من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 93
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۹۳: هرج و مرج در آنجلیک
همون موقعی که هفت تیر پر از گلوله شد، کایل رو به قاتل کرد. بعدش اون مرد به سمت راستش اشاره کرد و گفت:« درست همون جوری که تو شونهی منو شکستی منم کمرت رو خراش دادم. حتی اگه بگی حالت خوبه، حالت بازم خوب نیست. درست میگم؟»
« بر خلاف تو که دست راستت دیگه کار نمیده، تکون دادن اعضای بدنم برای من کار سختی نیست.» کایل تأثیر ناپذیر باقی موند. صدمههای کوچیک حداقل پنج شیش باری توی تحقیقات رخ میدن و بیشتر تحقیقاتی که من انجام دادم مربوط به جرایم خشن بوده.
کایل تراشه رو از ضبط بلند کرد و گفت:« هر چیزی که میخواین پنهانش کنین داخل این تراشهس. اگه قرارگاههای تزبا یکم بیشتر روش تحقیق کنن، خودت میدونی که بیرون ریختن رازهاتون کار سختی نیست.»
اون مرد در حالی که به کایل لئونارد توهین میکرد، فقط بهش چشم غره رفت.
« کی دستور قتل الیونورا آسیل و تجسس لنیا والتالیر رو داده؟ یولم تا چه اندازهای توی این موضوع دخیل شده، و داره چه جور آزمایشی رو روی افرادش انجام میده؟ اون تیکه فلزاتی که بهشون شلیک کردم چه کوفتایی هستن؟»
کایل دوتا جای زخم پشت گوشش پیدا کرد. یکیشون رد جاسازی تراشهی نابودساز خودی یولمه، و اون یکی جای زخمی به شکلیه که تا به حال ندیده بود- یه جور شکل بریده شدهی دقیق حرف 'ر'.
اون مرد در حالی که به خنجری که به دستش محکم گرفته بود، و در مقابل تاریکی میدرخشید، فشار داد و دندون قروچه کرد.
کایل یواش به داخل کوریدوری که ملوانها ازش استفاده میکردن پا گذاشت. زخمش قبلا لباس فرمش رو خونی کرده بود.
آه، اگه نواه منو توی این وضعیت ببینه، تو دردسر میوفتم.
کایل در حالی که نواه رو به خاطر آورد که با نگرانی بسیار اونو سرزنش میکرد و با این حال، درست روی زخمش مشت زد، به طرف کوریدور ملوانها که پارک نواه چند لحظه پیش توش پا گذاشته بود رفت.
خیلی جالبه که کلمات و کاری که میکنه با هم بر عکس هستن، ولی دیدن گریهی نواه در حالی که وضعیت کایل رو بررسی میکرد خیلی عجیب بود. خوشبختانه، اون زن خسته کننده به نظر میومد خیالش از بابت سلامتی کایل لئونارد راحت شده بود و حتی به در آوردن لباس فرم کایل فکر هم نکرد.
کایل که خیلی عصبانی شده بود، دستش رو روی زخمش فشار داد. اون تو فکر بود که واقعاً نواه نگران بوده صدمه دیده یا نه، و اگرم بوده بهتر بود اول خودش خوب به نظر میومد بعد به فکر بقیه میوفتاد.
...ولی به نظر میومد مو متوجهش شده باشه.
در همون حینی که کایل غرق تفکر بود، که اصلاً با وضعیتی که در حال حاضر داشت جور در نمیومد، به در رسید. بعدش، وجود کسی رو که یواش داشت به سالن نزدیک میشد رو حس کرد.
مردی که خنجری رو نگه داشته بود، با حالت عبوس زیر لبی گفت:«... بگیرش. اون تراشه رو بگیر و اونو توی دریا بندازش.»
سایهی دو نفر بهش نزدیک شدن و ازش دور شدن.
***
مکانی که مانع داخلش از بین رفته بود، عرشهای بود که ملوانها توش اسکان داشتن. شاید طبقهی دوم کشتی بوده باشه. از اون جایی که هیچ آسانسوری نبود که عرشهی منزل ملوانها رو به عرشهای که مسافرا ازش استفاده میکردن وصل کنه، نواه و موئل به بالا رفتن از پلهها ادامه دادن. یه جورایی، سقف اتاق عملیات نیروی جادویی به نظر خیلی بلند میومد، ولی راه بالا رفتن از اون طبقه واقعا بلندتر از زیرش بود.
« آه...» همین طور که نواه داشت از آخرین پله بالاتر میرفت و بلند بلند آه و ناله میکرد، تونست صدای آروم چیزی رو که از پایین افتاده بود و به چیز دیگه برخورد کرده بود رو بشنوه. نواه نفس ناثابتش رو آروم کرد و برای شنیدن اون صدا خوب و با دقت گوش کرد.
لحظهی بعد، صدای شلیک گلوله از پایین پلهها شنیده شد. به نظر میومد یه مبارزهی دیگه صورت گرفته.
نواه یه نفس عمیق کشید و بعدش از آخرین پله هم بالا رفت. درست مثل ورودی قبلی، یه دروازهی آهنی جلوی روشون بود که به نظر میومد توسط مسافران طبقهی متوسط ازش استفاده میشه.
بنگ! صدای گلولهی دیگهای تو هوا پخش شد و خیلی زود، پشت بندش سکوت همه جا رو فرا گرفت.
تنها چیزی که نواه بین سکوت میتونست بشنوه صدای تپش قلب نامنظم خودش بود. نواه کلید رو به داخل قفل کرد و با صدای تیک قفل، در باز شد. سالن نسبت به اتاق فرست کلاس کمتر شیک به نظر میومد، ولی نسبت به طبقهای که کارکنان ازش استفاده میکردن خیلی لاکچریتر بود. یه دفعه، نواه مجبور شد سر جاش وایسه.
همهی افرادی که توی سالن بودن به گروه دو یا سه نفره تقسیم شده بودن و داشتن با هم حرف میزدن.
« چه خبر شده؟ کشتی واسهی چی وایساده؟»
« چند ساعته که سر جاش گیر کرده... به نظرتون برای موتورش مشکلی پیش نیومده؟»
تا سپیده دم، فرض بر این شده بود که مسافران متوجهش نمیشن؛ ولی، خیلیا داشتن به این اوضاع مشکوک میشدن.
یه خانمی دست گارسون رو گرفت و ازش پرسید:« چه اتفاقی افتاده! پس، تا پس فردا صبح به تزبا نمیرسیم؟»
« خانم، بهم فرصت بدین که سر از اوضاع در بیارم. فعلاً هیچ پیامی از کاپیتان دریافت نکردیم.»
نواه و موئل از بین خدمههایی که با رفتار دست پاچه به مسافرا جواب میدادن، یواشکی در رفتن. اگه بین مسافرا آشوب بالا بگیره، اوضاع برای کایل سخت میشه و نمیتونه حریفشون رو از بین ببره.
ولی، قبل از کایل، برای نواه هم اوضاع سختتر میشد. شالی که موهای زردآلوییش رو محفوظ نگه داشته بود یه جایی توی اتاق عملیات نیروی جادویی چند وقت پیش از سرش افتاده بود.
کتابهای تصادفی



