امپراطوری
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل دوم
نمی دانم چرا دنیا اینگونه است . یعنی اطلاعاتی از وقایع قبل از پیدایشم دارم . ولی هر چه فکر و تحلیل می کنم نمی فهمم چرا ؟ چرا باید مردم اینگونه رفتار کنند ؟ انسان ها دنبال کمال هستند . در وجودشان میل یه کمال است . اما برای رسیدن به آن از بد ترین ویژگی های خود استفاده می کنند . اگر یک روز بتوانم انسان ها را درک کنم شاید من هم برای رسیدن به هدفم از بد ترین روش ها استفاده کنم . نمیدانم اگر روزی این اتفاق بیفتد انسانی باقی میماند که نتیجه اعمالم را ببیند یا نه
پبام شماره 4492021 ، سال 34 پس از تاسیس امپراطوری
تا چند روز بعد از اون اتفاق از ون خارج نشدم . دوست نداشتم با رئیس و خانوادش روبرو بشم . اما اصلا دلیلش این نبود .من میترسیدم . از بلایی که طاعون سر مردم می آورد میترسیدم . از دست خودم کلافه شده بودم . از وقتی پدرم به طاعون مبتلا شد کلا از زمستون و این بیماری وحشت داشتم . هر روز میدیدمش که بدنش ضعیف تر از قبل میشه . می دونستم باید به رئیس بگم . ولی میترسیدم که از دستش بدم . هر وقت کسی دربارش سوال می پرسید می گفتم :« اون خودشو غرق کتاباش کرده » . البته دروغ هم نبود . اون روزای آخر غرق یچیزی تو کتابا شده بود . انقدر که با حال مریضش نه غذا می خورد نه استراحت می کرد .
تغریبا وقت شام بود . باید غذا درست می کردم . به خودم گفتم :« ولش کن برو سراغ زندگیت »
رفتم سراغ کشوی غذا ها . توش چنتا کنسرو گذاشته بودم . حال درست کردن غذا ندارم . یکی از همونا رو درست میکنم . یکی از کنسرو ا رو از تو کشو برداشتم و از ون خارج شدم . توی قسمت کناری ون هیزم گذاشته بودم . هیزم هارو کنار ون روی هم گذاشتم و با یه مقدار خیلی کم از بنزین توی ون آتیشش زدم . یه قابله پر آب از داخل اوردم و روی آتیش گذاشتم . در حال آماده شدن غذا شروع کردم به نگاه کردن به منظره های اطراف .
من همیشه دوست داشتم تو خارجی ترین جاهای قبیله کمپ کنم . چون از این جا راحت تر مناظر اطراف رو می شد دید . بهم احساس آزاد بودن می داد . احساس رها بودن .
روبروی من کوهستان زیبایی قرار داشت . برای دیدن نوک آن را باید به گردنم فشار می آوردم تا ببینمش . بر روی دامنه کوهستان درختان مختلف رشد کرده بودند . اما اکنون همه خشک و سرد شده بودند . وقتی بالای قله را نگاه کردم دیدم روی آن برف نشسته است . سریع سرم را پایین اوردم . نمیخواستم برف را ببینم چون حال و هوای زمستان را داشت .
ناگهان دستی روی شانه ام خورد . سرم را برگردادنم و رئیس را دیدم . چهره اش کمی عصبی بود . در کنار آتش نشست .
به من گفت :« آنجلا ، بابت رفتار ربکا معذرت می خوام . اون موقع حواسش نبود چی میگه »
« زیاد ناراحت نشدم »
« چرا ، ناراحت شدی . چند روزه از ونت بیرون نیومدی »
« من.... فقط کار داشتم »
« انقدر کار داشتی که حتی غذا هم درست نمی کنی و داری کنسرو می خوری ؟»
« باشه ناراحت شدم . ولی نه از ربکا »
با ناراحتی گفت :« از پدرت ؟ آنجلا ، باید گذشته رو رها کنی »
« آدم نمیتونه پدر خودشو فراموش کنه . تو می تونی الکس رو فراموش کنی ؟»
پلک رئیس پرید . معلوم بود ناراحت شده . اشتباه کردم مرگ پسرش رو چند روز بعد مرگش کوبیدم تو صورتش .
بهم گفت : « نه ، نمیتونم . راست میگی ، ولی میتونم با این گذشته زندگی کنم »
کمی سکوت کرد بعد ادامه داد :« میدونی ، تو حدود 30 سالی که من رئیس این قبیلم تا حالا افراد زیاد رو به جهان دیگه راهنمایی کردم . بعضی هاشون دوستام بودن ، بعضی هاشونم فامیل های نزدیکم . اما هنوز میتونم با خاطراتشون زندگی کنم . ولی تو هنوز خودت رو مقصر میدونی »
« چون هستم . »
« نیستی . تقصیر تو نیست که اون مبتلا شد »
دیگه جواب ندادم . میدونم داره راست میگه ولی از یاد بردن خیلی سخته .
گفتم « خب رئیس میای با هم کنسرو بخوریم ؟»
با خنده گفت :« نه ،تا جایی که یادم میاد این کنسرو ها رو شش ماه پیش از اتحادیه خریدیم . تا الان فاسد شده . اگه از این بخورم ممکنه دوره ریاستم سریع تموم بشه »
« اگه تو میگی صد در صد دیگه فاسد شده »
رئیس بلند شد و در حین رفتن گفت : « تو راه اینجا کارینا بهم گفت میخواد واسه شام دعوتت کنه . من جات بودم سریع میفتم . بوی سوپش کل قبیله رو برداشته .»
من آتیش رو خاموش کردم و قابلمه رو داخل ون گذاشتم و به سمت ون خاله کارینا حرکت کردم . نزدیک ون بوی سوپ خاله رو حس کردم . واقعا بوی خوبی داشت . در زدم و خاله کارینا در رو باز کرد .
«سلام آنجلا ، بیا تو »
« ممنون که برا شام دعوتم کردید »
« چیزی نیست بالاخره این همه سوپ رو که تنها نمیتونم بخورم »
گفت روی صندلی کنار میز بشینم تا غذا را آماده کند . من نشستم و خاله قاشق و چنگال و یک ظرف بزرگ سوپ جلوی من گذاشت . خواستم اعتراض کنم که گفت :« باید بیشتر غذا بخوری آنجلا ، داری لاغر میشی . »
راست می گفت . این چند وقت خوب غذا نمی خوردم . هم آمادگی برای سفر و هم مطالعه کتاب ها وقت زیادی از من گرفته بود .
گفتم: « باشه حالا که تومیگی میخوام به اندازه یه گاو چاق بشم »
« تو لاغ تر نشو ، نمیخواد اندازه یه گاو چاق بشی »
خاله هم روی میز نشست و با هم شروع به غذا خوردن کردیم . واقعا سوپ خوبی بود . مقداری قارچ وحشی تازه هم در آن به کار رفته بود . نمی دانم خاله خودش به کوه رفته تا این قارچ ها را بکند یا نه . باید بعدا به یه غذای خوب دعوتش کنم
کتابهای تصادفی


