من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 57
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۵۷: غریبهی غیر عادی
غریبهای که پشت در بود سوال نواه رو تکرار کرد و گفت: «کی پشت دره؟»
نواه که گیج شده بود اخم کرد و از پنجرهی کوچیک قطار اون طرف رو نگاه کرد. بعدش یه چشمه از مردی که به نظر میومد مرد قد بلندی باشه رو دید که شنل آبی پر رنگی پوشیده بود.
«من مسافر اتاق شش هستم، ولی...»
«بله؟» نواه که از این حرف غافلگیر شده بود، با عجله بلیطش رو از جیبش در آورد که تأیید کنه اتاق مال خودشه. فرست کلاس اتاق ۶. چین و چروکی که روی پیشونیش بود عمیق شد. اون درست همون جایی بود که باید باشه.
این اتاق من نیست؟ ولی معمولاً، اتاقهای فرست کلاس کلی اجاره داده میشن...
«این اتاقیه که من و مادر بزرگم گرفتیمش.»
آخر سر، نواه چارهی دیگهای جز باز کردن در نداشت. بیرون از اتاق دو مسافر بودن- یکیشون اون مرد قد بلندی که باهاش حرف زد بود و اون یکی یه پیر زن که خودش رو مادر بزرگ معرفی کرد بود.
اون پیر زن که یه لبخند گرم و صمیمی روی صورت پر چین و چروکش داشت، عذر خواهی کرد. «ببشخید، خانم جوون. منم گیج شدم، ولی اگه جایی برامون بود نمیومدیم این جا.»
اون یه غریبهی دیگه با کلمات لطیفی که از دهنش بیرون اومد، بهش با دلیل و برهان گفت: «ما رو ببخشید، به غیر از این اتاق دیگه هیچ اتاق خالیای نداریم. به خاطر اینه که قطار حتی تا طلوع خورشید هم کار میکنه، به خاطر همینم زنگ زدن به متصدی کار سختیه.»
نواه با وجود اعتراضهایی که از درون به خودش میکرد، نتونست درخواستشون رو رد کنه. به غیر از اون، روی صندلیهای اتاق فرست کلاس شماره نوشته شده بود و نواه مطمئن نبود که کایل لئونارد کل اتاق رو براش اجاره کرده یا فقط یه دونه صندلی.
تازه، اون مهمونهای ناخونده هم حتماً صندلیهای خالی توی کوپهشون رو دیدن. اگه یه زن توانای جوون، صندلی مادربزرگ رو ازش بگیره، این کار یه توهین آشکاره.
«خب، بیاین تو. ولی ممکنه یکم صدا براتون بلند باشه. بچهم یکمی... زیادی گریه میکنه.» نواه دستش رو پشت سرش گذاشت و فوراً تکونش داد، موئل حالت دستش رو شناسایی کرد و چشماش رو پر از اشک کرد.
نواه از قصد خودش برای بیرون نگه داشتن غریبهها ناراحت بود. ولی، این تنها جواب قابل انتظاری بود که میتونست بعد از کمتر از یه ساعتی که پر از نگرانی و احتیاطی که بعد از فرار کردن از یه قطار پر از قاتل بود بهشون بده. اون باید فوراً از استعداد جنجال به راه انداختن موئل استفاده میکرد.
اون مرد بدون کوچیکترین مکثی به داخل اتاق وارد شد و شنلش رو در آورد و گفت: «ممنون. شما بچه دارین.»
همین که نواه صورتش رو دید، احتیاطش ناپدید شد و حیرت تموم حواسش رو از بین برد.
این دیگه چه ظاهریه؟ خیلی خوشتیپه.
همین که چشمشون به هم خورد فقط میتونست به همین فکر کنه. چشمای گویمانند سبزش به طرز بینقصی با زلفهای بلوندش هماهنگ شده بود و یه لبخند دوست داشتنیای روی لباش پدیدار شده بود. نواه که حتی یکم هم تحت تأثیر ظاهر جذاب کایل لئونارد قرار نگرفته بود، به غریبهای که جلوی روش بود تقریباً مثل احمقا خیره شده بود.
اون مرد با خوشحالی و در حالی که برای این که چشمش به چشم موئل بر خورد کنه، خم شد و گفت: «این بچه خیلی با نمکه. سلام، کوچولو. اسمت چیه؟»
جیغ بچه سر به فلک کشید. غریبه خندید و موئل رو بغل کرد. موئل با این طرز برخورد ناگهانیش، از تعجب دهنش باز موند. گریهش بند اومد ولی قطرات اشک همین جور از صورتش پایین میریختن.
«آه...؟»
اون مرد که انگار میخواست پسر کوچولو رو آروم کنه، با لحن بچه گونه و با لبخندی که اصلاً از صورتش پارک نشد، بهش گفت: «اگه گریه نکنی پسر خوبی هستی. درسته؟»
نواه دیگه به غریبه نگاه نمیکرد. تموم توجهش روی موئل بود که صورتش یه طرز عجیبی کج و موج شده بود. بعدش متوجه نگاهش که یه علامت بود شد.
«هاه...»
وقتی موئل شروع به گریهی از روی ناراحتی کرد، نواه با عجله اونو از چنگال اون مرد بیرون کشید و گفت: «اوه، عزیزم.»
اون مرد لبخندی زد و شونههاش رو بالا انداخت و گفت: «فکر کنم بچهی بانو زیاد از من خوشش نمیاد.»
نواه در حالی که داشت به کمر موئل دست میکشید، چون شک و تردیدش داشت اوج میگرفت، بهش نگاه کرد. موئل یه بچهی معمولی نبود؛ اون همین جوری یهویی وقتی یه غریبه بغلش میکنه به گریه نمیوفته.
بعدش، نواه که متوجه سکوت غیرعادیای شده بود، به طرف در که اون پیر زن کنارش وایساده بود نگاه کرد و به جاش یه جای خالی رو دید. اون پیر زن بدون هیچ ردپایی ناپدید شده بود. یه دفعه، در به خودی خودش محکم بسته شد.
«بانو، میشه بشینیم؟ نه...» اون مرد که یکی از پاهاش رو روی اون یکی گذاشته بود، یه جا نشست. نواه متوجه بلیط قطاری که بهش نشون داده بود شد و دید که حروف روی اون کاغذ شروع به پاک شدن کردن. اون موقع بود که اون بلیط به یه تیکه کاغذ خشک و خالی تبدیل شد.
همین طور که اون کاغذ از انگشتهای اون مرد به بیرون پرواز کرد، مو به تنش سیخ شد. اون مرد یه جاعله؟ یا یه جادوی توهم رو استفاده کرده...؟
با نیشخندی که روی صورتش پدیدار شد بهش گفت: «الیونورا.»
«چرا اون عینک مسخره رو از صورتت در نمیاری؟»
کتابهای تصادفی

