فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شاهِ سیاه

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

به درون سیاهی جنگل می روم ، برای پیدا کردن سیاه تنها یک راه وجود دارد و اون راه... 

"مرگ است" 

هر کس بمیرد ، سیاه را ملاقات می کند ، این را خودش به من گفته است ، پس از این مطمئنم 

اما من برای اینکه بتوانم حداقل چند دقیقه با او صحبت کنم ، نیاز دارم که به مکانی بروم که به او بسیار نزدیک است و در آنجا بمیرم 

چشمانم را می بندم و فقط از حس انرژی ام استفاده می کنم ، با استفاده از این حس ، می توانم انواع انرژی هایی که در اطرافم است را حس کنم و رد آنها را دنبال کنم 

برای این کار چندین سال تمرین نیاز است تا بتوان به سطح اولیه ان رسید 

و فکر کنم توانایی من در این کار در سطح متوسط است 

ولی همین هم برای پیدا کردن او کافیه ، چون او هیچ تلاشی برای پنهان کردن هاله اش نمی کند و همیشه آن را آزاد می کند 

حالا باید تمرکز کنم 

آکاش به نزدیکی یکی از درختان می رود و کنار آن درخت می نشیند و به آن تکیه می دهد 

حالا باید مواظب باشم که حس انرژی ام را زیاد فعال نکنم ، چون بدن من هنوز ضعیف است و تحمل کردن انرژی زیاد می تواند باعث مرگ من شود 

آکاش چشمان خود را می بندد. 

وقتی او چشمان خود را می بندد دنیا در مقابل چشمانش کاملا سیاه می شود ، اما کم کم نور های رنگی متفاوتی می بیند که مانند رشته هایی در هم پیچیده اند و هر کدام به سمتی می روند 

حتی جا هایی این رشته ها به یک شکل توپی می رسند 

اما یک رشته رنگی از بقیه خیلی زخیم تر است و آن یک رشته رنگی سیاه است ، که کاملا معلوم است مال چه چیزیست 

چند لحظه بعد آکاش از جایش بلند می شود و بدون اینکه چشمش را باز کند ، به دنبال رشته سیاه رنگ می رود 

چند باری در راه به درختان برخورد می کند ، اما باز هم بدون اینکه چشمش را باز کند ، به دنبال رشته سیاه رنگ می رود 

زیرا اگر چشمانش را باز کند ، راه را گم می کند ولی او بسیار مواظب است که خود را تحت تاثیر انرژی های قوی نگذارد تا بتواند زنده بماند 

همینطور که آکاش به راهش ادامه می داد ، حس می کرد که فشار اطرافش سنگینتر می شود و جو محیط متشنج می شود ، در نهایت آکاش به انتهای رشته ی سیاه رسید 

در پایان رشته سیاه یک گوی بسیار بزرگ سیاه بود که از انرژی ساخته شده بود 

در آنجا آکاش چشمانش را باز کرد 

همانطور که انتظار داشتم ، همون نوشته قدیمی که بر روی سنگ است را پیدا کردم 

آکاش به سمت سنگ بزرگ رفت و آن را لمس کرد 

"خب حالا باید مقداری انرژی به درون آن بفرستم" 

دستم را روی سنگ می گذارم و شروع به انتقال انرژی از بدنم به سنگ می کنم ، من انرژی زیادی ندارم ، پس باید سعی کنم با وارد کردن انرژی به روش درست و هدایت انرژی از هدر رفتن آن پرهیز کنم 

بعد از چند ثانیه  نوشته های روی سنگ شروع به درخشیدن به رنگ سیاه کردند 

" خب حالا وقت مرگ است" 

یک تکه سنگ که تیز به نظر می رسد در دست می گیرم و آن را در قلب خودم فرو می کنم 

"آه..." 

فکر نمی کردم این زخم کوچک درد داشته باشد ، خب شاید چون بدنم را هنوز پرورش نداده ام و آن را محکم نکرده ام برای همین درد می گیرد 

ولی مهم نیست 

دستم را روی زخمی که در قلبم ایجاد کرده ام می گذارم و با خونی که مال قلبم است و اکنون انگشتانم را خونی کرده است ، روی سنگ نام خودم را می نویسم تا مطمئن شوم همه چیز به درستی پیش می رود 

بعد همینجا کنار سنگ می نشینم و به آن تکیه می دهم و منتظر مرگ می شوم 

واقعا عجیبه ، آخه کدوم یکی از کسایی که تناسخ یافته اند سریعا بعد از تناسخشان خودشان را می کشند؟ 

با این فکر آکاش لبخند کوچکی می زند 

و این برای خودش هم خیلی عجیب بود ، چشمان او از تعجب گسترده تر می شود و دستش را روی لب های خودش می گذارد و می گوید 

فکر نمی کردم لبخند زدن اینقدر برای من آسان باشد 

اما همین هم خوبه ، فکر کنم با اینکه روحم همه آن چیز هایی که پشت سر گذاشته ام را به یاد دارد ، اما بدنم هنوز آنها را تجربه نکرده است 

و  احساساتی که به سختی می شد در منی که قبل از تناسخ بود پیدا کرد ، در این زندگی دوباره هنوز وجود دارد 

بعد چشمانم را می بندم و به درخت تکیه می دهم و منتظر مردن می شوم 

کم کم احساس سرگیجه می کنم و بعد از چند لحظه متوجه می شوم که بدنم بی حس شده است 

وقتی چشمانم را باز می کنم ، متوجه می شوم که در یک مکان آشنا هستم 

ستون های بلند سیاه رنگی که با طلا طرح هایی بر آنها ایجاد شده است و آنها را زینت داده است 

هر ستون بیش از بیست متر طول دارد و یک راهرو طولانی که فرشی طلایی رنگ بر کف آن است وجود دارد و من بدون اینکه کنترلی بر کار های خودم داشته باشم ، بر روی این فرش به جلو می روم 

پس از چند دقیقه پیاده روی ، به یک دروازه بسیار بزرگ می رسم که دو مجسمه غول پیکر در دو طرف آن ایستاده اند 

دروازه کاملا طلایی رنگ بود و در بالای آن با رنگ سیاه که دورش را طلایی گرفته بود نوشته شده بود 

《سِل》 

خب بلاخره وقتش شده که با اون رو به رو بشوم 

دو مجسمه عظیم ، دروازه را هل می دهنو و دروازه باز می شود ، پشت دروازه ، یک تخت پادشاهی وجود دارد که یک موجود انسان نما کاملا سیاه رنگ روی آن نشسته بود 

من دوباره بی اختیار وارد دروازه می شوم و he از جایش بلند می شود و به سمت من می آید و با صدایی لرزان و کلفت می گوید 

" پس اومدی" 

مکثی می کند و دور من می چرخد و پشت سر من می رود و می گوید 

" می خواستم بدانم که کدام موجودی می خواسته با من ملاقات کنه " 

دستش را از کمرم وارد بدنم می کند ، ولی بدون اینکه بدنم را زخمی کند ،  به نظر می رسد از یک نوع دروازه استفاده کرده باشد 

بعد موجود سیاه رنگ با صدایی بسیار متعجب می گوید 

"چطور ...چطور ممکنه؟ " 

بعد صدای خنده کلفت اما لرزانی از سمت او می آید ولی چون صورت ندارد نمی توانم بفهمم چگونه می خندد 

بعد از چند ثانیه خندیدن با اشتیاق می گوید 

" پسر کوچولو ، به نظر میرسه تو کلید خارج شدن من از این زندانی" 

خب این عالیه ، اولین مرحله نقشه ... 

انجام شد.

کتاب‌های تصادفی