من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 198
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۹۸:
« حس آسمونی!» صدای نواه همین طور که با چشمای باز و درشتش بهش خیره شده بود، با لکنت ادا کرد. جوابی که کایل فقط بهش لبخند زد و باعث شد نواه زحمت بیشتری رو بکشه که راضیش کنه.
همین طور که نواه به تلاش کردن ادامه میداد، سرخی روی لپهاش اصلاً محو نشد و گفت:« پس فقط برای این که ازت خوشم میاد، این به این معنی نیست که چیزی قراره عوض بشه. تو خودت باقی میمونی و من... هم نقش خودم رو به عنوان رئیس خدمتکار ایفا میکنم.»
ولی وقتی کایل جوری از جاش تکون خورد که انگار میخواد اونو دوباره به بغل بگیره، اشکهاش گوشهی چشمش پدید اومدن. نواه که چرخیده بود، طوری که انگار به صحت کلماتش اهمیت نمیداد، با حالت خشنی گفت:« من بهت احساساتم رو نگفتم که با قلبم مثل یه اسباب بازی، بازی کنی! پس، با من مثل یه تیکه گوشت رفتار نکن! ما باید فاصلهمون رو از هم حفظ کنیم.
اون که ابروهاش رو همین طور که اخم میکرد، به هم منقبض کرده بود، گفت:« ما باید رفتار حرفهای خودمون به عنوان یه کارمند و کارفرما حفظ کنیم.»
کایل که شوکه شده بود و کمی هم عصبانی شده بود، با اخم به سرعت جواب داد:« ببینم کی بود که اول تو تخت من اومد؟»
« اصلاً مهم نیست! من اجازه دارم کاری که دلم میخواد رو انجام بدم، ولی تو نمیتونی. فقط این طور بهش فکر کن.»
کایل همین طور که بهش خیره شده بود و اونو انداز برانداز میکرد، با خودش فکر کرد، "خیلی آدم غیرمنطقیایه." وقتی متوجهی اشکهای نواه شد، آه کشید و در حالی که شونههاش پایین افتاد، زیرلبی گفت:« نواه... تو آدم توداری هستی.»
« تودار؟ چطور مگه؟ من هیچ کاری نکردم.» نواه که دستش رو به سینه زده بود، به سرعت از خودش دفاع کرد. ولی خبر نداشت که وقتی حواسش پرت بود، کایل یواشکی و با سرعت خودش رو بهش نزدیک میکرد.
وقتی متوجه شد که دیگه خیلی دیر شده بود. کایل انگشت شستش رو روی لبش گذاشت و باعث شد نواه از این که شوکه شده بود، سرجا خشکش بزنه.
برخلاف افکار پریشون نواه، ذهن کایل همین طور که با خیال راحت فکر میکرد، آروم آروم بود و نگاهش از چشمای اشکآلود نواه به لبش جابهجا میشد. اگه قرار بود همدیگه رو بو+س کنیم، این کار برای گریه کردنت کافیه؟
خوشبختانه برای نواه، کایل نیازی نداشت که برای این که این فکر رو تأیید کنه، یه بو+س رو بهش تحمیل کنه. به هر حال، هیچ کسی نباید به زنی که دستش بستهس ابراز علاقه کنه.
با نیمچه لبخندی، انگشتش رو بیشتر روی لبهای نواه قرار داد. اون در حالی که برای راحتی نواه بیخیال این موضوع شد، گفت:« لبت رو گاز نگیر. فقط فراموش کن چی گفتی.»
برای کایل اگه نواه حتی اصرار میکرد که یه شیء سیاه در واقع سفیده، چون نواه این حرف رو زده، پس حتماً واقعیت داره. به خاطر همینم، اگه خواستار یه رابطهی آسمونی و بیعشق و علاقه بود، پس فعلاً باید این جور رابطهای با هم داشته باشن.
کایل قبل از این که از درون به این موضوع بخنده، با خودش فکر کرد، "مگه چقدر فرق میکنه؟" اصلاً فرقی نمیکنه؛ چون به هر حال از وقتی نواه خودش رو توی بدن الیونورا پیدا کرده، داره طبق میل نواه رفتار میکنه.
کایل که نواه رو دید که گیج شده، نتونست جلوی خودش رو از اذیت کردنش بگیره.
« ولی، نمیدونم امکان داره رابطهمون بیعشق و علاقه باشه یا نه.»
« چرا نشه؟ من که فکر میکنم خیلی هم ممکنه.»
کایل در حالی که انگشت شستش رو از لبهای نواه دور کرد، فقط گوشههای صورتش رو با دستش گرفت و به طور ساده لبخند زد و گفت:« خواهیم دید من میتونم همین جوری تو رو آسمونی دوست داشته باشم یا نه.»
یه نگاه معماگونهای روی صورت نواه پدیدار شد. اون پرسید:« معنی... معنی این حرفت اینه که از من خوشت میاد؟»
« البته. درست مثل همون جوری که موئل رو دوست دارم.»
وقتی شنید که جوابش داره علیه خودش ازش استفاده میشه، قبل از این که بفهمه فکش پایین افتاد. وقتی کایل چهرهی گیج نواه رو دید، لبخند زد و بالاخره دستش رو ازش کشید و خودش رو از تخت بلند کرد و به حالت ایستاده دراومد.
وقتی نواه حس کرد وزن دستش کنار رفته، به طور همزمان خیالش راحت شد و ناامید شد. ولی وقتی دید و حس کرد که کایل کلاً از روی تخت بلند شد، چشمای نواه که نگران و هوشیار بود فوراً روی هیکلش متمرکز شد.
« کجا داری میری؟»
کایل به آرومی و با لبخندی که روی صورتش بود، جواب داد:« گفته بودی که تنهایی میخوای بخوابی.»
با شنیدن این حرف، نواه در حالی که صورتش مدام به رنگهای مختلفی درمیومد، صافتر نشست. کایل با دیدنش لبخندش رو پنهان کرد. اون میتونست حدس بزنه چه افکاری تو ذهن نواه در حرکته. نواه از تنهایی خوابیدن میترسید، به خاطر همینم از کایل خواسته بود که کنار همدیگه بخوابن. ولی بعد از تمام این اتفاقایی که افتاد، کایل فکر کرد که این کار، کار سرنوشت اغواگرانهس.
نواه واقعاً دلش نمیخواست تنهایی بخوابه. اون که نگران بود، لب پایینش رو گاز گرفت. همهی اون افکار و احساسات، روی صورت نواه مثل روز روشن پیدا بود. ولی وقتی گفت نه، یعنی نه.
کایل همین طور که پتو رو گرفت و دور نواه پیچوندش، با خیال راحت فکر کرد، "لازم نیست بیشتر از اندازه از صبرم استفاده کنم." با رفتار رک و روراست گفت:« خوابیدن دو نفر روی یه تخت هیچ پایه و اساس حس آسمونیای نداره. به خاطر همینم، از الان به بعد، اگه کاری کنی که برخلاف معنی آسمونی باشه، منم جوری برداشتش میکنم که داری بهم علامت میدی که میتونم از حد خودم فراتر برم. باشه؟»
نواه قبل از این که به سرعت سرش رو تکون بده، در سکوت برای یه لحظه به پیشنهادش فکر کرد. بعدش، سرش رو به داخل پتو فرو کرد و خودش رو کنار تخت جاسازی کرد.
کایل که خسته شده بود، بعد از کشیدن یه آه لطیف، به کمر نواه دست زد.
وقتی فشار تکراری ضربات دست کایل رو حس کرد، احتیاطش رو کنار گذاشت و به سرعت به خواب رفت.
کتابهای تصادفی
