خورشید
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
برعکس همیشه کم شدن آدمها برایش ناراحتکننده بود. احساسی مانند ذرهذره ریختن آب از مشت دست. هرچه خیابان خلوتتر، اضطراب او بیشتر میشد. صدای قدمهایشان که سعی میکردند از یکدیگر سبقت بگیرند تا سریعتر به خانه برسند، آزار دهنده بود. بدون توجه، به دیگران تنه میزدند و راه خود را باز میکردند؛ چرا آنقدر عجله داشتند؟
تاکنون هر زمان در این خیابان قدم برداشته بود، همیشه بسیار شلوغ و پر از جمعیت بود و تصور ایناینکه قرار است خالی شود او را آزار میداد.
بههرحال این اولین باری بود که در این زمان از شبانهروز در بزرگترین خیابان مرکزِ شهر قرار داشت. رویِ پلهی کوچکی که متعلق به مغازه موبایل فروشی(که حالا بسته بود) نشسته و بی هدف رفت و آمد پر هلهلهی انسانهای خسته را نگاه میکرد. گاهی صدای بوق ماشین و گاهی صدای افرادی که بلند بلند یکدیگر را صدا میزدند شنیده میشد. چراغ راهنمایی به نوبت، هر چند دقیقه یکبار تغییر رنگ میداد و اجازه ی حرکت را از عابرین به ماشینها و بالعکس عوض میکرد.
دوباره لرزش را در جیب هودی اش حس کرد و سعی کرد به آن توجه نکند اما آسان نبود. با اینکه در اواسط پاییز قرار داشتند، اما هوا از چیزی که تصور میکرد سردتر شده بود. لرزش گوشیاش بالاخره قطع شد و آن را بیرون آورد تا دوباره بررسی کند. ساعت ۲۳:۱۷ بود. بهخاطر نداشت که تاکنون تا این وقت شب را تنها بیرون گذرانده باشد. ۹ تماس از سوی مادر، ۱۴ تماس از پدر و تعداد بسیار زیادی پیام را در بالای صفحه گوشی مشاهده کرد. آهی کشید و دکمه پاککردن اعلان ها را فشرد. بهتر بود تا مغازه ها بسته نشدند هرچه سریعتر شام خود را تهیه میکرد. به آرامی از روی پلهی کوتاه برخاست و پشت لباسش را تکاند. به دلیل سرمای پله پاهایش کمی خشک شده بود اما بدون وقفه حرکت کرد. در میان سیل جمعیت قرار گرفت و سعی کرد به حرفهای خسته کنندهشان درباره روزمرگی های خسته کنندهترشان اهمیتی ندهد. با اینکه متنفر بود اما مثل همیشه بقیه رهگذران بدون توجه به او تنه میزدند تا سریعتر به راهشان ادامه دهند. با حس کردن بوی مطبوع روغن داغ و باقی مواد غذایی، از رودخانهی پیادهرو خارج و به سمت مغازهی ساندویچ فروشی رفت. مغازه جایی برای نشستن نداشت و فقط میشد از پشت پیشخوان، مِنو را که با دستخطِ بدِ فروشنده نوشته شده بود را دید و سفارش داد. آه... فراموش کرده بود اول موجودی کارتش را بگیرد. برای لحظهای به فکرش زد که از فروشنده درخواست کند قبل سفارش آن را بگیرد اما به سرعت پشیمان شد؛ ترجیح داد بدون برنامه پیش برود تا نیاز نباشد صحبت های اضافی با افرادی که علاقهای به ارتباط برقرار کردن با آنها را ندارد، داشته باشد. یک هاتداگ سفارش داد و کارتش را کشید. خوشحال بود که این مغازههای سرپایی همیشه غذایشان آماده است. کمی بعد ساندویچ پیچیده شده در کاغذ و فویل را گرفت و به مسیرش در پیادهرو ادامه داد. اکنون خلوتتر شده بود و افرادی که همسن خودش یا کوچکتر باشند کمتر دیده میشد. پاهایش کمی درد میکرد که دلیل آن مدت طولانی قرار گرفتن پاهایش در کفش بود. کفشهایش کانورسهای مشکیای بودند، اصلا مناسب پیاده رویهای طولانی مدت نبودند. متوجه شد دارد به انتهای خیابان بزرگ میرسد. برای یک لحظه ایستاد و سعی کرد نفس عمیقی بکشد. میدانست باید به راه رفتن ادامه بدهد اما نمیدانست چهقدر. مهم نبود تا کِی در خیابانهای مرکزشهر قدم بزند، در هر صورت او امشب جایی برای ماندن نداشت.
***
آخرین گاز را از ساندویچ زد و کاغذ دورش را در پلاستیک گذاشت و درون کیفش قرار داد. همیشه از افرادی که زباله هایشان را در خیابان رها میکردند متنفر بود. هوا رفته رفته سردتر میشد و باد خنکی برگ های خشک درختان را که مانند جوجه های آماده پرواز بودند، جدا میکرد. در کوچهی بنبست تنگ و تاریکی بود که باعث میشد باد سرد کمتر او را اذیت کند. هر از گاهی فردی از جلوی کوچه رد میشد که این نشان دهنده خلوتتر شدن خیابانها بود. ساعت از ۱۲ گذشته و این یعنی زمان وارد نیمه شب شده بود. صدای گوشیاش را به طور کل خاموش کرده بود تا دیگر لرزش نیز آزار دهنده نباشد.
احمقانه بود؛ متوجه نمیشد کجایِ این کارِ او برایشان غیرعادی است که اینچنین ابراز نگرانی میکنند. با دیدن نور صفحه گوشیاش از پشت جیب هودی، آن را بیرون آورد و با کلافگی قفلاش را باز کرد. به سرعت شماره پدر و مادرش را در لیست سیاه گذاشت تا بلکه این تماسهای آزار دهنده تمام شوند.
نفس عمیقی کشید و پاهایش را دراز کرد. در حالت عادی ممکن نبود چنین کاری کند اما اکنون خاکی شدن لباسها موضوع کماهمیتی بود. کولهپشتیاش که تقریبا بهجز چند کتاب، خالی بود را پشتش گذاشته و به گوشه دیوار یکی از خانهها تکیه داده بود. چراغ خانههای درون کوچهی بنبست بهجز تعداد محدودی خاموش بود و این نشاندهنده پایان روز بود. نمیدانست مردم چهطور میتوانند به این زودی بخوابند؛ معمولا او تا فعالیت های ذهنی بسیاری انجام ندهد یا قرص خاصی نخورد نمیتواند بخوابد.
صدایی شنید که باعث شد از جا بپرد؛ درِ خانهای که پشت سرش بود باز شد و مردی بیرون آمد. مرد که تعجب کرده بود به شکل بدی او را نگریست و متوجه شد هرچه سریعتر باید از آنجا دور شود. سعی کرد دیگر به مرد نگاه نکند و پس از برداشتن کولهاش از کوچه خارج شد. وقتی دوباره به پیادهرویِ کنار خیابان اصلی رسید ناگهان حس ترس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. پیادهروها اکنون چنان خلوت بودند که تعداد آدم ها را میشد با انگشتان دست شمرد. تعداد ماشینها نیز بسیار کمتر شده بود و دیگر صدای اگزوزهای آزار دهنده شنیده نمیشد. گویی شهر به خواب رفته بود؛ حتی چراغراهنمایی هم تغییر کرده و اکنون چشمکزن بود. کرکرهی بیشتر مغازهها پایین بود؛ آنهایی که باز بودند، یا کافه بودند یا ساندویچ فروشی. هوا از قبل سردتر بود، مخصوصا وقتی از کوچه به خیابان قدم گذاشت توانست با تمام وجود آنرا حس کند. کمی خود را بهخاطرِ نیاوردن لباس گرم سرزنش کرد اما اکنون زمان مناسبی برای این نبود. معمولا همیشه آرزو داشت که در این خیابان زیبا، که درختانی بلند پیادهرو را از سطح ماشینرو جدا کرده بودند، به تنهایی قدم بزند؛ اما اکنون فضا کمی ترسناک بود. نفسها و قدمهایش تندتر شده بود اما نمیدانست به کجا می رود. تنها افرادی که در خیابان دیده میشدند مردهایی بودند که بلند بلند با دوستان خود صحبت میکردند یا در گوشهای نشسته و سیگار میکشیدند. کمی طول کشید تا متوجه شود اما فهمید که از کنار هرکس رد میشود، او را نگاه میکنند.
حس وحشتناک و بدی بود؛ حتی میتوانست نگاههایی که از پشت به او دوخته شده بودند را حس کند. کمی جلوتر کافهی سرپاییای بود و افراد زیادی جلوی آن ایستاده بودند، همگی جوانهای بی دغدغه و سرخوش؛ اما مشکلی وجود داشت، این برای او ترسناک بود. نیاز به دقت نبود تا بفهمد هیچ دختری در خیابانها نیست.
اصلا دوست نداشت از میان آن جمعیت رد شود به همین دلیل عرض خیابان را طی کرد و به طرف دیگر پیادهرو رفت. قدمهایش آنقدر تند بودند که میشد گفت درحال دویدن است. حس ترس و اضطراب مانند بادی که درحال وزیدن بود، هر لحظه حس میشد و اجازهی آرام شدن به او نمیداد. کمی بعد در تقاطع به سوی خیابان فرعیای رفت تا کوچهای پیدا کند. مطمئنا اگر در یکجای خلوت و تاریک مینشست و تا صبح آنجا میماند، اتفاقی نمیافتاد. خیابانِفرعی کاملا تاریک بود و چراغهای تیربرقها آنقدر کمنور بودند که تقریبا چیزی دیده نمیشد. در این خیابان دیگر اثری از موجود زنده نبود و تنها چیزی که به گوش میرسید، صدای سکوت بود. صدایی عمیق و دور آمیخته با باد. چراغ بیشتر خانهها خاموش بود و صدایی از درونشان شنیده نمیشد. در جوبهای کنار پیادهرو باریکه آب کثیفی وجود داشت که راکد بهنظر میرسید. همهچیز در این شبِ وحشتناک از حالت عادی منزجر کنندهتر بود.
پس از طی کردن مسافتی کوتاه در خیابان کوچک، کوچهای دید که بنظرش برای سکونت کوتاه مدتاش مناسب میآمد؛ کوچهای بنبست و بدون چراغ. حتی نمیدانست طول کوچه چهقدر است و تنها از تابلوی جلوی آن فهمید که بنبست است. به درون کوچه قدم گذاشت و سعی کرد هرچه سریعتر انتهای آن را بیابد تا کمی بنشیند زیرا درد پاهایش از قبل بیشتره شده بود. پس از برداشتن چند قدم ناگهان خشکش زد. در تاریکی دو نقطهی کوچک نارنجی دیده میشد. صدای حرکتی شنیده شد و دو منبع نور کمرنگ تکان خوردند. اکنون به وضوح میتوانست صدای نفسهای دیگری جز خودش را بشنود. با اینکه پاهایش دیگر توان حرکت نداشتند اما عقب عقب به سمت ورودی کوچه رفت. طولی نکشید تا آنچیزی که بیشتر از همه باعث وحشتش میشد را ببیند. دو مرد را درحالی که سیگار بر لب داشتند آرام آرام در نور ضعیف تیربرق دید. نمیدانست بهخاطر وضعیت فعلیاش است یا نه اما بسیار وحشتناک بهنظر میرسیدند؛ صورت نامرتب و اصلاح نشده، لباس هایی غیر رسمی و تتوهای زشت روی دست و گردن. یکی از مردها صدایی مانند نیشخند زدن از خود در آورد و گفت:
«راه گم کردی بچه؟»
«خیلیهم بچه نیست خانومیه واسه خودش»
و سپس هر دو با صداهای بسیار زشت و نکرهای شروع به خندیدن کردند. گویی دست و پاهایش قفل شده بودند و صدای قلبش آنقدر بلند بود که ترسید آنها نیز آن را بشنوند.
یکی از مردها جلو آمد و سعی کرد دستش را بگیرد اما او به سرعت خود را عقب کشید.
«نترس بابا کاریت ندارم یه دِیقه بیا اینجا»
و سعی کرد نزدیکتر شود.
«تو همین کوچه خونه داریم میتونی شب بیای پیشمون بمونی»
«خودتم خوشت میاد اگه بهت نشون بدیم»
صدایشان به گونهای بود که هم به وضوح شنیده شود و هم کسی از همسایه ها آن را نشنود. زانوانش میلرزید و نمیدانست باید چهکار کند. میدانست که قدرت دویدنش آنقدر نیست که اگر دنبالش آمدند بتواند بگریزد. هر لحظه مردی که جلوتر بود سعی میکرد نزدیکتر شود. میدانست تنها راهی که دارد درخواست کمک است، اما از چه کسانی؟ شاید همسایهها از خواب برخیزند و کمکش کنند.
میترسید حتی صدایش در نیاید؛ زیاد از این موقعیتها در خوابهایش زیاد دیده بود. چشمانش را بست، دهانش را باز کرد و با تمام توانش جیغ زد؛ اما ناگهان دیگر نتوانست صدایی از خود در بیاورد. حتی دیگر توان نفس کشیدن هم نداشت. دست سرد و بزرگِ مرد که زبر بود و بوی سیگار میداد روی دهانش قرار گرفته و با دست دیگرش چیزی را زیر گلوی او نگه داشته بود. نیاز به دقت کافی نبود، حتی با چشمان اشکآلود که باعث میشد همهچیز غیرقابلتشخیص بهنظر بهرسد میتوانست بفهمد آن چاقو است.
سرش را پایین آورد که باعث شد نفسهای داغ و بدبوی مرد را کنار گوشش حس کند. او با صدایی آرام گفت:
«جیکت در بیاد همینجا خونتو میریزم»
نفس کشیدن آنقدر سخت بود که میشد گفت بلندترین صدای درون آن کوچهی نحس، صدای تقلای اکسیژن برای رد شدن از دستان کثیف آن مرد بود. اکنون او آرامآرام به سمت عقب کشیده میشد و به درون تاریکی داخل کوچه فرو میرفت. صدایی شنیده شد که مشخص بود صدای باز کردنِ در است. با تمام وجود سعی کرد از کشیده شدن جلوگیری کند اما دستان زمخت مرد سفت تر شد. هیچکاری نمیتوانست بکند. مانند مرغی در دستان قصاب بود که میدانست چه سرنوشتی دارد. ناگهان صدایی شنیده شد که باعث توقف آن مرد شد؛ صدای زنگ خوردن تلفن مرد دیگر بود که درحال بازکردن در خانه بود.
«الو بله؟ محمود؟ کجا؟ لعنت بهتون مگه نگفتم امشب نرید؟ بمونید الان جلدی میایم اَه»
سپس رو به مردی که او را گرفته بود کرد و گفت:
«میگه رفتن محل اون سگ پدرا محمودُ با تیزی زدن باید بریم جمعشون کنیم»
«مگه به اون احمق نگفته بودم امشب نرید. اینو چکار کنیم؟»
«گور باباش ولشکن بپر ترک موتور بریم»
مردی که او را نگه داشته بود، دستانش را شل کرد و چاقو را به حالت تهدید آمیزی سمتش گرفت و گفت:
«صدات در نمیاد همین الان از اینجا میری فهمیدی؟ به کسی چیزی بگی پیدات میکنم تیکه تیکهات میکنم.»
و سپس به سرعت سوار موتوری که از حیاط خانه بیرون آوردند شدند و آنجا را ترک کردند.
***
اگر کسی رد قطرات اشک را در پیادهرو دنبال میکرد، به سادگی او را مییافت. با اینکه توانی برایش نمانده بود اما از سرعت قدمهایش کاسته نمیشد. هرچه سعی میکرد دیگر گریه نکنید نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. اطمینان داشت خاطرهای وحشتناکتر از چیزی که امشب تجربه کرده در زندگیاش نخواهد آمد، البته امیدوار بود؛ چون شب هنوز به پایان نرسیده بود.
ساعت از ۱ بامداد گذشته و هوا رو به سرما و تاریکی بیشتری میرفت. همچنان در آن خیابان فرعی راه میرفت و سعی میکرد به چیزی یا جایی بهرسد، اما هیچ امیدی نداشت. با شنیدن کوچکترین صدایی یا دیدن گربهای چنان از جایش میپرید و تپش قلبش بیشتر میشد که گویی صدای شلیک تیر آمده است. وقتی میدید ماشینی از دور درون خیابان حرکت میکند به سرعت در پشت درخت یا درون سایهای بی حرکت میماند تا او را نبینند. احساس ترس و دلهره از زمانی که با آن دو حیوان مواجه شده بود لحظهای بدنش را رها نمیکرد. صدایی از پشت سر شنید و متوجه شد درِ یکی از خانهها باز شده و فردی قصد بیرون آمدن دارد. با تمام سرعت شروع به دویدن کرد تا از آنجا دور شود. ریههایش دیگر توانی نداشتند و سوزش شدیدی در قفسه سینه اش ایجاد شده بود که باعث میشد حس کند زخم بزرگی در آنجا دارد. دهانش بسیار خشک بود و دیگر توانایی تولید بزاق نداشت. ناگهان پاهایش به چیزی گیر کرد و با شدت زمین خورد. سعی کرد صدایی از خود در نیاورد اما تقریبا ممکن نبود. سر هر دو زانویش بشدت خاکی و پاره و کف هر دو دستش نیز پوست رویشان کنده و بسیار کثیف شد. دیگر نمیتوانست این وضعیت را تحمل کند؛ در همان حال روی زمین نشست و با حالت فلاکتباری دستش را در جیبش فرو کرد. قطرات اشک و لرزش چانهاش لحظهای او را رها نمیکردند. با روشن کردن موبایل متوجه تعداد تماس و پیامها بسیار زیادتر شده. نمیدانست باید چهکار کند...
شاید بهتر بود همین الان تماسی بگیرد و به این وضع خاتمه دهد. چند کلیک در تلفن همراهش کرد؛ همه چیز آماده بود فقط کافی بود دکمهای را بهفشارد تا تماس گرفته شود. چشمانش را بست و سعی کرد چند نفس عمیق بکشد. اکنون آب بینیاش نیز میآمد به همین دلیل با آستینش آن را پاک کرد. نباید تماس میگرفت. حداقل نه الان که تا اینجا پیش رفته بود. با اینکه وضعیتِ خیلی وحشتناکی بود اما هنوز احساس غرورش اجازهی همچین کاری نمیداد. حتی اگر تماس نیز میگرفت قرار بود واکنش های خیلی بدی را تحمل کند پس کافی بود فقط چند ساعت دیگر سالم بماند تا هوا روشن شود. به سختی خود را جمعوجور کرد و لباسهایش را تکاند. کوله پشتیاش را بر دوشش انداخت و صورتش را پاک کرد، سپس به راه افتاد. حالا میشد فهمید که این خیابان فرعی چقدر طولانی است؛ یا شاید هم اینطور بهنظر میرسید. گویی هوا هر لحظه سردتر میشد اما باد اکنون خوابیده بود. راه رفتن در پیادهروی کوچک و بسیار تاریکِ آن خیابان بسیار کند میگذشت. در همین حال ناگهان صدایی از جلوتر شنید؛ صدای راه رفتن بود اما بسیار آرام و شمرده. دوباره حس ترس و اضطراب را در دلش حس کرد و اکنون احساس تهوع نیز به آن اضافه شده بود. برای لحظه به ذهنش رسید در جایی قایم شود اما دیر شده بود و با این عمل آن فرد قطعا او را میدید و واکنشی نشان میداد. سعی کرد نفسهایش را منظم کند و آماده رویارویی شود. تنها کافی بود بدون هیچ جلب توجهی از کنار آن فرد بگذرد؛ چیزی که ساده اما در عمل بسیار سخت بهنظر میرسید. سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد. دستانش را در جیب هودی اش فرو برد تا لرزشی که نمیدانست بهخاطر سرما است یا ترس، پنهان شود. وقتی به نقطهای رسیدند که درست در کنار یکدیگر قرار داشتند، برای یک ثانیه متوجه شد کفشهای آن فرد درست مانند کفشهای خودش است، اما این باعث نشد که حتی برای لحظهای سرش را بلند کند یا بایستد. با اینکه همهچیز بسیار آرام پیش میرفت اما بدون هیچ خطری از کنار آن فرد گذشت و به راهش ادامه داد. خواست نفس راحتی بکشد که متوجه شد چیزی درست نیست؛ صدای قدمهای آن فرد شنیده نمیشد. او ایستاده و احتمالا درحال نگاه کردن او بود. سعی کرد سرعت قدم هایش را زیاد کند اما صدایی شنید که باعث شد خشکش بزند.
-«هی»
صدا نرم و بی آزار بهنظر میرسید، صدایی که گویی تازه به بلوغ رسیده و متعلق به پسر جوانی بود. اهمیتی نداد و سر جایش ایستاد.
-«اگه خونتون این ورا نیست، بهتره سمت ته خیابون نری... یه گروه اونجا بودن که... خب.. زیاد جالب نبودن...»
متوجه شد که نفسهایش دوباره به شمارش افتاده.
-«اگه خواستی... بیخیالش»
و دوباره صدای قدمهای آن فرد شنیده شد.
نمیدانست باید چهکار کند... از طرفی اصلا دوست نداشته دوباره با چند نفر روبهرو شود و از طرف دیگر به آن پسر اعتماد نداشت. برای چند لحظهی خیلی طولانی همانجا ماند اما در نهایت برگشت به سمت عقب و راهی که از آن آمده بود. صدای قدم های آن فرد شنیده نمیشد اما در فاصلهای نسبتا طولانی در جلو میشد او را دید. بدون این که سرعت قدمهایش را زیاد کند تا نزدیک او شود، شروع به حرکت کرد. گویی بازگشتن تمام آن راهی که آمده بود، به او حس پوچی میداد اما میدانست که تصمیم درستی است. برگ های درختان به شکلی بی صدا و آرام در باد میرقصیدند و هر از گاهی چند تای آنها جدا میشدند تا زیر پای رهگذران از بین بروند. چیزی نگذشت که متوجه شد آن پسر نیست. هرچه نگاه کرد، به جز خیابانی خالی در روبهرویش چیزی نبود. دوباره احساس ترس در سراسر وجودش شدت گرفت؛ نکند آن پسر با کسانی همدست بود تا او را به محل خاصی بکشانند؟
سر جایش ایستاد و آب دهانش را قورت داد اما چیزی از خشکی گلویش کم نکرد. سعی کرد چند نفس عمیق بکشد تا آرامتر شود. در نهایت تصمیمش را گرفت و برگشت تا دوباره به انتهای خیابان برود. چند قدم نرفته بود که متوجه شد گروهی از پسرهای جوان که با صدای بلند میخندیدند و صحبت میکردند درحال نزدیک شدن هستند. از صحبتهایشان مشخص بود که حالت عادی ندارند. به سرعت برای بار دوم شروع به حرکت در سمت ابتدای خیابان کرد اما با سرعت خیلی بیشتر. تقریبا درحال دویدن بود و با تمام وجود امیدوار بود آنها به دنبالش نیایند و بتواند بدون مشکل جایی خلوت برای استراحت پیدا کند. ریهاش چنان میسوخت که گویی تیغی درون آن قرار داشت و با هربار نفس کشیدن به آن آسیب میرساند. چشمانش تقریبا چیزی نمیدید و تنها سعی میکرد زانوانش را استوار نگه دارد تا زمین نخورد. سرش را به سمت پایین گرفته بود تا بتواند سریعتر قدم بردار و دستانش را دور بندهای کوله پشتیاش حلقه کرده بود. ناگهان با چیزی برخورد کرد اما باعث زمین خوردنش نشد تنها دماغش ضربه دید. سعی کرد در میان تلاش برای نفس کشیدن و پاککردن چشمهایش متوجه شود با چهچیزی برخورد کرده که با دیدن دوبارهی آن کفشها، متوجه موضوع شد.
«آخ... آروم باش»-
سریع صورتش را پاک کرد و کوله پشتیاش را از روی زمین برداشت تا دوباره فرار کند. بشدت سراسیمه بود و احساس نا امنی را بیش از هرچیزی حس میکرد. در پشتِ سر صدای آن گروه هر لحظه نزدیک تر میشد و در جلویش آن پسر قرار داشت. مانند گربه ای که در اتاقی گیر افتاده باشد، تقلا میکرد کاری کند. احساس کرد الان است که دوباره گریهاش بگیرد اما چیزی باعث شد تا افکارش متمرکزتر شوند:
-«برو توی این کوچه.»
پسر کاملا جدی به نظر میرسید؛ به کوچهای که اشاره میکرد نگریست. مانند همان کوچهی بنبست قبلی بود و با یادآوری اتفاقات درون آن پاهایش خشک شد. گویی میخواست ولی نمیتوانست حرکت کند. ناگهان صدایی بلند شنیده شد:
«بیا اینجا ببینم»
مشخصا صدا از آن افراد و خطاب به او بود. دوباره صدای پسر اما آرامتر شنیده شد: «برو.»
به سختی بدنش را تکان داد و با تردید و ترس به درون کوچهی بنبست تاریک رفت. طول کوچه در کل شاید ۱۰ یا ۱۲ متر بود؛ به همین دلیل به انتهای آن رفت و به دیواری چسبید. از صدا متوجه شد آن پسر هم به درون کوچه قدم برداشته. او در همان ابتدا ماند و بی حرکت به دیوار تکیه داد. دوباره صدا شنیده شد:
«مگه با تو نیستم»
پسر نفس عمیقی کشید و از کوچه بیرون رفت.
صدای قدم های گروه نسبتا بزرگ آنقدر نزدیک شد تا در نهایت متوقف شدند.
«بابا این که همون پسرهاس که دیشب دیدیم. مگه نگفتم دیگه نیا محل ما؟»
«کار داشتم... خونه فامیلمون اینجاست الانم دارم بر میگردم.»
«تو غلط کردی خونه فامیلتون اینجاست. بیا نشونم بده ببینم کیه همین الان زنگشونو بزنم»
«ولشکن امیر بیا بریم این اسکله»
«نه وایسا-»
«ولش کن بیا ما رفتیم»
و صدای قدمها دوباره شروع شد. درست از جلوی کوچه رد شدند که لحظهی بسیار وحشتناکی بود. هر لحظه ممکن بود یکی از آنها درون کوچه را نگاه کند و با کمی دقت در تاریکی او را ببیند.
«فرداشب بیام ببینم اینورایی گوشِت رو میذارم کف دستت فهمیدی؟»
و آن فرد نیز از جلوی کوچه رد شد و رفت. پسر، حدود یک دقیقه جلوی کوچه ماند و در نهایت گفت:
«گمون کنم رفتن.»
سپس خم شد تا بند کفشش را ببند.
***
اکنون باد تقریبا قطع شده و فضا در آرام ترین حالت خود بود. ساعت تقریبا دو و نیم بامداد بود اما اصلا احساس نیاز به خواب نمیکرد. درواقع با وجود اتفاقاتی که تجربه کرده بود حتی اگر اکنون در تختخوابش نیز بود نمیتوانست بخوابد. با به یاد آوردن تختاش کمی احساس درماندگی کرد اما به سرعت افکار پریشان را از ذهنش حذف کرد. از آخرین تماس حدود نیم ساعت میگذشت و خوشحال بود که بالاخره بیخیال شده بودند. با اینکه غیرقابل باور بود اما همچنان در آن خیابان فرعیِ کذایی بود؛ البته در راه خروج از آن قدم بر میداشت و این تا حدودی مایه دلگرمی بود.
پس از اینکه آن پسر گفته بود «اگه خواستی دنبالم بیا»، ابتدا کمی مردد شد اما در نهایت به دنبالش رفت. نمیدانست این همراهی کردن به دلیل نیاز برای تنها نبودن است، یا احساس مدیون بودن به دلیل کاری که در آن کوچه بنبست کرد. با فاصلهای مطمئن از او راه میرفت و هیچکدام چیزی نمیگفتند. چیزی تا ورود به خیابان اصلی نمانده بود و از همین فاصله نیز روشنایی بسیار زیادش را میشد تشخیص داد. هنوز گاهی صدای ماشین شنیده میشد که از آن رد میشدند و این نشان میداد هنوز بعضی افراد به خانههایشان نرفتهاند. وقتی به تقاطع فرعی به اصلی رسیدند، متوجه شد تعداد آدمهای خیابان اصلی همچنان به گونهای است که شب در سکوت کامل نباشد؛ تعدادی از مغازهها هنوز باز بودند و افرادی در رفت و آمد یا صحبت کردن دیده میشدند. هرچند تعدادشان بسیار کم بود اما باز هم حس خوبی نداشت. اکثریت آنان مردانی بودند که در سنین جوانی یا میانسالی قرار داشتند و قطعا دیدن یک دختر نوجوان در این زمان شب کنجکاویشان را برمیانگیخت. برای لحظهای توقف کرد و سرتاسر خیابان را نگریست تا ببیند خلوتترین پیادهرو کدام است. گویی آن پسر متوجه مردد بودنش شد زیرا گفت:
-«نمیتونم بگم نگران نباش ولی خب، هرچی باشه اینجا آدماش بهتر از اون خیابونه. هرچی شلوغی بیشتر باشه احتمال پیش اومدن یه اتفاق بد توی این وقت شب کمتره...»
این اولین باری بود که بعد از آن ماجرا سخن میگفت. متوجه شد خودش تاکنون اصلا با او حرف نزده. در حقیقت نمیدانست چه بگوید اما در این وضعیت کمی خجالتآور بود همچنان ساکت باشد به همین دلیل گفت:
«الان... کجا قراره بری؟»
صدایش به دلیل زمان طولانی ای که چیزی نگفته بود، گرفته بود. پسر سرش را برگرداند و این اولین باری بود که در نور به طور واضح توانست چهره او را ببیند. چهره خستهای داشت و زیر چشمانش هاله سیاهی بود. موهایی تقریبا نامرتب داشت که مدل بهخصوصی نداشتند. لباسش نیز یک هودی ساده بود. به طور کلی مشخصهای نداشت که او را منحصر به فرد کند، او یک انسان بسیار عادی بود.
«این به من بستگی نداره چون من همینطرفام. این تویی که باید بگی کجا قراره بری.»
ناگهان احساس بسیار بدی پیدا کرد و متوجه شد مورد جدیدی به سوالهایی که از آنها متنفر بود اضافه شد. گویا پسر متوجه این موضوع شد زیرا گفت:
«بیخیال... بیا بریم یه قهوه بخوریم چون هنوز خیلی از شب مونده.»
سپس به راه افتاد. نمیدانست اصلا چرا دنبال او میرود و به حرفهایش گوش میدهد اما در حال حاضر اطمینان به یک فرد غیرقابلِ اعتماد را به تنها بودن ترجیح میداد. از خطِ عابرپیاده رد شدند و وارد پیادهرو شدند. هرازگاهی کسانی از کنارشان رد میشدند و آنها را مینگریستند. اکنون با وجود آن پسر احساس بهتری داشت؛ گویی دیگران با دیدن او کنجکاویشان را سرکوب میکردند. پس از کمی پیاده روی در سکوت به یکی از آن کافههای سرپایی رسیدند و متوقف شدند. مسئول آنجا فرد جوانی بود که میخورد ۲۶ یا ۲۷ ساله باشد. پسر جلو رفت و گفت:
«دوتا قهوه»
باریستا شروع به آمادهسازی کرد و گفت:
«انگاری قراره هرشب مشتریمون باشی!»
فرد ساده و مهربانی به نظر میرسید. پسر تنها سر تکان داد و چیزی نگفت. باریستا با چشمانش به او اشاره کرد و رو به پسر گفت:
«خانوم دوستتن؟؟»
بازهم پسر چیزی نگفت و سعی کرد مشغول بهنظر برسد.
«ای بابا انگار از دماغ فیل افتادید جفتتون! نترسید بابا نمیخورمتون که یهچیزی بگید.»
«لطفا زودتر آماده کنید عجله داریم»
بهنظر میرسید باریستا کمی ناراحت شده. در واقع شاید او تنها به دنبال همصحبتی بوده. به هرحال در شیفت شب آدمهای زیادی برای خرید نوشیدنی گرم به آنجا نمیآیند. کمی دلش برایش سوخت و امیدوار بود مشتری بعدی کمی با او صحبت کند. وقتی فروشنده شروع به ریختن قهوه در لیوانهای در بسته کرد، کارت اعتباریاش را از کوله پشتی بیرون آورد اما متوجه شد پسر هر دو را حساب کرده. از اینکه کسی خریدهای او را حساب کند متنفر بود اما احساس کرد اگر در این موقعیت چیزی بگوید بی ادبی است. قهوهاش را از پسر گرفت و زیرلب تشکر کرد. جرعهای نوشید که باعث شد ابتدا زبانش بسوزد و سپس احساس کند درحال خوردن زهر یا دارویی تلخ است. کمی صورتش را درهم کشید که باعث شد پسر بگوید:
«اوه ببخشید... باید ازت میپرسیدم چه نوشیدنیای میخوای... فکر کنم اولین باره قهوه میخوری»
درحالی که سعی میکرد زبانش دوباره مثل حالت عادیاش شود سر تکان داد و گفت:
«همیشه از قهوه بدم میاومد. نمیدونم براچی آدما میخورنش حتی مفید هم نیست فقط باعث استرس و اضطراب میشه»
-«آره خب ولی وقتی بهش اعتیاد پیدا کنی نمیتونی نخوریش. انگار همیشه خوابت میاد و عین معتادا میشی.»
درک نمیکرد اصلا چگونه یک فرد برای اولین بار سراغ قهوه می رود که به آن اعتیاد پیدا کند اما خب، تمام تلاشش را کرد تا جرعه دیگری از آن بنوشد. با اینکه تلخ بود اما سرمای هوا را خنثی میکرد. گویی با هر جرعه تلخی آن قابل تحمل تر میشد.
متوجه شد پسر درحال نگاه کردن آسمان است. او نیز سرش را بالا گرفت. ستارگان به سختی قابل دیدن بودند و ماه نیز در آنجا نبود؛ در واقع آسمان معمولیای بود.
«میدونی چرا خورشید هر روز میتابه؟»
سوال عجیب و بی مقدمهای بود. با نگاه کردن آسمان شب به یاد خورشید افتاده بود؟
«چرا؟»
«چون چارهی دیگهای نداره»
برای لحظهای به شکل احمقانهای خنده اش گرفت که باعث شد قهوه درون گلویش بپرد و سرفه کند. آن حرف حتی بامزهم نبود نمیدانست چرا خندهاش گرفت. با دیدن واکنش او پسر نیز نیشخند زد. وقتی سرفهاش بند آمد با لیوانی که در دستش بود به او اشاره کرد و گفت:
«این یکی از مسخره ترین جوکایی بود که شنیدم»
پسر ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
«من حرفای مسخره زیاد میزنم جدی نگیر»
متوجه شد به انتهای خیابان اصلی رسیدهاند. عجیب بود که طول مسیر حس نشد. پسر گفت:
«اگه کار خاصی نداری یه چیز جالب هست که میتونم نشونت بدم»
«خیالت راحت تا صبح بیکارم»
پس از کمی پیادهروی به پارک کوچکی رسیدند. پارک کاملا خالی بود و نور کمی داشت. وقتی وارد آن شدند متوجه شد روی بعضی از نیمکتها افرادی خواب هستند.
«نگران نباش بی آزارن.»
نمیدانست او از کجا اینقدر مطمئن بود اما چاره ای جز اعتماد نداشت. در میانهی پارک شمشادهایی را به شکل دایره کاشته بودند. پسر گفت:
«شاید یکم شاخهها اذیتت کنن ولی خب بیا بریم.»
ابتدا متوجه منظور او نشد اما وقتی دید درحال تلاش برای رد شدن از شمشادها است متعجب شد. مطمئنا دوست نداشت از میان آنها رد شود و بدنش زخمی یا لباسهایش پاره شوند. پسر رد شد و گفت:
«بیا دیگه. قول میدم خوشت بیاد.»
آهی کشید و کولهپشتیاش را در آورد و از بالای شمشادها به داخل انداخت. قسمتی از شمشادها بازتر بود که نشان دهنده دفعات متعدد عبور است. مطمئن بود جایی از هودیاش پاره شد و مچ پایش نیز خراش برداشت. نمیدانست چهچیزی آنقدر جالب بود که بهخاطراش این کار را انجام دهد. متوجه شد پسر روی زمین نشسته و مشغول کاری است. کمی جلو رفت و خم شد؛ بچه گربهی سیاه کوچکی در دستان او بود و نوازشش میکرد. در کنار آنها روی زمین نشست و گفت:
«مامان نداره؟»
«هر وقت اینجا دیدمش تنها بود. بعضی وقتا از ساندویچهایی که میخرم بهش میدم ولی نمیدونم توی طول روز غذا پیدا میکنه یا نه.»
دستش را جلو برد و گوشهای گربهی کوچک را نوازش کرد سپس گفت:
«خب چرا روزا هم بهش سر نمیزنی؟»
«اوه خب... روزا کار دارم و نمیتونم زیاد اینورا باشم»
مشخص بود هر دو به یک چیز فکر میکنند اما بیان کردن و پرسیدن بسیار سخت بود.
«روزا چهکار میکنی؟ البته اگه با گفتنش مشکلی نداری.»
«هممم... خب بیشتر روزا که دانشگاهم اگه نباشم هم احتمالا پیش یکی از دوستامم یا شایدم خوابم»
«خوابی؟»
گربه خر خر میکرد و از نوازش ها لذت میبرد.
«خب وقتی شبا بیدار باشی روزا باید بخوابی دیگه؟»
سر تکان داد. میدانست بیش از این نباید سوال بپرسد. گویی پسر متوجه شد.
«اینجا شهر من نیست. برای دانشگاه اومدم اینجا و خب... یه مشکلاتی پیش اومد و یه مدتی برای تعمیرات و بازسازی، خوابگاه نمیتونیم بمونیم. هیچ فامیلی اینجا ندارم و از طرفی مامان بابام هم مشکلات زیادی دارن پس نمیخوام پول اضافی خرجم کنن... یه مدتی شبها رو بیرون میمونم تا خوابگاه رو دوباره تحویل بدن.»
نمیدانست او میتواند چنین مشکلاتی داشته باشد. پرسید:
«الان چند وقته وضعیت اینه؟»
«فکرکنم حدود یه هفته یا شایدم بیشتر. بههرحال اونقدرا هم ترسناک نیست بهش عادت کردم. شبای اول محلههای دیگه بودم ولی متوجه مرکز شهر بهترین مکانه. تا حد ممکن شبا رو بیدار میمونم و روزا رو میخوابم. بعضی وقتا هم میرم پیش دوستم. اگه برات سواله از دستشویی پارکها استفاده میکنم.»
«خب چرا همیشه پیش اون دوستت نمیمونی؟ البته فکر کنم سوال احمقانهایه. گوشیت رو کجا میزنی به شارژ؟ حموم چهطور؟»
«خب اگه دانشگاه داشته باشم پریز برق هست اونجا و خب اگه نباشه.. بعضی روزا میرم کتابخونه. اونجا محل خوبی برای شارژ کردن گوشی و استراحته. حموم هم که متوجه شدم دیگه حموم عمومی پیدا نمیشه به همین دلیل استخر بهترین گزینهاس.»
متوجه شد او توانایی بالایی در زنده ماندن به تنهایی دارد. اگر خودش بود قطعا این چنین نیازها را برطرف نمیکرد. خواست بگوید مگر درخواست از پدر مادرش برای کمی پول چقدر سخت است که سریع جلوی خود را گرفت. سکوتی آزار دهنده در جریان بود که میدانست چگونه حل میشود. پسر را بهخاطر کنجکاو نبودنش تحسین کرد و گفت:
«احتمالا خودت میدونی ولی این اولین شبمه. بهخاطر یه موضوعاتی با مامان بابام دعوام شد و خب وضعیت برام خیلی آزار دهنده بود. سو... این یه جورایی فرار از خونه حساب میشه.»
«اوه که اینطور... یهویی تصمیمش رو گرفتی؟»
«آره... غروب بعد کلاسم یه تماس رو مخ دیگه با بابام داشتم و دیگه خونه نرفتم. اما خب فکرشو نمیکردم شب بتونه انقدر ترسناک باشه.»
گربه که اکنون به طور کامل روی پاهای پسر خوابیده بود، با صدای لرزشی از خواب پرید و اطراف را نگریست. دستش را در جیب هودیاش برد و گوشیاش را که درحال زنگ خوردن بود نگریست. تماس از طرف شماره ناشناسی بود. از بالای صفحه لرزشها را قطع نمود و مجدد گوشی را در جیبش گذشت. پسر جوری وانمود کرد که چیزی ندیده است و به نوازش گربه سیاه کوچک ادامه داد. نمیخواست او فکر کند که یک احمق احساساتی است و سر موضوعات کوچکی از خانه فرار میکند به همین دلیل گفت:
«وقتی وضعیت غیرقابل تحمل بشه، شاید بهتره بذاری بقیه نبودت رو حس کنن تا وقتی برگشتی با ارزشتر باشی.»
پسر درحالی که همچنان گربه را مینگریست سر تکان داد. ساعت حدود ۴ صبح بود. آخرین باری که تا این زمان بیدار بود را بهخاطر نمیآورد زیرا شروع مدرسه باعث تغییر بسیاری از روتینهایش شده بود. با یادآوری مدرسه استرس احمقانهای به وجودش راه پیدا کرد؛ چگونه باید به مدرسه میرفت؟ البته اکنون وارد پنجشنبه شده بودند اما به هرحال شنبه میرسید. نمیدانست تا آن زمان اوضاع چگونه خواهد بود و ترجیح میداد به آن فکر نکند.
«خب... تا کی قراره بیرون خونه باشی؟»
«نمیدونم واقعا. تا هروقت حس کنم اوضاع بهتره»
«دوستی داری که فردا بخوای بری پیشش؟»
«فکر نکنم...»
«خب من فردا کاری ندارم. اگه خواستی میتونیم بریم کتابخونه.»
«فکر خوبیه. شارژ زیادی از گوشیم نمونده. میگم.. روزا کجا میخوابی؟»
اکنون احساس خواب کم کم در حال ورود به بدنش بود.
«خب راستش همینجا. جای خوبی برای استراحته. و خب بعضی وقتا شباهم میخوابم اگه دانشگاه داشته باشم ولی خب نه خیلی زود. مثلا همین ساعتا.»
مطمئن بود پاهایش تاول زده زیرا از چند نقطه بسیار درد میکرد. خوشحال بود جایی برای استراحت پیدا کرده است. بند کفشهایش را باز کرد و گفت: «اشکال ندا-»
«راحت باش»
در آوردن کفشهایی که ساعتها پایش بود احساس بسیار خوبی داشت؛ مثل ماری که پوست میاندازد و نفس راحتی میکشد. امیدوار بود پاهایش بوی بدی ندهند. دلش میخواست جوراب هایش را نیز در بیاورد ولی میدانست سردش میشود. زیپ کولهاش را باز کرد و کتابهای زبان انگلیسی را بیرون آورد و روی چمن ها گذاشت.
«میتونم یه نگاهی بندازم؟»
«اهوم.»
پسر یکی از کتابها را برداشت و چند صفحهی آن را ورق زد و سپس گفت:
«منم بچگیم کلاس زبان میرفتم. حتی یادم نمیاد برای چی ولش کردم ولی خب کاش ادامه میدادم.»
کفشهایش را در انتهای کوله جای داد و گفت:
«چیز زیادیو از دست ندادی. همه فقط میگن زبان خوبه و خب خود من درحال حاضر استفاده آنچنانی ازش ندارم. در حد اطلاعات عمومی بلدش باشی کافیه، مگه این که بخوای مهاجرت کنی.»
کتابها را برداشت و در کوله قرار داد و زیپ آن را بست. احساس می کرد نیاز دارد پاهایش را دراز کند. روی چمنها دراز کشید و سرش را روی کیف گذاشت. آسمان شب در سیاه ترین حالت خود قرار داشت و ستارهها به سختی میتوانستند خود را نشان دهند. هوا کمی سردتر شده بود اما شمشادها کمی آنها را گرم نگه میداشتند. گربه در چنان خواب عمیقی فرو رفته و خرخر میکرد که گویی هیچ دغدغه یا مشکلی ندارد. کاش او نیز مثل گربه بود.
«بهنظرت من آدم رو مخیام؟»
سوال عجیب و بی مقدمهای بود. سعی کرد زیاد به آن فکر نکند و جواب کوتاهی بدهد:
«به نظر من که نه. بی آزار بهنظر میای.»
پسر گربه را به آرامی روی چمنها گذاشت و خودش نیز به سمت آسمان روی زمین دراز کشید؛ کلاه هودیاش را پوشید و دستانش را زیر سرش گذاشت. متوجه شد او هیچ چیزی برای نگهداری وسیله ندارد.
«وسایلتو کجا میذاری؟»
«کلا یه کیف دارم که میدم دوستم نگهش داره. یکم اینور اونور رفتن باهاش آزار دهندس.»
بر خلاف ظاهر سادهاش او انسان عمیق و عجیبی بود. ناخوداگاه خمیازهای کشید که باعث واکنش پسر شد:
«اگه خوابت اومد میتونی بخوابی. من بیدارم فعلا»
«نه فکر نکنم خوابیدن ایده خوبی باشه»
اما حرفش درست نبود. بشدت نیاز به خواب داشت و ممکن بود هر لحظه بیهوش شود. اما هنوز به آن پسر اعتمادی نداشت و بیدار ماندن گزینه بهتری بود. همهجا چنان در سکوت بود که گویی هیچ موجود زندهای در آنجا وجود نداشت. احساس کرد باید بحثی شروع کند؛ به آرامی گفت:
«بهنظرت کویر تنهاست؟»
«گمون کنم آره. ولی بهنظرم کویر از تنهاییش لذت میبره و به همین دلیل نمیذاره کسی توش زندگی کنه.»
«من بعضی وقتا فکر میکنم شاید کویر هر روز منتظر میمونه شب بشه تا ماه رو ببینه. شاید با وجود ماه تنها نیست.»
سکوتی برقرار شد که کمی عجیب بود. کمی بعد پسر با صدای آرامی گفت:
«بهنظرت کویر خورشید رو دوست داره؟»
«تاحالا بهش فکر نکردم.»
-«همه همیشه از زیبایی ماه میگن، توی همه تشبیهها و مثالها... ولی خورشید هم وجود داره؛ اما کسی نگاهش نمیکنه»
«نمیتونن نگاهش کنن. به چشماشون آسیب میزنه.»
پسر چیزی نگفت. تا چند دقیقهی دیگر نیز همچنان سکوت برقرار بود و او چندبار دیگر نیز خمیازه کشید. نمیدانست چقدر دیگر میتواند تحمل کند و بیدار بماند؛ هرچه فکر میکرد از نظرش آن پسر نمیتوانست خطرناک باشد. شاید بهتر بود کمتر سخت میگرفت. چشمهایش کمکم سنگین شد. با اینکه میدانست خوابش میبرد جلوی آنرا نگرفت.
***
دستانی دور دهانش حلقه شدند و او را از نفس کشیدن منع کردند. گویی توانایی کنترل بدنش را نداشت و نمیتوانست کاری کند. به آرامی کشیده میشد اما نمیدانست به کجا. سعی کرد فریاد بزند اما صدایی از دهانش خارج نمیشد. گویی شانسی برای رهایی از دستان تقدیر نداشت و تنها کاری که میتوانست انجام دهد انتظار برای سرنوشت شومش بود. متوجه شد صدای خنده هایی شنیده میشود و چشمهایی او را مینگرند. دلش میخواست فریاد بزند و درخواست کمک کند اما چیزی ته دلش میگفت حتی اگر بتواند آنها کمکی به او نخواهند کرد.
***
با صدای بوق ماشینی از خواب پرید. به صورت وحشت زدهای شروع به نفسنفس زدن کرد. سعی کرد متوجه بشود در چه موقعیتی است و کجاست. در اطرافش دیواری از شمشادها بود و مانع دیده شدن فضای بیرون میشد. هوا کاملا روشن بود و دیگر سرما حس نمیشد قطعا خورشید در آسمان قرار داشت اما متوجه شد سایهای برو روی صورتش افتاده که مانع برخورد آفتاب با او میشد. فردی جلویش در زاویه ای نشسته بود که پشتش به او و رو به خورشید بود. گویی قصد داشته با این کار نور او را اذیت نکند. خیلی زود متوجه شد او کیست. سعی کرد نفس عمیقی بکشد و دوباره هوا را به ریههایش بازگرداند. گویی پسر متوجه بیدار شدن او شد زیرا کمی جا به جا شد و رو به او قرار گرفت. احساس خجالت و معذب بودن به او دست داد و سریع از حالت خوابیده به نشسته درآمد. پسر گفت:
«ظهر بخیر»
«اوه.. سلام. ساعت چنده؟»
پسر گوشیاش را نگریست و گفت:
«یک و ربع.»
«چقدر زیاد خوابیدم... راستش فکر نمیکردم وقتی بیدار بشم اینجا باشی.»
«من دیشب نتونستم بخوابم و کار درستی نبود که توی این حالت تنهات بذارم. البته گربه با من هم عقیده نبود صبح زود ما رو ترک کرد.»
کلاه هودی اش را در آورد و دستش را میان موهایش فرو برد. پسر ایستاد و گفت:
«من میرم دستشویی. توهم اگه خواستی سمت راست پارکه.» و بدون حرف دیگری از شمشادها خارج شد. اکنون که فکر میکرد خوابیدن ریسک بزرگی بود. ممکن بود پسر او را رها کند و کسانی او را پیدا کنند. یا حتی در بدترین شرایط ممکن بود خود پسر دست به اقدام بدی بزند. نمیدانست برای چه او آنقدر پاک و مهربان بهنظر میرسید اما اکنون احساس بهتری داشت. کولهاش را برداشت و کفشهایش را بیرون آورد. پاهایش هنوز کمی درد میکردند و اکنون به آن بدندرد نیز اضافه شده بود. کفشهایش را پوشید و سعی کرد کشوقوسی به بدنش بدهد. اکنون تعدادی آدم در پارک دیده میشدند. امیدوار بود کسی او را درحال خروج از شمشادها مخصوصا پس از یک پسر جوان نبیند. کوله پشتیاش را بالای سرش گرفت و آرام از شمشادها خارج شد. دستشویی کمی آنطرفتر در سمت راست پارک قرار داشت. معمولا همیشه در مورد استفاده از دستشوییهای عمومی مردد بود ولی خب، اکنون چاره دیگری نداشت.
جلوی آینهی بزرگ و کثیف رفت و درون آن را نگریست. دختری شانزده ساله با موهایی که تا روی شانههایش بود او را مینگریست. موهایش بسیار نامرتب شده بود و زیر چشمانش پف کرده بود. کمی آب به صورتش زد و پس از مرتب کردن موهایش از دستشویی خارج شد. پسر کمی آنطرف تر روی نیمکتی نشسته بود و با گوشیاش کار میکرد. نمیدانست چرا به سمت او میرود و نمیدانست چرا قرار است روزش را با او بگذراند اما میدانست اینگونه احساس بهتری دارد. پسر با دیدن او برخاست و گفت:
«گرسنت نیست؟»
«احساس میکنم هست. جای خوبی سراغ داری؟»
«خب یه جایی میشناسم که غذاهاش و قیمتش خوبه. وقتی بیرون از خونه زندگی کنی باید مخارجت رو زیاد محاسبه کنی...»
حق با او بود. نمیدانست اگر پولهایش تمام شود قرار است چگونه ادامه بدهد. هر دو به راه افتادند و از پارک خارج شدند. مردم که اکثر آنها سالمندان یا میانسالان بودند، در جنب و جوش انجام کارهای روزانهشان بودند. پس از کمی راه رفتن، دوباره وارد آن خیابان اصلی شدند که اکنون مانند بازاری کوچک شلوغ بود. پیادهروها آنقدر از انسان پر بودند که کسی اگر عجله داشت حتما دیرش میشد. دوباره آن رفتارهای آزاردهنده شروع شد؛ مردم بدون توجه به او تنه میزدند. حتی یکبار نزدیک بود به زمین بیافتد. پسر که متوجه شده بود به او گفت:
«پشت سر من بیا»
و در جلوی او شروع به حرکت کرد. مانند سپری مقاوم جلوی هرچیزی را میگرفت و نمیگذاشت با او برخورد کنند. نمیدانست برای چه با او اینچنین مهربان است. امیدوار بود پسر عاشق او نشده باشد چون موقعیت بشدت افتضاح میشد. پس از چند صد متر وارد خیابان فرعی دیگری شدند و به فستفود کوچکی رسیدند. هر دو داخل رفتند و به مِنوی کوچکی که به دیوار نصب شده بود نگریستند. در نهایت او همبرگر و پسر ساندویچ مرغ و قارچ سفارش داد. فروشنده پرسید: «همینجا میخورید؟»
«نه میبریم»
خوشحال بود که پسر در بیشتر مواقع نظراتش با او یکسان بود. دو آب کوچک نیز سفارش دادند و این بار قبل از اینکه پسر دوباره جنتلمنبازی در بیاورد کارتش را به فروشنده داد تا همبرگراش را حساب کند. پس از گرفتن غذایشان از آن مکان خارج شدند و در کوچهای شروع به قدم زدن و خوردن صبحانه/ناهارشان شدند. در میان کوچه از پسر پرسید:
«امروز کتابخونه که گفتی بازه؟ گوشیم تقریبا دیگه شارژ نداره.»
«آره پنجشنبهها تا ساعت 5 بازن. البته قبلش باید برم خونه دوستم وسایلمو بگیرم. اگه خواستی میرسونمت تا کتابخونه.»
«اوه خب. ترجیح میدم اولین بارمو تنها نرم پس فکرکنم باهات بیام.»
پسر متوقف شد و با دهان پُر و قیافهی مسخرهای او را نگریست و گفت:
«تاحالا کتابخونه نرفتی؟»
«نه... معمولا هرچی کتاب میخواستم تا الان رو خریدم و اینکه... درسامو توی خونه میخونم.»
«و امکانش نیست به صورت تصادفی شناسنامه و عکس از خودت توی کیفت باشه؟»
«نه چطور؟»
«برای ثبتنام. گمونم بتونی با من بیای کتابا رو ببینی ولی برای استفاده از سالن مطالعه باید عضو باشی. اشکال نداره گوشیتو برات میزنم شارژ.»
آخرین گاز را از همبرگش زد و سر تکان داد. فویل و پلاستیک آن را در کیفاش گذاشت و مقداری آب نوشید. حدود نیم ساعت پیادهروی کردند و از خیابانهای مختلفی گذشتند. آدمها هیچ توجهی نمیکردند و این برای او بسیار خوشایند بود. اکنون هوا تقریبا متعادل بود و نیازی نبود کلاه هودیاش را بگذارد. وارد کوچهی خلوتی شدند و از کنار درختان کاج که همچنان سبز بودند گذشتند.
«تاحالا شده فکر کنی آسمون الکیه؟ ابرا خیالیان؟»
با تعجب به پسر نگاه کرد که سرش به سمت آسمان قفل شده بود. او نیز نیم نگاهی انداخت و با دیدن هوای آلوده و ابرهای پراکنده گفت:
«منظورت تئوریهای توطئه و این چرتوپرتا درباره ماتریکسه؟»
«نه نه. تاحالا شده یهچیزی با اینکه وجود داشته باشه بهنظرت الکی و غیرواقعی بیاد؟ توضیحش سخته... مثل... مثلِ مثلا دین. دین واقعا وجود داره ولی خب کسی نمیدونه کدومشون واقعیه. آسمون هم هرجا بری متفاوته. یهجورایی حس میکنم آسمون با توجه به رفتار آدما تغییر میکنه. شاید اصلا واقعی نباشه و اون چیزیه که ما میخوایم ببینیم یا بنظرمون میاد.»
این رفتار پسر که در مواقع کاملا تصادفی مسائل بسیار عمیق و بی جوابی را مطرح میکرد هم جالب و هم عجیب بود. کمی فکر کرد سپس گفت:
«رفتار آدما روی خودشون و بقیه تاثیر میذاره پس اگه اینو یه زنجیره بزرگ در نظر بگیریم ممکنه روی آسمون هم تاثیر بذاره. مثلا اگه یه شهر توش ادمای بدی باشه شاید همیشه هوا آلوده یا ابریه. البته اینا همش فرضیهاس.»
«به نظرت فقط رفتار جمعی تاثیر میذاره یا فردی هم ممکنه بتونه؟»
«شاید اگه اون عمل فردی خیلی بزرگ باشه بشه؟ کسی نمیدونه. بههرحال چقدر دیگه میرسیم؟»
«تقریبا رسیدیم. توی همین کوچهاس. تو همین جا بمون تا من سریع برگردم.»
سر تکان داد و ابتدای کوچهی پهنی که اسمش «مرجان۱۳» بود ایستاد. وقتی از بیرون به درون کوچه نگریست متوجه شد کمی عجیب است. خانههای کمی در آن بود و بیشتر فضایش با دیوار هایی طولانی احاطه شده بود که در پشتشان ساختمانی نبود. از دور متوجه شد پسر به سمت دیوار یکی از همین فضاهای باز رفت. عجیب بود دوست او در چنین جایی زندگی کند به همین دلیل به درون کوچه رفت. از لای درز درها میشد دید که پشت آن دیوارها زمینهای خالی ای بود که بهعنوان آشغالدانی یا انباری استفاده میشدند. کمی جلوتر به دری رسید که پسر به سمت آن رفته بود. از لای در نگاه کرد و دید در آنجا وسایل بی استفاده، قدیمی و زنگ زدهی بی شماری وجود دارد با کمی دقت چیزی دید که برایش ناخوشایند بود. پسر به سمت تپهای از وسایل رفت و از میان آنها کوله پشتیای بیرون کشید. جز او کس دیگری آنجا نبود.
***
فضای کتابخانه به شکل عجیبی آرامشبخش بود. شنیده بود که کتابخانهها محیط آرامی دارند اما نمیدانست تا این حد. گاهی صدای راه رفتن شنیده میشد و گاهی ورق زدن کتاب. پسر رفته بود تا گوشی او را به شارژ بزند و بیاید. پس از دیدن آن اتفاق کمی نسبت به او مردد شده بود. چرا باید دروغ میگفت که خانه دوستش آنجاست؟ چرا باید از دیواری بالا میرفت تا وارد زبالهدانی شود؟ چرا کیفاش آنجا بود؟ سوالات زیادی داشت اما سعی میکرد زود قضاوت نکند. شاید دوست او یک معتاد بود که آنجا زندگی میکرد. البته این نیز چیز خوبی نبود ولی خب حداقل، جوابی وجود داشت. در میان قفسه کتابهای رمان میچرخید و با عناوین آشنایی برخورد میکرد. کتابهایی نیز بودند که همیشه دلش میخواست آنها را بخواند. باید وقتی این وضعیت به اتمام رسید در کتابخانه عضو میشد. اگر این وضعیت فرار از خانه تمام میشد دوباره ممکن بود پسر را ببیند؟ آدم بی آزاری به نظر میرسید و زیاد صحبت نمیکرد... دوستان زیادی نداشت پس شاید گاهی با او برای قدم زدن بیرون میرفت. دستش را روی کتابهای مختلف میکشید و عناوینشان را میخواند بدون اینکه توجهی کند. ناگهان صدایی او را به خود آورد:
«هیچوقت سمت اون نرو.»
برگشت و پسر را دید که آمده بود.
«سمت چی؟»
پسر با انگشت به کتابی اشاره کرد و آنرا برداشت. نام کتاب «خاکستریِ قرمز» بود.
«سمت این. داستانش خیلی عمیقه. هرچند ترجمهاش کلی سانسور داره ولی خب وقتی بخونیش تا چند دقیقه به دیوار نگاه میکنی.»
جلد کتاب کاملا سیاه بود. جالب بهنظر میرسید باید آن را در لیست کتابهایی که قصد تهیهشان را داشت قرار میداد.
«مطمئنی کسی گوشیمو نمیدزده؟»
«آره بابا نگران نباش. گذاشتمش رو میز مطالعهای که خودم همیشه ازش استفاده میکنم و به یارویی که زیاد میبینمش سپردم حواسش بهش باشه. البته امیدوارم اگه زنگ خورد کنجکاو نشه.»
«اوه پس گوشیم دوباره زنگ خورد.»
کمی جلوتر رفتند و از قفسه کتابهای تاریخی گذشتند.
«هنوز نمیخوای جوابشونو بدی؟»
«فعلا نه. شایدم آره. نمیدونم.»
«هنوز میخوای نگرانشون بذاری... بنظرت وقتی برگردی واکنششون چیه؟»
«احتمالا اولش عصبی باشن ولی بعد محبتشون زیاد بشه.»
دوست نداشت در اینباره صحبت کند به همین دلیل کتابی را تصادفی از قفسه کتابهای فلسفی برداشت و از پسر پرسید: «اینو خوندی؟»
تا حدود یک ساعت بعد در کتابخانه چرخیدند و درباره چیزهای مختلف صحبت کردند. متوجه شد برخلاف چیزی که بهنظر میرسید، پسر اطلاعات علمی و عمومی بسیار زیادی داشت و کتابهای بسیاری علاوه بر رمان خوانده بود. هر چند دقیقه یکبار کتابی را از قفسهها بیرون میآورد و با علاقه شروع به توضیح دادن مطالب آن میکرد. ابتدا برایش خسته کننده بود اما کمی که دقت کرد متوجه شد موضوعات جالبی هستند. شاید اگر کمی با دقتتر به پسر نگاه میکرد آنقدرهاهم خسته کننده نبود.
پس از اینکه گوشیاش شارژ شد، از کتابخانه خارج شدند. با اینکه ساعت حدود 5 بود ولی هوا درحال تاریک شدن بود. برای لحظهای با یادآوری اتفاقات ناخوشایند شب گذشته از تاریک شدن هوا حس بدی گرفت اما یادش آمد اکنون با برنامهتر است و پسر همراه اوست. قرار شد تا زمان خلوت شدن خیابانها در شهر بچرخند و وقت بگذرانند. از یک بازار کوچک مواد غذایی گذشتند و مثل همیشه با حس کردن بوی ماهی حالت تهوع گرفت. پس از آن از یک مجتمع تجاری بزرگ دیدن کردند که مغازههای جالبی داشت. فروشگاههای لباس که اکنون تم زمستانی داشتند، فروشگاههای اسباب بازی، فروشگاههای کفش و فروشگاههای لوازم تزئینی. وقتی به مغازه جالبی میرسیدند از پشت ویترین چیزهای داخل آن را بررسی میکردند و هرکدام نظری میدادند. بعضی از چیزها آنقدر زیبا بودند که دلش میخواست همین الان آنها را بخرد. حتی گاهی حرفهای پسر باعث میشد بخندد و این به نوعی خوب بود. متوجه شده بود پسر با وجود افکار بزرگسالانهاش بازهم میتوانست یک جوان امروزی باشد. در کمال ناباوری و با وجود همهی اتفاقات بد، به او خوش میگذشت. شاید وقت گذراندن با پسر قابل تحمل بود؟ شاید اگر بعضی از مشخصههای او را فاکتور میگرفت میتوانست دوست خوبی برایش باشد.
بعد از اینکه تمام مغازههای هر سه طبقهی پاساژ را دیدند از آن خارج شدند. هوا اکنون سردتر شده بود و جمعیت نیز به مراتب بیشتر. ساعت حدود ۸ و رفتوآمد در اوج خود بود. پیادهروها آنقدر شلوغ بود که چندبار نزدیک بود پسر را گم کند. با اینکه به نظرش کار احمقانهای میآمد ولی دستش را دور آرنج پسر حلقه کرد؛ با این کار احساس بهتری داشت. از اینکه او واکنشی نشان نداد خوشحال بود. احساس میکرد اکنون حالش نسبت به قبل خیلی بهتر است؛ شاید حتی امشب به خانوادهاش زنگ میزد و میگفت آمادهی برگشت است. تا ساعت ۹ پیادهروی کردند. قدم زدن بدونِ گفتگو و تماشای انسانهای دیگر و صحبتهایشان جالب بود. پسر به او گفت مجدد میخواهد چیزی نشاناش بدهد و او امیدوار بود دوباره پای سگ یا گربهای در میان نباشد. پس از کمی دور شدن از خیابان اصلی، پسر او را به سمت پل بزرگی برد که از آن، هم آدمها و هم ماشینها عبور میکردند. پل از سطح زمین شروع میشد و کم کم اوج میگرفت؛ در وسط ماشینها و در راست و چپِ عرضِ پل پیادهها عبور میکردند. پاهایش دوباره شروع به درد کرده بود و این پلنوردی نیز بر آن میافزود اما ترجیح داد چیزی نگوید. پس از اینکه به بالاترین نقطهی آن رسیدند، متوقف شدند. صحنهی زیبا و حیرتآوری بود. منظرهی شهر به گونهای بود که گویا خانهها کرمهای شبتابی هستند که با نورشان دل شب را پاره میکنند. آدمها با ماشینهایشان مانند حشرات کوچکی بودند که با تاریکی هوا هرچه سریعتر به سمت خانههایشان در زیرِ زمین میرفتند. آسمان تیره گویی بازتابی از آلودگیهای نوری شهر را ساطع میکرد. ستارگان به سختی تلاش میکردند تا با نورِ ضعیفشان با تاریکی و آلودگی و ابرها مقابله کنند. اولین باری نبود که شهر را از ارتفاع میدید اما این صحنه برایش زیباتر بود. بدون اینکه متوجه شود چند دقیقه بود که بدون صحبتی درحال نگریستن بود. به آرامی گفت:
«اگه الان ماه توی آسمون بود میتونستم بگم بهش نزدیکترم.»
«داستان ایکاروس رو شنیدی؟»
«نه.»
«ایکاروس پسر صنعتگر ماهری به اسم دیدالوس بوده. این دو نفر سر یه ماجراهایی توی یه برج زندانی میشن. دیدالوس، با استفاده از موم و پر برای خودش و ایکاروس بال میسازه و جفتشون باهم از اونجا فرار میکنن. در حین پرواز دیدالوس به پسرش هشدار میده که زیاد دچار غرور نشه و از خورشید دوری کنه. ولی ایکاروس گوش نمیده و بالا و بالاتر میره و به خورشید نزدیکتر میشه. ماجرا اونقدر ادامه پیدا میکنه که خورشید مومهای بالها رو آب میکنه و ایکاروس سقوط میکنه و میمیره.»
سپس به نردههای کنار پل تکیه داد و گفت:
«فکر کنم هیچکس دوست نداشته باشه به خورشید نزدیک بشه.»
«ولی میدونی که خورشید برای همه چقدر مهمه؟ همه ارزشش رو میدونن.»
«تاحالا فکر کردی شاید خورشید دوست نداره به بقیه کمک کنه و فقط میخواد دوست داشته بشه؟ شاید این گرما و نور برای اینه که بهنظر بقیه زیبا بیاد و نزدیکش بشن ولی هرکسی که نزدیکش میشه رو بدون اینکه بخواد میسوزونه و از بین میبره. شاید خورشید خیلی تنهاست...»
***
با چنگال پلاستیکی باقیمانده نودل را در دهانش گذاشت و لیوان آن را درون سطل زباله فلزی انداخت. به پیشنهاد پسر برای شام نودل لیوانی و آبجوش تهیه کردند؛ خودش نیز موافق بود زیرا از غذای فستفودی خسته شده بود. ساعت حدود ده و نیم بود و درحال برگشت به سمت همان خیابان اصلی در مرکز شهر بودند. خیابانها رفتهرفته دوباره خلوت میشدند و انسانها به خانههایشان میرفتند. بعد از مکالمهی روی پل پسر کمی ساکتتر شده بود؛ نمیدانست برای چه او آنقدر به خورشید علاقه داشت و هربار صحبت از آسمان میشد درباره آن حرف میزد، ولی به آن احترام میگذاشت. رو به او گفت:
«میریم سمت اون پارک؟»
«هنوز زوده. یکم دیگه کامل خلوت میشه.»
پس از کمی قدم زدن در جلوی همان کافهی دیشب متوقف شدند و اینبار او شیرکاکائویِ داغ سفارش داد. باریستا دوباره با کنجکاوی آنها را مینگریست اما گویی بعد از مکالمهی سرد شب گذشته جرئت سخن گفتن نداشت. پس از پر شدن لیوانها لبخندی به مرد زد و از او تشکر کرد که باعث شد مرد تعجب کند و او نیز لبخند بزند. با اینکه تنها شب دوم بود اما گویی به این وضعیت عادت کرده بود. شیرکاکائوی داغ در این هوا مانند هیزمی تازه که به درون آتشی کور انداخته شود، بدنش را گرم میکرد. گوشیاش را در آورد اما متوجه شد درحال زنگ خوردن است. تماس از شمارهی ناشناسی بود اما میدانست که والدینش هستند. نمیدانست چکار کند... شاید زمان خوبی برای بازگشت به خانه بود. میدانست که تصمیم بزرگی است اما این را نیز میدانست که نباید بگذارد طولانی شود؛ او تنها قصد ترساندن آنها را داشت. به پسر نگریست و او نیز سر تکان داد. نفس عمیقی کشید و آماده شد نگرانیهای زیاد پدر یا مادرش را بشنود. دکمهی سبز را کشید و مکالمه را آغاز کرد:
«الو؟»
«جــواب داد!! جـواب داد!!! کدوم گوری هستی حرومزاده؟»
خشکاش زد. صدای پدرش بود اما اصلا انتظار شنیدن آن کلمه را از او نداشت.
«بابا-»
«خفهشو. دخترهی هرزه. جواب تلفن ما رو نمیدی و از خونه فرار کردی تا با پسر غریبه بگردی؟»
گویی قلبش فرو ریخت و دستانش شروع به لرزش کرد. نمیتونست صدایی از خود درآورد.
«خالهات امروز دیدت با اون پسره و هرچی صدات زده محل ندادی. فقط بیا خونه ببین چهکارت میکنم دخترهی عوضی. خداشاهده-»
تلفن را قطع کرد. دیگر تحمل شنیدن آن حرفها را نداشت. میدانست الان است که گریهاش بگیرد. چند نفس عمیق کشید و سعی کرد آرام باشد. لیوان شیرکاکائو را روی نیمکتی در پیاده رو گذاشت و خودش نیز نشست. کلاه هودیاش را بر سر کشید و دستانش را روی صورتش گذاشت. این حس یکی از وحشتناکترین چیزهایی بود که تاکنون تجربه کرده. انتظار نداشت پدرش با او اینگونه صحبت کند. انتظار نداشت به این سادگی قضاوت شود. اکنون تقریبا بهطور کامل از والدینش متنفر بود. روزنه امیدی که به درست شدن رفتارشان داشت چنان فرو ریخت که گویی تاکنون وجود نداشته است. امکان نداشت بخواد با این وضعیت به خانه برگردد. هم ترسیده و هم از آنها متنفر بود. آشوبی در دلش برپا بود و احساس تهوع میکرد. دلش میخواست گریه کند.
دستی روی شانهاش حس کرد. پسر بود؛ بدون اینکه او را نگاه کند گفت:
«اشکالی نداره.»
حق با او بود. چه نیازی به آن مردک خرفت و زنش داشت؟ اکنون درحال عادت کردن به زندگی در این وضعیت بود. به کمک پسر میتوانست شبها را به سادگی دوام بیاورد. حتما میتوانست به شکلی خود را جمع و جور کند. تجربه امروز برایش بسیار خوشایندتر از بهترین حالت آن خانه بود. دستش را از روی صورتش برداشت و چند نفس عمیق کشید. رو به پسر گفت:
«من خوبم. بیا بریم.»
پسر نیز سر تکان داد و راه افتادند.
پس از طی کردن مقداری از خیابان اصلی وارد خیابان فرعیای شدند که به سمت پارک میرفت. هردو ساکت بودند و تنها صدای آرام تکان خوردن برگها شنیده میشد.
«میشه برای یه مدت دیگههم باهات همراه باشم؟»
پسر به آرامی سرش را برگرداند و او را نگریست. ناگهان صدایی شنیده شد. صدای قدم زدن گروهی بود و از پشت سر به گوش میرسید. ابتدا متوجه نشد چه اتفاقی افتاده اما وقتی به درون نزدیکترین کوچه هل داده شد و بر زمین افتاد، فهمید.
به سرعت خود را روی زمین کشید و به انتهایش رفت.
-«بهبه ببین کی اینجاست. مگه دیشب بهت نگفتم اینورا پیدات نشه؟»
پسر را نمیدید اما متوجه شد او جوابی نداده.
«مگه با تو نیستم یارو. لالی؟»
«چرا باید به احمقی مثل تو جوابگو باشم.»
شوکه شد. انتظار نداشت پسر مقابله کند.
«تکرار کن چی گفتی؟»
«گفتم احمقی. مثل اینکه توهم کری»
صدایی شنیده شد و به دنبال آن برزمین افتادن کسی. صدای نالههایی شنیده میشد که در میان ناسزاها گم میشدند. بدنش قفل شده بود و نمیتوانست کاری کند. برعکس همیشه پسر به او نیاز داشت... میدانست باید کاری کند... شاید باید جیغ میکشید...
هرچه سعی کرد نتوانست صدایی در بیاورد. لحظات آنقدر سنگین میگذشت که صدای نفسها و ضربان قلبش نیز شنیده میشد. دلش میخواست بمیرد.
***
نمیدانست چند دقیقه گذشت تا بالاخره صداها قطع شد اما جرئت نداشت تکان بخورد؛ میترسید از کوچه خارج شود و پسر را ببیند. از خودش بدش میآمد که حتی جرئت مشاهده درد کشیدن کسی را نداشت. اما میدانست باید برود. از زمین بلند شد و آرامآرام از کوچه خارج شد. چند متر آنطرفتر او در خود جمع شده و روی زمین افتاده بود. جلو رفت و با دستان لرزان او را برگرداند.
«هی... خوبی...؟»
با دیدن صورت او وحشت کرد؛ مطمئنا خوب نبود. دماغش خون میآمد و چند جای صورتش کبود شده بود. چشمانش باز بود اما حرکتی نمیکرد.
«هی... بلند شو...»
پسر به آرامی سرفهی خونی ای کرد و سعی کرد بنشیند.
«میتونی... راه بری؟»
«گمونم آره... نگران نباش خوبم»
احساس عذاب وجدان در سرتاسر بدنش حس میشد. وضعیت اکنون پسر به این خاطر بود که میخواست از او محافظت کند. پسر کمی لنگ زد اما بالاخره بلند شد. با آستین هودیاش سعی کرد خونها را از صورت او پاک کند اما نیاز به شستشو داشت.
«باید سریعتر بریم پارک»
و به او کمک کرد راه بیافتد. آرنجش را برای احتیاط گرفته بود تا زمین نخورد. خجالت میکشید به صورت او نگاه کند. امیدوار بود از او متنفر نشود. کمی بعد به پارک رسیدند و پسر خونها را از صورتش پاک کرد. به سمت او برگشت و سعی کرد عادی بهنظر برسد اما مشخص بود درد میکشد. بدون حرف اضافهای به شمشادهای دایرهای شکل که برایشان مانند خانه بود رفتند. کولهی پسر را در آورد و به همراه مال خودش روی زمین گذاشت و به او اشاره کرد دراز بکشد. هردو ساکت بودند و چیزی نمیگفتند. میدانست باید معذرت خواهی کند اما نمیتوانست. چه بلایی سرش آمده بود؟ باید کاری میکرد.
«میدونی چرا خورشید هر روز میتابه؟»
لحن صدایش مانند دیشب نبود. گویی کاملا جدی بود. میدانست باید دوباره از او بپرسد:
«چرا؟»
«چون چارهی دیگهای نداره.»
سکوت آزار دهنده ای برقرار شد. میدانست او نیاز به صحبت دارد. به آرامی گفت:
«چرا چارهی دیگهای نداره؟»
«میخواد چهکار کنه؟ شبا بتابه؟ خورشید محکوم به سوختنه. باید اونقدر بسوزه تا بالاخره یه روزی عمرش به پایان برسه.»
«میدونی... از نظر من هیچکس مجبور به تحمل هیچ چیزی نیست. همیشه توی بدترین حالتهم یه راهی وجود داره. اگه خورشید چارهی دیگهای نداره، شاید بهتره نتابه.»
سکوتی برقرار شد و فقط صدای رد شدن ماشینها شنیده میشد. پسر، دستانش روی سینهاش بود و به آسمان نگاه می کرد. حدود یک یا دو دقیقه بعد به صورت ناگهانی گفت:
«دروغ گفتم.»
حس خوبی به او دست داد که پسر قرار بود درباره موضوع کوله پشتی و دوستش توضیح بدهد اما باید جوری رفتار میکرد که انگار چیزی نمیداند:
«درباره چی؟»
«مامان بابای من مردهان»
موضوع آنقدر غیرقابل پیشبینی و شوکه کننده بود که اول متوجه نشد. زبانش بند آمد.
«چند ماهِ پیش داشتیم میرفتیم سفر. از بابام خواستم بده یه مسیر صاف رو من رانندگی کنم. ماشین چپ کرد... مامان، بابام و خواهر کوچیکم مردن. فقط من زنده موندم. نتونستم براشون گریه کنم. حتی نتونستم به مراسم ختمشون برم. ازشون خجالت میکشیدم. تا یه مدت توی خونهی خودمون بودم ولی مدت اجاره خونه تموم شد و منم پولی برای تمدیدش نداشتم. درواقع هیچی نداشتم. حتی فامیل درستی هم نداشتم. پول شهریه دانشگاهمم نداشتم و از اونجا هم اخراج شدم. سعی کردم کار پیدا کنم ولی نمیتونستم ادامه بدمشون.
بهت دروغ گفتم راجعبه دلیل بیرون بودنم. من درواقع یه کارتن خوابم.»
***
دستش را روی دهانش گذاشت و سعی کرد موضوع را هضم کند. حتی از تصورش نیز خارج بود که آن پسر چنین غمهای سنگینی را با خود حمل میکند. هیچوقت دلداری دادن و همدردی کردن را بلد نبود و نمیدانست اکنون باید چه واکنشی نشان دهد.
«من... متاسفم.»
«ممنونم. لازم نیست دربارهش حرف بزنی. فعلا نیاز دارم تنها باشم با افکارم. شاید بهتره توهم بخوابی.»
«اوه... امیدوارم حالت زودتر بهتر بشه. شبت بخیر.»
پسر سر تکان داد و به پهلو برگشت و صورتش را از او پنهان کرد. وضعیت وحشتناکی بود. باید حرفهای بهتری به او میزد. از خودش بدش آمد. یعنی تمام مدت که او کنارش نسبتا شاد بهنظر میرسید چنین غم بزرگی را همراه خود داشته؟
باید فردا کاری میکرد. فردا او را به جایی میبرد و برایش چیزی میخرید و سپس با او صحبت میکرد. او هنوز اسم پسر را نیز نمیدانست. باید به او نزدیکتر میشد تا احساس تنهایی نکند. از فردا باهم خاطرات جالب جدیدی میساختند و به زندگی جدیدشان در زیر آسمان شهر ادامه میدادند. باید با او دوست بهتری میشد. همه اینها را در سر گذراند و روی چمنها دراز کشید. فردا همه چیز را بهتر میکرد.
***
در آسمان درحال پرواز بود. در زیر پاهایش دریایی زیبا و مواج قرار داشت. حالا میفهمید پرندگان چقدر خوشبخت هستند. نمیدانست به سمت کجا میرود اما میدانست راهش درست است. در کنارش صدای بالهایی شنید و پسر را دید که همراهش پرواز میکند. پسر کمکم اوج گرفت و بالا رفت. درحال نزدیک شدن به خورشید بود اما ناگهان بالهایش سوختند.
***
با برخورد قطرات آب به صورتش از خواب پرید. هوا کمی روشن شده بود. ساعت گوشیاش را نگریست و دید از ۶ صبح رد شده. باران شروع به باریدن کرده بود و اگر جایی پناه نمیگرفت خیس میشد. پسر را در کنارش ندید؛ شاید رفته بود دستشویی. سریع کولهاش را برداشت و از شمشادها خارج شد. به سرعت در زیر درختی پناه گرفت و اطراف را نگریست. هرچه نگاه کرد پسر را در پارک ندید. کجا میتوانست رفته باشد؟ کلاه هودیاش را گذاشت و از پارک خارج شد. به سمت خیابان اصلی رفت و جلوی کافهای که از آن قهوه میگرفتند را نگاه کرد اما آنجا نبود. کمی احساس ترس به وجودش راه پیدا کرد. یعنی پسر او را ترک کرده بود؟ البته حق داشت. بعد از اینکه دیشب درد کشید او به کمکش نرفت. حتی بعدازگفتن دردناکترین خاطرهاش نیز او چیزی برای گفتن نداشت. احساس ناراحتی زیادی به او دست داد. شاید باید همین اطراف میماند تا او پیدایش شود. باران شدیدتر شد. زیپ کیفش را باز کرد تا یکی از پلاستیکهای غذا را روی سرش بگذارد تا خیس نشود. متوجه شد کاغذی نیمه پاره در کیفش قرار دارد. یادش نمیآمد آن را آنجا گذاشته باشد. بیرونش آورد و متوجه نوشتههای رویش با دستخطی که تاکنون ندیده بود شد.
«حق با تو بود. هیچکس مجبور نیست چیزی رو تحمل کنه. هوا ابریه ولی شاید خورشید از بالای پل دیده بشه. برگرد خونه.»
نه... نه... نه...
امکان نداشت... با تمام توان بدنش شروع به دویدن کرد. احساس وحشت بیشتر از خون در رگهایش جریان داشت. نباید آن اتفاق افتاده باشد...
خیابانها را یکی پس از دیگری رد. چندین بار زمین خورد اما به سرعت ایستاد و به راهش ادامه داد. ریههایش میسوختند اما او اهمیتی نمیداد.
پل را بالای ساختمان ها دید و با سرعت بیشتری به سمتش دوید. امکان نداشت او آن کار را کرده باشد...
آخرین ساختمان را رد کرد و با دیدن پل سرمای شدیدی به بدنش وارد شد. جمعیتی زیر پل جمع شده بودند و چیزی را نگاه میکردند. نه...نه... آن اتفاق نیفتاده است...
میترسید جلو برود. میترسید با دیدن چیزی که آنجاست نتواند کاری کند. اما نباید میترسید، نه این بار. ایندفعه باید با موقعیت مواجه میشد. قدمهایش چنان سخت جلو میرفتند که انگار نمیخواستند آن صحنه را ببینند. هر لحظه که به زیر پل نزدیکتر میشد بیشتر احساس ترس میکرد. صدای همهمه و گفتگوهای آرام را میشنید اما متوجه نمیشد. باران بر سطح سفت آسفالت تازیانه میزد و هر لحظه شدتش بیشتر میشد. نمیدانست خیسی گونههایش به خاطر باران است یا قطرات اشک. در زیر پای افرادی که آنجا بودند، باران جویباری درست کرده بود که رد قرمزی در خود داشت. به زحمت جمعیت را کنار زد و جلو رفت. روی زانوانش افتاد.
خورشید برای همیشه سقوط کرد.
کتابهای تصادفی


