فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 171

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۱۷۱:

بدون مشغله‌ی بیشتر، در حالی که ردهای کشمکش ذهنی توی صورت کایل پیدا شد، نواه از این فرصت استفاده کرد و گفت:« خب، فقط دو روزم رو صرفش میکنم. باشه؟» نواه برای این که مبادا کایل دوباره اعتراض کنه، بچه رو با تموم قدرتش از صخره اون طرف انداخت. موئل، که با استفاده از دستای نواه به عنوان تخته شیرجه توی هوا جست و خیز میکرد، بلافاصله بدنش رو به شکل اصلیش برگردوند. اژدهای سیاه غول‌آسایی همین طور که صخره رو دور میزد، بال‌هاش رو بالا و پایین میکرد و وزش محکم باد موهاشون رو به هم میریخت.

کایل اخم کرد و گفت:« اگه قراره این جوری رفتار کنی، اصلاً واسه‌ی چی از همون اولش ازم اجازه خواستی؟»

نواه لبخند کمرویی زد و جواب داد:« در واقع اجازه نمیخواستم، داشتم بهت خبر میدادم. ببخشید.»

« پس چرا عذرخواهی میکنی؟ به هر حال...» به نظر میومد کایل تصمیم گرفته بود که اگه بخواد همین جوری نواه رو منصرف کنه، کارش بی‌فایده‌س. نگاهش حرکات اژدهایی که بال‌هاش رو باز و بسته میکرد و دم بلندش رو تکون میداد رو دنبال میکرد. «خیله خب.»

آخر سر، همین طور که موئل با چشمای براقش بهش خیره شده بود، اون کسی که این دفعه از این که تسلیم شده جوری آه کشید که همیشه برای نواه این کارو میکرد، کایل بود.

« نمیدونم چرا نمیتونم به شما دو نفر اعتماد کنم. میدونم نیازی نیست نگران باشم، ولی... حس میکنم انگار دارم دو نینی کوچولو رو تنهایی روی آب میذارم.»

نواه بهش حاضر جوابی کرد و گفت:« من جزو اون دو نینی کوچولو نیستم، مگه نه؟ من بیست و هفت ساله زندگی کردم.»

کایل به تندی جواب داد:« حتی یه بچه‌ی شیش ساله هم به اندازه‌ی خانم نواه بی‌پروا نیست.» و آستین‌هاش رو بالا برد که به ساعت مچیش نگاه بندازه. « فکر میکنی چند وقت طول بکشه؟ برای من، یه روز و نصفی رو میگیره. فقط همین اندازه ممکنه طول بکشه. نمیتونم زمان بیشتری رو به خانم نواه بدم. اگه فکر میکنی نمیتونی این کارو انجام بدی، زود تسلیم شو و برگرد. میفهمی چی میگم؟»

« بله. مو، شنیدی چی گفت؟ باید زود کارمون رو انجام بدیم.»

« اول از همه، مراقب باش. دوماً، مراقب باش. سوماً، مراقب باش...» غرغرهای مداوم کایل، همین جور توی گوش نواه جوری زنگ میزد که انگار مثل یه دستگاه ضبطی که خراب شده باشه هی داشت تکرار میشد، و بیشتر از بیست بار، برای این که توجه نواه قبلش به روی چیز دیگه‌ای متمرکز شده بود، فقط میتونست آه بکشه. «امیدوارم مسئول پرونده‌ی مرموز پارک نواه نشم. واقعاً میگم.»

نواه همین طور که از بدن اژدها بالا میرفت، حرف کایل رو تلافی کرد و گفت:« پلیسا بعضی وقتا چیزایی میگن که زیادی چندش‌آوره.» به نظر میومد موئل نسبت به اولین باری که به فرم اصلیش تغییر شکل داده بود، بزرگتر شده بود؛ چون نواه تنها تونست کل بدنش رو بین سر و شونه‌های اژدها مخفی کنه.

کایل پشت سر هم تکرار میکرد، «مراقب باش، مراقب خودت باش.» همین طور که نواه رو میدید که روی بدن اژدها ساکن شده، اضطراب توی صورت بازجو آشکار شد.

« نگران نباش. زود برمیگردم.» نواه دستش رو به نشانی بای‌بای کردن، به کایل تکون داد. موئل فوراً بال‌های پهناور سیاهش رو باز کرد و آسمون‌ها رو با پروازش سوراخ کرد، صدای حرکت سریع بال‌های مشکی اژدها درون دره‌ی ساکت منعکس شد.

اون صخره‌ای که همین چند لحظه پیش روش وایساده بودن، همون جایی که الان کایل وایساده بود، قبل از این که نواه بتونه پلکش رو روی هم بذاره، به دوردست‌ها تبدیل شد. خیلی زود، محدوده‌ی کوهستانی بی‌شماری حاشیه‌ی زمین رو مشخص کرد. اژدها با سرعت مهیبی از روی زمین بلند شد ولی نواه هیچ فشار مقاومی رو روی پوستش حس نکرد. فقط موها و لبه‌ی لباسش توی باد تکون میخورد. نواه در حالی که چونه‌ش رو بالا میبرد، سینه‌ش رو که از ترس میلرزید رو گرفت. داره میره بالا...

آسمون شب براقی که خونه‌ی میلیون‌ها دنیای دیگه بود، تقریباً داشت اژدهای سیاه رو میبلعید و به تدریج بهشون نزدیک میشد. نور طلایی که از چندین پری‌ای که بدن اژدها رو محاصره کرده بودن‌، پخش میشد، تنها مشخصه‌ای بود که حضور مهیبش رو نشون میداد. ولی حتی شکل غول پیکرش توسط نورهای ستارگان سایه پردازی شده بود.

همین طور که موئل آسمون رو دور میزد، شبکه‌ی جادویی‌ای که توی آسمون پراکنده شده بود، بهشون نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شد.

جادویی که سرتاسر گهواره‌ی اژدهای داخل مائوبیانا پخش شده بود، ورودی بیشتر از میلیون‌ها راهی بود که به دنیاهای مختلف میرفت.

در اون حال، نواه میتونست بدنش رو حس کنه که از چیزی عبور کرد. اون طوری به نظر میومد که انگار از یه ژله‌ی لطیف، مرطوب و نیمه شفاف عبور کرده. وقتی نواه در واکنش به این حس چشمش رو بست و دوباره بازشون کرد، زمین و محدوده‌ی کوهستان بی‌حد و مرز رو دیگه نمیشد دید.

صدایی از این که حیرت زده شده بود، از بین لبای نواه خارج شد و گفت:« چطور، کجاس...؟»

بعدش، موئل سرعتش رو کاهش داد و خیلی زود روی یه جا فرود اومد. حس شناور شدنی که نواه رو گیج کرده بود، در یک آن ناپدید شد. نواه دهنش رو باز کرد و به آرومی دستش رو روی سینه‌ش که محکم می‌تپید، قرار داد. «اینجا همون ورودیه؟»

( بله.)

یکی از پری‌ها به نواه جواب داد و روی پای اون فرود اومد. نواه که داشت از نوری که پری از خودش متساعد میکرد استفاده میکرد، با دقت اون موجود بالدار رو به دست گرفت. زیر پای نواه، هیچ زمینی وجود نداشت. اطرافش فقط تاریکی بین گذرگاه‌های درخشان دیده میشد. نواه که شک کرده بود، همین طور که به پولک‌های موئل محکم چسبیده بود، پرسید:« ما نمیوفتیم؟ به نظر میاد هیچ مانعی اینجا نیست که وزنمون رو تحمل کنه.»

« نه!»

نه؟ مو به شکل اصلیش برگشته و داره حرف میزنه؟ نواه که حیرت زده شده بود، سرش رو بلند کرد و بدن اژدهایی که نگهش داشته بود، یه دفعه ناپدید شد. کمتر از یه ثانیه، نواه توی فضای پوچ شناور شد و بعدش شروع به پایین اومدن کرد.

« مامانی...» بچه، تو فقط از کایل چیزای عجیب غریب یاد گرفتی!

نواه که زمین خورده بود، پشتش که درد گرفته بود رو ماساژ میداد. خوشبختانه، زمینی که نواه روش وایساده بود، از جنس بتن بود و این موضوع نگرانی‌هاش از این که دوباره بیوفته پایین رو از بین برد. همون موقع بود که نواه تونست آرامشش رو حفظ کنه و درست حسابی به اطرافش نگاه بندازه.

اگه واقعاً توی فضا شناور میشدی، این حس بهت دست نمیداد؟

نواه بدنش رو صاف کرد و با دقت روی فضای پهناور و بی‌حفاظ پا گذاشت. قسمتی که پاهاش روش اومدن، به آرومی لرزید و فوراً سخت شد. در همون حین، بچه‌ی جوون همه جا رو با اشتیاق فراوان میگشت. نواه که داشت به نزدیک‌ترین منبع نورشون نزدیک میشد، طول قدم‌هاش رو بیشتر کرد. در اون دور دورا، یه کره‌ی سفید درخشان وجود داشت که به قدری بزرگ بود که نواه میتونست با دست نگهش داره. سپس، پری‌ها به دنبالش حرکت کردن.

کتاب‌های تصادفی