بازیکن قاتل
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
[ صورت فلکی " جغد نقرهای " هدیه ای برای شما فرستاد ]
[ شما یک سنگ مهارت رنک (B) به دست آوردید]
هوممم، خوبه سنگ مهارتی که میخواستمو گرفتم، امیدوارم یک توانایی خوب بهم بِدِه، ترجیحا از نوع دفاعی.
" خب فکر کنم وقتی رفتم خونه از این استفاده کنم."
[ صورت فلکی " جغد نقرهای " به شما لبخند میزند و میگوید به زودی ماموریت های بیشتری به شما می دهد ]
یک بطری ویسکی رو از انبار سیستم بیرون می آورم و با استفاده از لبه پله ای که روی آن نشستم، سرش را باز می کنم
" چه خوب که این ویسکی رو با خودم آوردم"
بطری را بالا می برم و می گویم
" پس به سلامتی جغد نقرهای و پاداش هاش."
و بعد مقداری از آن می نوشم.
" اَه، این لعنتی واقعا عالیه "
_بنگ
در همان لحظه ای که صدای گلوله می آید، بطری ویسکی منفحر می شود
با کلافگی، باقی مانده بطری را به زمین می کوبم و می گویم
" لعنتیا، نمیذارید حتی با خیال راحت نوشیدنیمو بنوشم؟! "
مرد قد بلندی که هفت تیری توی دستش بود، نوک لوله اسلحه اش رو فوت میکنه تا دود از اون دور بشه و بعد با لحن سردی می گوید
" فکر میکردم ما رو خبر کردی که یک جلسه مهم داشته باشیم، نه اینکه با ویسکی خودمون رو مست کنیم، مگه نه، رئیس؟ "
[ ده دقیقه بعد ]
" هوممم، واقعا غذا های رایگان بهترینند "
مردی که در طرف دیگهی میز نشسته بود در حالی که به کیف پول خالی خودش نگاه می کرد، با صدایی که به سختی بالاتر از یک زمزمه بود گفت
" عوضی~اونا رایگان نیستن..من پولشونو دادم "
_" خب خب، میخواستی در مورد چی صحبت کنی؟"
مرد آهی میکشد و سپس کیف پولش را در جیبش میگذارد و میگوید
" با بقیه اعضای گروه هم تماس گرفتم و فقط میا و کاین گفتن که میتونن بیان "
مرد مکثی کرد و بعد ادامه داد
" خب حالا قبل از اینکه میا بیاد باید یه چیزایی رو بهت بگم "
.
.
.
" خب، حرفم همین بود "
آخرین سیبزمینی سرخ کرده ام رو توی مایونز میزنم و توی دهانم میزارم
" ده دقیقه کامل داشتی صحبت میگردی، سردرد گرفتم..نگران اون نباش، اونو به خودم بسپار "
همینطور که در حال صحبت کردن بودم یک صدای رو اعصاب دیگه رو شنیدم
" اومم، رایان، همین الان یادم اومد که یه کار مهم دارم..و..اومم..من باید برم "
لحظه ای که کوین از صندلی اش بلند شد که برود ناگهان رایان رستش را گرفت.
"رَ..رَئیس، تو که نمیخوای من رو تنها بزاری مگه نه؟"
عرق از پیشانی رایان میچکید و دستانه لرزانش خبر از این می داد که او بسیار ترسیده است.
این حالت در کوین نیز نمایان بود.
" مطمئناً من تو رو تنها نمیزارم، فقط الان نمیتونم اینجا باشم."
وقتی این دو نفر در حال بحث کردن با هم بودند کسی از پشت سر به کوین نزدیک شد
او دستی روی شانه کوین گذاشته شد
" سلام آقای بازیکن سیاه، راستش میخوام بدونم دقیقا چه کاری انجام دادی که حالا همه دنیا میخواهند تو رو بُکُشند؟."
کوین با شنیدن صدای او، از ترس خشکش زد!
×××
" با..باشه همه چیز رو..بهت میگم..خوا..خواهش می کنم بزار زنده بمونم!! "
مردی که لباس عبا مانندی به رنگ سرخ و سیاه که جلوی آن باز بود و مانند یک کت آن را پوشیده بود، شمشیر سیاه رنگش که تیفه ای باریک داشت را از گردن مرد کمی دور کرد.
او چیزی نگفت و فقط صدای نفس هایش شنیده می شد، و دزملنی که در حال قتل عام افراد اینجا بود حتی یک لحظه هم نقابش را از صورتش بر نداشت.
مرد که دید او تیغه شمشیر را از رگ گردنش دور میکند احساس کرد که حالا فرصت اوست تا به مرد نقاب دار حمله کند.
سریعا یک خنجر از انبار سیستم بیرون آورد.
" می کشمت عوضی!!."
'هاه؟...چه اتفاقی افتاد؟...چرا من میتوانم بدن خودم را ببینم؟...'
سر مرد به هوا پرتاب شده بود
و اینها افکر توی ذهن مرد بودند، قبل از اینکه کاملا هوشیاری اش از بین برود...
مردی که نقاب سرخ رنگ داشت شمشیرش را با یک تکه پارچه تمیز کرد.
" اربابان حقیقی...صبر کنی، به زودی میام، رستاخیز خون شروع شده..."
×××
کوین با شرمساری، در حالی که روی صندلی نشسته بود، سرش را پایین انداخته بود و به زمین نگاه می کرد.
" پسر احمق، آخه من چند بار باید بخاطر این کار های تو توی دردسر بی افتم؟!!" دختری که موهای کوتاه آبی رنگ و چشمانی به رنگ آسمان داشت با عصبانیت در حال داد زدن بود.
او همچنان با فریاد به حرف زدن ادامه داد:
" میدونی توی این چند روز چقدر دردسر داشتم؟؟؟، اونوقت تو بدون اینکه از من بخاطر دردسر هایی که درست کردی عذر خواهی کنی، بعد از اینکه چند ماه از بازی رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود، بدون هیچ مقدمه ای بهم SMS دادی که بیا به رستوران XXX ، اون لحظه که پیامت رو دیدم میخواستم جمجمه ات رو خورد کنمممم!!." دختر بدونه اینکه حتی یک لحظه صبر کند این جملات را به سرعت و با فریاد گفت.
" بیا یکم آب بنوش و بر آرامشت مسلط باش." کوین با یک لبخند در حالی که یک لیوان پر از اب خنک را به سمت دختر مو آبی گرفته بود اینها را گفت.
" من..آب..نمیخوامممممم!!!" دختر بخش آخر جمله اش را با فریاد گفت.
" خب اگه نمیخوای خودم می نوشمش." کوین با آرامش این را گفت و آب را نوشید.
" تچ-او.."
رایان وقتی متوجه صورت از خشم سرخ شدهی دختر شد سریعا از جایش بلند شد و رو به روی دختر رفت و در حالتی که دست هایش را جلوز او گرفته بود تا مانع درگیری شود، گفت:
" میا، ما برای کار های مهمتری به اینجا اومدیم، پس لطفا این بار این کوین احمق و حیوانِ بی شعور و بی ادب رو ببخش." رایان این حرف ها را با صدایی لرزان گفت.
کوین که تا اون لحظه داشت حرف های رایان را تحمل می کرد با لبخندی گفت:
" رایان، عزیزم خجالت نکش، چند تا فحش دیگه هم به من بده." کوین این جمله را با طعنه و کنایه گفت.
رایان چشم غره ای به او رفت و بعد دوباره به میا نگاه کرد و گفت:
" خب بیاید جلسه رو شروع کنیم."
و بعد به سمت صندلی خودش رفت و روی آن نشست، با اینکه میا هنوز کمی عصبانی به نظر می آمد اما خودش را کنترل کرد و روی صندلی کنار رایان که رو به روی کوین بود نشست.
در آن لحظه کوین دستانش را روی میز گذاشت و گفت:
" خب خب، موضوع این جلسهی ما...سرزمین شبه."
[ شما یک سنگ مهارت رنک (B) به دست آوردید]
هوممم، خوبه سنگ مهارتی که میخواستمو گرفتم، امیدوارم یک توانایی خوب بهم بِدِه، ترجیحا از نوع دفاعی.
" خب فکر کنم وقتی رفتم خونه از این استفاده کنم."
[ صورت فلکی " جغد نقرهای " به شما لبخند میزند و میگوید به زودی ماموریت های بیشتری به شما می دهد ]
یک بطری ویسکی رو از انبار سیستم بیرون می آورم و با استفاده از لبه پله ای که روی آن نشستم، سرش را باز می کنم
" چه خوب که این ویسکی رو با خودم آوردم"
بطری را بالا می برم و می گویم
" پس به سلامتی جغد نقرهای و پاداش هاش."
و بعد مقداری از آن می نوشم.
" اَه، این لعنتی واقعا عالیه "
_بنگ
در همان لحظه ای که صدای گلوله می آید، بطری ویسکی منفحر می شود
با کلافگی، باقی مانده بطری را به زمین می کوبم و می گویم
" لعنتیا، نمیذارید حتی با خیال راحت نوشیدنیمو بنوشم؟! "
مرد قد بلندی که هفت تیری توی دستش بود، نوک لوله اسلحه اش رو فوت میکنه تا دود از اون دور بشه و بعد با لحن سردی می گوید
" فکر میکردم ما رو خبر کردی که یک جلسه مهم داشته باشیم، نه اینکه با ویسکی خودمون رو مست کنیم، مگه نه، رئیس؟ "
[ ده دقیقه بعد ]
" هوممم، واقعا غذا های رایگان بهترینند "
مردی که در طرف دیگهی میز نشسته بود در حالی که به کیف پول خالی خودش نگاه می کرد، با صدایی که به سختی بالاتر از یک زمزمه بود گفت
" عوضی~اونا رایگان نیستن..من پولشونو دادم "
_" خب خب، میخواستی در مورد چی صحبت کنی؟"
مرد آهی میکشد و سپس کیف پولش را در جیبش میگذارد و میگوید
" با بقیه اعضای گروه هم تماس گرفتم و فقط میا و کاین گفتن که میتونن بیان "
مرد مکثی کرد و بعد ادامه داد
" خب حالا قبل از اینکه میا بیاد باید یه چیزایی رو بهت بگم "
.
.
.
" خب، حرفم همین بود "
آخرین سیبزمینی سرخ کرده ام رو توی مایونز میزنم و توی دهانم میزارم
" ده دقیقه کامل داشتی صحبت میگردی، سردرد گرفتم..نگران اون نباش، اونو به خودم بسپار "
همینطور که در حال صحبت کردن بودم یک صدای رو اعصاب دیگه رو شنیدم
" اومم، رایان، همین الان یادم اومد که یه کار مهم دارم..و..اومم..من باید برم "
لحظه ای که کوین از صندلی اش بلند شد که برود ناگهان رایان رستش را گرفت.
"رَ..رَئیس، تو که نمیخوای من رو تنها بزاری مگه نه؟"
عرق از پیشانی رایان میچکید و دستانه لرزانش خبر از این می داد که او بسیار ترسیده است.
این حالت در کوین نیز نمایان بود.
" مطمئناً من تو رو تنها نمیزارم، فقط الان نمیتونم اینجا باشم."
وقتی این دو نفر در حال بحث کردن با هم بودند کسی از پشت سر به کوین نزدیک شد
او دستی روی شانه کوین گذاشته شد
" سلام آقای بازیکن سیاه، راستش میخوام بدونم دقیقا چه کاری انجام دادی که حالا همه دنیا میخواهند تو رو بُکُشند؟."
کوین با شنیدن صدای او، از ترس خشکش زد!
×××
" با..باشه همه چیز رو..بهت میگم..خوا..خواهش می کنم بزار زنده بمونم!! "
مردی که لباس عبا مانندی به رنگ سرخ و سیاه که جلوی آن باز بود و مانند یک کت آن را پوشیده بود، شمشیر سیاه رنگش که تیفه ای باریک داشت را از گردن مرد کمی دور کرد.
او چیزی نگفت و فقط صدای نفس هایش شنیده می شد، و دزملنی که در حال قتل عام افراد اینجا بود حتی یک لحظه هم نقابش را از صورتش بر نداشت.
مرد که دید او تیغه شمشیر را از رگ گردنش دور میکند احساس کرد که حالا فرصت اوست تا به مرد نقاب دار حمله کند.
سریعا یک خنجر از انبار سیستم بیرون آورد.
" می کشمت عوضی!!."
'هاه؟...چه اتفاقی افتاد؟...چرا من میتوانم بدن خودم را ببینم؟...'
سر مرد به هوا پرتاب شده بود
و اینها افکر توی ذهن مرد بودند، قبل از اینکه کاملا هوشیاری اش از بین برود...
مردی که نقاب سرخ رنگ داشت شمشیرش را با یک تکه پارچه تمیز کرد.
" اربابان حقیقی...صبر کنی، به زودی میام، رستاخیز خون شروع شده..."
×××
کوین با شرمساری، در حالی که روی صندلی نشسته بود، سرش را پایین انداخته بود و به زمین نگاه می کرد.
" پسر احمق، آخه من چند بار باید بخاطر این کار های تو توی دردسر بی افتم؟!!" دختری که موهای کوتاه آبی رنگ و چشمانی به رنگ آسمان داشت با عصبانیت در حال داد زدن بود.
او همچنان با فریاد به حرف زدن ادامه داد:
" میدونی توی این چند روز چقدر دردسر داشتم؟؟؟، اونوقت تو بدون اینکه از من بخاطر دردسر هایی که درست کردی عذر خواهی کنی، بعد از اینکه چند ماه از بازی رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود، بدون هیچ مقدمه ای بهم SMS دادی که بیا به رستوران XXX ، اون لحظه که پیامت رو دیدم میخواستم جمجمه ات رو خورد کنمممم!!." دختر بدونه اینکه حتی یک لحظه صبر کند این جملات را به سرعت و با فریاد گفت.
" بیا یکم آب بنوش و بر آرامشت مسلط باش." کوین با یک لبخند در حالی که یک لیوان پر از اب خنک را به سمت دختر مو آبی گرفته بود اینها را گفت.
" من..آب..نمیخوامممممم!!!" دختر بخش آخر جمله اش را با فریاد گفت.
" خب اگه نمیخوای خودم می نوشمش." کوین با آرامش این را گفت و آب را نوشید.
" تچ-او.."
رایان وقتی متوجه صورت از خشم سرخ شدهی دختر شد سریعا از جایش بلند شد و رو به روی دختر رفت و در حالتی که دست هایش را جلوز او گرفته بود تا مانع درگیری شود، گفت:
" میا، ما برای کار های مهمتری به اینجا اومدیم، پس لطفا این بار این کوین احمق و حیوانِ بی شعور و بی ادب رو ببخش." رایان این حرف ها را با صدایی لرزان گفت.
کوین که تا اون لحظه داشت حرف های رایان را تحمل می کرد با لبخندی گفت:
" رایان، عزیزم خجالت نکش، چند تا فحش دیگه هم به من بده." کوین این جمله را با طعنه و کنایه گفت.
رایان چشم غره ای به او رفت و بعد دوباره به میا نگاه کرد و گفت:
" خب بیاید جلسه رو شروع کنیم."
و بعد به سمت صندلی خودش رفت و روی آن نشست، با اینکه میا هنوز کمی عصبانی به نظر می آمد اما خودش را کنترل کرد و روی صندلی کنار رایان که رو به روی کوین بود نشست.
در آن لحظه کوین دستانش را روی میز گذاشت و گفت:
" خب خب، موضوع این جلسهی ما...سرزمین شبه."
کتابهای تصادفی

