فرم ورود
فرم ثبت‌نام
چنین قسمتی پیدا نشد. دوباره امتحان کنید و در صورت تکرار به ادمین مراجعه کنید
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نغمه‌ی شاه‌توت

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

سرزمین نابودشده

نیمی از آسمان پایتخت سلطنتی در شعله‌های سرخ می‌سوخت. توده‌های ابر رفته‌رفته بارقه‌ای از مهتاب را در افق می‌پوشاندند.

همانطور که دامن بیش‌ازحد تجملاتی را نگه داشته بودم، به‌آرامی روی پله‌های به رنگ خاکستری روشن دیوار شهر قدم گذاشتم و با سختی زیاد به راه افتادم. هیچوقت لباس‌هایی تا این حد تجملی و پیچیده را دوست نداشتم و مگر مواقعی که پوشیدنشان واقعا لازم بود، اصلا اینطور لباس نمی‌پوشیدم و حتی اگر هم می‌پوشیدم، همیشه پشت سرم تعداد زیادی ندیمه‌ بودند که برای بالانگه‌داشتن دامنم کمک کنند.

اما امروز، خبری از آنها نبود و به‌جایشان سربازانی در زره سنگین که نیزه‌هایی به‌سردی یخ و پوشیده از خون در دست داشتند همراهم بودند. چهره‌هایشان بی‌احساس بود و همانطور که مرا به اسارت گرفته بودند، به سمت برج شهر حرکت می‌کردند.

بالای برج، درفش‌هایی برافراشته شده بودند که با وزش باد به حرکت در می‌آمدند. هنوز نرسیده به بالاترین قسمت برج، میشد صدای گریه‌ها و ناله‌های زنان و کودکان را شنید. از کنار دست و پاهای جداشده و سرد و سفت یک بانوی اشرافی گذشتم؛ سرش قطع و بدنش جدا شده بودند.

مصمم و بی‌تفاوت، مسیرم را به جایی که مرتفع‌ترین ایوان قرار داشت ادامه دادم.

ستارگان در دوردست درگردش بودند و ابرها سریعتر و سریعتر درهم می‌پیچیدند. نگاه‌ها به زودی شاهد فرارسیدن بارانی شدید می‌بودند.

پایین برج شهر، سیصد هزار سرباز پایتخت سلطنتی را احاطه کرده بودند. تمام راه ها را بسته بودند و شانسی برای فرار باقی نگذاشته بودند.

با وجود این‌همه فرد، هیچ صدایی به جز شیهه اعصاب‌‌خردکن اسب‌های جنگی نمی‌شنیدم. نسیم سرد شبانگاه که به صورتم میخورد، رایحه‌ای از خون همراه خود داشت. دامنم که نگهش داشته بودم را رها کردم و اجازه دادم با نسیم خنک به رقص درآید. باور داشتم که در این شب، این جامه عروسیِ به رنگ سرخ روشن باید خیره‌کننده‌ترین رنگ به جز رنگ تیره خون باشد.

شمشیری سرد که بوی متعفن خون میداد مقابل گردنم قرار گرفت. چنین قتل سنگدلانه‌ای که زره مرد پشت سرم را لکه‌دار کرده بود، باعث شد موی تنم سیخ شود. با صدای بلند و هیس‌مانندی گفت: «مارکیز چانگ یی، آن زی وو!»

سیصد هزار سربازِ پای دیوارها در سکوت فرو رفتند. چشمانم را پایین آوردم و نگاهی به خودم گرفتم که میشد در گوی‌های گردنبندم دیدشان. شبیه مجسمه‌ای به نظر میرسیدم که تهی از آگاهی و احساس بود.

خشم شدید مردِ پشت سرم طغیان کرد. «آن زی وو! بهت دستور میدم که زود خودتو نشون بدی. یک دقیقه تعلل کن و اونوقت من یکی از چشمای همسرت رو در میارم. یه لحظه بیشتر معطل کن و اونوقت به یه آدم سلاخی‌شده تبدیلش میکنم!»

آدم سلاخی‌شده؛ بریدن چهار دست و پا، بیرون‌آوردن چشمها، بریدن گوشها و بینی و زبان؛ این هنوز هم موردعلاقه‌ترین مجازات فرمانروای پشت سر من بود.

نگاهم را پایین‌تر آوردم و افکارم را جمع‌وجور کردم. قلبم را آرام کردم و اجازه ندادم کوچکترین احساسی از چهره‌ام خوانده شود.

سربازان پای دیوار اندکی بی‌قرار شدند. اکثریت آنها تحت فرمان شوهر من، مارکیز چانگ یی خدمت میکردند. بسیاری از ژنرالها هم مرا میشناختند. کشتن یک زن مسئله بزرگی نبود، اما در این موقعیت، به قتل رساندن وحشیانه همسر رهبر شورشی‌ها، به‌نوعی بازدارنده است.

لازم به گفتن نبود که بالای دیوار شهر، تعداد زیادی از اعضای خانواده ژنرال‌ها و سربازان بودند که داشتند با اندوه اشک می‌ریختند. در حال حاضر، اینگونه کشتن من راهی برای گفتن این بود که به‌زودی، آنها هم به همین صورت کشته میشوند. این سربازان تا حالا برای مدتی طولانی در خارج از این سرزمین اتراق کرده بودند و تنها به اشتیاق دیدن همسران و فرزندان و پدرومادرانشان به خانه بازگشته بودند. اگر همسران و فرزندانشان به قتل میرسیدند...

استراتژی امپراتور که هدف‌گرفتن قلب‌ها و ذهن‌ها به اینگونه بود، واقعا به شکل بیرحمانه‌ای ظالمانه بود.

صدای کوبش سم اسب از سمت شهر می‌آمد. این صدا درواقع بسیار ضعیف بود، با اینحال باز هم میتوانستم تشخیصش دهم. شاید به خاطر این بود که چون زمانی برای چندسال زنی آوازخوان بوده‌ام، به صداها حساسیت‌ بیشتری داشتم. یا شاید هم به این خاطر بود که «لونگ می»، اسبی که او میراند، همان اسبی بود که من و او با هم انتخابش کرده بودیم.

مسیری از میان صف سربازان گشوده شد و مرد سوار بر اسب به پیش آمد. زمانی که مقابل چشمان همه ظاهر شد، نه عجله داشت و نه کند حرکت میکرد.

در آن شب مه‌آلود، فقط روشنایی فانوس‌ها بود که به من اجازه داد تصویری مبهم از ظاهرش را ببینم. فقط توانستم بفهمم که کاملا استوار و کشیده بر اسب سوار است، زره نقره‌ای بر تن دارد و به طور خلاصه، ظاهر و حالتش تناسبی بی‌نقص داشتند. این اولین باری نبود که او را در لباس جنگی میدیدم، اما اولین باری بود که او را در لباس جنگی در میانه جنگ میدیدم.

از طبیعت بی‌خیالش فاصله گرفته بود و بیشتر از قبل سرسخت و جدی به‌نظر میرسید.

گوشه‌های لبم ناخوداگاه کشیده شدند و منحنی‌ای ایجاد کردند. این شوهرم بود؛ مارکیز چانگ یی، آن زی وو که در حال حاضر ارتش شورشی‌ها را رهبری میکرد و درصدد سرنگون‌کردن حکومت ظالمانه‌ای بود که به دست ارباب این سرزمین اداره میشد.

با دیدن بیرون‌آمدن زی وو، امپراتور پشت سر من خوشحال شد. هرچه نباشد شایعاتی در مورد اینکه من و زی وو با هم رابطه‌ای بسیار عمیق داریم در سرتاسر پایتخت پخش شده بود. همه باور داشتند که من و زی وو زوجی هستیم که در زندگی و مرگ یکدیگر را دنبال میکنیم.

در زندگی و مرگ یکدیگر را دنبال میکنیم؛ فقط من میدانستم که این فقط تصویریست که زی وو میخواست آنها ببینند.

«مارکیز چانگ یی، اگه افرادت رو عقب بکشی، میتونم به همسرت ملایمت نشون بدم و علاوه بر اون، ببخشمت و همه اینا رو فراموش کنم. و کماکان بهت اجازه میدم که در جایگاه یه صاحب‌منصب در کاخ باقی بمونی و وفادارانه بهم خدمت کنی!»

نسیم مرطوب شبانگاه، پرچم‌های برافراشته بر دیوارهای شهر را به پیچ و تاب در می‌آورد و مرد سوار بر اسب، همچنان در میان نسیم شب بی‌حرکت ایستاده بود.

او هنوز پاسخی نداده بود، اما من همین حالا هم جوابش را میدانستم.

او در سکوت غرق شده و چندصد هزار نفر را منتظر پاسخش گذاشته بود.

محکم چشمانم را بستم. دیگر کافی بود. این لحظه آکنده از سکوتی عمیق دیگر کافی بود. دیگر حتی یک ذره هم پوشیدن این لباس عروسی مجللم برایم طاقت‌فرسا نبود. در این زندگی، سانگ جی توانسته بود باعث این لحظه‌ی تردید برای آن زی وو شود. در قبال...

دیگر کافی بود.

با خودم فکر کردم: مارکیز چانگ یی، خواسته‌ت برای بدست آوردن هزاران لی رود و کوهستان از این قلمرو داره در آخرین لحظه متزلزل میشه. بذار برای آخرین بار کمکت کنم. نه فقط برای برآورده‌کردن آرزوهات، بلکه برای نجاتت از بدنام‌شدن به خاطر داشتن قلبی از سنگ و عطشی پایان‌ناپذیر...

«طی سلطنت امپراتور ژائو، بلایای طبیعی دائما رخ میدادن. با اینحال نه‌تنها هیچ فکری برای تسکین مردم عادی نشد، بلکه صاحب‌منصبای فاسد به مقام رسیدن و شروع به غارت گوشت و خون مردم کردن. و نتیجه‌ش شد مدتها سختی و مشقت. در سومین سال سلطنت، ژیائو چنگ ظالم برای لذت خودش صدها بانوی ملازم دربار رو مثل خوک سلاخی کرد. در پنجمین سال سلطنت، چندین و چند نفر از وزرای سلطنتی به مجازات پخته‌شدن محکوم شدن. در هشتمین سال سلطنت، پنج قتل عام توی سه شهر در جیانگ‌نان رخ داد و باعث شد برای سه سال هیچ صدایی از جیانگ‌نان به گوش نرسه. قساوت‌های بیشماری صورت گرفت! و امروز، مارکیز چانگ یی به نمایندگی از بهشت درحال اجرای عدالته تا این ظالم رو از بین ببره و دنیا رو پاک کنه. هزاران سرباز در مرزها مستقر شدن و ژیائو چنگ، امپراتور ژائو قدرتش رو از دست داده. دیگه چی برای ترسیدن هست؟»

«خفه شو!» شمشیر ژیائو چنگ ردی از خون روی گردنم به جا گذاشت. او به من خیره شد و به‌خاطر خشمی که بر او غالب شده بود، کم مانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزنند. با اینحال به خاطر زی وو، جرئت نمیکرد که واقعا مرا بکشد.

صدای هق هق زنها و بچه‌ها در بالای دیوار رفته‌رفته ضعیفتر شد. اکثر آنها زنانی با تحصیلات بالا بودند و چنین استدلالی که من از آن حرف میزدم، شاید اگر مقابل مردم عادی در خیابانها گفته میشد تاثیر زیادی نداشت، اما باز هم آنها را تا حدی تکان میداد.

قطره‌های باران به‌آرامی از آسمان سقوط می‌کردند. سرم را روبه آسمان بالا گرفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «سرورم باید به‌خاطر هدایت نیروها در روز و شب تا به اینجا برای دفاع از مردم سرزمین مادریمون خسته باشن. سرورم خون و عرق ریختن و با تمام وجودشون جنگیدن. اومدن تمام راه تا اینجا کار راحتی نیست! ما زنها شاید نتونیم به جانشینی از همسرانمون در میدان جنگ حضور داشته باشیم تا این امپراتور ظالم رو سرنگون کنیم، اما نمی‌تونیم هم باری روی دوششون باشیم!»

تمام زنان برای لحظاتی ساکت شدند.

«ظالم...»

«خفه شو!»

هنوز هم میخواستم به صحبت ادامه دهم، اما صحبتم دوباره با غرشی رعدآسا قطع شد و این بار، آن صدا برایم بسیار آشنا بود. هر بار هنگام خواب، همیشه صدایش را میشنیدم که اسمم را کنار گوشم زمزمه میکرد: «سانگ جی، سانگ جی.» چنین صدایی حقیقتاً خیلی دلپذیرتر از آن آوازها بود.

به پایین دیوارها، جایی که او بود نگاه کردم. شخصی سوار بر اسب در آن چشم‌انداز بارانی ایستاده بود. مقابلش دیوارهای کاخ و زندگی من قرار داشت و پشت سرش سیصد هزار سرباز بودند که تا همین امروز دوشادوش او جنگیده بودند.

نمیتوانستم نگاهی واضح به صورتش بیندازم، اما میتوانستم خشم و نگرانی را در صدایش بشنوم.

نگران من بود؟

لبخند زدم. زی وو، دیگر نیازی به نگرانی نیست.

بعد از ازدواج با او، به ندرت کاری مخالف با خواست او انجام میدادم و البته که هیچوقت هم خشمگینش نمیکردم. اما امروز، نمیخواستم به حرفهایش گوش بدهم. در میان صدای شرشر باران، صدایم را بالاتر بردم. این بار نمیخواستم سخنانی اهانت‌آمیز را در مورد ظلم‌های امپراتور فریاد بزنم، بلکه میخواستم به سادگی حرفه اصلی‌ام را انجام دهم... آوازخواندن.

«روز عزاداری چه روزیست؟ من و مرگ تو...»

پیش از آنکه جمله‌ام به پایان برسد، امپراتور به‌شدت عصبانی شد و تیغه‌ای تیز را به سمتم به حرکت درآورد.

فقط بازویی را دیدم که در میان آستینی به رنگ سرخ خون به پرواز درآمد، منحنی‌ای در هوا ایجاد کرد و روی زمین گل‌آلود افتاد.

در آن لحظه، درد هنوز به مغزم نرسیده بود. بازویم که همانطور خونریزی میکرد را پوشاندم و با صدای بلند به آوازخواندن ادامه دادم. خون و باران، جامه عروسی‌ای که پوشیده بودم را خیس میکردند.

«خفه شو!»

«نه!»

او و امپراتور همزمان بر سرم فریاد زده بودند. امپراتور ژائو که انگار دیوانه شده بود، شمشیرش را روی من بلند کرد.

در میان تیره و تار شدن حواسم به خاطر درد، به نظرم آمد که زی وو فریاد میزند: «ژیائو چنگ! اگه یه بار دیگه بهش صدمه بزنی...» پیش از آنکه حرفش تمام شود، امپراتور ژائو با لبخندی فریب‌آمیز در گوشم زمزمه کرد: «از اونجا که مارکیز چانگ یی میخواد سرزمین منو غصب کنه، شاید واقعا بتونه به دستش بیاره، بنابراین منِ امپراتور نباید بذارم که از به‌دست‌آوردنش لذت ببره!»

او موهای مرا چنگ زد، مرا با خود کشید و روی پله‌های خاکستری کوباند. در این لحظه به هیچ چیز دیگری اهمیت نمیدادم. بازوی باقیمانده‌ام تصادفاً به صورتش چنگ انداخت. در لحظاتی از خلسگی، در نوک انگشتانم ناگهان احساس گرمی و خیسی کردم.

به دنبال آن، ژیائو چنگ با صدای بلند ناله کرد: «چشمام! چشمام!»

با استفاده از این لحظه وحشت‌زده‌شدنش، با صدای بلند فریاد زدم: «مارکیز چانگ یی به دنبال نابودکردن ظالمه تا صلح و آرامش رو برای دنیا به ارمغان بیاره. من، سانگ جی، که تونستم همسر این مارکیز بزرگ بشم، دیگه هیچ حسرتی توی زندگیم ندارم! مطلقا هیچ پشیمونی‌ای ندارم!»

بعد از گفتن آن کلمات، سرم را با تمام توان به شکم امپراتور کوبیدم و همراه با آن امپراتور ظالم، در حالی که لباس عروسی‌ام در هوا به می‌رقصید، از فراز دیوارهای پایتخت سلطنتی سقوط کردم.

پیش از مرگ یک نفر، زمان بسیار کندتر به نظر میرسد.

از میان باران شدید، صدها و هزاران سرباز را دیدم اشک میریختند. محوشدن تدریجی شب و لونگ می که به سرعت صاعقه نزدیک میشد را دیدم. در آخرین لحظه، دیدم که خون زرهش را لکه‌دار کرده بود و چشمانش از غم پر شده بود.

«سانگ جی!»

برای سالهای سال، در آرزوی این بودم که اسمم را صدا کنی و حالا، بالاخره آن را شنیدم. همانطور که به دنیای مردگان قدم میگذاشتم، شنیدم که نامم را صدا میکنی و در میانه آن باران، تا وقتی که صدایت بگیرد فریاد میزنی...

زی وو، به یاد داری که اولین ملاقاتمان هم در میان پرده‌ای از باران بود؟

اولین ملاقات، در میانه صحنه‌ای بارانی و شاعرانه. در ساحل سپیدار و بید در جیانگ‌یان. زیر سقفی سفالی و لایه‌هایی محو از نم‌نم باران که پشت سر هم پایین می‌آمدند. در آن زمان، من یک آوازخوان ناشناخته بودم و تو، یک مارکیز شیک‌پوش که مشغول گشت‌زنی بود.

در میانه باران یکدیگر را دیدیم و برای زندگی به هم پیوستیم.

و حالا، بالاخره میتوانم خودم را رها کنم...

کتاب‌های تصادفی

چنین قسمتی پیدا نشد. دوباره امتحان کنید و در صورت تکرار به ادمین مراجعه کنید