فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 120

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۲۰:

«...بذار یه سوال رو ازت بپرسم.» قرارشون بسته شده بود، ولی نواه هنوزم احتیاط میکرد. نواه دست آدریان رو گرفت و به مهار کننده‌ای که دور گردنش بسته شده بود اشاره کرد و پرسید:« این، واقعاً مجبورم اونو دور گردنم بندازم؟»

زنجیره کلفت نبود، ولی جنسش از فلز بود، به خاطر همینم سنگین و دردناک بود. ولی به غیر از اون، نواه از خجالت چیزی که شبیه یه قلاده‌ی سگ بود نمیتونست خودش رو خلاص کنه.

آدریان در حالی که به آرومی میخندید، جواب داد:« نه، لازم نیست. میتونی روی دو تا مچ دستت بزنیش، یا میتونی دور مچ پات بندازیش.»

« پس چرا انداختیش دور گردنم...؟»

« اون طوری دوستش دارم.» آدریان با حالت سرزنده‌ای کلیدهاش رو به صدا در آورد. چشمای گوی‌مانند سبزش، که به گردن نواه نگاه میکرد، برای یه لحظه تیره شدن. بعدش انگشتش رو به روی زنجیر فشار داد و باعث شد نواه سرفه کنه. ولی وقتی نواه بهش نگاه کرد، از لب‌های آدریان تقریباً داشت آب میچکید.

« و... خیلی هم به درد میخوره.»

«...»

« من فکر نکنم ایده‌ی بدی باشه. تو چی فکر میکنی؟»

نواه که کلافه و عصبانی شده بود، به ساق پای آدریان لگد زد و گفت:« خفه شو، منحرف.»

***

کایل زیاد از زنجیری که دور گردن نواه بود خوشش نمیومد. بعد از محاکمه‌ی پر سر و صدا، به طرف خونه‌ی الیونورا، اونجا رو ترک کردن، و کایل تموم وقتی که توی ماشین نشسته بودن، فقط به گردنش چشم غره میرفت.

ولی، نواه با چیز دیگه‌ای سرگرم بود، اون میخواست از خجالت پوشیدن قلاده‌ی سگ خلاص بشه. بچه‌ی بیشعوری که روی پاهاش نشسته بود، با چشمای بزرگ و گردش بهش خیره شده بود. همین طور که موئل میخواست دستش رو به دور نواه حلقه بزنه، نواه در حالی که به طرف دیگه نگاه کرد، با حالت سردی این کارش رو رد کرد. دیدن اشک توی چشم موئل باعث شد حس عذاب وجدان و ضعف به نواه دست بده.

« نواه، از دستم عصبانی شدی...؟»

سکوت.

« ببخشید...»

نواه این طور فرض کرد که عذرخواهی بچه به معنی این نبود که اشتباهاتش رو درک میکنه. نواه میدونست الان وقتش رسیده که به روش‌های آموزشش تغییر بده. مهم نبود چقدر میگفت، 'این کار رو بکن، و اون کار رو نکن' حرفش بیهوده بود.

پس، باید چیکار کنم... نواه به کایل که کنارش نشسته بود و هنوزم به گردن و مچ دستش پشت سر هم خیره شده بود، نگاه کرد.

...اوه، یه ایده‌ی خوب به ذهنم اومد.

« آم، قربان. میتونم ازتون بخوام یه لطفی در حقم بکنین؟»

کایل که هنوزم نگاهش رو از روی زنجیرها برنداشته بود، پرسید:« چه لطفی؟»

« درمورد موئه. فکر نکنم روش‌های آموزشم روش تأثیری داشته باشه. من میخوام شما کمکم کنین.»

« چطور؟»

« من میخوام مو رو دور اداره‌ی تحقیقات بگردونین.»

کایل بالاخره سرش رو بالا آورد، به نواه نگاه کرد و پرسید:« هاه؟»

« من فکر کردم شاید چون توضیحاتی که بهش میدم فقط حرف زدنه، حتماً متوجه منظورم نمیشه. اگه باید قوانین و مقررات بین انسان‌ها رو یاد بگیره، بهتره با چشم خودش اونا رو ببینه. اداره‌ی تحقیقات پر از مجرمه... و شما آدم خیلی با اصول و مقرراتی هستین. اگه مو با شما باشه نباید خوب گوش کنه و ببینه؟»

« درسته.»

نواه از قبل یه بهونه‌ی مسخره برای این که وقتی درخواستش رو رد کرد، تو ذهنش آماده کرده بود. ولی به طور غافلگیر کننده‌ای، کایل لئونارد بدون این که نیازی به قانع کردنش وجود داشته باشه، حرفش رو قبول کرد.

نواه به کایل که دوباره به گردنش نگاه کرده بود، خیره شد چون شک کرده بود که کایل لئونارد بدون این که بهش گوش کنه، جوابش رو داده بود.

همین که کایل متوجه شکش شد، فوراً ادامه داد:« فکر کنم این طور بهتره. موئل این چند روز گذشته، کارای خیلی خیلی بازیگوشی توی شهر شاهنشاهی کرده و منم میخواستم براش یه چاره پیدا کنم.»

« چیکار کرده؟»

« اون دفتر اعلی‌حضرت رو خراب کرده، از بالاترین مناره‌ی شهر سلطنتی بالا رفته و اونم خراب کرده.»

«...»

موئل که روی پای نواه نشسته بود، سرش رو در حالی که بینیش رو بالا میکشید، از خجالت پایین انداخت. بعدش در حالی که صداش مبهم بود، با لطافت گفت:« با این که این همه چیز دور و برم بود، همیشه دنبال تو میگشتم، به خاطر همینم به اطراف رفتم و پرس و جو کردم...»

بالاخره نواه به پسر بچه‌ی کوچولو رو کرد و لپ‌های درشتش رو کشید و گفت:« بچه‌ی شیطون. خیله خب، اینا اتفاقی شده. اگه بچه‌ی خوبی باشی، بهت اجازه میدم به بدن خودت برگردی.»

«ببخشید...»

« نه دیگه باهات حرف نمیزنم. تو قولمون رو شکستی و دردسر درست کردی، پس یه بار در هفته پیش عمو کایل میری...»

« خانم نواه، لطفاً به عنوانم دقت کنین.»

«... پیش آقای بازپرس میری، میبینی اگه قوانین آدما رو بشکنی چه مجازاتی دریافت میکنی، و یه نامه‌ی عذرخواهی مینویسی، باشه؟»

کایل به پیشونی موئل دست کشید و بچه کوچولو به طرفش فوت کرد. نواه کف دستش رو روی لپ‌هاش گذاشت و گفت:« اگه قیافه‌ی ناز به خودت بگیری هم فایده‌ای نداره. من و تو از امروز تمرین خاصی رو شروع میکنیم. متوجه هستی چی میگم؟»

« بلی!»

خوب جواب دادی. نواه با لپ‌های موئل بازی کرد. نه چندان وقت بعد، ماشینی که داشت اونا رو با خودش میبرد، به قلب محله‌ی آزِت وارد شد.

اون دور دورا، عمارت الیونورا پدیدار شد.

کتاب‌های تصادفی