فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 98

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۹۸: سعادت آزادی

کایل با خودش فکر کرد، آیا کامل کردن الگو پذیری کار خوبی بود؟ در حال حاضر، به نظر میومد اون شرایط به نفع موئل بوده. هر وقت اژدها با اشتیاق سر تکون میداد، یه چیزی روی پوزش میلرزید.

کایل با وجود سردردی که داشت به موئل گفت:« دهنت رو باز کن. تو که اونو قورت ندادی، مگه نه؟ زود باش، تفش کن.»

اژدها دهنش رو باز کرد. بین ده‌ها دندون نیشش که مو رو به تن سیخ میکرد، تیکه‌های فلزی که مثل سیب زمینی خرد شده بود، وجود داشت.

چشمای کایل باریک شد. این همون وضعیتی بود که توی اتاق عملیات نیروی جادویی باهاش برخورد کرده بود. اون به یه شخص در حال حرکت تیراندازی کرده بود، ولی وقتی بهش نزدیک‌تر شد، فقط قطعه‌های فلز به جاش باقی مونده بودن.

نکنه اون طلسم توهم‌زاس؟

جادوی روانی‌ای که از نیروی جادویی‌ای که توی هواس استفاده میکنه و مغز انسان رو مختل میکنه، یکی از طلسم‌های پیچیده‌ی رام نشدنیه.

انجام این طلسم حتی برای الیونورا آسیل که یکی از نابغه‌ترین جادوگرا به حساب میومد، سخت بود. به خاطر همینم، حریفشون احتمالاً از افراد یولم نیست. اگه همچین جادویی این وضعیت عجیب رو برای کایل پیش نیاورده بود، هیچ توضیح دیگه‌ای براش وجود نداشت.

مهم نیست اون دستگاه چقدر پیچیده باشه، در هر حال تو دید مردم شبیه یه آدم به نظر نمیاد. دشمنانی که کایل در طول سپیده دم تعقیبشون میکرد، همگی آدمای زنده بودن که نفس میکشیدن، ولی فقط یه نفرشون به تیکه‌های فلزی تبدیل شده.

در حالی که کایل داشت به اون ماجرای مرموز فکر میکرد، اژدهای سیاهی که هر چیزی که تو دهنش بود رو روی عرشه تف کرده بود، دوباره به هوا پرواز کرد. به نظر میومد پیش اربابش برگشته باشه.

بالاخره، کایل یه آه عمیق کشید. هیچی نبود که الان به طور قطع بتونه ازش مطمئن باشه. اول از همه باید برگرده و فیلم ضبط شده رو مرور کنه. وقتی امنیت پارک نواه تضمین شد، به نظر میاد دولت هیچ چاره‌ی دیگه‌ای به جز ارزیابی نتیجه‌ی دستگیری تروریست‌ها رو به طور جامع نداره.

« من باید برم...» اژدها خیلی هیجان زده شده بود، ولی اون زن الان چه جور حالت چهره‌ای رو به خودش گرفته؟ کایل اون مردی رو که کنار پاهاش خم شده بود رو به ستون راه پله‌ی داخل کشتی بست، و با عجله به طرف عرشه‌ای که روی طبقه‌ی پنجم بود رفت.

***

پارک نواه با سختی غیر منتظره‌ای رو در رو شده بود. اون نمیتونست از دکل پایین بیاد.

« اوه، مو، چرا نمیای...»

برای اولین بار، نواه متوجه شده بود از ارتفاع وحشت داره. وقتی خودش بالای دکل رفته بود، هیچ مشکلی براش پیش نیومده بود، چون نگاهش تنها به بالا بود، ولی همین که به پله‌هایی که به پایین میرفتن نگاه کرد، به شدت حس حالت تهوع پیدا کرده بود.

به علاوه، نواه میترسید اگه به چیز نادرستی دست بزنه، ممکنه تصادف به وجود بیاره. آخر سر، نواه چاره‌ی دیگه‌ای جز بالای دکل نشستن و برای بازگشت موئل منتظر شدن نداشت.

همین طور که نواه به دور و برش نگاه میکرد، یه صدای بیب، ناگهان از جایی که کنارش وایساده بود، بوق زد.

رینگ!

« اوه خدای من!» نواه پاشو کشید و یه رادیو پیدا کرد. اون رادیو یه دستگاه دو طرفه بود که کارکنانی که دکل رو اداره میکردن ازش استفاده میکردن. نواه تمیزش کرد و دکمه‌ی گردی که در مرکز دستگاه قرار داشت رو فشار داد. بعدش، همین که این کارو کرد، صدای خشک حرف زدن یه نفر ازش بیرون اومد.

-موقعیت.

با این که فقط یه کلمه گفته بود، ولی نواه خیالش راحت شد. اون جواب داد:« همه چی رو به راهه.»

-ولی چرا صدات این جوریه؟

« چون ذهنم خسته‌س. مشکلی باهاش داری؟»

-عالیه.

«صدمه دیدی؟»

-...آره.

جواب کایل بهش بم بود. نواه که گیج شده بود، میخواست دوباره سوال بپرسه، ولی کایل زودتر حرف زد.

-من باید این پایین رو تمیز کنم، پس یکم بیشتر اونجا بمون. اگه الان بیای پایین تو دردسر زیادی میوفتی.

« این طوریه؟»

صدها مسافر در حالی که سرشون رو یه طرف نواه بلند کرده بودن، روی عرشه جمع شده بودن. بعدش نواه به سرعت بین دکل قایم شد و به طرف رادیو زمزمه کرد:« هی، جناب. چرا منو دستگیر نمیکنین؟»

-نمیدونستم انقدر دلت میخواد بری زندان.

« دلم نمیخواد. مردم تو رو به همراه من و مو ندیده بودن... واقعاً شما اخراج نمیشین؟»

-تو که قبلاً میگفتی اگه من اخراج بشم میخوای منو به عنوان خدمتکارت استخدام کنی.

« خب بازم همینو میگم. ولی هنوزم، اگه به خاطر من از شغلی که آینده‌ی روشنی رو بهتون میده مرخص بشین، زیاده‌رویه.»

-تو زیادی برای همه چی بیخودی نگرانی.

کایل جوری نگرانی‌های نواه رو پس زد که انگار ناچیز بودن، ولی نواه خودش میدونست موضوع بزرگی هستن.

یه اژدها روی دریا پدیدار شد، و ارباب اون اژدها الیونورا آسیل بود. نواه که تو فکر بود الان چه اتفاقی براش میوفته، به فضا خیره شد. اون که خسته شده بود، به موئلی که داشت بال‌هاش رو در دوردست‌ها باز و بسته میکرد، چشم دوخت. به نظر میومد کایل هم همون منظره رو تماشا میکنه.

-ولی خانم نواه، مو از چی انقدر هیجان زده‌س که داره سرتاسر اقیانوس میچرخه؟

«... با این که اون هیچی نمیگفت، ولی اون موقعی که الگو پذیری کامل نبود حتماً خیلی براش تنش‌زا بوده. نمیشه بذاریم یکم خوش بگذرونه؟»

موئل که داشت هرج و مرج رو به آب راکد وارد میکرد، روی دریا می‌رقصید. اون توی آب اقیانوس شیرجه میزد، و ازش بیرون میومد، و دوباره آسمون رو دور میزد، و دوباره در طول آب به پرواز در میومد. نواه میتونست حس آزادی‌ای که اون بچه داشت ازش لذت میبرد رو احساس کنه- اون الان داره طعم آزادی‌ای رو میچشه که تا هفته‌ها اونو تجربه نکرده بود.

از اون طرف رادیو، کایل آه کشید و خندید.

-اژدها هیجان زده‌س، و آدما قراره بمیرن. به هر حال، خانم نواه. از این که سخت تلاش کردین ممنون. یه تنبل بی‌عرضه‌ای مثل شما حتماً بیشتر از این که بتونه تحمل کنه سختی کشیده.

«...اگه دارین سعی میکنین دعوا درست کنین، ازتون میخوام بس کنین.»

-به هر حال میخواستم تماسمون رو قطع کنم. وقتی اومدین پایین، بهتون یه فنجون کاکائو میدم، پس حتی اگه ترسیدین بازم یکم دیگه بالا بمونین.

تماس رادیویی بعد از این که حرفش تموم شد قطع شد. حتماً کایل متوجه شده بود که نواه در حالی که میترسه پایین رو نگاه کنه، مثل یه توپ خودش رو جمع کرده.

بعدش، نواه به افق نگاه کرد.

کتاب‌های تصادفی