فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 33

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۳۳: سفر قریب الوقوع شگفتی‌ها

همون شب، بعد از گفتگو، نواه به خواب عمیقی فرو رفت. وقتی وسط شب از خواب بیدار شد، کایل لئونارد از اون جا رفته بود.

شاید به خاطر اینکه یکم بیشتر از قبل خوابیده بود، احساس بهتری داشت. سرگیجه‌ش از بین رفته بود، و حالت تهوع هم ناپدید شده بود.

«نکنه برگشتی...»

نواه در حالی که از سکوت لذت می‌برد، بی‌تفاوت به سقف نگاه کرد. یه دفعه، متوجه شد بچه کوچولو کنارش نیست. در حالی که وحشت کرده بود، فوراً از تخت پائین پرید.

کجاس؟ نکنه این دفعه واقعاً واقعاً از اینجا رفته؟

قلب نواه با شدت شروع به تپیدن کرد تا وقتی که روی لبه‌ی تخت متوجه موهای فرفری مشکی شد.

خیالش راحت شد، دستش رو روی سینه‌ش گذاشت و گفت: «اوه، خدایا شکرت. مو، منو ترسوندی. اون طرف چیکار می‌کنی؟» بچه زانوهاش رو بغل کرده و روی زمین نشسته بود. یه جورایی، به نظر می‎یومد با قبلاً فرق کرده باشه.

نواه همین طور که به بچه‌ کوچولو نگاه می‌کرد، سرش رو کج کرد. اون کوچیک شده! موئل قبلاً به نظر میومد 3 یا 4 ساله باشه، ولی الان به نظر می‌یومد حداکثر 2 سالشه.

شاید این فقط یه حس بی‌خوده. سعی کرد بی‌خیال فرضیه‌ی خودش بشه. با اینکه نمی‌تونست از چنین چیزی بگذره، در حالی که داشت چپ چپ به بچه نگاه می‌کرد، اونو بالا گرفت.

مطمئناً کوچیک شده!

او که از ظاهر بچه غافلگیر شده بود، پرسید: «چی شده؟ چرا یهویی آب رفتی؟»

موئل انگار جرمی مرتکب شده با احساس گناه جواب داد: «فکر کردم اگه همین جور به بزرگ شدن ادامه بدم ممکنه برای نواه سخت باشه، به خاطر همینم خودمو کوچیک‌تر کردم.»

«وای، مگه می‌تونی همچین کاری کنی؟»

مو توضیح داد: «نمی‌تونم از گرفتن نیروی جادوئیت دست بکشم، ولی... الان که ازت الگو گرفتم، می‌تونم شکل انسانی خودمو کنترل کنم.»

واقعا هم به نظر می‌رسید بچه کوچولو نسبت به قبل وضعیت بهتری داره. مو با چشمای مضطرب به نواه نگاه کرد. «ارباب، نه... نواه، حالا حالت خوبه؟ می‌خوای بیشتر خودمو کوچیک کنم؟ یا به شکل اصلیم برگردم؟»

نواه اصرار کرد: «نه، نه. الان حالم خوبه. اگه بیشتر از الانت کوچیک بشی، موقع راه رفتن مجبور می‌شی مثل نینی کوچولوها خودتو روی زمین بکشی.» بعد، دستش رو، روی شکمش گذاشت. بعد از یه تمرکز طولانی، تونست جریان نیروی جادویی رو که بیشتر از قبل پایدار شده بود، حس کنه.

موقعی رو که کایل لئونارد دستش رو روی شکمش گذاشته و بلافاصله جریان نیروی جادویی رو حس کرده بود، به خاطر آورد، و پوزخند زد. معلوم بود مهارت این 2 نفر با هم متفاوته.

نواه فکر می‌کرد می‌تونن مطابق با شرایطشون خودشون رو همگام کنن، شاید اون طور که قبلاً فکر می‌کرد، زندگی نرمال براشون غیر ممکن نباشه.

«به هر حال، چرا اون پایین نشستی؟ من نتونستم بخوابم.»

«فقط...»

به نظر می‌یومد زبون مو هم مثل بدنش کوچیک شده بود. نواه لبخندی زد، و لپ‌های گرد قرمز مو رو قلقلک داد. صدای خنده‌ی مو تو سکوت اتاق منعکس شد. دستش رو زیر بغلای بچه گرفت و اونو کنار خودش روی تخت گذاشت.

مو از نواه فاصله گرفت. نواه که غافلگیر شده بود، برای اینکه بچه از تخت پایین نره، شونه‌هاش رو گرفت. «کجا داری میری؟»

بچه که از نگاه نواه طفره می‌رفت، به پایین چشم دوخت. «فکر کنم من فقط حال نواه رو بد می‌کنم...»

نواه در حالی که اخم کرده بود، برای مدتی مکث کرد و به اون چیزی که بچه گفت فکر کرد.

این حرف حقیقت داشت. مهم نبود سبک زندگیش چقدر ناسالم بوده، ولی نواه تا قبل از اینکه به تخم اژدها برخورد کنه، زندگی راحتی داشت. اگه بخواد واقعیت رو بگه، موئل دلیل همه‌ی آشوب توی زندگیش بود.

«فکر نکنم حتی اگه نواه ازم متنفر بشه بتونم براش کاری کنم.» بچه‌ی بیچاره خیلی بدبخت به نظر می‌یومد؛ مو نمی‌خواست برای داشتن زندگی راحت، اربابش رو به زحمت بندازه.

نواه باهاش بحث کرد: «نه، این طور نیست،»

«حتی اگه نواه منو ول کنه، دیگه نمی‌کشمش.»

نواه اعتراض کرد: «چی؟ یعنی می‌گی اگه ولت کنم، می‌ری پیش همون مرد یا زنی که برای اولین بار بهت دست زد؟ و منو با این علامتی که روی مچ دستمه، و تا ابد هم باقی می‌مونه، ول می‌کنی؟»

«هاه؟» بچه که از فوران غضب نواه تعجب کرده بود، با چشمایی که مثل گوی‌های قرمز تیره بودن، با کنجکاوی به اون نگاه کرد.

نواه در حالی که دستش رو توی هوا بالا و پایین می‌کرد، با حالت نمایشی گفت: «به این کار می‌گن خیانت! مو، من خیلی ازت مأیوس شدم. و چی گفتی؟ اگه ولت کنم منو نمی‌کشی؟ داری چه مزخرفاتی می‌گی؟»

وقتی مو کلمات 'خیانت' و 'مائوس' رو شنید، موجی از تعجب تموم چهره‌ش رو گرفت.

شاید به خاطر قبل که نواه چندین بار سعی کرده بود اونو بفرسته، چنین احساسی داشت. به خاطر همینم، نواه حس می‌کرد باید رابطه‌ی قوی‌تری بر پایه‌ی اعتماد با مو بسازه.

نواه پرسید: «مگه اون موقعی که ازم الگو گرفتی، تک تک حرفام رو نشنیدی؟»

«چی...؟»

«ما قبول کردیم مسئولیت انتخاب‌هایی که می‌کنیم رو به عهده بگیریم. ما نباید همدیگه رو مقصر بدونیم.»

هیچ چیزی به اندازه‌ی پشیمونی از چیزی که قطعیه بیشتر وقت رو تلف نمی‌کنه. حالا که این کارو انجام داده و قبول کرده با اژدها زندگی کنه، مهم نیست که در آینده کشته یا خورده بشه، ترجیح می‌داد به جای سعی در تنفر از بچه، به راه‌هایی فکر کنه که باهم از این سختی‌ها بگذرن.

لپ‌های مو رو تو دستش گرفت و اونو کشید و باعث شد دندونای کوچیکش برق بزنن و گفت: «پس نگران چیزای بی‌فایده نباش. من ازت متنفر نیستم، و مهمتر از اون، تو رو بیرون نمی‌ندازم.»

اوه، نکنه لحن صدام زیادی قدرتمند بود؟ نکنه باید بیشتر علاقه و احساس رو توی صدام می‌ذاشتم؟

نواه وقتی اینو فهمید، سعی کرد تا جایی که می‌تونه صداش رو شیرین کنه. در حالی که موهای روی پیشونی بچه رو کنار می‌زد، با ملایمت گفت: «مو، قراره ما برای مدت طولانی با هم زندگی کنیم. یادت میاد چه قولی به هم دادیم. مهم نیست چه اتفاقی بیوفته، ما با هم می‌مونیم.»

«...»

«پس بیا اون مجرمی که تو رو از قلعه‌ی لاورنت دزدید، پیدا کنیم.»

مو با تحسینی که توی چشمای درشتش، که امکان نداشت بیشتر از این بزرگ بشه، موج می‌زد به نواه خیره شد.

نواه به بچه لبخند عجیب غریبی زد و گفت: «تو باید رابطه خودتو با اونی که باهات یکی شده قطع کنی، که دیگه بیشتر از این مریض نشم. بعد از اینکه اونو گرفتیم، برمی‌گردیم همین جا. اگه بشه دوست دارم کل زندگیم رو همینجا بمونم. هواش خوبه، آبش خوبه. تازه آرامش داریم.»

مو زیر لبی گفت: «من فکر می‌کنم نواه زیادی مهربونه. همه‌ی آدما مثل نواه هستن؟»

«امکان نداره. اگه همه‌ی آدما خوب باشن، هیچ جنگ و آشوبی نباید رخ بده. منم مهربون نیستم. اگه یه بار دیگه همچین حرفی بزنی، به پشتت می‌زنم.»

یه دفعه، چهره‌ی مو از عبوسی تغییر کرد و روشن شد، و دوباره، خنده‌ش جاگزین سکوت که دورشون بود، شد. نواه، در حالی که گوشه‌های لباش از شنیدن صدای خنده‌ی زیبای بچه بالا رفته بود، مو رو به طرف خودش کشید.

بر خلاف چیزایی که گفته بود، یه فکر ناراحت کننده هم داشت. همون موقعی که از سورنت پا بیرون گذاشت، سفر طولانی و غافلگیری‌های زیادی انتظارش رو می‌کشیدن.

فکر کنم باید زود چمدونم رو ببندم. باید حالا که هنوز می‌تونم زیاد بخوابم.

و در حالی که بچه رو محکم بغل کرده بود، فوراً به خواب فرو رفت.

کتاب‌های تصادفی