نحوهی بقا در آکادمی
قسمت: 6
چپتر ۶: 6 روز قبل از شروع مدرسه (۲)
اقامتگاه های سلطنتیِ آکادمیِ سیلونیا در قسمتی از غرب جزیره ی آکِن قرار داشتند. از میانشان یکی از اقامتگاه ها، بر روی قله ی یکی از صخره های نزدیک به ساحل وجود داشت که از بخش بازرگانیِ قسمت جنوب غربی، جایی که امکانات و تجهیزات تجاری کوچکی در آن جایگذاری شده بود، جدا افتاده و کاملاً دور بود.
وقتی بحث تحصیلات آموزشی میشد، با خاندان سلطنتی هم مانند دانش آموزان دیگر رفتار شده و به همان اندازه به آن ها بها داده می شد؛ ولی وقتی بحث روش زندگی یا اقامتگاهشان به میان می آمد، نمیشد همان رفتار یکسان را انجام داد.
به همین دلیل فقط یک اقامتگاه سلطنتی، مخصوصِ پرنسس پنیا ساخته بودند. عمارت بزرگی که کاملاً باشکوه و خیره کننده بود. دانش آموزان عادی اجازه نداشتند به باغچه ی آن وارد شوند، که این موضوع تصدیق کننده ی رفتار ویژه ای بود که در آکادمی با خاندان سلطنتی می شد.
_این خیلی با بخش کادر آموزشی فرق می کنه.
خورشید داشت غروب می کرد. در بیرون از پنجره، نمایه ی وسیع چشم گیری از اقیانوس به چشم میخورد. صدای نامحسوس موج ها راه خود را از لبه ی پنجره به داخل پیدا کرده و تمام بخش های اقامتگاه شخصیِ بزرگِ پرنسس را پر می کرد.
پرنسس پنیا همان طور که غروب خورشید را تماشا می کرد، روی صندلیاش نشست؛ آن یک میز شخصی بود که از چوبی با بهترین کیفیت ساخته شده و الگو های پیچیدهای را رویش حکاکی کرده بودند. این حتی از میز خود شخص رئیس، اوبِل هم بزرگ تر بود.
در هر صورت، زندگی خانواده ی سلطنتی همیشه بریز و بپاش زیادی داشت و خیلی تجملاتی بود؛ این زندگی، کاملا ً با زندگیِ یک دانش آموز عادی ساکن در بخش آموزشی متفاوت بود. پرنسس پنیا موهای آراسته و مرتبِ طلایی سفید رنگش را از روی شانه اش کنار زد. او کتاب تاریخ جادو و عناصرش را باز کرد ولی بعد سریعاً آن را بست.
او در افکارش غرق شده بود.
تیله ی طلایی رنگی که لوسی مِیریل در طولِ مراسم اعلام نتایجِ آزمون تعیین کلاسی نشان داده بود، دقیقاً همانی بود که او در درختِ نگهبانِ مریلدا پیدایش کرده بود.
او سریعاً متوجه موضوعی شد. تیله منحصر به فرد بود و جز این ویژگی، هیچ چیز عجیب و خاص دیگری نداشت. آدم به سختی می توانست جادوی درونش را حس کند چون مطمئناً خیلی ضعیف بود و قضاوت پرنسس پنیا در این مورد درست بود.
تیله واقعاً چیزی جز شيء ای با ظاهر خاص و جادوی کم نبود. هر چند، این حقیقت که "با جادوی ضعیف پر شده بود" خود کلید اصلی ماجرا بود.
سه تا از ویژگی های جادوگر بزرگی که طمعِ به دست آوردن حقیقت را دارد، طبق گفته های جادوگرِ اعظم، گلوکت شاملِ:
_طنین جادو
_قضاوت سریع و درست
_اراده ی کشف کردن چیز های جدید
دانش اموزانی که نتیجه گیری کردند، آزمون بر اساس این قضیه ی "هر که زودتر امد، کارش درست تر است" این جنبه از ویژگی "قضاوت سریع و درست" را نقص کردند. موردی که نشان می داد بهترین اجرای کننده های جادو چه کسانی هستند و آن ها را تعیین می کرد، همان ویژگیِ "قدرت طنین جادو" بود، که برا اساس مقدار جادویی که در هر تیله قرار داشت تصمیم گرفته می شد. هر چقدر مقدار جادوی موجود در تیله کم تر بود، آن ها کمتر قابل شناسایی می شدند.
حالا که پرنسس پنیا دوباره بهش فکر می کرد، در هر تیله مقدار جادوی متفاوتی قرار داده شده بود که هر کدام با یکدیگر فرق داشتند و از هم جدا بودند.
ولی فرق بین قدرت های جادویی اشان آنقدر کم بود که حتی خود پرنسس هم اگر تمرکز نکرده بود، پیدا کردن تیله ها برایش سخت می شد. هر چه فرد تیله هایی با قدرت جادویی کمتر پیدا می کرد،
برای ویژگیِ "طنین جادو" امتیاز بیشتری به دست می آورد.
و آن تیله ی طلایی ای که لوسی مِیریل بعد از چرتش به طور اتفاقی آن را پیدا کرده بود، هم شامل همین موضوع می شد.
_درختِ نگهبان مریلدا یکی از قدیمیترین درختای جنگل شمالی هستش؛ درختی که تحت حفاظت مریلدا، رده بالاترین روح باد، قرار داره. پس همیشه جادوی زیادی اون رو احاطه کرده.
پرفسور با آن صورت اسکلت مانندش از روی جایگاه می گوید:
_من یه تیله با کمترین میزان جادوی پر شده رو توی مکان کوچیکی گذاشتم که قدرتِ جادوی زیادی اونجا وجود داشت، مکانش هم یه جزیره ی سنگی وسط یه جزیره بود. اگه شما از اون مدل دانش آموزایی باشی که بتونی کمترین مقدار جادو رو حس کنی، غیر ممکن بود که نتونی پیداش کنی.
پیچیدگیِ قدرت طنین جادو هیچ وقت تمامی نداشت. همان طور که تشخيص دادن عطر یک نفر در میان جمعیت تقریبا غیر ممکن بود، پیدا کردن یک جادوی خاص که در میان انبوهی از تیله ها مخفی و با آن ها قاطی شده بود از آن هم سخت تر بود. لوسی مِیریل با توانایی ای به دنیا آمده بود که می توانست قدرت طنین جادویی اش را از حدش فراتر ببرد؛ و فقط آن نبود، او وقتی می خوابید یا چرت می زد طوری رفتار می کرد که انگار هیچی نمی داند... ولی در واقعیت قصد پرفسور گلَست را قبل از همه فهمیده بود.
این حقیقت که او جز آن تیله ی طلایی با چیز دیگری برنگشته بود، این قضیه را اشکار می کرد و معنی اش این بود که لوسی مِیریل از همان اول دستِ بالاتر را در این زمینه داشت.
_خیلی خب، می تونم این قضیه رو درک کنم...
این اولین بار بود که پرنسس اسم لوسی مِیریل را می شنید؛ هر چند که به نظر می رسید او در میان بقیه کاملاً مشهور و شناخته شده بود.
_لوسیِ همیشه خسته.
او در محوطه ی آکادمی، هنگام جمع شدن روی صندلی ها، تنه های درختان و یا در حال چرت زدن روی چمنزار دیده می شد.
تاریخچه ی خانوادگی اش نامعلوم بود، ولی شایعه شده بود که او یک نابغه بود و توانایی این را داشت که قدرت حس جادویی اش را از محدودیت هایش فراتر ببرد.
واقعاً قدرت حسادت برانگیزی بود، ولی آن استعدادی است که باهایش متولد شده بود؛ فقط باید قبول می کرد که این موضوع نامنصفانه است. ولی هنوز قسمتی در این ماجرا وجود داشت که او آن را درست متوجه نمی شد. یک نفر دیگر هم می دانست تیله جایش کجاست.
_اسم اون درخت، "درخت نگهبانِ مِریلداست". اگه داخل درخت رو نگاه کنی، می تونی یه چیز خوبی که به دردت می خوره پیدا کنی.
اِد راثستیلر. حسِ آزار و اذیت شدیدی وجودِ پرنسس را فرا گرفت.
قضیه می توانست به این منظور باشد که اِد هم جای تیله را می دانست و نمی شد گفت که او جای تیله را به طور تصادفی فهمیده است.
تیله مقدار کمی جادو داشت و توسط جادوی زیادِ درخت نگهبان مریلدا احاطه شده بود و در جزیره ای سنگی که وسط دریاچه قرار داشت جای گذاری شده بود؛ همچنین از ان مکان هایی نبود که کسی هنگام قدم زدن یک یهویی به آن بربخورد. در این صورت، فقط به یک نتیجه می شد پی برد؛ آن هم این بود که اد راثستیلر هم قدرتش در حس کردن جادو به همان اندازه ی لوسی مِیریل بود.
_ولم کنید! شما اصلاً می دونید من کیام؟ من اِد راثستیلر دومین پسر خانواده ی راثستیلرم. شما خوکا! دستای کثیفتون رو از روی من بردارید! ببینم تو الان به کجای من دست زدی؟
_شما فکر کردین من اونقدری خودم رو پایین میارم که با بازنده ی بدردبخوری مثل تِیلی شاخ به شاخ بشم؟ وِلم کنید، شما رعیتای چندش و احمق! اصلاً می دونید دارین درباره ی کی حرف می زنین؟
_اِه؟ پ_پرنسس؟همون پرنسس خیراندیش، پِنیا؟ معذرت خواهیمو قبول کنید، من متوجهاتون نشدم.
_من متأسفم پرنسس! من خودم رو تنبیه می کنم و اینطوری سرم رو می کوبم توی دیوار! لطفاً! جون هر کسی دوست دارید بهم رحم کنید!
_پرنسس! شما نباید از حشره هایی مثل تِیلی دفاع کنید. نام باشکوه و والامقامتون لکه دار میشه. لطفاً تنبیهش کنین!
پرنسس پنیا سرش را تکان داد.
_نمی تونه اینطور باشه!
از زمانی که یادش می امد، زندگی اش را صرف قضاوت کردن دیگران کرده بود. رفتار بی شرمانه ای که اِد راثستیلر در طول آزمون ورودی انجام داد، باعث شد هر کسی آن رفتار را به عنوان آخرین تلاشش برای در هچل نیوفتادن و مسخره ی عالم و آدم نشدن تعبیر کند.
پرنسس شنیده بود که توانایی های جادویی اش بینظیر نیستند، البته همچنان این موضوع یک معما بود که چرا اِد با وجود نداشتن چیزی برای به رخ کشیدن، اینقدر فیس و افاده داشت. احتمالاً به خاطر روش های تمرینی خاصی بود که خانواده ی راثستیلر داشتند.
تازه آن اگر استعداد زیادی هم داشت، پرفسور گلَست او را به حال خود نمی گذاشت. پرفسور کسی بود که مثل دیوانه ها شیفته ی استعداد در جادو بود، آن هم انقدری که اگر کسی رو با استعدادی پنهان در میان دانش آموزان پیدا می کرد، به آن ها کمک می کرد تا شکوفا شوند. محال ممکن بود که پرفسور گِلَست متوجه ی مقدار استعدادی که داشته نشده باشد. با این وجود این احساس ناخوشایندی که در پرنسس ریشه دوانده بود مثل کنه ای، وجود پرنسس پنیا را رها نمی کرد.
_اون واقعاً همون آدمه؟
هیچ اثری از احساس آسودگی یا چیزی که او را خاطر جمع کند نبود. و بیشتر از ان، چیزی درباره ی آن شخصیت ارام اِد راثستیلرِ درون جنگل وجود داشت... او هیچ کدام از ان رفتارهای شرم آورش را که شاملِ از ترس به خود لرزیدن، ناتوانی اش در مخفی کردن احساس ترسی که نسبت به قدرت های قوی تر از خود داشت، به هول و ولا افتادن در مقابل کسی که از او قوی تر بود را حس نکرد. او اولش فکر کرد که اِد دارد لاف می زند، ولی با دیدن عملکردش نظرش عوض شد.
به نظر می رسید اد راثستیلر بیشتر درباره ی خاموش شدن آتش اردوگاهش نگران بود تا پرنسس پنیای در حال انفجار مقابلش. او رو به روی آتشش نشست و همان طور که با چوب به آتشش سیخونک می زد، صحبت کرد و حتی یک بار هم به پرنسس نگاه نکرد.
او ناراحت بود؛ ناراحت از اینکه ممکن است او همان فرد نباشد.
ولی نمایش و رفتاری که او به عنوان یک نجیب زاده ی پرو و گستاخ از خود نشان داده و پرنسس پنیا آن را در آزمون ورودی دیده بود واقعی بود.
_یعنی شانس اینکه اون تغییر کرده باشه وجود داره؟
تنها چیزی که به او بزرگ ترین فرصت تغییر کردن را می داد، طرد شدن از خانواده اش بود.
ولی حتی وقتی به این قضیه هم فکر کرد، خیلی عجیب به نظر می آمد.
او دلیل این بود که اِد راثستیلر از خانواده اش بیرون پرت شده بود. پس او باید پرنسس پنیا را مقصر می دانست یا بهش التماس می کرد تا او را ببخشد. اگر این کار را می کرد، این احساس پریشانی اعصاب خورد کن مثل خوره ای وجود پرنسس را نمی خورد. هر چند، در چشمان جدید اِد راثستیلر هیچگونه بدجنسی ای دیده نمی شد. چشمانی که پرنسس پنیا دیده بود، پر از خونسردی، بی علاقگی و یک تأثیرگذاری خوب بود. تازه او خیلی آرام و ریلکس به نظر می رسید.
برای پرنسس این حقیقت که احساس درون آن چشم ها مربوط به کسی بود که تازه از طبقه ی نجیب زاده ها بیرون شده بود، غیر عادی به نظر می آمد.
_امکان نداره...چرا اون به خاطر اتفاقاتی که براش افتاده بود، شوکه به نظر نمی اومد؟
پرنسس پنیا سرش را تکان داد. او تمام زندگی اش را به عنوان یکی از اعضای خانواده ی راثستیلر زندگی کرده بود. مهم نبود که او چقدر به عنوان یک فرد خود را آرام و خونسرد نشان دهد، هیچ راهی وجود نداشت که طرد شدن از زندگیِ راحتی که او این همه مدت داشته بود، برایش شوکه کننده نباشد.
_همممم
پرنسس پنیا کتاب جادویش را بست و در اعماق افکارش غرق شد.
* * *
خانواده ی راثستیلر چگونه خانواده ای بودند اولین فردی که به ذهن پرنسس میآمد، کِرِپین راثستیلر بود. او نجیب زاده ای معرکه با لبخندی بود که قلب آدم را گرم می کرد، او لباس های آراسته ای می پوشبد و به نوع خودش ظاهر شیک پوش و مدرنی داشت. ولی این چیزی بود که پرنسس پنیا در نگاه اول دیده بود. او با داشتن ‘بینیش چشمانش’ که خداوند آن ها را به عنوان حس ششم به پرنسس بخشیده بود، توانایی این را داشت که وجود انسان و ذاتش را ببیند و ان را بسنجد. البته همین چشم ها، چیزی متفاوتی را در کرِپین راثستیلر دیدند.
در وجود رئیس خاندان، کرِپین راثستیلر، که نجیب زاده ای مثلاً سخاوتمند و خوب بود چیزی وجود داشت که پرنسس به طور واضحی نمی توانست با کلمات آن را توضیح دهد. یک مار سیاه و ناخوشایند که در حفره ی معده اش زندگی می کرد.
در پشت کسی که مثلاً حکمرانِ مهربان و خوبی بود، چیزی در سایه ها مخفی شده و کمین کرده بود. هر چند یک وقت بار، پرنسس او را می دید که هنگام ترک سالن مذاکرات صورتش تیره و تار می شد.
او فرد شرور و تبهکاری بود که نقاب نجیب زاده های مثلاً معصوم را به چهره زده بود. پرنسس خیلی وقت بود که از این قضیه مطمئن شده بود.
حتی گروهی از سربازان را به طور مخفيانه برای بازرسی خانواده اشان فرستادند چون به نظر می رسید چیزِ تاریکی را پنهان می کنند که کسی از آن خبر نداشت.
هر چند شایعه هایی وجود داشت که شئ هایی گاه بیگاه، بعد از مراسم های مربوط به گنجینه های سلطنتی، ناپدید شده و بعد از مدتی دوباره پیدایشان می شد.
شایعه ی دیگری هم بود که می گفت یکی از اعضای کارکنانی که در عمارت خانوادگی کار می کردند، گم شده است.
و یکی دیگر از شایعه ها، درباره ی کرپین راثستیلر بود که خود را زیادی درگیر کتاب های "خدای ویرانی" کرده و در ارتباط با این قضیه افراط می کند.
یک چیز مشکوک داشت اتفاق می افتاد.
هر چند همچین نظرِ اساسی و از پیش افتاده ای برای این حدس و گمان ها کافی نبود.
پرنسس پِنیا بالاخره ور رفتن با خودکارش را بی خیال شد. بینش چشمانش که وجود انسان ها را می سنجید تا حالا در طول عمرش حتی یک با هم اشتباه نکرده بود. مهم نبود که چقدر غیر عادی باشد، اگر حس ششمش در هم ریخته عمل می کرد، یعنی اتفاقی این وسط در جریان بود. ولی این "اگه که.." فقط یک فرض و حدس بود. حتی حس ششمش هم می توانست حس کند که بالاخره گَنده گناه و کثیف کاری های خانواده ی راثستیلر در می آمد. چی می شد اگر اِد راثستیلر سعی داشت از تاریکی خلاص شود؟
شاید این قضیه توضیح می داد که چرا با وجود پرت شدنش از خانواده همچنان اینقدر خونسرد بود. شاید به خاطر این بود که اِد سعی داشت همه ی ارتباطاتش با خانواده اش را قطع کند.
با این وجود، آسان نبود که بخواهی اصل و نسبی که خون اشراف زاده ها را داشتند رها کنی. اگر می خواست به طور عادی از خانواده بیرون رود باید از هفت خانِ رستم رد شده و با خدشه دار شدن اعتبارش از آن خانواده خارج می شد. صورت پرنسس پنیا هنگام متوجه شدن این موضوع سخت و در هم جمع شد، اگر این قضیه درست بود...
_ولم کنید! شما اصلاً می دونید من کیام؟ من اِد راثستیلر دومین پسر خانواده ی راثستیلرم. شما خوکا! دستای کثیفتون رو از روی من بردارید! ببینم تو الان به کجای من دست زدی؟
_شما فکر کردین من اونقدری خودم رو پایین میارم که با بازنده ی بدردبخوری مثل تِیلی شاخ به شاخ بشم؟ وِلم کنید، شما رعیتای چندش و احمق! اصلاً می دونید دارین درباره ی کی حرف می زنین؟
_اِه؟ پ_پرنسس؟همون پرنسس خیراندیش، پِنیا؟ معذرت خواهیمو قبول کنید، من متوجهاتون نشدم.
_من متأسفم پرنسس! من خودم رو تنبیه می کنم و اینطوری سرم رو می کوبم توی دیوار! لطفاً! جون هر کسی دوست دارید بهم رحم کنید!
_پرنسس! شما نباید از حشره هایی مثل تِیلی دفاع کنید. نام باشکوه و والامقامتون لکه دار میشه. لطفاً تنبیهش کنین!
پس آن زشتی ها و بی ادبی هایی که از خود نشان داده بود؛ همان بدترین ویژگیِ طبیعت انسان که آن را در آزمون ورودی برای عالم و آدم به نمایش گذاشته بود... معنی اش این بود که همه ی آن ها فقط نقش بازی کردن و یک نمایش بود. البته معنی دیگرش هم می توانست این باشد که او یک نوع قدرت درونی خاصی داشت که حتی بینش چشمانش هم نمی توانست آن را ببیند و شناسایی کند. به عبارتی او یک دغل بازِ نابغه بود که حتی از پرنسس کشور هم برای اهداف خود استفاده کرده بود.
_یعنی همش... نمایش بود...؟
پرنسس سریع سرش را به نشانه ی نه تکان داد. این نمی توانست درست باشد
با اینحال، این تغییر اِد راثستیلر به نوبه ی خودش مدام پرنسس پنیا را به جوش می آورد. اگر چیزی که او دیده بود نمایش بود...اگر او چیزی درباره ی راز تاریکِ خانواده ی راثستیلر می دانست....اگر او از پرنسس برای قطع کردن ارتباطاتش با خانواده اش استفاده کرده بود و اگر تمام مدت این نقشه را کنترل کرده و همه چیز از زیر گور او بلند می شد...اگر این موضوع حقیقت داشته باشد...
*کوبیدن!
_این دیگه داره زیادی رو مخ میشه!
پرنسس خود را با فشاری از روی میز بلند کرد. به طرف پنجره رفت و با باد خنک دریا برخورد کرد. موهای طلایی سفید رنگش آزادانه در هوای انجا به پرواز درآمد.
این حس به خنک شدن و آرام شدن سرش کمک کرد.
_من باید به درسا و برنامه ی ورودیم برسم، نمی تونم به مسائل و امور دولتی هم توجه کنم.
باید می رفت و از حس خوشِ یادگیری لذت می برد. این همان تشویق و دلگرمی ای بود که پادشاه هنگام ترک کردنش از آکادمی به او داده بود. او توانسته بود در سیلوِنیا، بعضی از رفتار ها و همچنین آداب و رسوم سلطنتی بودنش را دور بزند و ازشان فرار کند؛ جایی که بتواند در آن مطاله کند و یاد بگیرد. او باید از شر افکار درون سرش راحت می شد.
یک زندگی پر از سیاست، درگیریِ قدرت بین اشراف زده ها، اهمیت دادن به مردم و سیاست مداری بین ملت های بین المللی...
پرنسس داشت از همه ی این قضایا جانش به لبش می رسید. شاید از خیلی وقت پیش، خسته شده بود. او زیادی داشت قضیه ی اِد راثستیلر را شلوغش می کرد. همه ی مردم که زندگی اشان را پشت یک عالمه ماسک قایم نمی کنند.
شاید این تبدیل به یکی از عادت های بد پرنسس شده بود که زندگی افراد را بر اساس قدم زدنشان بر روی طنابی که بین مرز اشراف زاده ها و خدمتگزاران بود بسنجد.
از لحاظ فیزیکی، پرنسس پنیا فقط یک دختر احمق بود که هنوز تا مراسم رسیدن به بلوغش وقت باقی مانده بود؛ البته قلبش حس می کرد پیر شده است.
به هر حال او در سنی نبود که بخواهد بقیه را بسنجد یا قضاوت کند، بلکه در زمانی قرار داشت که باید بیشتر روی خودش تمرکز می کرد. همون طور که باد سوت زنان جلو می رفت، پرنسس آهی کشید.
_یعنی برای سنم خیلی زود بالغ و بزرگ شدم؟
او در پنجره ی کنار آینه به خود نگاه کرد؛ یک دختر زیبا با موهای طلایی سفید رنگ را می دید که خوب به ظاهرش رسیدگی شده بود و رو به روی آینه با لباس های خوابِ نرم و سبکش ایستاده بود.
او موهایش را جمع کرد و به حالت گوجه ای بالا برد، بعد آن ها را در وسط راه به دو نیم تقسیم کرد. سعی کرد هر کدام را ببافد و همه را در یک طرف جمع کند؛ ولی بعدش آه عمیقی کشید و موهایش را رها کرد.
_اینطور نیست که دوست نداشته باشم به خودم برسم یا شیک پوش باشم، فقط نمی دونم چرا از انجام دادنش خجالت می کشم.
قدرت و مقام بعضی اوقات فرد را محدود می کرد. از آنجایی که او در جایگاه و مقامِ قدرتمندی قرار داشت، این رنج و عذاب از حد فرا تر رفته و غیر قابل توصیف شده بود. برای بعضی افراد، جایگاه پرنسس مثل یک نعمت به نظر می آمد.
_من همیشه خیلی شدید و عمیق به همه چیز فکر می کنم و احتمالاً این موضوع هم تبدیل به یکی از عادتای بدم شده.
پرنسس پنیا همانطور که کنار پنجره ایستاده بود و حضور باد را حس می کرد، به غرق شدن در افکارش ادامه داد. او همان جا ماند و به اِد راثستیلر فکر کرد. هنگام دانستن راز تاریک خانواده اش، او از پرنسس استفاده کرده بود تا خود را از خانواده بیرون بکشد و رابطه ی خود را با آن ها قطع کند. این تظاهر کردنش خیلی بی ادبانه بود.
تنها زمانی این موضوع با عقل جور در می آمد که او مجبور میشد تکه هایی از این قضیه را طوری کنار هم بچیند که همه چیز به هم ربط پیدا کند... که البته انجام این کار تقریباً از منطق آدمیزادی به دور بود. ولی به طرز عجیبی رفتار او ۱۸۰ درجه تغییر کرده بود.
_فقط بیا بگیم که چون از خانواده طرد شده، زده به سرش.
او حتی جای تیله را از قبل اینکه لوسی مِیریل جایش را پیدا کند به او گفته بود.
_این یکی.... رو نمی دونم... حتماً همین طوری یهویی پیداش کرده.
از طرفی، انگار جوابی که برای این اتفاقات به دنبالش بود زیادی ساده و راحت به دست آمده بود. پرنسس پنیا خود این حقیقت را می دانست، ولی چون این موضوع را شخصاً برای خودش حل کرده و از آن سر در آورده بود، برایش خوشایند بود.
_وقتی که اون موقع با هم حرف زدیم، من هیچ نيت تاریک یا بدی رو ازش حس نکردم.
صورت پرنسس پنیا ناگهان یخ زد. مکالمه ای که با اِد در جنگلِ شمالی داشت، او یادش رفته بود که مکالمه ی بینشان چقدر طبیعی پیش رفته بود و همان لحظه با دیدنش به او حمله ور شده و خرخره اش را جویده بود.
_از این مدرسه برو! دانش آموزای اینجا تو رو کوچیک می کنند و تو هم اونا رو کوچیک می کنی؟ به خاطر اینکه طرد شدی ازم متنفر نیستی؟
اد راثستیلر در جواب به این سوال چه گفته بود؟ با عکس العملی که تعجب در آن بیداد می کرد، به پرنسس پنیا خیره شده و دلیلی را برای او آورده بود که هیچکس باور نمی کرد.
_حقیقت اینه که پرنسس من نسبت به شما احساس سپاسگزاری می کنم و ممنونم.
با گیر افتادن در همچین شرایط عجیبی، او نمی توانست منظور و معنای پشت آن کلمه ها را بپرسد. دقیقاً برای چه چیزی ممنون بود؟ پرنسس پنیا کسی بود که بیشترین تأثیر را در اخراج شدنش داشت. دقیقا به چه دلیلی از دشمنی مثل او تشکر می کرد؟
یعنی واقعاً طرد شدن از خانواده چیزی بود که بتوان به خاطرش ممنون بود؟
پرنسس پنیا یواش یواش متوقف شد.
*ترق تروق
او می توانست صدای ترق تروق کردن هیزم های آتش اردوگاه را بشنود. انگار که دچار یک توهم شنوایی شده بود. آن روز پرنسس چیز زیادی ندید. تنها چیزی که او با چشمانش نظاره کرده بود، پسری بود با کمری پهن که با چوبش به هیزم ها سیخونک می زد؛ انگار داشت از کاری که انجام می داد لذت می برد.
* * *
*فوششش
_گرفتمش.
این هفتمین ماهی ای بود که گرفتم. چوب ماهیگیری ای که با عجله درست کرده بودم، بهتر از آن چیزی بود که تصورش را می کردم. ماهیِ تازه از اب گرفته شده ام، خیلی به ماهی آبشش فام شباهت داشت و همچنین هفتمین شکارم بود. با این مقدار، علاوه بر اینکه می تواستم گرسنگی ام را گور به گور کنم، می توانستم انقدری غذا بخورم تا پر شوم و دلی از عزا در آورم. من همیشه گشنه بودم ولی بعد از آمدنم به این دنیای افتضاح، بالاخره داشتم احساس رضایت و خرسندی می کردم. انقدری از خودم راضی به نظر می رسیدم و در دلم عروسی بود که با با بالا بردن شستم یک لایک برای خودم نشان دهم.
_به به چه شکار عالی ای!!
____
کتابهای تصادفی


