من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 139
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۳۹:
واضح بود که اون دستگاه از لنیای واقعی وقتی همراه افراد ادارهی تحقیقات و امنیت بود، نمونه برداری کرده بود یا ممکنه از همون موقعی باشه که از آنجلیک حرکت کردن این کارو کرده باشن.
به خاطر فرضیهی ترسناکش، لرزهی سردی به تن نواه افتاد. لنیا والتالیر، مجرمی که تخم اژدها رو دزدیده بود و تنها شاهد وقایع عجیبی که سالهای اخیر اتفاق افتاده بود، گم شده بود.
« مو...» همین که نواه زمزمه کرد، بچهی کوچولویی کنارش فرود اومد. « بیا این چیزا رو از چشم بقیه دور نگه داریم.»
« باشه!» موئل در حالی که اون ورودی باریک رو پر میکرد و شروع به مکیدن همهی اون قطعاتی که روی زمین افتاده بود کرد، دستاش رو باز کرد. همین که موئل اونجا رو پاک کرد، نواه دستش رو گرفت و به سرعت کاخ سلطنتی رو ترک کرد.
سرعتشون به تدریج بیشتر شد و بالاخره به دوی ماراتون تبدیل شد. نواه خودش و موئل رو توی واگنی که جلوی کاخ سلطنتی بود و نزدیک بود حرکت کنه جا کرد و مقصدشون رو تایید کرد.
« محوطهی دوم. لندیا. ایستگاه پنجم، جلوی خیابون پنجم، ادارهی تحقیقات و امنیت.»
نواه از روی اضطراب لبش رو گاز گرفت. کایل. کایل لئونارد. نکنه تا حالا رفتی؟
ظاهراً کایل گفته بود که این بعد از ظهر یا فردا صبح به نویسکوشا میره. قبل از این که کایل بره، نواه باید درمورد اون چیزی که از لنیا فهمیده، باهاش مشورت میکرد و فیلمایی که ضبط شده بودن رو مرور میکرد.
بعدش، تصویر لنیای تقلبی که همین چند لحظه پیش به چند تیکه شکسته بودش، به ذهنش خطور کرد. اون دستگاه صدا و صورت لنیا رو داشت؛ اون یه بدل بینقص بود. هیچ کسی متوجه نمیشد که اون کسی که دارن باهاش حرف میزنن، لنیا والتالیر نیست.
نواه حرف سیاهی که پشت گوش لنیا حک شده بود رو به یاد آورد و یه دفعه تصور باد سردی که به سمتش میوزید، پدیدار شد.
'ر.'
همهی دستگاههایی که شبیه آدما بودن و از کشتی بیرون آورده شدن، از جمله لنیا و اون کسایی که به کایل حمله کرده بودن، نقش حرف کوچیک انگلیسی 'ر' رو پشت گوششون داشتن؛ که مثل یه جور علامتیه که از کارخونهای که درستشون کرده روشون حک شده.
حرف 'ر' نمیتونسته بدون هیچ معنی روشون حک شده باشه، پس اون حرف، حتماً حرف کوتاه شدهی یه کلمهس. اگه این طور باشه، اون کلمه چی میتونسته باشه؟
ایدهای به ذهن نواه خطور کرد، ولی این ایده فقط یه حدس بود. نواه برای این که ادعای خودش رو ثابت کنه به مدرک نیاز داشت، و البته مدرکی که میخواست توی دفتر کایل، ادارهی تحقیقات و امنیت بود.
در حالی که با حالت مضطربی لب پایینش رو گاز میزد و پشت سر هم هی فکر میکرد، واگن شروع به کند شدن کرد. علامتی که نوشته بود "خیابون پنجم لندیا" روی پنجره پدیدار شد و ساختمون فرعی خاکستری ادارهی تحقیقات و امنیت از دور دورا پیدا شد.
ولی وقتی نواه به داخل ادارهی تحقیقات و امنیت با عجله پا گذاشت، اون کسی که باهاش رو در رو شد، کایل نبود. قبل از این که بتونه پاشو توی ساختمون بذاره، شونههاش چرخید و بدنش با دست محکمی که گرفته بودش، به طرف دیگه رفت.
«...!»
« ساکت باش، بیا اینجا.»
همین که نواه صدای آشنایی که باهاش حرف زد رو شنید، متوجه شد اون شخص کیه.
پنلوپه.
اون بازپرس مخفی کایل بود که چون نواه جا خورده بود، شعلههای سیاهی که توی هر دو دستش بوجود اومده بود رو تونست خاموش کنه.
پنلوپه دستای نواه رو گرفت و اونو از پلههای قدیمیای که گوشهی سالن قرار داشت، بالا برد. از چهرهی اون زن اضطراب میبارید و هر قدمی که برمیداشت توأم با احتیاط بود؛ جوری که انگار یه نفر داره اونا رو تماشا میکنه.
موئل هم که توی دست نواه حمل میشد، خشکش زد. نواه فقط وقتی که اونا به داخل طبقهی دوم آزمایشگاه که دیروز نواه و کایل توش بودن رسیدن، تونست درست حسابی با پنلوپه رو در رو بشه.
قبل از این که نواه در مورد دلیل کاراش از پنلوپه سوال بپرسه، یه سوال ضروری از دهنش خارج شد. «جناب لئونارد... اون تو راهه؟»
« دیشب از اینجا رفت.»
« دیشب؟ چرا انقدر زود رفت...» اوه، خدایا. نمیتونم کسی که خیلی وقته رفته رو پیدا کنم.
بعدش، نواه پنلوپه رو با یه سری سوالی که مثل آبشار پشت سر هم میومدن، بمبارون کرد.
« برگشتن از نویسکوشا چقدر طول میکشه؟ نه، رفتن به نویسکوشا چقدر طول میکشه؟ من میخوام هر چه زودتر یه زنگی به ایستگاه نویسکوشا بزنم!»
« کاپیتان...»
اتاق آزمایشگاه تیره و تار بود و باعث شد روی صورت پنلوپه سایه بیوفته. نواه وقتی که دید پنلوپه از نگاهش طفره میره، یه دفعه حس اخطار بدی رو احساس کرد.
« خانم آسیل، اون به ادمان مرکزی رفته.»
« ادمان...؟ ولی اون که دیروز گفت مطمئناً به نویسکوشا میره.»
« خب...»
نواه با حیرت پرسید:« چرا یه دفعه به ادمان رفته؟» نه چندان وقت بعد، بعد از شنیدن توضیح پنلوپه وضعیتش رو متوجه شد.
« این دیوونگیه. پس اون تنزل مقام پیدا کرده و به خاطر رسواییای که با من به بار اومده به ادمان فرستاده شده؟»
« منم مثل اون، یه دستوری از وزیر دارم که برای مدتی به پایتخت برنگردم.»
« وای، واقعاً که دارم دیوونه میشم.»
کتابهای تصادفی
