من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 88
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۸۸: ردپای یه مبارزه
داخل اتاق عملیات نیروی جادویی، جایی که تنها چراغهای نارنجی رنگ میدرخشیدن، رد گلولههایی که قبلاً دیده نشده بودن پیدا شد.
نواه مسیر گلولهای که توی یه خط مستقیم شلیک شده بود و مجرا رو سوراخ کرده بود، رو دید که این موضوع دلیل سوراخهای گلولهای که قبلاً دیده بود رو توضیح میداد. یه رد گلولهی دیگهای که از طرف دیگه شلیک شده بود هم از اون طرف پدیدار شد. تمام رد به جا موندهی گلولههایی که توی هوا برق میزدن، کاملاً مشخص و واضح بودن.
همون موقع بود که نواه متوجه شد. هفت تیر و گلولههایی که کایل اغلب اوقات ازشون استفاده میکرد، وسایل جادوییای بودن که توسط آهنگری به اسم یاناک که یکی از نوادگان دور کوتولهها بود ساخته شده بودن.
نواه با دیدن اون چشمانداز مشکوک اتاق عملیات نیروی جادویی و با پرسیدن:«بعدش، کایل یه بار به ورودی شلیک کرد، و یه بار به وسط، و یه بار دیگه هم به اون طرف، و یه بار دیگه هم رو به روی بخش شیشم؟» موضوع رو روشن کرد.
بچه کوچولو سرش رو تکون داد و گفت:«آره.»
«بزن بریم.»
نقطهی شروع مسیر گلوله همون جایی بود که کایل وایسادن بود. نواه شالش رو کنار زد و باهاش دست خونی موئل رو پاک کرد. بعدش، شروع به قدم برداشتن در طول لکههای خونی که پخش شده بود کرد.
«به نظر میاد که فرار کرده، مگه نه؟ لکههای خون انقدر از هم فاصله دارن...»
«آره، این طور فکر میکنم.»
همین طور که به شروع مسیر گلولهی سوم نزدیک میشدن، نواه یه جزئیات دیگه رو دید که از دور قبلاً براش قابل دید نبود. اون طرف یه مسیر آبی گلولهی دیگه که به قدری پیچیده بود که با بقیهی مسیر گلولهها مجزا بود، پدیدار شد. ولی، این فقط یه معنی داشت.
از اینجا به بعد، پشت سر هم گلوله شلیک شده.
مسیر گلوله درست از بالای قد کایل شروع شده و یکی به طرف لولهی برنجیای که بالای دیوار چپی، و یکی نزدیک توربین زیرش و یکی دیگه به سقف راستی شلیک شده، و همین طور ادامه داشته.
«... یکی نبوده.»
حداقل سه گلوله از یک نقطه شلیک شده، و یه آدم نمیتونسته توی همچین فضای پهنی در یک آن از سمت چپ به راست حرکت کنه. در نتیجه، کایل سه حریف رو در مقابل خودش داشته.
نه، اگه اون فرد زخمیای که فرار کرده رو هم در نظر بگیریم، حداقل چهار نفر بودن که کایل تعقیبشون کرده.
موئل از پای نواه پایین اومد و به طرف لولهی برنجی دوید و گفت:«نواه، اون طرف یه چیزیه.» بعدش، موئل یه چیزی رو گرفت، بلندش کرد، و پیش نواه آوردش.
موئل توی دستش تیکههای بزرگ فلزی رو نگه داشته بود. بعدش، چون که میخواست نفس بکشه، همهی اون تیکهها رو جلوی پای نواه روی زمین انداخت. نواه خم شد و اون تپهی آت و آشغال رو به دقت موشکافی کرد. بزرگترین تیکه فلز به اندازهی بدن یه مرد بالغ بود. در طرف چپش یه گلولهی مشکی وجود داشت.
این گلوله مال کایله.
نواه حس میکرد گیج شده و زیر لبی گفت:«این عجیبه. اگه این خرت و پرتا از یه جای دیگه باشن، باید بدنهی اصلیش یه جای دیگه باشه.»
نواه سرش رو بالا کرد و به دیوار سمت چپ نگاه کرد، ولی یه مشت لوله رو دید که توی هم فرو رفته بودن و هیچ فلز نقرهای رنگی هیچ جا نبود. نواه که داشت دور اتاق رو میگشت، تیکهای که کلفتتر و درازتر از دستش بود رو بلند کرد. بخش شکسته پر از کابلهای آهنی نازکی بود، و مهم نبود اصلاً چند بار بهش نگاه کنه، اصلاً نمیتونست با عقلش جورش کنه.
نواه بالاخره اون تیکه فلز دراز رو پایین گذاشت و موئل رو صدا کرد و گفت:«مو، بذار فعلاً از این جا بریم. مسیر گلولهی بعدی کجاس؟ مو؟»
حالت چهرهی بچه کاملاً خشک شده بود. موئل که با چشمای وحشت زده به یه جا خیره شده بود، لباس خواب نواه رو کشید.
یه جایی صدای خش خش آرومی به گوش رسید. نواه به طرز غریزی حس بد پیدا کرد و با سرعت موئل رو به داخل دستش کشید. بعدش، مستقیم دوید.
غژ غژ... این صدای آسانسوره!
نواه سعی کرد قدمش رو سریع کنه، ولی تقریباً توی همچین جای ساکتی کار غیر ممکنی بود. حتی صدای مورچههایی که روی زمین راه میرفتن هم قابل شنیدن بود. نواه به اون طرف اتاق عملیات نیروی جادویی نزدیک شد و با عجله سرش رو این طرف و اون طرف کرد.
دیگه هیچ مسیر گلولهای که کایل اونا رو شلیک کرده باشه قابل دید نبود. تنها چیزی که جلوی روش بود یه در دوتایی بزرگ بود که به پشت اتاق عملیات نیروی جادویی میرفت. برای نواه غیر ممکن بود که با دست خالی اونو باز کنه چون اون در یه در بزرگی بود که به اندازهی سقف میرسید.
نواه چرخید و خودش رو همراه موئل کنار در کوچیکی که در مقابل در اصلی بود محکم بغل کرد.
«اوه، خدای من... اوه، خدای من...»
نواه نمیتونست بفهمه از کجا اومده. نمیتونست هیچی ببینه؛ تنها نوری که وجود داشت از چراغهای نارنجیای بود که نورشون از در نیمه باز به داخل میومد.
«آه، آخ.» نواه دهنش رو با دستش پوشوند. هنوزم قلبش به طور غیر معمولیای تند میزد، و میترسید که نکنه یه آه و نالهای از دهنش خارج بشه.
پشت در، صدای قدم از اون طرف اتاق عملیات نیروی جادویی به گوش میرسید. ولی، به نظر نمیومد که کسی دنبال اون شخص باشه، یا این که کسی رو داره تعقیب میکنه. به جاش، صدای پاش آروم و یواش بود.
تموم بدن نواه به خاطر این که ترسیده بود شروع به لرزیدن کرد.
چی؟ کیه...؟
اون کیه؟
یه صدای غژغژ پخش شد.
«...!»
یه چیزی توی فضای تیره و تاری که واردش شده بودن حرکت کرد. نواه که داشت یادش میرفت باید مخفی باقی بمونه، تقریباً نزدیک بود جیغ بکشه. ولی، فقط یه جیغ بیصدا از دهنش خارج شد، چون یه دست بزرگ و گرم دهنش رو فشار داد.
کتابهای تصادفی

