جزیره برمودا
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
پشت در کاملا تاریک بود و با نوری که از لای در اتاق خارج میشد، متوجه درهای سمت دیگه راهرو شدم. دستم رو روی دیوار کنارم کشیدم، اما کلید برقی پیدا نکردم. قدمی به داخل راهرو برداشتم تا از کنار دیوار کلید برق و راه پله رو پیدا کنم. اما به محض تماس پاهام با کف راهرو، چراغهای سقف یکی یکی روشن شدند.
با روشن شدن راهرو، اولین چیزی که تو نگاهم قرار گرفت، آکواریومی استوانهای پر از ماهیهای رنگارنگ بود. آکواریوم اونقدر پر بود که ماهی ها جایی برای شنا نداشتند و سر جای خودشون برای حرکت تقلا میکردند. ذوق اولیهام با درک زجری که میکشیدند، تبدیل به انزجار شد و نگاهم رو چرخوندم. اما جز درهای متعدد فقط سرهای متعدد حیوانات روی دیوار دیده میشد. تقریبا بین هر دو در، یک سر به دیوار کوبیده شده بود.
برای لحظهای به جای سر حیوانات، سرهای قطع شده خودم و بقیه رو روی دیوار دیدم. بدنم بیاختیار شروع به لرزیدن کرد و راهرو دور سرم چرخید. بدون اینکه متوجه بشم، روی زمین نشستم و چشمام رو بستم. با فعال شدن بیموقع تخیلم آخرین لایه مقاومتم شکست و شروع به گریه کردم. صدای خنده و شوخی بقیه از راهپله بالا میاومد، پس جلوی دهنم رو با دستام پوشوندم که صدای هق هقم پایین نره. برای مدت نامعلومی گریه کردم تا ارومتر شدم. اشکهام رو پاک کردم و دستام رو روی زمین گذاشتم تا با کمکشون بلند بشم..
همین که نیم خیز شدم، عجیب بودن زمین زیر پام، توجهم رو جلب کرد. به جای چوب یا سرامیک، زمین از شیشه پوشیده شده بود. سطح شیشه پر از سوراخهای ریز بود و زیر اون گیاهان عجیب زیادی قرار داشت. میخواستم نگاهم رو از گیاهان بگیرم و بلند بشم که متوجه حرکت بینشون شدم. کنجکاوی بیموقع باعث شد به سمت شیشه خم بشم تا بهتر ببینم. سایههای بین گیاهان بالا اومدن و شکل ماهی به خودشون گرفتند.
بالاخره متوجه شدم چند ماهی بنفش رنگ زیبا دورم میچرخیدند. با کمی تلاش روی پاهام ایستادم، اما نگاهم به زیر پاهام خیره موند و ماهیها رو شمردم. چهار ماهی بنفش دور پاهام میچرخیدند و به هر ماهی دیگه ای که سمتشون میاومد، حمله میکردند.
از گوشه چشمم، نگاهم به پایین آکواریوم شیشهای افتاد و متوجه چند ماهی دیگه شدم. برای دید بهتر، نزدیک استوانه پر از ماهی رفتم اما با هر قدم، ماهیهای بنفش رنگ هم دنبالم میاومدند. وقتی به اندازه کافی نزدیک شدم، تونستم پیراناهای گرسنه رو تشخیص بدم که بیصبرانه اطراف استوانه میچرخیدند.
وقتی پیراناها متوجه ماهیهای بنفش شدند به سمتشون حمله کردند اما اونا هم تلافی کردند. علاقهای به دیدن جنگیدن ماهیها نداشتم پس آکواریوم رو دور زدم و حفره راهپله رو دیدم. سمتش رفتم و قبل از پایین رفتن، استوانه پر از ماهی زندهی دیگه ای رو سمت مقابل حفره دیدم. با فرض گوشتخوار و گرسنه بودن تمام ماهیهای آکواریوم بزرگ زیر پام، تو دلم به خاطر سرنوشت ماهیهای زندانی تاسف خوردم. با قدم گذاشتن روی پلهها، دوباره به خودم قول دادم که به سرنوشت ماهیهای داخل استوانهها دچار نشم و رابرت و دوستاش رو شکست بدم.
صدای گنگ همهمه و خندههاشون از حفره راه پله بالا میاومد و با هر پلهای که پایینتر میرفتم، صداشون واضحتر میشد. تموم حرفهاشون پوچ و شوخی در مورد مسابقه فردا بود. نمیدونستم به خاطر جهلشون ناراحت باشم یا به بیخبری و خوش بودنشون، حسادت کنم.
بغض گلوم رو بست و چشمام شروع به سوزش کردند. میدونستم که دوباره چشمه اشکم در حال جوشیدنه. همون جا رو نیمه پلهها ایستادم و چشمام رو بستم. سرم رو بالا گرفتم و لحظهای نفسم رو حبس کردم و بعد از اون آروم و طولانی بیرون فرستادمش. اکثر اوقات با این روش میتونستم مانع گریه بیموقع بشم.
وقتی حالم بهتر شد، دوباره پایین رفتم و سعی کردم لبخندی روی لبام بنشونم. اولین نفری که متوجهام شد، دختر ریز نقش و زالی بود که از راهپله بالا میرفت. من رو که دید، ایستاد و با لبخند گفت:
- سلام ماجا.گ خوب شدی؟
سرم رو به تایید ت*** دادم و گفتم:
- خیلی بهترم، داشتی میرفتی بالا؟
سری به نفی ت*** داد و گفت:
- آرورا ازم خواسته بود بیام پیشت که اگه نمیتونی بیای پایین، شامت رو بیارم بالا.
متعجب از اینکه رابرت مانعشون نشده بود، ابرویی بالا انداختم و جواب دادم:
- من خوبم، فقط یکم ضعف دارم.
با شنیدن این حرفم، سرش رو پایین انداخت و انتهای موهای بلندش رو دور انگشتش پیچید.
- ببخشید، من خیلی حواس پرتم که اینجوری وسط راه پله نگهت داشتم.
دستی به بازوش کشیدم و گفتم:
- هر کسی عیبی داره، مهم اینه که سعی کنه رفعش کنه. مطمئنم تو میتونی این مشکلت رو از بین ببری.
سرش رو سریع بلند کرد وبا چشمای آبی روشنش به چشمام خیره شد.
- راست میگی؟
صدای پر ذوقش، قلبم رو فشرد اما فعلا نباید چیزی میگفتم. حداقل نه به این دختر خجالتی و بدون اعتماد به نفس. لبخندم رو عریضتر کردم و سرم رو به تایید ت*** دادم.
- آره. الان هم بیا بریم غذا بخوریم.
کنار هم بقیه پلهها رو پایین رفتیم و نیمی از روی کنجکاوی و نیم دیگه برای شناخت بیشتر پرسیدم:
- اسمت اِوِلین بود؟
تایید کرد و ادامه دادم:
- اِوِلین تو دختر جوون و زیبایی هستی. در حقیقت جوونترین فرد گروهی. چرا به جای کالج یا دانشگاه، دستیار ارورا شدی؟
اِوِلین سریع جواب نداد و سایه گذرای غمی رو که از صورتش گذشت، دیدم. خواستم معذرت خواهی کنم و بگم لازم نیست جواب بده که ایستاد و گفت:
- من یتیمم و خانوادهای ندارم. نتونستم شهریه کالج رو تهیه کنم و امتیازام برای بورسیه هم کم بودن. خوشبختانه تونستم تو یه رستوران گرون قیمت پیشخدمت بشم. آرورا رو اونجا دیدم و بعد چند بار صحبت، بهم پیشنهاد داد یه سال براش کار کنم و اون هزینه دانشگاهم رو میده.
بعد سریع باقی پلهها رو پایین رفت و نگذاشت حرفی بزنم. به ناچار دنبال اون و صدای گپ و گفت بقیه و برخورد کارد و چنگال به بشقابها ، پایین رفتم. با رسیدنم به سالن، تمام صداها از بین رفت و نگاه همه به سمتم چرخید. به خاطر سکوت ناگهانی جمع و نگاههای خیره شون، بدنم داغ شد و مطمئن بودم صورتم هم سرخ شده بود. سریع سلام کردم و به اطراف میز نگاه انداختم تا صندلی خالی پیدا کنم. از بین چند صندلی خالی، یکی بین استیو و میسون بود و یکی بین رابرت و اِوِلین. بدون فکر سمت رابرت رفتم و شکر گزار بودم که صندلی در دورترین نقطه ممکن از استیو بود.
کتابهای تصادفی

