فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

دگرگونی

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
باران گهگاه نم نم می بارید و باد به آرامی در حال وزیدن بود.

ابر ها با سخاوت گذاشتند که در آخرین لحظات زندگی روز زمین شاهد غروب آفتاب باشد.

در وسط دشت چیزی که مانند یک نفرین بود در منظره دشت و جنگل کنار آن ناهماهنگی ایجاد می کرد.

مکانی رها شده که محل جمع آوری زباله ها در گذشته بود. 

اما چیزی زنده در میان این همه آلودگی وجود داشت.

اگر به لباس هایش توجه میکردی شبیه پسر ها بود اما موهای نارنجی رنگ و بلند او ثابت میکرد دختر است ؛ دختری که به نظر نمی رسید بیش از دوازده یا سیزده سال سن داشته باشد البته در حقیقت سن او حتی کمتر از این بود اما سن دقیق او را فقط موجودی که کناره او روی زمین نشسته بود می دانست. 

دخترک با دیدن اینکه سگی که کنارش است با بر دهان گرفتن یک تکه چوب و کشیدن ان رو زمین مشغول است با کنجکاوی پرسید:

(چیزی میخوای بنویسی؟)

"من واقعا متاسفم"

این چیزی بود که نوشته شده بود اما خواندنش برای کسی که مدت زمان کمی است که خواندن را یاد گرفته بود مقداری دشوار بود 

(من...واقعا…متاسفم؟)

(چرا متاسف هستی؟)

"وقتی که هنوز انسان بودم خیلی در حق تو و هم نوع های تو ظلم کردم"

(انسان…هم نوع...ظلم …نمی تونم همش رو بخونم)

(اگه مربوط به زمانیه که انسان بودی فکر کنم که دیگه گذشته ها گذشته ، در مورد ظلم هم کتک زدن بود درسته؟)

(نمی دونم چه اتفاقی افتاد ولی از زمانی که انسان شدم دنیا برام تغییر کرده اون زمان من عقل و شعور نداشتم اما الان میتونم معنی کارهات رو درک کنم)

"انسان بودن چه احساسی داره"

( انسان….احساس؟)

(فکر کردن به گذشته خجالت اوره اینکه تمام مدت برهنه باشی…!)

دخترک از بیان این جمله احساس انزجار کرد اما یک حس درونی درباره چیزی به او هشدار داد

(حاضرم قسم بخورم...تو الان پوزخند زدی؟!!!!!)

"نه"

(پوزخند زدی!)

اما سگ همچنان به کلمه ای که روی زمین نوشته بود اشاره میکرد و پوزخند خود را انکار میکرد

(خب بیخیال...به نظر تو سگ بودن چه حسی داره؟)

سگ پس از مقدار درنگ دوباره شروع به نوشتن کرد 

"بهش به عنوان کفاره گناه هام نگاه میکنم"

(کفاره...گناه…)دخترک به دو کلمه که معنی آنها را نمی دانست اشاره کرد(معنی کلمه کفاره و گناه چیه؟)

"کفاره کاری برای بخشش گناه و گناه کار بد"

(اما سگ شدن تو و آدم شدن من چه ربطی مجازات دارن؟)

گوش های سگ از حالت افتاده خود به طور ناگهانی شروع به چرخش به هر سمت کرد

(چی شده؟)

"یه چیزی اینجاست"

سگ همچنان با احتیاط به اطراف نگاه میکرد احتمال بسیار زیادی وجود داشت که شکارچی ها او را تعقیب کرده باشند اما درست زمانی که بویی آشنا باعث شک کردن او شد صدای شلیک تفنگ باعث شد که حدس او درست باشد.

"قرار بعدی سه روز دیگه اسکله چوبی" 

بعد از نوشتن این جمله سگ با نهایت سرعت به سمت جنگل شروع به فرار کرد 

دختر با عجله سعی داشت تمام جملاتی را که روی زمین نوشته شده بودند را پاک کند اما درست زمانی می خواست مهم ترین جمله را پاک کند از پشت سرش حضور  شوم و خطرناکی را احساس کرد.

(حتی فکر پاک کردنش رو هم نکن)

دختر ک با شنیدن این جمله فهمید که صاحب صدا کیست و با یک حرکت جمله را پاک کرد اما بعد از آن با لگدی که به پهلویش اصابت کرد از شوک و درد روی زمین افتاد.

مرد تفنگ بدست دیگر قادر به خواندن نوشته پاک شده نبود  تفنگ خود را بار دیگر پر کرد و در حال نشانه گرفتن سگ فراری بود اما دخترک لوله تفنگ او را گرفت و باعث شد فرصت مرد برای شلیک هدر برود البته این برای دخترک عواقبی جزء کتک خوردن و زخمی شدن نداشت.

مرد در حالی که با گرفتن موی دخترک او را از زمین بلند می کرد با خشم پرسید

(چه چیزی رو پاک کردی)

اما دخترک اعتنایی نکرد و دوباره بمباران ضربات وحشیانه مرد شروع شد

(خائن کثیف فقط به خاطر اینکه میتونی چند تا کلمه رو بخونی نمیکشمت!)

مرد با گفتن این جمله دیگر در مکان نماند و به دنبال سگ شروع به دویدن کرد .

دخترک در حالی که به سختی به دیوار کنار خودش تکیه داد خونی که از لبش جاری بود را پاک کرد و با خیره شدن به اخرین پرتو های خورشید زیر لب دعا کرد.

(امیدوار که حالت خوب باشه)

(پدر)


کتاب‌های تصادفی