شاهِ سیاه
قسمت: 25
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
" خب حالا مبارزه واقعی شروع میشه..نظرتون چیه یه شرط ببندیم؟." وقتی آکاش این جمله را گفت دو دختر نگاه هایی را رد و بدل کردند.
در نهایت بعد از چند ثانیه سکوت دختری که چشمان بنفش رنگ داشت گفت:
" خب شرط چیه؟. "
" شرط اینه..بازنده مسابقه باید به برنده خدمت کنه درست مثله یک سرباز وفادار...خودتون هم خوب میدونید داشتن یک جناح توی آکادمی خیلی میتونه به سودتون باشه، مگه نه؟"
بعد از اینکه دختر ها چند ثانیه با هم مشورت کردند در نهایت گفتند:
" شرط قبوله، ولی باید قرارداد مانا ببندیم بلافاصله بعد از مسابقه!."
در این لحظه ناگهان معلمی که دستور این مبارزه را داده بود در میان زمین و آسمان ظاهر شد و با لحن خشنودی گفت:
" هاهاهاها عالیه همین انتظار رو هم از دانشآموزهام داشتم، خودم مطمئن خواهم شد که شرط اجرا شود."
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از سمت آنها باشد ناپدید شد.
آکاش با دیدن این صحنه شمشیرش با از غلاف بیرون آورد و به حالت آمادهی مبارزه به خود گرفت و گفت
" رِینا آماده بشو، قراره این مبارزه رو توی کمتر از ده دقیقه به اتمام برسونیم."
هوا با فرمان آکاش منجمد شد. رینا بیدرنگ واکنش نشان داد؛ دیواری عظیم از یخ با غرشی مهیب میان او و لیلا (دختر چشمسبز) سر برکشید. لیلا بهعقب پرید، اما نگاهش تیز بود. در همان لحظه، سایهی آکاش روی زمین زنده شد و بهسوی میرا (دختر چشمبنفش) خزید.
"پیشپاافتاده!" میرا فریاد زد و گنبدی چرخان از انرژی بنفش دور خود و لیلا ایجاد کرد. سایهی آکاش برخورد کرد و متلاشی شد.
لیلا از فرصت استفاده کرد. با سرعتی خیرهکننده بهجای دور زدن، مستقیماً به پایهی دیوار یخی حمله کرد. خنجرش مانند چکش به یخ کوبیده شد و ترکهای بزرگی ایجاد کرد. رینا غرید و نیزههای یخی تیزی از ترکها بهسوی لیلا شلیک کرد.
لیلا با چالشی مارگونه از میان نیزهها جهید. یکی از آنها بازویش را خراش داد. او در اوج پرش، خنجر دومش را نه به رینا، بلکه مستقیماً به مرکز گنبد بنفش میرا پرتاب کرد! گنبد لرزید و درخششش کم شد.
**فرصت!** آکاش مثل باد بهحرکت درآمد. شمشیرش خطی سیاه در هوا کشید. او بهسوی گنبد ضعیفشده میرا یورش برد. سایههای گرگگونه از زمین جدا شدند و پیدرپی به گنبد حمله کردند. آکاش شمشیرش را بالای سر برد – سایهی آن بهطور عجیبی کش آمد و بزرگ شد. "**سقوط!**" غرش او همراه با ضربهی نهایی شمشیر به نقطهای که خنجر لیلا فرو رفته بود، فرود آمد.
**کــــــراک!**
گنبد بنفش مانند شیشهی عظیمی خرد شد. امواج انرژی میرا را بهعقب پرتاب کرد و او با ناله بر زمین افتاد.
"میرا!" لیلا فریاد زد. خشم به او نیرو داد و خود را از رینا دور کرد تا به آکاش حملهور شود. سرعتش دیوانهوار بود.
آکاش برنگشت. سایهی لیلا روی زمین ناگهان به شکل دستهایی سیاه درآمد و مچپایش را محکم گرفت! لیلا در میانهی یورش متوقف شد و تعادلش را از دست داد. آکاش چرخید و دستهی شمشیرش را با حرکتی سریع و دقیق به شقیقهی لیلا کوبید.
**تُق!**
لیلا چشمانش چرخید و بیهوش بر زمین افتاد. خنجرهایش با صدای فلزی بر زمین غلتیدند.
سکوت سنگین بر میدان حکمفرما شد. تنها نفسهای بریدهی رینا و نالهی ضعیف میرا شنیده میشد. آکاش شمشیرش را با حرکتی سیال در غلاف فرو برد. "زمان: پنج دقیقه و چهلوهفت ثانیه."
معلم ناگهان ظاهر شد، رضایت در چهرهاش موج میزد. "عالی! و حالا... به شرط." نگاهش به دختران شکستخورده افتاد.
میـرا که بهزحمت بلند شده بود، چشمان بنفشش پر از تحقیر بود. "قرارداد... اجرا میشود."
آکاش با بیاعتنایی به سمت رینا رفت و دستش را دراز کرد. رینا، با لبخندی رضایتبخش که برای اولینبار آن روز ظاهر شده بود، دست او را گرفت و بلند شد. نگاهش به لیلا و میرا افتاد.
"خب رینا،" آکاش گفت، صدایش آرام اما مقتدر. "به نظر میرسد دو خدمتکار جدید داریم. بیا بریم قرارداد را ببندیم."
آنها میدان را ترک کردند. باد پاییزی برگهای طلایی را روی صحنهی نبردی که سرنوشت را تغییر داده بود، به رقص درآورد. نبرد تمام شده بود، اما بازی تازه آغاز میشد.
در نهایت بعد از چند ثانیه سکوت دختری که چشمان بنفش رنگ داشت گفت:
" خب شرط چیه؟. "
" شرط اینه..بازنده مسابقه باید به برنده خدمت کنه درست مثله یک سرباز وفادار...خودتون هم خوب میدونید داشتن یک جناح توی آکادمی خیلی میتونه به سودتون باشه، مگه نه؟"
بعد از اینکه دختر ها چند ثانیه با هم مشورت کردند در نهایت گفتند:
" شرط قبوله، ولی باید قرارداد مانا ببندیم بلافاصله بعد از مسابقه!."
در این لحظه ناگهان معلمی که دستور این مبارزه را داده بود در میان زمین و آسمان ظاهر شد و با لحن خشنودی گفت:
" هاهاهاها عالیه همین انتظار رو هم از دانشآموزهام داشتم، خودم مطمئن خواهم شد که شرط اجرا شود."
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از سمت آنها باشد ناپدید شد.
آکاش با دیدن این صحنه شمشیرش با از غلاف بیرون آورد و به حالت آمادهی مبارزه به خود گرفت و گفت
" رِینا آماده بشو، قراره این مبارزه رو توی کمتر از ده دقیقه به اتمام برسونیم."
هوا با فرمان آکاش منجمد شد. رینا بیدرنگ واکنش نشان داد؛ دیواری عظیم از یخ با غرشی مهیب میان او و لیلا (دختر چشمسبز) سر برکشید. لیلا بهعقب پرید، اما نگاهش تیز بود. در همان لحظه، سایهی آکاش روی زمین زنده شد و بهسوی میرا (دختر چشمبنفش) خزید.
"پیشپاافتاده!" میرا فریاد زد و گنبدی چرخان از انرژی بنفش دور خود و لیلا ایجاد کرد. سایهی آکاش برخورد کرد و متلاشی شد.
لیلا از فرصت استفاده کرد. با سرعتی خیرهکننده بهجای دور زدن، مستقیماً به پایهی دیوار یخی حمله کرد. خنجرش مانند چکش به یخ کوبیده شد و ترکهای بزرگی ایجاد کرد. رینا غرید و نیزههای یخی تیزی از ترکها بهسوی لیلا شلیک کرد.
لیلا با چالشی مارگونه از میان نیزهها جهید. یکی از آنها بازویش را خراش داد. او در اوج پرش، خنجر دومش را نه به رینا، بلکه مستقیماً به مرکز گنبد بنفش میرا پرتاب کرد! گنبد لرزید و درخششش کم شد.
**فرصت!** آکاش مثل باد بهحرکت درآمد. شمشیرش خطی سیاه در هوا کشید. او بهسوی گنبد ضعیفشده میرا یورش برد. سایههای گرگگونه از زمین جدا شدند و پیدرپی به گنبد حمله کردند. آکاش شمشیرش را بالای سر برد – سایهی آن بهطور عجیبی کش آمد و بزرگ شد. "**سقوط!**" غرش او همراه با ضربهی نهایی شمشیر به نقطهای که خنجر لیلا فرو رفته بود، فرود آمد.
**کــــــراک!**
گنبد بنفش مانند شیشهی عظیمی خرد شد. امواج انرژی میرا را بهعقب پرتاب کرد و او با ناله بر زمین افتاد.
"میرا!" لیلا فریاد زد. خشم به او نیرو داد و خود را از رینا دور کرد تا به آکاش حملهور شود. سرعتش دیوانهوار بود.
آکاش برنگشت. سایهی لیلا روی زمین ناگهان به شکل دستهایی سیاه درآمد و مچپایش را محکم گرفت! لیلا در میانهی یورش متوقف شد و تعادلش را از دست داد. آکاش چرخید و دستهی شمشیرش را با حرکتی سریع و دقیق به شقیقهی لیلا کوبید.
**تُق!**
لیلا چشمانش چرخید و بیهوش بر زمین افتاد. خنجرهایش با صدای فلزی بر زمین غلتیدند.
سکوت سنگین بر میدان حکمفرما شد. تنها نفسهای بریدهی رینا و نالهی ضعیف میرا شنیده میشد. آکاش شمشیرش را با حرکتی سیال در غلاف فرو برد. "زمان: پنج دقیقه و چهلوهفت ثانیه."
معلم ناگهان ظاهر شد، رضایت در چهرهاش موج میزد. "عالی! و حالا... به شرط." نگاهش به دختران شکستخورده افتاد.
میـرا که بهزحمت بلند شده بود، چشمان بنفشش پر از تحقیر بود. "قرارداد... اجرا میشود."
آکاش با بیاعتنایی به سمت رینا رفت و دستش را دراز کرد. رینا، با لبخندی رضایتبخش که برای اولینبار آن روز ظاهر شده بود، دست او را گرفت و بلند شد. نگاهش به لیلا و میرا افتاد.
"خب رینا،" آکاش گفت، صدایش آرام اما مقتدر. "به نظر میرسد دو خدمتکار جدید داریم. بیا بریم قرارداد را ببندیم."
آنها میدان را ترک کردند. باد پاییزی برگهای طلایی را روی صحنهی نبردی که سرنوشت را تغییر داده بود، به رقص درآورد. نبرد تمام شده بود، اما بازی تازه آغاز میشد.
کتابهای تصادفی


