خون کور: پانیشرز
قسمت: 57
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
خون در رگهای میکایلا یخ بست. چشمان آبیاش گشاد شد. اگر ریکی عامدانه او را رها کرده بود، پس مرگ مادر هانا نیز تقصیر او بود؟ محتویات معدهاش به هم میپیچید. دندانهای لرزان از خشم و نومیدیاش را به زحمت از هم گشود:
- تمام این مدت میدونستید که من زندهام؟
ریکی پا روی پا انداخت. ضربان قلب خونآشام آزمایشی بالا رفته بود و نوار دیجیتالی مغزش نشان میداد که در وضعیت مناسبی نیست. آهسته پلک زد:
- آره. خودم کاری کردم که احساس کنی بدون مشکل فرار کردی.
میکایلا حس میکرد که دیدگانش سیاهی میرود. تقصیر او بود که الیزابت کشته شد. به احتمال زیاد هم هانا و رانمارو زیر آزمایشات ظالمانهی VHO بودند. به چه جرمی؟ جرمشان این بود که به یک نمونهی آزمایشی فراری پناه داده بودند. چیزی مثل سنگ در معدهاش به وجود آمد. توخالی به سقف خیره مانده بود. عذاب وجدان گردن بلند میکایلا را با دو دست میفشرد. گویی قصد کشتن او را زیر وزن سنگین خود داشت. ریکی آزمایشی را از روی میز برداشت. دست زیر عینکش برد و پل بینیاش را مالید. همانطور که روی میز کمی خم شده بود و مطالعه میکرد، گفت:
- فراریت دادم چون باید کاری رو انجام میدادی.
صدایش بیحس و توخالی بود. انگار که هیچ قصدی از آن کلمات نداشت. سرش را کج کرد. قفسهی سینهاش بیصدا پایین و بالا میرفت. گوشهی لبهای باریکش به نیشخندی یکطرفه و سرد کشیده شد. کلمات ماهرانهی ریکی، امید کوچکی را در دل میکایلا زنده کرد. ریکی هیچ حرفی از سازمان VHO به میان نیاورده بود. سرش را سمت آن دانشمند دیوانه چرخاند. دلیلی داشت که مردم از قدیم به حرفهای شیاطین اعتمادی نداشتند چون شیاطین عموماً دو پهلو صحبت میکردند. این امر باعث میشد که قربانیانشان فریب بخورند و در دام آنها بیفتند. نفسش را محکم بیرون داد. همهی این نتیجهگیریها برای توهم خودش بود. دندانهایش را روی هم فشرد و کلماتش را دقیق انتخاب کرد:
- پس داری میگی که تنها خودت من رو فراری دادی؟
ریکی سرش را بالا برد و آب دهانش را قورت داد. سیبک گلویش بالا و پایین رفت. سرش را پایین آورد. نگاهش سرد و بیاحساس بود؛ درست همانند تختهسنگی صبور و استوار به افق مینگریست. لبهای سرخ تیرهاش را آهسته بهم زد:
- کر شدی؟ از همون اول هم اینو گفتم.
طوفان درون قلب خونآشام نوجوان آرام گرفت. حداقل امیدی داشت که پای سازمان در وسط نباشد. پوزخندی نیمهجان زد:
- پس تو هم به سازمان VHO خ**یا*نت کردی؟
جواب ریکی قاطع و استوار بود:
- نه!
میکایلا متحیر ماند. جواب ریکی اصلاً منطقی نبود. چگونه هم به سازمان خ**یا*نت کرده بود و هم خ**یا*نت نکرده بود؟ چشمان آبی میکایلا روی ریکی دوید و مدام او را اسکن میکرد تا بلکه منطق رفتار دوگانهی او را بیابد. چشمش به کرم پودر روی میز افتاد. چرا میبایست کرمپودر زنانه در آزمایشگاه ریکی وجود داشته باشد؟ سر میکایلا در حال دود کردن بود. متناقضات زیادی در اطرافش وجود داشت که مانع درک درست حقیقت میشد.
کتابهای تصادفی

