فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 59

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۵۹: آزمایش قدرت

«اگه می‌‌خوای به خاطر دست زدن بفرستمت پیش نیروهای امنیتی، انجامش بده، ولی فکر کنم قبلش یه تو دهنی می‌‌خوری.»

نواه ایش کرد و بدون معطلی زانوش رو تو دل اون مرد فرو کرد. پوک. خودش که از شنیدن صداش خوشش اومده بود، از درون بهش لبخند زد. از طرف دیگه، چهره‌ی اون مرد به خاطر درد از قیافه افتاد.

«آه، چیکار داری می‌‌کنی؟»

دستی که به کمر نواه گرفته بود رو شل کرد و نواه فوراً دستش رو از خودش پس زد و چند قدم ازش فاصله گرفت. همین طور که به موئل که پشتش بود اشاره کرد، شعله‌های سیاه که داشتن هوا رو در بر می‌‌گرفتن، بلافاصله از هم پراکنده شدن.

اون مرد در حالی که خط روی پیشونیش پدید اومده بود، زیر لبی گفت: «درد داره.»

«احمق جون، من برای این بهت لگد زدم چون تو مریضی.»

«توی این دو سال چه بلایی سرت اومده که مغزت سفید شده و دهنت انقدر خشن شده؟»

این همون حیرتی بود که کایل لئونارد رو گیج کرده بود. ولی، نواه برای این که توضیحی بهش بده خیلی خسته بود. اون موئل رو توی دستش گرفت و روی صندلی‌ای که رو به روی اون مرد بود نشست.

نواه به اطرافش نگاه کرد. اونا توی یه واگن کوچولو به همراه یه جادوگر قدرتمندی که می‌تونست موئل رو تحریک کنه گیر افتاده بودن. نواه به بیرون پنجره نگاه کرد و فقط سایه‌ی بلند درخت‌ها رو دید. نیمه شب بود. ولی، نواه از این که اون مرد به الیونورا آسیل نزدیک بود خیالش راحت شده بود. شاید اون آدم اون قدرا آدم شروری نبود.

الیونورا به فکر فرار از اتاق افتاد؛ ولی، جادوی اون مرد کنترل در رو به دست گرفته بود. نواه آه کشید و متوجه شد که بهترین انتخاب نشستن و برای از بین بردن خستگی ناشی از بالا رفتن از لوله‌ی قطار استراحت کردنه.

نواه با این که خستگی کل بدنش رو داشت بی‌حس می‌‌کرد، بهش محکم گفت: «جدی می‌‌گم، تو کی هستی؟ در مورد اطلاعات شخصیت مثل اسم، سن، شغل و بقیه‌ی چیزا حرف بزن.»

اون مرد که با چشم‌های پر شک و تردید بهش خیره شده بود، بهش جواب داد: «چرا من باید چیزی بگم؟ اصلاً تو می‌دونی کی هستی؟»

«میخوای مسخرم کنی، یا این که هنوزم به خاطر اون روز ازم متنفری، یا این که واقعاً داری بهم پشت می‌‌کنی و همه چیزی که در مورد من بود رو از یادت می‌بری؟ یا...»

«یا؟»

«تو یه آدم دیگه توی بدن الیونورا آسیلی...»

نواه فقط تونست سکوت کنه و بهش زل بزنه. که این طور پس ادعایی که قبلاً کرده بود مبنی به این که الیونورا آسیل رو بهتر از حتی کایل لئونارد می‌شناسه، دروغ نبود. برای کایل لئونارد پنج روز طول کشید که شک و تردیدش بالا بزنه، برای اون غریبه‌ای که جلوی روش بود فقط پنج دقیقه طول کشید.

«من باهات باید احتیاط کنم. باید اول در مورد تو اطلاعات بگیرم.»

انگار اون حالت دردش فقط ظاهرسازی بود، چون صورتش آروم شد. اون به ظاهر شبیه یه مرد جوون پولدار بی‌حرکت و آروم شد. ولی وقتی یه لبخند روی لب‌هاش پدید اومد، به یه آدم اغواگر دلنشین تبدیل شد. بعد از این که ظاهرش رو بررسی کرد، نواه اصلاً نتونست سنش رو حدس بزنه.

اون مرد که داشت با انگشت به زانوش می‌زد، ازش پرسید: «تو الیونورا آسیل هستی، درسته؟»

«درسته.»

«تو الیونورایی، ولی حافظه‌ت رو از دست دادی. می‌تونم چکت کنم؟»

نواه که داشت موهای نرم فرفری موئل رو ناز می‌‌کرد، با بی‌تفاوتی گفت: «اگه یه جوری چکم کنی که بهم دست نزنی، می‌تونی امتحان کنی.»

همین که بهش اجازه داد، یه چیز بی‌شکل و رو توی هوا پخش و پلا شد. فش فش!

شعله‌های سیاهی که از دست موئل بیرون اومدن، به یک آن بزرگ شدن و حمله‌ی اون مرد رو بلعیدن. واگن که با شعله‌ی سیاه پر شده بود، مثل یه سیاهچاله‌ی تاریک شده بود. شعله‌ها هر تیغه‌ای رو توی یه چشم به هم زدن نابود کردن. اون مرد که این منظره رو دیده بود، چشماش رو باریک نگه داشت.

در همون موقع، اون تحریکی که نواه براش انجام داد مثل یه غمار بود. فقط یه دلیل وجود داشت که می‌تونست تظاهر به الیونورا آسیل بودن بکنه و بهش اجازه بده بهش حمله کنه.

تا اون جایی که نواه می‌دونست، اون جادوگر مرحوم رو قدرتمندترین جادوگر دنیاشون می‌دونستن. به زبون دیگه، اون نمیتونست مقابل الیونورا آسیل وایسه. به خاطر همینم، اگه اون ازش ضعیف‌تر باشه، طبیعتاً اصلاً نمیتونه حریف یه اژدها بشه.

«کافی نبود؟ پس حالا که این طوره، من می‌‌خوام این دفعه بهت حمله کنم.» نواه که متوجه شد فرضیه‌ش درست از آب در اومد، یه لبخند ملیحی زد. به نظر می‌ومد نواه آروم باشه ولی در اصل مضطرب بود.

جادوی موئل به بدنش هجوم برد و قلبش شروع به تندتر تپیدن کردن. قطرات عرق پوستش رو خیس کردن، ولی خوشبختانه توجه اون مرد به موئل، که روی پاهاش نشسته بود، پرت شد.

اون با یه لحن مشتاق پرسید: «تو گفتی که چیزی یادت نمیاد، ولی یه اسباب بازی عجیب غریب رو از یه جا برداشتی. نه، نکنه خودت درستش کردی؟»

«بهتره مراقب حرف زدنت باشی. همون طور که قبلش گفتم، بچه‌م خیلی گریه می‌‌کنه.» نواه به موئلی که با چشمای خشمگین به اون مرد چشم غره می‌‌رفت، نگاه کرد.

«بله، من تسلیمم. من عذر می‌‌خوام.»

«به خاطر عذرخواهی‌تون ممنون.»

«دیگه نمیخوام حمله کنم. شما چه طور؟»

نواه تهدیدش کرد: «تا وقتی که دعوا درست نکنی، من همین جور می‌شینم. همون لحظه‌ای که یه کار احمقانه بکنی، از این قطار به بیرون پرت می‌شی.»

بعدش به طرف چمدونش که زیر پاهاش بود، خم شد و وسایلش رو زیر و رو کرد. و با یه به هم زدن انگشتش یه طناب بلند از چمدونش جوری به بیرون پرواز کرد که انگار یه موجود زنده‌س. نواه دستش رو به هم زد و با خستگی زیر لبی گفت: «ولی اون مردی که یه بار بهم حمله کرده، بار دوم این کار رو نمیکنه؟»

«...!»

کتاب‌های تصادفی