فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 163

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۶۳:

نوآ به انتهای غار نزدیک شد و یه راه دو طرفه رو دید. «موئل، سعی کن یه باد داغ درست کنی. زیادی قوی نباشه، فقط جوری باشه که مسیری که آب خشک میشه رو بهمون نشون بده.» نوآ به موئلی که با گفتن، «دفعه‌ی قبلی که این کارو کردم نوآ سرما خورد...» سعی کرد به نوآ اعتراض کنه، دستورش رو داد.

کایل که ابروهاش به هم گره خورده بود، پرسید:« چی؟ کی؟»

نوآ در حالی که به گفتگوی دو نفری که پشت سرش بودن، که در اون لحظه موئل همین طور که کایل داشت سرزنشش میکرد برای اون مرد لب و لوچه گرفت، گوش میداد، اول به تقاطعی که به سمت راست میرفت نگاه کرد. همین طور که چشمش به تاریکی اونجا عادت کرد، میتونست راه آهنی که روی کف زمین غار نصب شده بود رو تشخیص بده.

نوآ گفت:« راه آهنش اینجاس. باید یه راه خروجی وجود داشته باشه.»

یه شیء خارجی از پشت تاریکی غل خورد. پشت بندش حالت لرزش ملیحی که ظاهراً نشون میداد که واگن کوچولوی اون راه آهن داشت در طول خطش حرکت میکرد، روی راه آهن ایجاد شد. نوآ تونست اون چراغ قوه‌ای که هنوز به لباسای کارش آویزون باقی مونده بود رو برداره و دکمه‌ی روی اون رو فشار داد. قبل از این که خیلی طول بکشه، محیط تاریک داخلی غار با نور روشنی منور شد.

همون طور که نوآ انتظارش رو داشت، واگنی که به زور دو سه نفر رو میتونست تو خودش جا بده با صدای ترق تروقی از اون دور دورا بهش نزدیک شد. نوآ حس عجیبی داشت؛ اون مکان بهتر از اون چیزی بود که نوآ فکرش رو میکرد، و حتی مجهز به خط راه آهن هم بود.

به نظر نمیومد که دزد سنگ مین از راه زیر دریاچه به داخل کارگاه قبلی نفوذ کرده باشه، ولی ممکنه توسط قطار برای کندن سنگ جادویی معدن مستقیماً وارد این کارگاه شده باشه.

در حالی که نوآ داشت افکار به هم ریخته‌ی خودش رو مرتب میکرد، واگن قطار یواش یواش شروع به ایستادن کرد. همین طور که میخواست یه قدم به طرف ارابه به جلو برداره، یه حس عجیب رو پشت سرش احساس کرد. نوآ که تو فکرش بود، سرش رو چرخوند و متوجه نور زردی شد که مثل همون چیزی بود که قبلاً وقتی که به زیر اون دریاچه شنا کرده بودن، دیده بود. فقط یکی دوتا از اونا اونجا نبودن. صدها خال زرد رنگ اونجا وجود داشتن که به طور نامنظم توی محیط تاریک برق میزدن. اونا همون چیزایی بودن که سعی کردن مهارکننده‌ی نوآ رو داغون کنن.

اون چیه؟ همون موقعی که نوآ برای این که از نزدیک یه چشمه ببینشون چرخید، یه نفر از ارابه پشت سرش پرید. وقتی نوآ با عجله به پشت سرش نگاه کرد، مردی با ظاهر رنگ پریده‌ای رو دید که داشت به طرفش هجوم میبرد.

***

غرشی که با لرزه‌ی زمین همراه بود، سرتاسر غار طنین انداز شد. کایل که غافلگیر شده بود به بالا نگاه کرد و موئل که برای خشک کردن لباس‌های کارش داشت باد گرم بیرون میداد، هم سرش رو بالا آورد. نوآ که داشت داخل غار این طرف و اون طرف میچرخید، ناپدید شده بود. همین که کایل متوجه شد نوآ غیبش زده، از جاش بلند شد. پسر بچه‌ی کوچولو هم با فریاد کوچیکی از جاش پرید.

کایل که حس میکرد خون داخل کل بدنش سرد شده، از کنار موئل با عجله رد شد و به طرف غار دوید. وقتی درست همون گوشه‌ای که غرش ازش شنیده شد چرخید، با منظره‌ی عجیبی رو به رو شد. اون فکر میکرد کسی به نوآ حمله کرده، یا این که نوآ به چیز اشتباهی دست زده، یا پاهاش به جایی گیر کرده و افتاده پایین، ولی اون منظره‌ای که جلوی روش بود، منظره‌ای بود که هیچ وقت انتظار نداشت اونو ببینه.

« چیه؟» همین طور که نوآ چرخید، داشت لکه‌ای که روی بدنش بود رو هم تمیز میکرد. در همون دید اول، دستش پر از رنگ قرمز شده بود. نوآ با حالت بی‌تفاوتی گفت:«غافلگیرم کردی.»

دم پاش، آخ و اوخ مرد در حال مرگی شنیده شد و اون لکه‌ای که داشت روی زمین میریخت خون بود. با وجود بوی زننده‌ی خونی که به مشام کایل میرسید، کایل هیچ جوابی از نوآ نشنید. کایل که حیرت زده شده بود، سر جاش خشکش زد.

دستای نوآ در حالی که مهارکننده رو کامل از گردنش باز کرده بودن، گردنش رو نوازش کردن، و زنجیر تیکه پاره روی زمین افتاد. مهارکننده‌ای که روی دستش هم بود ناپدید شده بود. نیرویی که جلوی طنین موئل و نوآ رو گرفته بود، خراب شده بود. قدرتی که نوآ به زور تحملش میکرد به یه آن بهش برگشته بود.

اون طور که واضحه، موهای زردآلویی و لباس‌های کارش که تا همین چند دقیقه پیش خیس بودن، بدون هیچ ردی از آب خشک شده بودن. در حالی که کایل که نمیتونست چیزی بهش بگه، سرجاش مونده بود، موئل از کنارش رد شد و به طرف نوآ دوید.

موئل پرسید:« چی شده، نواه؟»

« آه، یه چیزی میخواست منو بزنه و دیدم اون آدمه. وقتی به لباسش نگاه کردم دیدم به نظر میاد اون همون معدنچی‌ایه که گمشده بود.» نوآ هیکلش رو به طرف مردی که کنار پاش افتاده بود پایین آورد و در حالی که سرش رو این طرف و اون طرف میکرد، چونه‌ش رو گرفت. « مردی؟»

همین طور که کایل به حرفایی که نوآ زده بود گوش میداد، مطمئن شد که نوآ توی وضعیت نرمال خودش نیست. هیچ زنی پیشش نیومده بود که این طوری بهش حقه بزنه. در حال حاضر، نوآ بسیار شبیه اون اژدهای جوونی بود که کنار نوآ و بغل شونه‌ی اون مرد در حال خونریزی ورج و وورجه میکرد. کایل دندونش رو محکم به هم فشار داد و نوآ بهش نگاه کرد.

« جناب، بیاین اینجا. این مرده، توی یه واگن این طرف اومد، و احتمالاً اون یکی از-»

« بیا اینجا، مو. از نوآ فاصله بگیر.»

کتاب‌های تصادفی