عشق در کتاب تاریخ
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل اول - نان گرم و چشمهایی که شب را میبینند
روستا بوی نان میداد نانی که در خمیرش چیزی از گذشته پنهان بود چیزی نرم و محکم آغشته به کره ی حیوانی و اندکی پیازچه ی تازه لوشی هر روز صبح دوچرخه اش را آرام از دیوار گلی خانه پایین میکشید و بی آنکه حرفی بزند با دست چپ دستی به زنگ زنگ زده ی آن میزد، انگار که دارد خود را بیدار میکند
پدر مردی آرام و ریش پریده ساعتها پیش بیدار شده بود. مادر زن ساکتی با چشمان نگران در گوشه ی آشپزخانه چای میریخت خانه ی آنها سه اتاق داشت سقف کاه گلی دیوارهایی از آجر خام و در تمام آن سکوتی پخش بود که با صدای پرنده ها یا بوق دوچرخه ی لوشی پاره می شد.
او اهل حرف زدن نبود اصلاً انگار حرف زدن را نوعی اسراف میدانست وقتی نگاه میکرد کافی بود آن نگاه ها
تیز عمیق و شاید کمی غم زده بیشتر از هر کلمه ای حرف میزدند مردم میگفتند لوشی چشم هایی دارد که در تاریکی مثل چراغ میتابند خود او اما هرگز درباره اش چیزی نگفته بود.
هر روز بعد از مدرسه به روستای کناری می رفت تا در یک کارگاه گچ کاری کار کار کند آنجا میان دیوارهای نیمه ساخته و خاک سرد او تبدیل میشد به چیزی دیگر انگار تمرکزش آن نگاه نافذش و دستان دقیقش میتوانستند دیوار را زنده کنند. استاد کارها از دیدنش شگفت زده بودند.
می گفتند: این پسر کم حرف، جادوی گچ را بلده
اما بیش از گچ بیش از کار لوشی عاشق کتابهای تاریخ بود شبها پس از بازگشت میان نور کم رنگ چراغ نفتی روی زمین مینشست و کتابی کهنه را ورق میزد. می گفتند این کتابها بی ارزش اند افسانه اند. اما برای لوشی سطرهای تاریخ مثل صدای ضربان قلبی فراموش شده بودند او میدانست یا شاید حس میکرد که چیزی در دل این سرزمین گم شده چیزی عمیق تر از آنچه مردم سز می پندارند.
سز سرزمینی کوچک بود شاید اندازه ی دو استان ایران اما در خود همه چیز داشت جنگل و کوه دریا و کویر و جایی در شرق آن نزدیک به جزیره های آتش فشانی روستای کوچک لوشی قرار داشت.
برادر بزرگ ترش که اکنون در دانشگاهی در شهری بزرگ تحصیل میکرد گاه به گاه تلگرافی میفرستاد. سرد رسمی پر از خبرهای دانشگاهی اما لوشی زیاد اهمیت نمی داد. او به چیزی دیگر گوش میداد صدایی که شبها از دل تاریخ می آمد.
یک روز صبح وقتی نسیم خنک از شکافهای پنجره ی چوبی به درون خزید و خاک نشسته روی کتاب تاریخ را به آرامی جابه جا کرد عمه به خانه آمد. لباس محلی سفید پوشیده بود روسری گره خورده اش کمی عقب رفته و خستگی از نگاهش پیدا بود گفت
لوشی یه کم زودتر بیا نونوایی امروز یه مهمون دارم
دختر خوبیه کمک میکنه اما خیلی تیزه شاید خوشت بیاد!»
لوشی چیزی نگفت. فقط با همان نگاه تیزش به مادرش نگاهی انداخت که یعنی اجازه؟ مادر سر تکان داد و گفت:
برو نون هم بگیر برای شام
دوچرخه اش را برداشت در چوبی را آهسته بست و در مسیر خاکی که هنوز آفتاب به آن نرسیده بود رکاب زد.
سكوت در روستا جاری بود مرغها تازه بیدار شده بودند.
صدای نانوایی کم کم در کوچه پخش شد؛ صدای ورز دادن خمیر ضربه ی بیلچه به تنور و بعد بویی که هوا را پر کرد
نزدیک در که رسید ایستاد از لای شکاف دیوار نگاه کرد.
عمه همان جا بود و کنار تنور دختری ایستاده بود با موهایی بلند و سیاه براق و باز لباسی مشکی پوشیده بود و از هر زنی که لوشی در عمرش دیده بود متفاوت تر بود.
او از آن زنهای سر به زیر روستا نبود. از آنها که سفید
می پوشند چهره شان را از نگاه مردها پنهان میکنند.
نگاهش مستقیم بود زنده روشن و شجاع.
و لوشی فقط برای یک لحظه دلش لرزید.
نه آن لرزشی که از ترس میآید نه آن که از شوق بلکه چیزی میانه ی آن دو لرزشی که آدم را بی صدا بی دلیل به سفری میبرد.
روستا بوی نان میداد نانی که در خمیرش چیزی از گذشته پنهان بود چیزی نرم و محکم آغشته به کره ی حیوانی و اندکی پیازچه ی تازه لوشی هر روز صبح دوچرخه اش را آرام از دیوار گلی خانه پایین میکشید و بی آنکه حرفی بزند با دست چپ دستی به زنگ زنگ زده ی آن میزد، انگار که دارد خود را بیدار میکند
پدر مردی آرام و ریش پریده ساعتها پیش بیدار شده بود. مادر زن ساکتی با چشمان نگران در گوشه ی آشپزخانه چای میریخت خانه ی آنها سه اتاق داشت سقف کاه گلی دیوارهایی از آجر خام و در تمام آن سکوتی پخش بود که با صدای پرنده ها یا بوق دوچرخه ی لوشی پاره می شد.
او اهل حرف زدن نبود اصلاً انگار حرف زدن را نوعی اسراف میدانست وقتی نگاه میکرد کافی بود آن نگاه ها
تیز عمیق و شاید کمی غم زده بیشتر از هر کلمه ای حرف میزدند مردم میگفتند لوشی چشم هایی دارد که در تاریکی مثل چراغ میتابند خود او اما هرگز درباره اش چیزی نگفته بود.
هر روز بعد از مدرسه به روستای کناری می رفت تا در یک کارگاه گچ کاری کار کار کند آنجا میان دیوارهای نیمه ساخته و خاک سرد او تبدیل میشد به چیزی دیگر انگار تمرکزش آن نگاه نافذش و دستان دقیقش میتوانستند دیوار را زنده کنند. استاد کارها از دیدنش شگفت زده بودند.
می گفتند: این پسر کم حرف، جادوی گچ را بلده
اما بیش از گچ بیش از کار لوشی عاشق کتابهای تاریخ بود شبها پس از بازگشت میان نور کم رنگ چراغ نفتی روی زمین مینشست و کتابی کهنه را ورق میزد. می گفتند این کتابها بی ارزش اند افسانه اند. اما برای لوشی سطرهای تاریخ مثل صدای ضربان قلبی فراموش شده بودند او میدانست یا شاید حس میکرد که چیزی در دل این سرزمین گم شده چیزی عمیق تر از آنچه مردم سز می پندارند.
سز سرزمینی کوچک بود شاید اندازه ی دو استان ایران اما در خود همه چیز داشت جنگل و کوه دریا و کویر و جایی در شرق آن نزدیک به جزیره های آتش فشانی روستای کوچک لوشی قرار داشت.
برادر بزرگ ترش که اکنون در دانشگاهی در شهری بزرگ تحصیل میکرد گاه به گاه تلگرافی میفرستاد. سرد رسمی پر از خبرهای دانشگاهی اما لوشی زیاد اهمیت نمی داد. او به چیزی دیگر گوش میداد صدایی که شبها از دل تاریخ می آمد.
یک روز صبح وقتی نسیم خنک از شکافهای پنجره ی چوبی به درون خزید و خاک نشسته روی کتاب تاریخ را به آرامی جابه جا کرد عمه به خانه آمد. لباس محلی سفید پوشیده بود روسری گره خورده اش کمی عقب رفته و خستگی از نگاهش پیدا بود گفت
لوشی یه کم زودتر بیا نونوایی امروز یه مهمون دارم
دختر خوبیه کمک میکنه اما خیلی تیزه شاید خوشت بیاد!»
لوشی چیزی نگفت. فقط با همان نگاه تیزش به مادرش نگاهی انداخت که یعنی اجازه؟ مادر سر تکان داد و گفت:
برو نون هم بگیر برای شام
دوچرخه اش را برداشت در چوبی را آهسته بست و در مسیر خاکی که هنوز آفتاب به آن نرسیده بود رکاب زد.
سكوت در روستا جاری بود مرغها تازه بیدار شده بودند.
صدای نانوایی کم کم در کوچه پخش شد؛ صدای ورز دادن خمیر ضربه ی بیلچه به تنور و بعد بویی که هوا را پر کرد
نزدیک در که رسید ایستاد از لای شکاف دیوار نگاه کرد.
عمه همان جا بود و کنار تنور دختری ایستاده بود با موهایی بلند و سیاه براق و باز لباسی مشکی پوشیده بود و از هر زنی که لوشی در عمرش دیده بود متفاوت تر بود.
او از آن زنهای سر به زیر روستا نبود. از آنها که سفید
می پوشند چهره شان را از نگاه مردها پنهان میکنند.
نگاهش مستقیم بود زنده روشن و شجاع.
و لوشی فقط برای یک لحظه دلش لرزید.
نه آن لرزشی که از ترس میآید نه آن که از شوق بلکه چیزی میانه ی آن دو لرزشی که آدم را بی صدا بی دلیل به سفری میبرد.
کتابهای تصادفی

