فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 122

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۲۲:

« جناب لئونارد؟»

وقتی نواه از حموم پر از بخارش در اومد، کایل داخل اتاق خواب نبود. نواه فکر کرد که نیم ساعت از وقتش گذشته، ولی وقتی ژاکت لباس فرمش رو روی صندلی دید، به نظرش اومد که کایل هنوز از اونجا نرفته.

پس اون کجا رفته؟ نکنه بازم اینجاها رو تمیز کرده؟

« مو هم اینجا نیست. کجا رفته...؟» نواه در حالی که داشت موهاش رو می‌چلوند و آبش رو میگرفت، به طرف سالن قدم برداشت. کریدوری که پر از کاغذ دیواری‌های رنگارنگ و لامپ‌های براق بود، سالن رو روشن کرده بود، ولی به طوری سرد بود که انگار خیلی وقته یه نفر توی این عمارت زندگی کرده.

سردرد دارم. میشه یه شب رو خوب بخوابم؟ حتی اگه چشمام کمی سنگین باشن، فردا باید بیرون برم. نواه به طرف پله‌ها رفت که به اطراف سالن نگاه بندازه، و یه دفعه صدای گفتگویی رو که از دور دورها میومد رو شنید. کایل و موئل در حالی که با هم حرف میزدن، داشتن به طرفش میرفتن.

« نواه رو نترسون. بیشتر از هشتاد در صد تو مقصری.»

« ولی از اونجایی که نواه سه روزه پیشم نبوده...»

« چرا اژدهایی که طول عمرش بیشتر از ۵۰۰۰ساله، برای سه روز نمیتونه صبر کنه؟ مو، یکم صبور باش.»

وقتی مو با غر و لند بهش حاضر جوابی کرد، درست بلافاصله با عواقب این کارش مواجه شد. موئل سعی کرد دست کایل رو گاز بگیره، ولی کایل سر کوچولوش رو با سرعت ستودنی‌ای پس زد. نه چندان وقت بعد، کایل و نواه با هم چشم تو چشم شدن.

همین طور که نواه رو به روش وایساده بود و بهش خیره شده بود، کایل ابروهاش رو از تعجب بالا برد و ازش پرسید:« به چی خیره شدی؟ بیا زود بریم داخل.»

« آه، بله...»

همین طور که وارد اتاق ناهارخوری شدن، کایل نواه رو به همراه موئل، رو به روی میز، سر جاشون نشوند. خیلی زود، خورش داغ و یه بشقاب نون تازه پخت شده رو جلوشون سرو کرد. نواه که کمی خجالت کشیده بود، زیر لبی گفت:« من نمیخواستم ازتون درخواست شام کنم.»

کایل به طوری که انگار این حرف براش خنده‌دار نیست، گفت:« گفته بودی اگه من غذا بپزم، میخوری.» بعدش، یه صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و کنارش نشست. نواه که انتظار داشت کایل رو به روش بشینه، یکم غافلگیر شد.

« چرا... چرا؟»

« بهم اهمیت ندین. تا ساعت هشت بشه یه نیم ساعتی وقت داریم.»

وقتی نواه مات و مبهوت بهش خیره شد، کایل یه دونه قاشق رو توی دست نواه فرو کرد.

توانایی کایل که باعث میشد از مواد غذایی بی‌مزه یه طعم معجزه‌آسا رو بیرون بکشه، این دفعه هم درخشیده بود، و همین که نواه یه قاشق پر از خورش رو به داخل دهنش برد، شک‌ها و نگرانی‌هاش فوراً از ذهنش پاک شدن. اوه، یه دفعه حس خوبی بهم دست داد. زندگی این حس رو داره؟ اگه غذای خوشمزه بخوری، خوب بخوابی، تنها چیزای خوب رو ببینی و بشنوی، این معنی یه زندگی خوبه...!

« قربان، فقط بیاین با من زندگی کنین. من دو برابر حقوقی که الان به عنوان بازپرس بهتون میدن رو میدم.»

« هنوزم دست از این رویات نکشیدی؟ بهتره الان از خواب غفلت بیدار بشی.»

« پس بهم یاد بدین چطور غذا درست کنم. من خودم شخصاً این غذاها رو درست میکنم.»

« تنهایی میخوایی درستشون کنی؟ پوف.» کایل به حالت خشکی به کلماتی که نواه گفته بود خندید، و در اون لحظه نواه سرش رو چرخوند که بهش حاضر جوابی کنه، ولی یه جفت چشم بنفش رو دید که بهش خیره شده بود.

«...؟» به کجا داری نگاه میکنی؟ نواه سرش رو کج کرد و به جایی که کایل بهش خیره شده بود دست کشید. یکم زیر صورتش، پایین چونه‌ش... به گردنش خیره شده؟

بعدش، یه فلز سرد به انگشتش برخورد کرد. همون موقع بود که متوجه شد. «اوه، روی گردنمو نگاه میکنی.»

به نظر میومد کایل از زنجیری که دور گردنمه بدش اومده. وقتی نواه بدون این که فکر کنه بهش دست کشید، دستش بلافاصله پس زده شد. کایل به سرعت دستش رو گرفت و اونو روی میز فشار داد، و با لحنی که یه جورایی به ناراحتی میزد، بهش گفت:« بهش دست نزن. چون ممکنه زخمش بدتر بشه.»

« ممکنه درد بیاد؟»

با وجود هشداری که کایل بهش داده بود، دست دیگه‌ی نواه همین که کایل در مورد این که گردنش زخم شده حرف زد، به طور غریزی به همون طرف رفت. وقتی داشتم حموم میکردم، یکم روی گردنم سوز داد، ولی...

همین طور که انگشتش گردنش رو گرفت، کایل با اخم ملایمی، از صندلیش بلند شد. کایل دستش رو گرفت و شروع به زیر و رو کردن کشویی که کنار تخت بود کرد.

یه جورایی، همین که متوجه شد روی گردنش زخم شده، زخمش شروع به خارش کرد، به خاطر همینم نواه دوباره خاروندش، ولی هشدار محکمی پشت بندش بهش داده شد.

« بهش دست نزن و به خوردن ادامه بده. برات یکم دارو روش میزنم.»

«... انقدر بده، مو؟» وقتی نواه سرش رو رو به موئل که کنارش نشسته بود و داشت شیر گرم میخورد و نون گاز میزد، کج کرد، موئل سرش رو بهش تکون داد. سپس پسر یچه‌ی کوچولو بهش جواب داد:« خون نمیاد، ولی قرمز شده. نواه، درد داره؟»

« فقط یکم میسوزه.»

«... من از اون مرد مو زرد خوشم نمیاد.» موئل اخم کرد. نواه برای این که مبادا موئل دوباره بگه میخواد بکشتش، به داخل دهنش نون فرو کرد. در همون حین، کایل که شیشه‌ی دارو رو از یه جا پیداش کرده بود، کنارش نشست.

« خانم نواه، بیست دقیقه وقت دارین غذا بخورین. بعد از بیست دقیقه میرم.»

نواه در حالی که دوباره قاشق رو برداشته بود و خورش رو به هم میزد، با غرغر به کایل گفت:«... انقدر ناراحت کننده‌س که نمیتونم زندگی کنم. اگه میخوای بری برو. من میتونم تنهایی بخوایم.» میخواست خورش رو با قاشق برداره و ببره تو دهنش ولی یه دست گرم به گلوش برخورد کرد.

«...!» نواه که شوکه شده بود، تقریباً قاشق رو ول کرد.

کتاب‌های تصادفی