فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازیکن قاتل

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
" هوف..هوف..الان دوساعته که دارم پیاده روی می کنم " 

خوشبختانه تا الان بعد از اون شورش هیوالا دیگه با هیولایی برخورد نداشتم که لازم باشه مبارزه کنم 

_ صدای پارس کردن سگ 

_ صدای پارس کردن سگ 

به سمت یوکی ( اسم سگی که احضار کرده ام)

نگاه میکنم که به جلو خیره شده و در حال پارس کردن است 

" چی شده یوکی؟" 

همچنان به سمت انتهای جاده که در تاریکی شب معلوم نیست پارس می کند 

فکر کنم می خواهد چیزی را به من بفهماند ، امکان دارد چیز خطرناکی اونجا باشه 

تفنگ هفت تیرم را از انبار سیستم بیرون می آورم تا اگر اتفاقی افتاد بتوانم از خودم دفاع کنم 

چشمانم را تنگ می کنم و به سمتی که یوکی نشان می دهد نگاه می کنم 

_ووششش 

"لعنتی" 

سریعا خودم رو روی زمین می اندازم تا با شعله ای که به سمتم می آمد برخورد نکنم 

" یه جادوگر؟.." 

با اینکه هنوز اثری از کسی ندیده بودم ، اما با هفت تیرم سه گلوله به صورت پیوسته به محلی که شعله آتش از آن آمده بود شلیک کردم 

_بنگ 

_بنگ 

_بنگ 

ولی باز هم گلوله آتش دیگری به سمتم پرتاب شد 

گلوله آتش دوم دقیقه جلوی کوین به زمین برخورد کرد 

" لعنتی ، مثله اینکه هنوز زندست.." 

صدای ضعیفی از توی تاریکی گفت 

" ن..نزدیک من نیا" 

چی؟ 

فکر کنم که اون فکر کرده که من قصد کشتنش رو دارم 

یه فکر خوب دارم. 

اسلحه ام را توی انبار سیستم گذاشتم و دستانم را به حالت تسلیم بالا بردم و با صدایی بلند که قابل شنیدن باشد گفتم 

" من قصد آسیب زدن به تو رو ندارم" 

صدا با لرزشی که که میشد فهمید هنوز اعتماد نکرده است گفت 

" وا..واقعا نمی خوای بهم آسیب بزنی؟" 

منم با لحن دوستانه ای گفتم 

" نه ، در ابتدا هم من به تو حمله نکردم ، این تو بودی که به من شلیک کردی" 

برای چند لحطه هیچ صدایی نیامد و بعد از چند ثانیه پسر نوجوانی را دیدم که از میان تاریکی بیرون آمد 

او یک کلاه کاکتیل روی سرش بود و یک ژاکت گشاد و بلند  قدیمی هم پوشیده بود 

قد متوسطی داشت و از این فاصله چیز بیشتری معلوم نبود 

پسر با احتیاط جلوتر آمد و با ترس گفت 

" س..سلام " 

دستام رو پایین آوردم و به او لبخندی زدم تا تنش میان ما کمتر شود و بعد با لحن آرامی شروع به صحبت کردم 

" سلام ، اسم من کوینه اسم تو چیه؟" 

پسر مکثی کرد و بعد با لرزشی گفت

" آ..آنا" 

چی؟ پس این دختره؟ 

خب مس چرا موهاش از کلاهش بیرون نیومده؟ 

افکارم را به زبان آوردم و گفتم 

" تو یه دختری؟" 

کسی که تازه فهمیده بودم دختر است گفت 

" ب..بله ، مگه معلوم نیست؟" 

سریعا بدون لحظه ای فکر کردن گفتم 

" نه ، چون موهای بلندی نداری" 

احساس کردم که تنش بین ما کمی کمتر شده است 

او کلاهش را از روی سرش برداش و ناگهان موهای سیاه رنگی که حتی از این شب سیاه هم تیره تر بودند نمایان شد 

رنگ مشکی موهاش با پوست سفیدش تضاد زیبایی رو ساخته بود 

و چشمان سبز رنگش مثل یک سنگ قیمتی می درخشید 

با تعجب گفتم 

" چطور این همه مو رو توی اون کلاه جا داده بودی؟" 

آنا ، بدون اینکه حالت چهره اش تغییر کند گفت 

" خب..موهای من خیلی نرم هستند برای همین به راحتی میتونم اونها رو توی این کلاه جا بدم" 

واو ، الان کنجکاو شدم که جنس موهاش چجوریه ، بلافاصله دستم رو جلو بردم‌ 

و دسته ای از نوهای او را گرفتم و گفتم 

" وای.. خیلی جالبه ،حس لمس کردن موهات مثله حس لمس کردن ابریشمه" 

دخترک جیغ خفیفی کشید.. 

" آییی، موهام رو نکش" 

بدون اینکه متوجه شده باشم ، موهاش رو کشیده بودم و این باعث شده بود که دردش بگیره 

سریعا موهاش رو رها کردم و گفتم 

" اوه، ببخشید ، حواسم نبود" 

آنا با لبخند گرمی گفت 

" اشکال نداره " 

در جواب لبخندش لبخندی میزنم و بعد با کنجکاوی   می پرسم 

" راستی ، آنا اینجا چیکار میکنی؟" 

وقتی این رو پرسیدم ، سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت 

برای چند لحظه سکوتی بین ما بود... 

" خ..خب اگه دوست نداری در موردش صحبت کنی نیازی نیست چیزی بگی" 

آنا سرش رو بالا آورد 

" خب ، اینطور نیست که نخواهم چیزی بگویم ، راستش یادم نمیاد چرا اینجام.." 

چی؟ 

مگه میشه اینطور چیزی رو فراموش کنی؟ 

یه..یه لحطه صبر کن ، این دقیقا شبیه رویداد هاییه که برای شخصیت اصلی اتفاق می افته و در نتیجه باعث میشه یک عضو به حرمسراش اضافه بشه 

ولی... اگه سنش کم باشه ممکنه به عنوان یک مجرم دستگیرم کنند ، قیافه اش که به نظر میرسه دبیرستانی باشه 

" آنا ، الان چند سالته؟" 

آنا مکثی می کند و بعد می گوید 

" فکر کنم 17 سالمه" 

عالیههههه ، من هم به تازگی به 21 سالگی رسیده ام پس چون فاصله سنی زیادی نداریم ، جرم حساب نمیشه 

حرمسرا منتظرم بمون که من دارم میام... 

خب بهتره انقدر جوگیر نباشم ، به هر حال من که شخصیت اصلی نیستم 

ولی خب ، بهتره حداقل تلاش خودم رو بکنم 

با لبخند دندان نمایی ، دستم را برای دست دادن جلو می برم و می گویم 

" خب ، آنا منم 21 سالمه ، از آشناییت خوشبختم" 

او هم با من دست میده و با لبخند شیرینی می گوید 

" همچنین ، من هم از آشناییت خوشبختم"

خب آنا ، فکر کنم خدا تو رو برای من فرستاده تا عضو هحرمسرای من باشی....چیز ، یعنی منظورم اینه که انگار قراره هم سفر من باشی.

کتاب‌های تصادفی