه ها؟»
سیگ:«درسته، ریشه ها. تو این امتحان چی اشتباه نوشتی؟ میشه نشونم بدی؟»
(پایان نالههای سیگ )
تو یه گوشه از کلاس مشتاقانه درس خوندیم تا وقتی که خورشید غروب کرده بود و تا یه معلم بهمون اخطار نداد حتی به رفتن فکرم نکردیم.
وقتی که به خودم اومدم خورشید تقریبا در افق ناپدید شده بود و کلاس رو در پرتوهای سرخ خودش غرق کرده بود.
آنجا:«سیگ، تو...خوب درس میدی...»
موهای آبیش در نمای گرمی رنگ گرفته بودن.
******
«هی سیگ راسته که تو درس خوندن به بقیه کمک میکنی؟»
یه روز یکی از دخترای برتر کلاس ازم پرسید.
چندتا دختر به میزم هجوم آوردن و درحالیکه صورتشون رو نزدیک کرده بودن همون چیزو ازم پرسیدن.
سیگ:«هم؟ خب... اگر ازم بخواین دلیلی ندارم که رد کنم،ولی شما از کجا اینو شنیدین؟»
«میدونی پخش شده که سیگ شاگرد اول چطور هر روز بعد مدرسه به آنجا درس میده... و شایعات میگن که ممکنه به ما هم درس بده»
سیگ:«همچین شایعه ای هست؟»
محاصره شده با دخترا، مردد بودم و از گوشه چشم به آنجا نگاه کردم اما... بنظر میرسه که آنجا مثل همیشه با وقار و آراسته در جای خودش نشسته.
همونطور که گفتم این اتفاقات تاثیری روش نداشت و به سرعت برای کلاس بعد آماده میشد. او اساساً به هر چیزی به جز رقابت با من بی علاقه است.
«هی! عوضی معروف! تو میخوای به دخترا درس بدی ولی به ما نه!؟
انگاری میزاریم خودت تنهایی با دخترا باشی! به مام کمک کن.»
سیگ:«عه!؟»
اراذل کلاس دستشون رو دور گردن من انداختن، بخاطر دخترا و حسادت به من و یکمی بخاطر یادگیری ازم کمک میخواستن.
صبر کنید... دارید خفم میکنید...
سعی کردم فرار کنم ولی بنظر میرسه تا وقتی موافقت نکنم دست از سرم برنمی دارن.
سیگ:«گ... گرفتم.»
«آرررررره! ما میریم که با سیگ درس بخونیم!»
«خوبه! قراره تو امتحان بعدی اوج بگیرم! من کاملا در اختیار توئم سیگ!»
وقتی که اون فشار خفه کننده برداشته و اطرافم خلوت شد بالاخره تونستم با خستگی لبخند بزنم.
چطور کار به اینجا رسید؟
ولی در کمال تعجب اصلا احساس بدی نداشتم.
******
کلاس تموم شد. ابروم بخاطر تعداد بیشتر از حد انتظارم ناخودآگاه تکان خورد. چه دردسری! درحالیکه اطراف میچرخیدم و درس خواندن همه رو تماشا میکردم با خودم گفتم.
من همانطور که به آنجا درس داده بودم به بقیه هم درس دادم. روش مطالعم رو به اونا گفتم و سر میز تکتکشون میرفتم و به صورت خصوصی بهشون کمک میکردم.
همانطور که انتظار میرفت آنجا حضور نداشت، به جاهای شلوغ علاقه نداشت.
«سیگ در مورد این سوال، میدونی... وقتی به جوابش نگا میکنم میتونم روش و محاسباتش رو بفهمم ولی نمیفهمم چرا باید محاسباتش رو اینجوری انجام بدم. اگه همه چیز همین شکلی باقی بمونه پس وقتی سوال مشابه مثل این بیاد تنها امیدم اینه که حفظش کنم. میدونی... سخته که توضیح بدم... میگیری چی میگم؟»
سیگ:«اره میفهمم مارکو. اغلب فقط با نگاه کردن به جواب ریشه مسئله و روش حل رو نمیفهمی پس مهمترین چیز اینه که...»
«اون ریشه که قبلا ازش حرف زدی، ریشه این مسئله کجاست؟»
سیگ:«بزار ببینم...اینجای کتاب...اره اینجا وقتی به صورت خلاصه مینویسیش این مسئله فقط کاربردی از گشتاوره»
«همم...»
وقتی نگا میکنم که بقیه چطور درس میخونن میفهمم که این الکی یک مدرسه برتر نیست و همه سر خوبی رو گردنشون دارن. اینا راحت تدریس منو میفهمن و بکار میبرن. حتی گاهی سوالاتی میپرسن که منو شوکه میکن. بنظر میرسه رویاهای دور و درازی که هرگز تو دوره راهنمایی گذشتم نمیتونستم به اونا برسم توسط بچههای روبه روم محقق شده ان.
این بچهها همین حالا هم به طرز فکری که من تازه تو دبیرستان و دانشگاه به اون رسیده بودم داشتن میرسیدن. من تفاوت دیدگاه بین بچههای معمولی و نابغه رو درک کردم و این همون چیزی بود که وقتی به آنجا فک میکردم هم حس میکردم.
فک کنم دور وبر همون زمان بود که شروع به فهمیدن مسیری که تو زندگی باید درش گام بردارم، کردم.
یکی از دخترای همکلاسیم گفت:«تو واقعا معلم خوبی هستی، سیگ»
من میتونستم ردش کنم ولی فقط خنده ای خجالتی کردم.
فک کنم این چیزی بود که بر پایه تجربه ای بنام تولد دوباره بدست اومده بود. اینطور نیست که من بهتر از یه شخص معمولی مطالعه کنم، مطمئنم بخاطر اینه که یه بار با ناامیدی برای امتحان دانشگاه درس خوندم. از سال دوم دبستان و دوره راهنمایی مثل خیلی از مردم معمولی جوری برای امتحان دانشگاه درس میخوندم انگار که زندگی ام به اون بسته است و نگرشم نسبت به مطالعه تغییر کرد کیفیت مطالعه، هدف مطالعه، روش مطالعه، مهارت مطالعه چنین چیزهایی برای امتحان مجددم برا دانشگاه به عنوان مهمترین چیزها بکار رفتند و بعد همه اینا دوباره از اول رفتم دبستان.
بعده تولد دوبارم و تجربه دوباره کلاس ها، دیدم نسبت به زندگی گذشتم به کل تغییر کرد. شروع به دیدم هدف معلما کردم، چیزی که قبلا نمیتونستم بفهمم و تونستم تا حدودی بفهمم هدف از درس چیه. زمانایی بود که فک میکردم روش تدریس معلما بهتر از زندگی قبلمه و گاهی اوقات هم نه. دیدن تکراری این باعث میشد فکر کنم، گاهی اوقات درس خوب پیش رفته و گاهی اوقات هم باید به آن قسمت همونطور که مهمه تاکید کنند. و اینطور شد که شروع به ارزیابی معلمای کلاسم کردم. فک کنم این اینقد بی شرمی بود که نمیتونستم به کسی بگم. تو روزهای راهنمایم اگ در مورد چنین چیزی وراجی میکردم تبدیل به گذشته تاریکم میشد، از دید هرکسی مثل این میمونه که بالاخونه ام رو دادم اجاره. برای همینم در قلبم دفنش کردم. اما جدا از این، شروع به ساخت نگرش شخصی خودم درباره تدریس کردم.
«آقای سیگ! من اصلا اینو نفهمیدم.»
سیگ:«باشه باشه، یه دقیقه بهم وقت بده لینا»
فک کنم خوشحال بودم، فک کنم خوشحال بودم که به درد دوستام میخورم، از اینکه یه بار هم این چیز ویژه ای که بدست آورده بودم بدرد میخورد لذت میبردم.
******
روزها میگذشت و دوره مطالعه ما تموم شد.
وقتی که خورشید غروب کرده بود و من تو خیابان تاریک گام بر میداشتم اتفاق افتاد.
در طول جلسه مطالعه، کاملاً احساس رضایت میکردم و قلبم بخاطر مفید بودن برا دوستام پر بود. به آرامی به سمت خونه میرفتم که اونو جلوی خودم دیدم. دقیقاً وسط راه وایساده بود.
با پاهایی کاملا باز، دهنی که بخاطر اخم خم شده بود و دستانی گره کرده جلوی سینه اش، خطری بهم نگا میکرد.
چشمای بزرگش بهم خیره بودن و هیچ شکی نداشتم که هدفش منم. مهم نیست چطور بهش نگاه کنی، کاملاً عصبانیه.
آنجا راهم رو سد کرده بود.
آنجا:«....همپ!»
سیگ:«آنجا ...؟ خانوم آنجا...؟ چرا اینقدر عصبانی ؟»
ناخودآگاه باادب شدم.
آنجا:«من عصبانی نیستم یا یه همچین چیزی! اینطور هم نیست که اصلاً کار بدی کرده باشی!»
سیگ:«آه ...»
حالا چیکار کنم؟
اصلاً ایده ای نداشتم که باید چیکار کنم و نمیتونستم هم بگم چرا عصبانیه. نه، میتونم بگم! بخاطر اینکه با بقیه خیلی گرم گرفتم و با همه درس میخونم ولی نمیدونم این موضوع رو چطور توی مغزش پردازش میکنه.
اگر بهش آبنبات بدم اعصابش آروم میشه؟
سیگ:«آنجا ... یکمی آبنبات میخوای؟»
آنجا:«همپ!»
با دستای سریعش کل جعبه آبنبات رو قاپید ولی بنظر نمیرسید حالش بهتر شده باشه.
شکست خوردم.
سیگ:«ام... توهم میخوای به جلسه مطالعه بعدی بیای ؟»
آنجا:«بیخیال من! من اصلا از درس خوندن با یه عالمه مردم خوشم نمیاد.»
سیگ:«منم همین فکر رو میکنم.»
خب، من همین حالا هم میدونستم و امیدم رو از دست دادم.
من نمیتونم باورکنم دختری که بینی اش رو چین داده و خیلی سخته که باهاش کنار بیای همون دختری که لقب، الهه یخی، رو گرفته. معمولا جذاب رفتار میکنه، جدی میگم، باور کنید. فقط اینکه وقتی جلوی منه کامل عوض میشه.
آنجا:«فقط این اعصابم رو خرد میکنه ...»
سیگ:«چطور؟»
آنجا:«نمیدونم»
آنجا همانطور که حرف میزد از جاش تکان نخورد.
آنجا:«هاااااااااا! حالا هرچی ، به منم کمک کن! میریم که مثل چی درس بخونیم، همین حالا!»
سیگ:«ها؟ الان! شبه و مدرسم تعطیل شده، میدونی؟»
آنجا:«پس مجبوریم بریم خونه من، درسته؟ میریم که جلسه مطالعه شبانه داشته باشیم، فقط ما دوتا!»
جلسه شبانه...؟ قلبم شروع کرد به تند زدن.
آنجا:«امروز اونقدر درس میخونیم که بگی دیگه نمیتونی! نه، تا جایی که نتونی ادامه بدی! خودتو آماده کن.»
سیگ:«هی... یه لحظه صبر کن!»
آنجا دستم رو کشید و به زور به سمت خونش برد. قلبم وحشیانه میزد، بام بام، بدنم داغ شده بود و خون سریع تو بدنم میچرخید.
یه جلسه مطالعه شبانه، اتاق آنجا، فقط ما دوتا، تا جایی که دیگه نتونم ادامه بدم، حتی اگر نتونم هم...
کلمات عجیب دور سرم میچرخیدن همانطور که با سردرگمی تو اون جاده تاریک توسط آنجا کشیده میشدم.
******
بزارید یه چیزی رو روشن کنم، هیچ اتفاقی نیافتاد... ما فقط درس خوندیم.
خب منظورم اینکه از همون اول هم معلوم بود ما فقط 13 سالمونه.
حال به هم زنه مثل خون سرخ خودم که تند میچرخید، حالم از خودم به هم میخوره.
آنجا وسط درس خوندن خوابش برد پس من توی تختش گذاشتمش و با پتو پوشوندمش و پدرش منو رسوند خونه.
آره، بیزاری از خود. دلم میخواست یه سوراخ پیدا کنم و توش گم وگور بشم. دلم میخواست تا میخورم خودمو بزنم که قلبم به تپش افتاده بود. حتی اگر بدنم دوباره جوون شده باشه، اینکه به دختر 13 ساله میل پیدا کنم...پدوفیل؟ یعنی من پدوفیل دارم؟
28 رو با 13 جمع کن بعد قلبم بخاطر یک دختر 13 ساله تند میتپه؟ اصلا غروری به عنوان مرد برام میمونه؟
لعنت، لعنت، لعنت. غیر ممکنه، نه، نمیتونه همچین اتفاقی افتاده باشه. یه گناه کبیره در زندگیم ، جرمی بزرگ، گناهی شایسته مرگ.
بعد اینکه به خونه برگشتم چندبار سرمو به میزم کوبیدم تا مادرم متوجه شد و جلومو گرفت. و من دوباره و دوباره به خودم صدمه زدم.
آههههههههههههه گنااااااااااااااااااااااااااااااااااااه پشیموووووووووووووونی
آنجا:«صبح بخـ....صبر کن ، چی شده؟ پیشونی ات قرمز شده! اون حلقههای سیاه زیر چشمت برای چیه؟»
وقتی روز بعدش به مدرسه اومد، این اولین کلماتی بود که از دهنش دراومد. پیشونیم طوری باد کرده بود انگار که میخواست منفجر بشه و سیاهی زیر چشمام زیاد بود. تمام شب نتونسته بودم بخوابم.
حتی با تسلی دادن خودم هم حس میکردم گناه کردم و به خودخوری خودم ادامه دادم. شب تیره و تاری رو گذروندم، بخاطر حس گناه نابود شدم.
سیگ:«چیزی نیست.»
آنجا:«هممم....پس دیگه چیزی نمیپرسم، ولی امشبم دوباره تو اتاق من درس میخونیم، شنیدی؟ یه قوله!»
سیگ:«د...دوباره؟»
حرفشو زد و رفت رو صندلیش نشست و منم رو میزم پخش شدم. نتونستم تو امتحان بعدی 100 بگیرم.
******
ماهها پشت سر هم سپری شدن و ما تو یه دبیرستان نمونه معروف ثبت نام کردیم و چی بهتر از اینکه تونستم بورسیه بشم، بدون هیچ شهریه ای. این بزرگترین کاری بود که میتونستم در حق والدینم بکنم. نمیتونستم جلوی خوردم را بگیرم تا به حقوق زندگی قبلیم فک نکنم.
برای کسی مثل من که دوباره متولد شده طبیعیه که بتوانه بورسیه بگیره، ولی در مورد آنجا که با قدرت خودش به اون رسیده، نشون میده چقد فوق العاده است. به عنوان دوست بچگیش بهش افتخار میکنم.
درسته؛ ما از زمان بچگی دوستیم.
به چالش کشیدن هم به عنوان دو رقیب برای 10 سال، دوشادوش هم سخت درس خوندیم و مسیر زندگیمونو طی کردیم. برای من با حساب زندگی سابقم 10 سال از 43 ساله ولی برای او 10 سال از 15 ساله.
درسته، 10سال شده....10 سال.
«دبیرستان میدان واقعیه! بهت میرسم و تو امتحان شکستت میدم، بهتره خودتو آماده کنی!»
درست بعد از جشن ورودی، آنجا با روحیه زیاد اینو اعلام کرد.
رفتارش بعد اینکه دانش اموز دبیرستان شد بکل تغییر کرد، ولی وقتی
اعلام جنگی رو که هیچ تفاوتی با قبل نداشت، شنیدم نتوانستم جلوی خودمو بگیرم و لبخند زدم.
لپ هایش کمی باد کردند وگفت:«دیگه اون موقع که میتونستی تو اوج باشی تموم شده!» و چنین دختری تونسته لقب، ملکه یخی، رو بعد گذروندن فقط 3 ماه از مدرسه بگیره. من واقعاً ملتو درک نمیکنم.
نزدیک 9 ماه بعد از ثبت نام اون اتفاق رخ داد.
این مدل اتفاق چیزیه که هیچ کس فکر نمیکند خاص باشد ولی برای من و آنجا این بزرگ ترین اتفاقی بود که میتونست رخ بده. به خصوص برای من اون نقطه شروع بود. فکر کنم همان زمان بود که نشانهها شروع به نمایان شدن کردند.
آنجا:«هاا؟»
آنجا چشماش از تعجب گشاد شدن، درحالیکه به تابلوی رتبههای برتر میانترم خیره شده بود. با تعجب چند باز پلک زد، یکبار چشماش رو مالید و دوباره نگاه کرد.
رتبه اول: سیگ785 امتیاز
رتبه دوم: آنجا785 امتیاز
صورتش قرمز وچشم هایش انقد روشن شد انگار ستاره توشونه.
«سیگ»
درحالیکه به پهنای صورتش میخندید به سمتم دوید، انگار که شادی از بدنش تشعشع میکرد.
«سیگ»
وقتی نزدیکم شده بود دوباره گفت. هیچ معنی پشت این نبود فکرکنم، فقط از خوشی پر شده بود.
آنجا:«بالاخره بهت رسیدم! این اولین باره، اولین بار! میگم اولین باره! اولین بار که تو یه خط کنارتم.»
غرق لذت دوباره و دوباره تکرار میکرد اولین بار.
یکبار تو دبستان هردو 100 گرفتیم، اون زمان آنجا راضی نبود. براش دوتا 100 اشتباه دستگاه نمره دهی بود. وقتی کار به اینجا کشید این چیزی بیشتر از یک مساوی نبود و مهم تر براش این مساوی بود که زیاد خوشحالش
نمی کرد.
پس این اولین باری بود که مساوی شدیم و از فکرشم غرق خوشی شده بود.
آنجا:«ما تو یه خطیم! کنارهم! تنها چیزی که مونده اینه که تو رو پشت سر بزارم، برنده بشم! ما مساوی شدیم! اسم من کنار سیگه!»
خوشحال، او خوشحال بنظر میرسید.
فقط نگاه بهش باعث میشد احساس خوشحالی بکنم، چشماش مثل جواهر سوسو میزدن.
آنجا:«خودت رو آماده کن.»
اینو گفت و خندید مثل اینکه آینده اش با جواهرات پرشده باشه. درحالیکه
پر از امید بود میخندید.
اما آنجا...
دیگه 10 سال شده...10 سال کامل ... 10 سال از وقتی که ما رقابتمون رو شروع کردیم میگذره.
شکافها دارن باز میشن آنجا...
******
زیاد طول نکشید تا شکافا پهن تر بشن.
آنجا:«بردم! بردم! بردم! بردم! بردم! بردم!»
جایگاه اول: آنجا 786 امتیاز
جایگاه دوم: سیگ 781 امتیاز
امتحان میانترم، ترم دوم سال دوم تحصیلی، من برای اولین بار تو عمرم به آنجا باختم و اولین شکستم تو این زندگی.
وقتی آنجا اولین بار رتبه بندی رو دید گیج شده بود. چیزی دیده بود که
نمی تونست باور کنه و نمیتونست بگه چه اتفاقی داره میافته، مغزش خالی شده بود، با حواس پرتی سرش رو بالا آورد و دهنش رو باز کرد، چشماش انقد بزرگ شده بودن انگار الانه که از حدقه در بیان.
شاید 5 دقیقه گذشت تا بالاخره هوشیاریش رو بدست آورد، اطلاعات وارد شده رو پردازش کرد و دکمه شادی اش زده شد.
آنجا:«انجامش دادم! انجامش دادم! انجامش دادم! انجامش دادم!
انجامش دادم! انجامش دادم! انجامش دادم! انجامش دادم!
انجامش دادم! انجامش دادم! انجامش دادم! انجامش دادم!
انجامش دادم! انجامش دادم! انجامش دادم! انجامش دادم!
انجامش دادم! انجامش دادم! انجامش دادم! انجامش دادم!»
درحالیکه صورتش قرمز شده بود بالا و پایین میپرید، شادی در تمام بدنش مشخص بود، کاملا در تناقض با لقب یخی که گرفته بود.
آنجا:«انجامش دادم!»
آنجا شتابان به سمتم آمد، دستان من، دشمن قسم خورده اش رو گرفت و بالا و پایین میکرد. با لبخندی به پهنای صورت نگاهشو به من دوخت.
خنده ای از سر ناچاری تنها کاری بود که میتونستم بکنم.
دیگه راهی نبود.
آنجا:«انجامش دادم!»
آنجا گفت، همانطور که با هیجان از ورودی مدرسه بیرون میدوید.
«آنجا !یه لحظه صبر کن! آنجا برگرد! بیا اینجا! مدرسه هنوز تموم نشده!»
همینطوری کلاسو فراموش کرد، از شدن هیجان دوان دوان از مدرسه بیرون رفت. از خود بیخود میدوید.
شانسی نداشتم تا جلوشو بگیرم، 10 سال احساس سرکوب شده طوفانی به پا کرده بود که کاملا اونو از میدون به در کرد.
روز بعد یه سخنرانی پروپیمون ازمعلم گرفت، قیافه اش دیدنی بود.
این یه نشانه بود، از آن روز به بعد فهمیدم فروپاشی درونیم واضح تر میشه. این بخاطر شوک باخت نبود، اولین باختم عملاً منو ناراحت، عصبانی یا وحشت زده نکرد حتی ذره ای.
پاسخ خاصی درونم شروع به جوانه زدن کرد. زمان مقرر داشت نزدیک میشد، حسش میکردم و حس کردم باید چاره ای پیدا کنم. آن شکاف همین حالا هم باز شده بود. از زمان راهنمایی شروع شده بود.....نه، مطمئنم قبل اون بود.
میدونستم زمان جدایی از او دور نیست.
******
در ابتدا تمام زمانشو تو لذت سپری کرد. از اون روز من وارد چرخه برد و باخت باهاش شدم.
در مجموع امتیازات سال دوم، من بردم. ولی وقتی وارد سال سوم شدیم درصد پیروزی هایم به 50 کاهش یافت... نه، او یکمی ازم بهتر بود. اگه ازش میپرسیدم مطمئن میشدم ولی خجالت میکشیدم.
تقریبا از اون زمان، شروع کرد به لذت بردن غیرمعمولی از درس خوندن. تا اون موقع، از روی ناچاری و با ناامیدی و با قیافه ای روح دیده درس میخوند، تلاش میکرد تا فقط من رو به زیر بکشه و پرچم خودشو بالا ببره. ولی رقابت نزدیکمون باعث شد نتونیم حدس بزنیم کی میبره و همین برایش سرگرم کننده بود.
هربار که میبرد لبخند میزد.
وقتی این اتفاق افتاد، بطرز عجیبی پیشرفت تحصیلیش از وقتی که مثل یه شیطان درس میخوند بیشتر شد.
«خوش میگذره؟»
من پرسیدم.
آنجا:«فهمیدی؟»
سیگ:«اره... من خیلی وقته که میشناسمت.»
آنجا:«10سال شده. آه چقدر زیاد و چقد آزاردهنده.»
درسته، این تبدیل به اون رابطههای ،مثل چسب به هم چسبیدن ،شده.
به دلایلی حتی وقتی به رقابت ادامه میدادیم باز هم جلسات مطالعه مون ادامه داشت.
این واقعا سودی هم داره؟ هربار از خودم میپرسیدم، اما باز هم چیزهایی که نمیدونست از من میپرسید و من هم همون کار رو میکردم.
«سیگ درس دادن تو از معلم هم بهتره.»
وقتی این رو ازش شنیدم دیگه نمیتونستم بگم میخوام این جلساتو
متوقف بکنم.
سیگ:«آره...خیلی طولانی بوده.»
به سقف اتاقش خیره شدم همونطور که به مسیر زندگیم فکرمیکردم، از دبستان و راهنمایی تا این اواخر و زندگی دبیرستانیمون. نه، حتی دورتر خیلی دورتر. به زندگی سابقم فک کردم، این اواخر بیشتر بهش فک میکنم.
آنجا:«هی، منظورت چیه که خیلی طولانی بوده...؟ چرا فعل گذشته بهش دادی؟ سیگ، تو ومن یه دانشگاه میریم پس قراره برای سالهای پیش رو به هم بچسبیم.»
سیگ:«آره، درسته، راست میگی.»
انتخاب اولمون برترین دانشگاه کشور بود و این کاملاً طبیعیه. ما به یه دبیرستان نمونه معتبر میرفتیم و آنجا برسر جایگاه اول باهم رقابت میکردیم. این دلیل کافی بود تا بهترین و دشوارترین مرکز تحصیلی کشور رو انتخاب بکنیم. به علاوه، از آزمونهای آزمایشی هم بهترین نمره قبولی یعنی A گرفتیم.
درحالیکه اجازه نمیدادم گاردم پایین بیاد، جریان ما رو به ورود به یه دانشگاه یکسان کشوند.
ولی این همه چیز بود.
درزها داشتند از هم میگسیختن و به حدی میرسیدن که دیگه نمیشد درستشون کرد.
از همون اول هم مثل یک بمب ساعتی بود که هیچ توقفی نداشت.
هردو به یه دانشگاه میریم ولی لحظه جدایی دور نیست.
آنجا:«هی.... سیگ... مشکل چیه؟»
وقتی آنجا صدام کرد جا خوردم.
سیگ:«اه، ببخشید، حواسم پرت شد. چیزی نیست.»
آنجا:«دروغگو...»
همیشه تا اعماق وجودمو میبینه.
آنجا:«میتونم یه سوال بپرسم؟»
سیگ:«درباره چی؟»
آنجا:«درباره چیزی که مخفی میکنی...»
شوکه شدم. برای یه لحظه قلبم وایستاد و بدنم لرزید.
آنجا:«این روزا...بنظر میاد فکرت حسابی مشغوله...درباره چیزی نگرانی... اولش فکر میکردم فقط نگرانی، فکر کردم شاید بخاطر اینه که بهت رسیدم اما اشتباه میکردم. من خیلی وقته که میشناسمت پس میدونم که اشتباهه.»
سیگ:«....»
آنجا:«پس فک کردم داری یچیزی رو قایم میکنی. هرکسی میتونه این کارو بکنه و ربطی هم به من نداره ولی اگه میخوای با یکی حرف بزنی، من سراپاگوشم. چیزی که تو قایم میکنی یکم متفاوته. اون چیزی که این اواخر مخفی میکنی...یکم متفاوته...»
به جز صداش هیچ صدای دیگه ای نبود و بعد اتاق در سکوت فرو رفت. میتونستم صدای قلبم رو به وضوح بشنوم.
آنجا:«قبلا توجه نکرده بودم. ما مدت زیادی باهمیم و بالاخره متوجه شدم تو یچیزی رو مدت خیلی خیلی زیادی، از همون اول که همو دیدیم مخفی میکنی. تو نگران بودی.
سرم گیج رفت. رازی که به هیچ کس گفته نشده جلوی چشمانش آشکار شد.
آنجا دستاش رو دور زانوهایش حلقه کرد و درحالیکه نیمی از صورتش مشخص بود با دقت به من نگاه میکرد.
آنجا:«چیزیه که نمیتونی به من بگی؟»
سیگ:«...»
آنجا:«...»
سکوتی طولانی حاکم شد.
تنها صدایی که میتونستم بشنوم صدای قورت دادن آب دهنم بود.
سیگ:«نمیتونم بگم...»
این تنها چیزی بود که میتونستم بگم.
صورتش از ناامیدی رنگ پریده شد.
سیگ:«فقط چندسال ... فقط میخوام چندسال صبر کنی.»
آنجا:«ها؟»
سیگ:«اون موقع ... همه چیز رو بهت میگم.»
وقتی اینو گفتم، با جدیت چندبار از روی موافقت سر تکون داد.
کمرم را قوس دادم تا به بالا نگاه کنم، سقف اتاقش دیگه تبدیل به صحنه آشنایی شده بود. چندسال دیگه، فقط چندسال دیگه تا همه چیز روشن بشه.
اون وقتیه که شکافا باز میشن و او از ابهام رها میشه.
آنجا میدونی؟ بهت دروغ گفتم، اگر بخوام حقیقت رو بگم... از دبستان داشتم برای دبیرستان و دانشگاه درس میخوندم. وقتی شروع به دیدن اون شکافا کردم، وحشت کردم و تاجایی که میتونستم جلوجلو درس خوندم. اما با این وجود بازهم بهم رسیدی و نزدیک پشت سرگذاشتن من بودی.
من همچین شخصی ام...
هردو ما به سلامت امتحان ورودی رو قبول شدیم. بدون هیچ خطری بلیط ورود به معتبر ترین دانشگاه کشور رو به دست آوردیم. وقتی نتیجهها مشخص شد من بهتر از آنجا شده بودم. آنجا تلاش زیادی براش کرده بود پس خیلی عصبانی شد. با دیدنش خنده ام گرفته بود.
این آخرین نمایش سرسختی ام بود.
******
رویایی دیدم. رویای برفی سنگین.
رویای اون روز برفی خاص بود، روزی که برای اولین بار مردم. تو اتاقی سفید، خیره به دانههای برف که فرو میریختن. نمایی کاملاً سفید. نه دانههای بی جان برف بلکه به نقطه ای رسیده بودن که انگار جون داره و تا جایی که چشم کارمیکرد میبارید.
کولاکی بود که در تاریخ ثبت میشد.
به برف حسادت میکردم.
به هر چیزی که خاص بود حسادت میکردم.
من گذشته هرگز نمیتونستم از قلمرو عادی فرار کنم، ولی باز هم وقتی به زندگی گذشتم نگاه میکنم نمیتونم به یاد بیارم حتی براش تلاش کرده باشم.
گریه کردم، خندیدم، عصبانی شدم، به زحمت افتادم، سخت کار کردم، مشکلاتمو حل کردم و تلاش کردم...
زندگی چیز سختیه، حتی اگه از 120% توانم استفاده کنم باز هم مسیر به من اجازه نمیده آسون عبور کنم. سدهای زندگی خیلی بلندن. چیزهایی که بخاطرشون اشک میریزی، پاتو به زمین میکوبی، از بی انصافیش فریاد میزنی، از بی منطقیش.
با بدنی در بدبختی رها شده سعی میکنی برش چیره بشی و این زندگی معمولیه.
در زندگی سابقم مردی عادی بودم و در مسیر یه زندگی عادی قدم برداشتم. شادی بود، درد بود، زمان هایی بودکه مغلوب میشدم و دیگه نمیتونستم ادامه بدم... اون یه زندگی عادی بود.
من مشتاق چیزای خاص بودم، خاص مثل برف سنگین.
و تولدی دوباره رخ داد.
چه خواهم کرد؟ میتونم خاص بشم؟
به طور قطع، نمره هام تو مدرسه منو در جایگاه اول قرار داد. از دبیرستان خوبی فارغ التحصیل شدم و تونستم وارد بهترین دانشگاه بشم.
از چشم هر کسی خاص بودم، خاص بودم.
اما در مورد اینا چی، میتوانم با برف سنگین مقایسه بشم؟ قدرت کافی دارم تا دنیا را عوض بکنم؟ ذره ای از قدرت این کولاک رو دارم؟ میتوانم به برفی تبدیل بشم که انقد بهش حسادت میکنم؟
اصلا راهی نیست که بتوانم. چیزی از طبیعتم نسبت به زندگی گذشتم تغییر نکرده. این پنجره مثل آینه عمل نمیکنه، هرگز فرمم با برف عوض نمیشه. تفاوتها مشخص بود من هرگز پتانسیل اینو نداشتم که کنار آنجا وایستم.
******
حتی بعدتر از ورود به دانشگاه، رقابتم با آنجا تموم نشد، مثل همیشه، یا این چیزی بود که من میخوستم بگم.بیشتر تکالیف دانشگاه به صورت گزارش بودند و واقعا چیزهای کمی مثل امتحان نمره داده میشدن.
عصبانی بود، پس چطور باید رقابت میکردیم؟
من همین حالا هم تجربه دانشگاه رو دارم پس تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که خنده ای از ناچاری تحویلش بدم. البته که امتحانات پایان ترم بودن و آنجا با اشتیاق ازشون استقبال کرد.
«این یه جنگه! بهم برس!»
او با شادی اعلام جنگ کرد.
اما چیزی که نمیدونست این بود که نتایج امتحان تو دانشگاه به ندرت اعلام میشن و راهی نیست که نمره هامون رو بدونیم.
وقتی تعطیلات نزدیک شد، یکبار دیگه از خشم آتیش گرفت.
شوک اصلی وقتی اومد که بازومو میکشید و مستقیم به اتاق پروفسور برد. درخواست کرد:«نتیجه ام رو بهم بدید، بهم بگید چند گرفتم.»
پروفسور هم به درد من گرفتار شده بود.
مقررات به اونا اجازه میدن بخاطر چنین موقعیتی نمرات رو اعلام بکنن یا نه؟
بدون اینکه بهشون زمان فکرکردن بده با اشتیاق سوزانش بهشون تلقین کرد که نمره هامون رو بگن.
به یکباره آنجا بین هیئت علمی دانشگاه معروف شد.
نتیجه امتحان مشخص کننده باخت من بود، درصد بردم چیزی نزدیک 30% بود. او چهره فاتحانه ای که هرکسی میتونست دلیلش رو درک بکنه به خودش گرفت، کاملا شاد بنظر میرسید.
«مطمئنی به مساوی میرسیم؟» آنجا سعی کرد اذیتم کنه
و من جواب دادم:«فقط تا دفعه بعد صبر کن.»
تا دفعه بعد صبرکن؟ چیزی که گفتم از صادقانه خیلی دور بود.
این تمام چیزی بود که میتونستم بگم.
******
آنجا:«ها؟ منظورتون ... منم؟»
با قیافه ای خالی درحالی که به خودش اشاره میکرد، گفت.
یکی از مقالههای آنجا در ارزیابی امتیاز بالایی گرفت و از پروفسور توصیه نامه ای برای شرکت در همایشی خارج از دانشگاه گرفت.
فوق العاده نیست؟ همونطور که از آنجا انتظار میرفت. من تشویقش کردم ولی نمیتونست قیافه مرددش رو پنهان بکنه. بخاطر وسواس فکریش یه فکر تو ذهنش خودنمایی میکرد. چرا سیگ انتخاب نشد؟ چرا فقط من...؟
من خیلی خوب میتونستم ببینم چی توی فکرش میگذره.
پس آنجا در همایشی که یک دانشگاه دیگه برگزار میکرد شرکت کرد، درحالیکه نمرههای عالیش رو نگه داشته بود و یکبار دیگه اسمش بین برترین دانشجوهای ورودی خودمون قرار گرفت.
نتایج گزارش هاش، نمرات پایان ترمش، اگر همه رو حساب کنیم رتبه اش بالاترم میره.
اما حتی آن زمان هم متحیّر بود.
تفاوتها درحال آشکار شدن بود.
در دانشگاه ما بیشتر گزینشها در سال دوم اتفاق میافتن. گزینش اولیه فقط الک کردنه و گزینشها در طول سال برای اینه که دانشجو در همه نوع زمینه تجربه کسب کنه. در اون دوره هم از آنجا انتظار زیادی میرفت.
با همه توان شرکت در همایش هامون، با همه توان رسیدگی به مسائل خودمون، بخاطر نتایج درخشانی که سال اول گرفته بود حالا از همه طرف تحت فشار بود.
البته برای من چنین اتفاقی نیفتاد.
و حالا دردسرساز ترین چیز اینه که همین حالا هم تصمیم گرفته بود به آزمایشگاه یکسانی با من وارد بشه.
«خب، ما به کدوم ملحق میشیم؟»
باهام مشورت کرد که باید به کدوم آزمایشگاه بریم.
من لبخند تلخی زدم.
سیگ:«فکرنمی کنی باید موضوعی رو انتخاب کنیم که بهش علاقه داریم؟»
وقتی نظرم رو گفتم، حالش به طرز قابل مشاهده ای بدتر شد.
آنجا:«درسته... این انتخاب درستیه...»
من تونستم تایید بی میلش رو بگیرم.
یه شیرینی فصلی از کیفم درآوردم و یجورایی تونستم حالش رو بهتر کنم.
با توجه به نتیجه پایانی، آنجا وارد بخش تحقیقات تکنولوژی جادو و توسعه تحقیقات شد ومن هم تحقیقات تکنولوژی جادو و توسعه تحقیقات رو انتخاب کردم.
نه، یه لحظه صبر کن، یه سوءتفاهمی پیش اومده.
من این بخش رو انتخاب کردم چون توی زندگی سابقم هم 5 سال درش کارکرده بودم و فکرمیکردم میتونم از تجربیاتم استفاده کنم اما آنجا فقط چون بنظرش جالب اومده بود، انتخابش کرد.
سیگ:«چرا اینطوری شد؟»
من کنار دختری که به دلایلی خوشحال بود زمزمه کردم.
******
ما سال سومی شدیم و فعالیتهاش بشدت افزایش یافت.
پایان نامه اش امتیاز بالایی آورد و از جامعه آکادمیک جایزه گرفت و آنجا به یک همایش دیگه دعوت شد. پیوسته و با تلاش نتایجش رو بهتر میکرد.
از دانشجوها گرفته تا اعضای هیئت علمی دانشگاههای دیگه، او فرصت قاطی شدن با خیلیها رو داشت و کاملاً مشغول فعالیت بود.
به یه پروژه تحقیقاتی گروهی با چند دانشگاه و شرکت دعوت شد و حتی آن جا هم نتایج عالی گرفت.
هیچ چیز خاصی برام اتفاق نیوفتاد. اگر بخوام صادق باشم، معمولی... من زندگی دانشگاهیم رو مثل بقیه سپری میکردم.
آنجا:«چرا...؟»
آنجا تنها جلوی من گریه میکرد.
آنجا:«چرا فقط من..!؟»
اون خشمی که نمیتونست جای دیگه خالیش بکنه، نمیتونست کاری دربارش بکنه، جلوی من ریختش بیرون.
در ذهنش خیال رقابت با من تا ابد بود، ناراحت بود که تصوراتش جامه حقیقت نپوشیدن. چیزی که میخواست اتفاق نمیافتاد.
اتفاق نمیافته، آنجا...
سیگ:«عذر میخوام.»
وقتی اون کلمات رو گفتم قیافه غمگینی به خودش گرفت و به آرامی زمزمه کرد عذرمیخوام، انقد آرام که به سختی میتونستم بشنوم و بعد رفت.
شکافها دیگه شکاف نبودن و همه چیز از هم میپاشید.
******
سیگ:«مسابقه؟»
آنجا:«آره، مسابقه.»
درحالیکه آگهی مسابقه ساخت تکنیک جادویی رو جلوی من گرفته بود و به سختی نفس میکشید گفت.
آنجا:«سر این باهم مسابقه میزاریم.»
به بیان ساده، باید آیتمی رو طراحی کنی که به حد یک کار برجسته برسه و بعدش بسازیش. این مسابقه ای بود که ساختهها براساس کارایی، طراحی، هدف و چیزهای دیگه قضاوت میشن. مسابقه ای بود که دانشگاه برگزار کرده بود و مهارت بالایی در آن زمینه میطلبید.
قلبم کمی لرزید.
مسابقه ای که مهارتهای عملی میطلبید و با 5 سال سابقه این مسابقه ای بود که دوست داشتم. بعد از مدتها میتونستم دوباره با آنجا رقابت کنم، وقتی بهش فکر کردم، لبخند زدم.
شاید حال خوبم رو حس کرده بود، لبخند زد.
من همه تلاشم رو برای این مسابقه بکار بردم.
صبح، ظهر، شب همیشه با شدت به چیزی که میخواستم فکر میکردم، هر ایده ای رو روی کاغذ میآوردم وقتی یک طرح آزمایشی میکشیدم نقاط ضعفش رو برطرف میکردم و یه مدل اولیه ازش میساختم.
نقص جلوی ساخت موفقیت آمیز رو میگیره، این چیزی بود که از شغل سابقم یادگرفتم. مهم ترین چیز اینکه سعی کنی دست هاتو حرکت بدی.
من پشت سرهم مدل آزمایشی میساختم، هر بار بعد از تغییر بهترش میکردم. گاهی اوقات به کارم از زاویه ای دیگه نگاه میکردم. به ایدههای قبلم فکر میکردم، بدنبال همه چیزهایی که شاید از چشمم مخفی شده باشن. کنکاش میکردم تا چیزی پیدا کنم.
خاطراتم را زیر و رو کردم. راهی هست که بتونم از تجربیات سابقم استفاده کنم؟ چیزی هست که در اون کارها از چشمم دور مونده باشه؟ ایده بهتری هست؟ راه بهتری برای بهبودش هست؟
با بی پروایی خودم را وقف توسعه وسیله جادوییم کردم.
آنجا:«هی...سیگ حالت خوبه؟خیلی به خودت فشار نمیاری؟»
آنجا نگرانم بود.با اینکه خودش کسی بود که ایده رقابت با منو مطرح کرده بود بازم به خاطر رقیبش نگران بود.
بهش گفتم:«خوبم، خوبم» و سرش رو ناز کردم.
در اون زمان یکمی زیاد از خودم میکشیدم و با این کارم او رو بی دلیل نگران کردم. ولی باید تمام توانم رو به کار میبردم، این ممکن بود آخرین باری باشه که باهاش رقابت میکنم.
همین حالا هم میدونم فاصله بین ما زیاد شده و دیگه نمیتونه کم بشه.
دیگه نمیتونم با تلاش سختش رقابت کنم، دیگه نمیتونم راضیش کنم.حتی اگه دوباره متولد شم باز هم خود معمولیمم.
پس در آخر، باید با همه توانم سر این قمارکنم.
لطفا بهم اجازه بدین باهاش مسابقه بدم.
******
روز مسابقه.
در یک سالن بزرگ روباز، نمایندگانی از هر دانشگاه حضور داشتن و سالن از دانشجو پر شده بود.
این یک رقابت بزرگ بود که برای سالیان دراز برگزار میشد، تعداد زیادی شرکت و خبرنگار آمده بودن و دانشجویان بااستعداد رو زیرنظر داشتن. استعدادهایی که اونا رو به سمت آینده هدایت میکنه.
رقابت آغاز شد.
آنجا فوق العاده بود. نوآوری، عملکرد، طراحی و همه چیز محصولش عالی بود و به زیبایی کار میکرد.
اگه بخوایم مثل امتحان بهش نمره بدیم، 100 میگرفت. نه، 120 میگرفت.
از همون اول انقد فوق العاده بود که نمیتونست فقط با 100 امتیاز ارزیابی بشه.
نتایج اعلام شد. کارش رتبه دوم رو کسب کرد، رتبه دوم بین 1000 شرکت کننده.
ومن....
من...
******
برف میبارید.
برف سنگینی میبارید.
خط دیدم کاملاً با سفید پوشیده شده بود.
بارش همونقدر شدید بود که روز مرگم بود.
«نباید تو همچین روزی بیای بیرون.»
همونطور که روی نیمکت نشسته بودم، زنی جلوم وایساده بود و یک چتر برام آورده بود.
آنجا بود. آنجا آمده بود دنبالم بگرده.
سیگ:«آه... ببخشید.»
همونطور که چتر رو میگرفتم، گفتم. اما چتر هیچ فایده ای نداشت. یک چتر کوچک نمیتونه جلوی یک کولاک خاص ازم مراقبت کنه و برف روی بدنم مینشست.
آنجا:«خیلی حیف شد که انتخاب نشدی سیگ. سخت کارکردی ولی بازم...»
درسته، کارم انتخاب نشد. همون اول شکست خورد. در اولین مراحل مسابقه تلاش زیادم از صحنه ناپدید شد.
سیگ:«این طبیعیه.»
آنجا:«همچین چیزی نگو.»
این مسابقه بزرگ و معتبری بود که از هر دانشگاهی شرکت کننده داشت. این رقابتی بین نوابغ واقعی بود. راهی نبود که دستاوردم از بینشون رد بشه.
آنجا:«هی اگه اینجا بمونی سرما میخوری بیا بریم داخل خونه، باشه؟»
سیگ:«میخوام یکم دیگه هم برف رو تماشا کنم... آنجا تو باید بری خونه.»
آنجا:«تا وقتی تو نیای منم نمیرم.»
با گفتن اون کلمات، زیر اون برف شدید کنارم نشست.
برف تمام رنگها و صداها رو میبلعید.
سیگ:«ببخشید...»
آنجا: «ها؟»
سیگ:«دیگه نمیتونم بهت برسم..»
به آرامی گفتم درحدی که میتونست فقط خودش بشنوه. صرف نظر از این حقیقت که کسی هم اون اطراف نبود، صرف نظر از اینکه فقط برف بود.
سیگ:«این پایان رقابتمونه... از حالا به بعد باید با نابغههای واقعی رقابت کنی.»
آنجا:«سیگ ... داری در مورد چی حرف میزنی؟»
سیگ:«به دنیای بزرگ نگاه کن. تو یه نابغه واقعی هستی و.... مطمئنم، نابغههای دیگری هم هستن که باهات رقابت کنن. از حالا به بعد باید تلاشت رو برای رقابت با اونا بکار ببری... این پایان منه. این جاییه که راه ما از هم جدا میشه.»
به چشماش نگاه کردم.
سیگ:«من نمیتونم خاص باشم. من نمیتونم فرد خاصی مثل تو باشم.»
سرم رو از صورت مبهوتش دور کردم و شروع کردم به حرف زدن.
سیگ:«به عنوان کسی که یک بار زندگی کرده به طور قطع امتحانای دبستان مثل آب خوردنن اما تو باز هم منو به چالش میکشیدی عجولانه یا از سر بیفکری، ولی خب نمیشد کاریش کرد از هیچی خبر نداشتی. تا دوره راهنمایی این من بودم که پیروز بود. میتونستم از تجربیات ۲۸ ساله خودم تا اون موقع استفاده کنم. ولی تو دبیرستان نمره ما مثل هم شد و در آخر ورق رو برگردوندی و این کاملاً طبیعی بود.»
آنجا:«...»
سیگ:«درس خوندن تو دبیرستان واقعاً کار سختیه، حتی اگه یکبار اونو گذرونده باشی. دیگه سوالات جوری نبودنن که بتونی ازشون 100 بگیری. اگه از رهگذری بپرسی:«اگه بتوانی دوباره دبیرستان رو بگذرونی، میتونین به معتبرترین دانشگاه برید؟»
شک دارم بتوانی تعداد زیادی، بله، بگیری.
همه اینها به این دلیل بود که موقع دبستان برا دبیرستان و دانشگاه درس میخوندم، برای همین بود که میتونستم باهات رقابت کنم. اما من هرگز کسی نبودم که توانایی کافی برای ورود به معتبر ترین دانشگاه کشور رو داشته باشه.»
من داشتم به حد خودم میرسیدم ...نه، من خیلی وقته که ازش عبور کردم.
سیگ:«واضحه که تو دانشگاه حتی یک رقابت هم در کار نبود من این توانایی رو نداشتم که از جامعه علمی جایزهای بگیرم. تنها مزیت جادویی من داشتن تجربیات زندگی سابقم بود. توانایی نوشتن یک پایان نامه برتر توی یک کالج مزخرف، من هرگز از همون اولم چنین توانایی نداشتم.»
بی اختیار به حرفم گوش میداد.
در حالی که برف میبارید، بدون آنکه صحبت کنه فقط گوش میداد.
سیگ: «یک اعجوبه در ده سالگی، یک نابغه در ۱۵ سالگی و یک انسان معمولی بعد از ۲۰ سالگی. جادویی به نام تناسخ بعد از ۱۵ سال درزها را نشان میداد.هر چقدر زمان بیشتر میگذشت تاثیرش کمتر میشد و مزیتش ناپدید میشد.آنجا توخیلی تلاش کردی تا از من پیشی بگیری، اما من فقط میتونستم اطمینان حاصل کنم که تو مرا پشت سر نگذاری این بهترین کاری بود که میتونستم بکنم.جادوی تولد دوباره ناپدید شد و یک مرد معمولی پدیدار شد.زمان قدرت جادویی منو نابود کرد.»
دیگر نمیتونستم تحمل کنم و اشک از چشمانم جاری شد.
من میخواستم مثل این برف خاص باشم، من میخواستم تا ابد با کسی مثل تو رقابت کنم،متاسفم نمیتونم خاص باشم.
ببخشید... ببخشید
صدای هق هقم بلند شد..
من چندین بار تکرار کردم متاسفم، من نمیتونستم بهش برسم. حتی بعد از بیست سال باز هم هرگز نمیتونم بهش برسم.
سیگ: «متاسفم.»
من همون آدم معمولی سابق بودم حتی یک چیز هم تغییر نکرده بود.
آنجا: «احمق... تو یه احمقی.»
با دیدن حال خراب من شروع به گریه کرد.
آنجا: «من حتی یک کلمه از حرف هایی رو هم که میگی نمیفهمم... و میگی که دوباره متولد شدی یا یه همچین چیزی... امکان نداره اینو باور کنم... نمیفهمم و نمیتونم اینو تحمل کنم و...»
در حالی که گریه میکرد، گفت.
نمیشود هیچ کاری در این مورد کرد. نابغهها مردم معمولی را نمیفهمن، آنجا منو درک نمیکنه.
اجازه داد دانههای درشت اشک رو صورتش جاری بشن و شروع به صحبت با من کرد.
آنجا: «اما میدونی، یه چیزی هست که میفهمم... سیگ ،من میتونم بگم تو به حدت رسیدی... دیگه نمیتونی جلوتر بری... تو دیگه نمیتونی به خودت فشار بیاری... انقدر رو میتونم بگم، منظورم اینه که من خیلی وقته که کنارتم، من خیلی وقته که نگات میکنم.»
فهمیدم... فهمیدم
پس حالا اون همه چیز را فهمیده پس این یعنی خداحافظی
آنجا:«اما... میدونی...؟»
آنجا مرا محکم بغل کرد.
آنجا: :«بهم نگو که باید از هم جدا بشیم، بهم نگو که باید خداحافظی کنیم، نگو که دیگه نمیتونیم رقابت کنیم... خیلی ناراحت کننده ست و قلبم رو به درد میاره. تا ابد کنارم بمون، تا ابد با من بمون، من برای ۱۵ سال عاشقت بودم میدونی...؟»
قلبم محکم میتپید. میتونستم چرخش خون رو تو بدنم حس کنم و بلاخره متوجه شدم.
سیگ: :«سرده...»
آنجا: :«آره»
سیگ: :«تو خیلی سردی. »
آنجا: :«آره»
سیگ: :«بدنت خیلی سرده»
با دستای سرد و رنگ پریده اش منو در آغوشش نگه داشته بود.
سیگ: :«این خوب نیست... نباید این بیرون باشیم سرما میخوری همه امیدشون به تو...تو باید مراقب خودت باشی.»
آنجا: :«هی بیا بریم خونه باشه ؟»
خندید ، گریه میکرد و میخندید.
آنجا: :«دیگه به برف حسادت نکن بیا بریم خونه گرم باشه ؟»
******
هنوز توی شوک بودم و در حالی که به سقف اتاقش خیره شده بودم در عالم دیگری سیر میکردم.
میخواستم امروز از هم جدا شیم، میخواستم همه چیزو اعتراف کنم و راهمون را از هم جدا کنیم. پس چرا دوباره تو اتاقشم واز حمومش استفاده میکنم؟
آنجا:«آه،راحت شدم...»
آنجا در حالی که بخار حمام ازش بلند میشد وارد اتاق شد.
آنجا:«خوب ؟ چقدر از حرفهایی که قبلاً گفتی راست بود ؟ »
سیگ:«درباره تناسخ؟»
آنجا:«معلومه دیگه،پس چی؟»
سیگ:«همش،میدونم نمیتونی باور کنی ولی هیچ دروغی در کارنبود.»
آنجا:«راه ندارههه...»
آنجا همون طور که درباره زندگی سابقم میپرسید، خندید.
در حالی که بین گیجی وهوشیاری متغیر بودم به هر سوالی که میپرسید جواب میدادم.
حتی اگر اینو به زبان نیاورم، باز هم این زندگی جالب نبود. این یک زندگی معمولی بود و سپس یک اتفاق بامزه افتاد من این دوست عجیب را به دست آوردم.
زندگی مسیر عجیبی را طی میکنه.
من از روی جلد کتاب قضاوت کردم.
آنجا با خوشحالی به داستانهای چرندم گوش میداد.
آنجا:«بالاخره حس میکنم به تو رسیدم.»
سیگ:«ها؟»
آنجا:«چطور بگم...بالاخره حس میکنم دوست بچگیت شدم.»
این رو گفت و خندید.
بیست و هشت سالی که نمیتونستم درباره اش به کسی بگم بالاخره کمی پر شد.
آنجا:«پس حالا میخواهی چه کار کنی ؟»
سیگ:«منظورت چیه ؟»
آنجا:«دیگه مجبور نیستی اون بارو تحملش کنی، پس نمیتونی اونطور که میخوای زندگی کنی ؟»
در حالیکه کوکای گرم مینوشید طوری اینو گفت انگار که مسئله راحتیه.
سیگ:«خوب... من نسبت به زندگی قبل تحصیلات دانشگاهی بهتری دارم پس مهم نیست که کجا برم این یک مزیت است اما...»
آنجا:«آه...خدایا! مزیت هست یا نیست، من درباره این حرف نمیزدم، چی دوست داری و از چی لذت میبری؟»
یک دستش را روی رانش گذاشت و با دسته دیگرش به من اشاره کرد در حالیکه با جدیت حرف میزد.
سیگ:«چی دوست دارم..؟»
چشمانم را بستم و فکر کردم اما حدس میزنم به این آسانی جوابش را پیدا نمیکنم.
سیگ:«حدس میزنم باید کمی درباره این سوال فکر کنم»
آنجا:«نه! من میتونم بگم و بهت یاد میدم چی دوست داری و تو چی خوبی!»
ها؟چی؟پس چرا پرسیدی؟چرا آنجا علایق منو میدونه؟با تعجب منتظر ادامه حرفش بودم.
آنجا:«تو مناسب معلمی هستی! منظورم اینه که تو تا اینجا به من آموزش دادی.»
در حالی که سینه اش را سپر کرده بود اینو گفت.
معلم، با شنیدنش حس کردم چیزی در سینهام تکان خورد.
به یاد آوردم در طول دوره راهنمایی چطور با دوستانم جلسات مطالعه برگزار میکردیم.
خوشحال بودم که به من اعتماد میکنند، خوشحال بودم که آنچه میگفتم میفهمیدند؛ خوشحال بودم که به درد دوستانم میخورم.
آنجا:«دوستای بچگیت هم بهم گفتن، شکی درش نیست و تو معلم من بودی.»
من همه چیزو دربارت میدونم، در حالی که چهره پیروزمندانه ای به خودش گرفته بود و میخندید، گفت.
از خنده اش منم خنده ام گرفت.
وقتی برف بند اومد به خاطر آوردم.
روزی که مردم...
روزی که به خاص بودن برف حسادت میکردم...
دقیقاً چه بخش ویژهای از من تناسخ انجامداد ؟
به خاطر تناسخ ام اتفاقات گوناگونی برام افتاد، ولی چه تغییری در طبیعت معمولیم رخ داد ؟جوابش مشخص نیست، در آخرم حس میکردم هم آنقدر معمولیم که قبلاً بودم اما...
******
«معلم، فردا میبینمتون.»
«فردا میبینمتون.»
سیگ:«تو راه برگشت مراقب باشین.»
امروز مثل همیشه شاهد رشد دانش آموزام بودم.
عادی بود ولی حس میکردم این شغلیه که ارزش انجام دادن داره.
سیگ:«پس همه رفتن خونه... من هنوزم کار دارم.»
هنوزم یکم کاغذبازی مونده و امتحانایی که باید صحیح کنم.
حالا که حرفش شد چند تا بچه هستن که تو امتحان با هم رقابت میکنن. موندم این دفعه چی کار کردن؟
نمی تونستم جلوی خنده خودم رو بگیرم.
«عزیزم خوش برگشتی!»
«پاپا،خوش برگشتی!»
وقتی وارد خونه شدم همسرم سرش رو بالا آورد و دخترم از پام آویزون شد و وقتی بغلش کردم با خوشحالی خندید.
همسرم شخص خاصیه.
با جدیت در تحقیقاتش میخواست تا استاد دانشگاه بشه صفحه پشت صفحه مینوشت. در تحقیقاتش نتایج فوقالعاده ای گرفته بود، دوباره و دوباره توی کنفرانسهای خارج از کشور شرکت میکرد. و همین حالا هم به عنوان یک محقق جوان و شایسته دیده میشد، ولی برای من این دلیلی نیست که او رو خاص خوندم، به نوعی دیگه خاصه.
منظورم اینه که من عاشقشم.
سیگ:«امروز شام درست کردی؟»
آنجا:«آره ، برای یه مدت جایی نمیرم.»
«پس ماما و پاپا یه مدت پیش هم میمونن.»
سیگ: «یکم آبنبات خریدم.»
«آرهههه! ممنون پاپا.»
آنجا:«ها؟ چیه،چیه؟ آبنبات چه مزه ایه؟»
سیگ:«تو که از دخترمون هم مشتاق تری...»
وقتی همون من معمولی سابق بودم، رشد دانش آموزام رو نگاه میکردم و با همسر خاص و دخترم زندگی میکردم.
من چنین زندگی معمولی و راحتی رو زندگی کردم و حالا من در مسیر گرم زندگی قدم بر میدارم.
کتابهای تصادفی
