فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آزور و کلود

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
آزرو و کلود

 
من یک مامور هستم

کار من تمیز‌کردن اتاق‌هاست.خب، اگر از من بپرسید: «چرا من باید اتاق بقیه مردم رو تمیز کنم؟»
می‌گویم: «چون وقتی اتاقی رو تمیز می‌کنم که صاحبش خودکشی کنه.»
کار من این‌طور شروع می‌شود که اتاقی را تمیز می‌کنم، یک یادداشت باقی میگذارم، و هیچ‌کس به خودکشی شک نمی‌کند. مهم‌ترین بخش کار این است که همه‌چیز را کاملا مرتب کنم. مراحل کارم بدین شکل است که:
۱-جسم شخص مورد نظر را تصاحب می‌کنم.
۲-رفتارش را طوری طراحی می‌کنم که با خودکشی متناسب باشد.
۳-اتاقش را مرتب می‌کنم.
۴-یادداشتی می‌نویسم و آن را در اتاقش می‌گذارم.
۵-خودکشی را انجام می‌دهم یا بهتر است بگویم او را وادار می‌کنم تا خودکشی کند.
من یک مامور پاکسازی هستم. البته از هر سو که به آن نگاه کنید، کارم با رفتارهایم متناسب است. فکر می‌کنم تولد بیست سالگی‌ام بود که متوجه قدرتم شدم. بدون هیچ دلیل و نشانه‌ای، خیلی اتفاقی متوجه شدم که می‌توانم رفتار دیگران را کنترل کنم. همان‌موقع به این فکر ‌کردم که چه هدفی ممکنه پشت این توانایی باشه؟

صدایی مدام در سرم تکرار می‌کرد که؛  از شر آدم های ناجور خلاص شو. کاری کن که مردنشون خودکشی به نظر برسه.

 

۱- هدف هفتم

مرحله اول: تسخیر بدن هدف

فردای آن‌روز، من یک مامور پاکسازی شدم. در طول سه ماه، با شش هدف سر‌و‌کار داشتم. هفتمین هدف دختری با چشم‌هایی مضطرب بود. وقتی فهمیدم که هدف بعدی من چه کسی است، خیلی تعجب کردم. باید بگویم که تمامی هدف‌های من در همان نگاه اول ذات شیطانی خود را نشان می‌دادند. هیچ‌گاه یک آدم معمولی را به عنوان هدف انتخاب نکرده بودم. دختر اندامی بسیار ظریف داشت، به قدری که گویی با یک تلنگر می‌شکست. پوستش سفید و رنگ‌پریده بود، به گونه‌ای که اگر آن را لمس می‌کردی، ممکن بود پوستش آلوده شود. اما از همه این‌ها جالب‌تر نوع نگاه‌کردنش بود. مدتی طولانی به دوردست‌ها خیره می‌شد.
ولی یک مامور پاکسازی نباید ظاهر کسی را ملاک قضاوت قرار دهد. هیچ شکی نیست که دلیل محکمی برای انتخاب این ‌دختر به عنوان هدف وجود داشته است. شاید در گذشته دست به جنایتی هولناک زده باشد و یا شاید در کمال خون‌سردی چندین نفر را به قتل رسانده باشد.
چشم‌هایم بستم و از جایی دور صورت دختر را در ذهنم مجسم کردم. کنترل جسمش را به دست آوردم. یک روز بهاری و آفتابی بود. آن موقع درست نمی‌دانستم که این شغل شرایط خاص و پیچیده‌ای دارد.
دختر روی نیمکت پشت پنجره کلاس یک دبیرستان نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. همه دانش‌آموزان کلاس با دقت به صحبت‌های معلم گوش می‌دادند و با سرعت مطالب روی تابلو کلاس را یادداشت می‌کردند. اما دختری که هدف من بود با تنبلی و بی‌حالی، چانه‌اش را در دست گرفته و به بیرون خیره شده بود. هیچ چیز خاص و هیجان‌انگیزی به جز منظره‌ای آرام، بیرون از پنجره برای تماشاکردن وجود نداشت.
اول از همه تلاش کردم تا دستش را کنترل کنم. می‌خواستم بدانم که آیا واقعا می‌توانم کنترلش کنم یا نه؟ تلاش کردم آن‌چه را که روی تابلوی کلاس نوشته شده بود، با دستش بنویسم. خودکاری که در دستش بود کمی عجیب به نظر می‌رسید. شاید هم این حس من، به دلیل ظرافت بیش از حد دست‌هایش بود. البته خیلی زود به آن عادت کردم و او را کاملا تحت تسلط خودم درآوردم. این ماجرا نشان می‌داد، که کارم تا چه اندازه حساس و دقیق است. سر دختر را بالا بردم. همان‌موقع، نگاهش به چشم‌های معلمش افتاد. نگاه گلایه‌وار معلمش به او می‌فهماند که از رفتار دختر چندان راضی نیست.
برای آن‌که توجه دختر را به خودم جلب کنم روی برگه نوشتم «سلام!» و رهایش کردم تا رفتارش را ببینم. دختر دستش را باز و بسته کرد تا مطمئن شود که دیگر نیرویی او را تحت کنترل ندارد. متوجه شده بود که نیرویی او را کنترل می‌کند و ظاهرا تعجب نکرده بود. نگاهی به کلمه سلامی که برایش نوشته بودم انداخت. اما واکنش دیگری از خود نشان نداد.
صحبت‌های معلم تمام شد و زمان استراحت برای ناهار فرا رسید. بار دیگر وارد بدنش شدم.
 
مرحله دوم: طراحی رفتار قبل از خودکشی

قبل از هر‌کاری، لازم بود که به اطرافیان نشان بدهم که هدفم چه زجری را در زندگی‌اش تحمل می‌کند. مثلا مرتبا آه بکشد و یا از بی‌خوابی های طولانی شکایت کند، خیلی کم حرف بزند، و وقت‌هایی هم که صحبت می‌کند، حرف‌های بی‌ربط و غیرعادی بزند و در جملاتش حرف‌هایی باشد که خودکشی کردنش را کاملا توجیه کند.
به دوستانش که در کلاس حضور داشتند، نگاه کردم. هیچ‌کس برای صحبت‌کردن با او پیش‌قدم نشد. خیلی عجیب بود. هیچ‌کس حتی به او نگاه هم نکرد. همکلاسی‌هایش برای خودشان گروه‌هایی داشتند که با هم مشغول خوردن ناهار شدند. اما دختر سراغ هیچ گروهی نرفت. سعی کردم با حوصله منتظر کسی بشوم که بخواهد با او صحبت کند. با خودم فکر می‌کردم اگر کمی صبر کنم بالاخره این اتفاق رخ می‌دهد. وقت ناهارگذشت ولی هیچ‌کس به او نزدیک نشد. بالاخره فهمیدم که این دختر کاملا تنهاست.
ابتدا فکر می‌کردم که این موضوع مهمی است. اما طولی نکشید که متوجه شدم این تنهایی او چندان هم بد نبود. یک آدم تنها هر‌زمان که اراده کند می‌تواند بمیرد و همین تنهایی هم دلیل قانع کننده‌ای برای خودکشی به حساب می‌آمد.
معلم می‌پرسد: «اون دختری که خودکشی کرد چه جور آدمی بود؟»
بچه‌های کلاس جواب می‌دهند: «ساکت بود و هیچ کس نمی‌دونست که به چی فکر می‌کنه.»
پیش خودم فکر ‌کردم که چقدر همه چیز راحت است و چند قدم جلو‌تر از مورد‌های قبلی هستم. تصمیم گرفتم او را مدتی به حال خودش رها کنم. در واقع نیازی نبود که کار خاصی  انجام بدهم. همه شرایط لازم برای یک برنامه خودکشی بی‌عیب و نقص آماده بود. دست از کنترل کردنش برداشتم چون نیازی به دخالت در اوضاع و احوالش نمی‌دیدم، او بخشی از ایده‌آل‌های من برای نشان‌دادن شرایط فکری و جسمی کسی که می‌خواهد دست به خودکشی بزند را دارا بود.
نیازی نبود که به دنبال هدفم راه بیفتم. می‌توانستم ازداخل اتاقم و از درون آپارتمان خودم، هدفم را کنترل کنم. تنها لازم بود تا او را بشناسم، صورتش را ببینم و آن را مجسم کنم تا بتوانم از هر جایی که هستم کنترلش کنم. آن روز هم هنگام کنترل دختر روی تختم دراز کشیده بودم. وقتی رهایش کردم تا به زندگی معمولی خودش ادامه دهد، دوباره خودم را در تختم دیدم. هشدار زنگ ساعت کنار تخت را روشن کردم، کش‌و‌قوسی به خودم دادم و چشم‌هایم را برای یک چرت عصرانه بستم. باور کنید که کنترل‌کردن آدم‌ها انرژی و استقامت بدنی بالایی نیاز دارد. البته تمیز کردن اتاق هدف به عنوان مرحله بعد انرژی بیشتری مصرف می‌کند. بنابراین مجبور بودم با تمرینات ورزشی، غذا و خواب کافی، وضعیت جسمانی‌ام را در بهترین حالت نگه دارم.
ژ
1-  زندگی هدف جدید

وقتی بیدار شدم و هدف را بررسی کردم، متوجه شدم که آخرین کلاسش تمام شده است. دختر قبل از همه کلاس را ترک کرد. فکر نکنم عضو هیچ باشگاهی باشد. هدفونی را که به واک‌منش وصل بود را در گوشش گذاشت و بدون این‌که حتی ذره‌ای از مسیرش منحرف شود، مستقیم به سمت خانه رفت. وقتی به خانه رسید به اتاقش رفت. کار خاصی نباید انجام می‌دادم و به همین دلیل دست از کنترل کردنش برداشتم.
 
مرحله سوم: مرتب کردن اتاق

با دریچه چشم‌های دختر نگاهی به اتاقش انداختم. صادقانه بگویم، اولین حسم این بود که؛  این دیگه چه جورشه؟ این چه اتاقیه؟!!!

موضوع این بود که، این دیگر چه ماموریتی بود؟! شکست خورده بودم! من باید اتاق را مرتب می‌کردم، ولی در آن اتاق چیزی برای مرتب‌کردن وجود نداشت. حتی یک مبل راحتی معمولی. نه مجله‌ای، نه کتابی، حتی تلویزیون یا کامپیوتر و یا از آن کوسن‌های تزئینی که دخترها عاشقش بودند. حتی یک عروسک هم نداشت. هیچی. یک اتاق خالی. و این کمی ترسناک بود. این اتاقی نبود که دختری با این سن‌و‌سال در آن زندگی کند.
طبق تجربه‌هایی که تا آن زمان داشتم، پنج ساعت زمان لازم بود تا اتاق هدف را مرتب کنم. اما این مورد بخصوص، حتی دو دقیقه هم وقت لازم نداشت. تنها زباله‌ای که به چشم می‌خورد بطری‌های آبجو بود که چند‌تایی پایین کشوی لباس‌ها افتاده بود. ابتدا تلاش کردم وادارش کنم که آن‌ها را در کیسه زباله بگذارد ولی بعد فکر کردم برای طبیعی جلوه‌کردن ماجرای خودکشی، بهتر است بطری‌های خالی همان‌جایی که هستند باقی بمانند.
البته چیزهای دیگری هم در اتاقش بود که باعث می‌شد تا ایده زندگی‌کردن یک نوجوان در آنجا، ممکن به نظر برسد. یک پخش‌کننده موسیقی که داخل قفسه قرار داشت و سی‌دی خواننده‌هایی مثل آرتا فرانکلین، جوزف جاپلین، بیلی هالیدی، بسی اسمیت و... که مورد پسند آدم‌های افسرده هستند. برای شناخت او همین‌قدر کافی بود. من کار خاصی برای انجام‌دادن نداشتم. به همین دلیل هم آن‌جا را ترک کردم. موقع بیرون‌رفتن متوجه دکوراسیون گیاهی داخل ایوان شدم. البته گیاه خاصی داخل آن نبود، فقط چند گیاه معمولی که چیدمانی غیرعادی داشتند.
راستش، به خاطر آهنگ‌های غمگینی که در قفسه اتاقش دیدم با خودم فکر کردم بهتر است تنهایش بگذارم. بخش تمیز‌کردن اتاق منتفی شده بود، چون چیزی برای مرتب‌کردن وجود نداشت. تا آن روز هیچ‌وقت کارم اینقدر راحت پیش نرفته بود. به احتمال زیاد برای خودکشی آن‌‌دختر، حتی در همان‌لحظه هم مسئله خاصی وجود نداشت. ولی به نظرم رسید نباید خودکشی‌اش غیرعادی به نظر برسد.
 
۲- یادداشتعجیب

مرحله چهارم: نوشتن یادداشت

مدتی که گذشت دوباره از نو کنترلش کردم. با دست خودش یک برگه از کتاب تاریخش را پاره کردم و یادداشتی درباره خودکشی نوشتم: «از خودم متنفرم. برای همین هم می‌خوام بمیرم.»
با خودم فکر کردم؛  اگر این دختر خودش هم می‌خواست یه یادداشت برای خودکشی بنویسه ممکن بود یه همچین چیزی بنویسه.

برگه را در جیبش گذاشتم. قبل از نوشتن یادداشت متوجه شدم که می‌خواهد از خانه خارج شود. می‌خواستم این اجازه را به او بدهم و در یک موقعیت مناسب مرحله آخر را اجرا کنم. اما یک‌دفعه تلاش کرد تا کاری خارج از کنترل من انجام دهد. اوضاع جالب شد، دختر قدرتمندی بود. خیلی سریع کنترل خودش را از دست من خارج کرد و گفت: «صبر کن.»
به خاطر تلاشی که برای خارج‌کردن دهانش از کنترل من کرده بود، گوشه لبش زخمی شده بود و کمی هم خون‌ریزی داشت. با وجود این که اتفاق عجیبی در حال رخ‌دادن بود، ولی احساس خاصی نداشتم. اما کم‌کم حس نفرت به سراغم آمد. حس چندش‌آوری داشتم. آیا می‌خواست برای زنده‌ماندن التماس کند؟! ولی چیزی گفت که مرا به شدت متعجب کرد.
گفت: «می‌خوام تو یادداشتی که نوشتی یه تغییراتی بدم.»
با زبان خودش از او پرسیدم: «منظورت چیه؟»
چند لحظه رهایش کردم تا ببینم چه می‌خواهد بگوید. گفت: «می‌تونی تغییرش بدی و بنویسی من از همه چیز متنفرم برای همین هم می‌خوام بمیرم؟»
«چرا؟»
«چون می‌خوام مردم فکر کنند بهتر شد که مرد، لطفا این کار رو برام بکن اگر ممکنه.»
نمی‌دانستم چه بگویم. به نظرم پیشنهاد بدی نبود. بنابراین یادداشت را طبق خواسته‌اش تغییر دادم. بعد از تمام‌شدن تغییرات، گفت: «خیلی ممنون.»
به نظرم کار زیادی راحتی بود. بی‌ آن‌که بخواهد از خودش واکنش دفاعی نشان بدهد، تمام شده بود. ذهنم درگیر بود که واقعا این‌دختر به چه چیزی فکر می‌کرد؟ آنقدر این موضوع در ذهنم چرخ زد که دست‌آخر با خودم گفتم؛ شاید قبل از این که من بخوام کنترلش کنم خودش داشته به خودکشی فکر می‌کرده.

آیا این امکان وجود داشت که تمامی کارهایش را انجام داده، اتاقش را مرتب کرده و فقط قدم نهایی برای خلاص‌کردن خودش را برنداشته بود؟ بدین ترتیب مرتب‌بودن غیرعادی اتاقش و عدم مقاومتش در برابر من قابل توجیه بود. اگر این‌فکر من درست بوده باشد، من تنها اشتیاق او برای خودکشی را برگردانده بودم. می‌توان گفت من داوطلبانه به او برای رسیدن به هدفش کمک کردم. اما این، آن‌چیزی نبود که من می‌خواستم.

این دیگه چه مدل قتلیه؟! خود مقتول برای مردن آماده میشه؟چه حس بدی! مثل این‌که، برای رسیدن به هدفش از من به عنوان ابزار استفاده کرده باشه. از این که کسی ازم سوء‌استفاده کنه متنفرم. باید یه فکری برای این موضوع بکنم. خوبه قبل از این که بکشمش یه کمی اذیتش کنم؟ مثلا مجبورش کنم قبل از این که بمیره مرتبا بگه: «من نمی‌خوام بمیرم.» باید در حالی که دارم وادارش می‌کنم بمیره این جمله رو هی تکرار کنه.

این اولین باری بود که حس شخصی خودم را در کارم دخالت می‌دادم. وادارش کردم یادداشت را تا کند و آن را در سطل زباله بی‌اندازد و روی یک کاغذ دیگر نوشتم: «من خونه‌ی دوستم موندم.»
کاغذ یادداشت را روی میز داخل هال گذاشتم و فقط کیف‌پولش را برداشتم.
آن شب شهر پر از صدای شلوغی جمعیت بود. هوا بسیار مرطوب بود به‌طوری که، حتی با بی‌حرکت ایستادن در یک‌گوشه هم خیس عرق می‌شدی. وادارش کردم که ساعت‌ها بی‌هدف راه برود تا جایی که کاملا بی‌حال شود. شهر بندری و پر از سربالایی و پله بود و به‌همین‌خاطر هم حسابی خسته شده بود. بدنش خیس عرق بود، پاهای ضعیفش می‌لرزید و با گذشت زمان تشنگی، خستگی و گرسنگی هم به آن اضافه شده بود. بینایی‌اش کم و مناظر از دیدش محو می‌شدند. هر قدمی که برمی‌داشت درد زیادی را حس می‌کرد. اما این‌ها اصلا برایم مهم نبود. همچنان مجبورش کردم که به راه‌رفتن ادامه بدهد.
بعد از ساعت‌ها راه‌رفتن و بالارفتن از سربالایی‌ها و پله‌ها، به مرتفع‌ترین بنای شهر رسید. جایی که به یک سکو با دروازه سربی ختم میشد. از پلکان مارپیچ بالا رفت و خودش را به پشت‌بام رساند. از حصار ایمنی گذشت و روی لبه‌ی سکو قرار گرفت. حصار لبه‌ی سکو را رها کرد و به پایین خیره شد. پاهایش در آن ارتفاع دلهره‌آور خم شده بود. تنها یک‌قدم تا پایان فاصله داشت. قدم آخر را برداشت. پاهایش به سمت پایین رفت و بدنش هم به دنبال آن. چشم‌هایش را محکم بسته و آماده مرگ بود.
ولی چند لحظه بعد بدنش با قدرت به جهت مخالف کشیده شد. با ترس چشم‌هایش را باز کرد و متوجه شد که نجات پیدا کرده و روی سقف ساختمان افتاده است. به آرامی به آن ارتفاع خیره شد و صورت کسی که او را از افتادن نجات داده بود را دید.
به او گفتم: «حالا بهتر نشد که نجاتت دادم؟»
به چهره‌ی من نگاه کرد. کمی که گذشت دهانش را باز کرد و گفت: «تو همونی هستی که منو کنترل می‌کرد؟»
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. بدون مکث‌کردن و پلک‌زدن گفت: «پس لطفا همین الان منو بکش.»
با شنیدن این‌حرف، مصمم‌تر شدم تا او را زنده نگه دارم. حتی اگر یک‌دندگی هم می‌کرد، تا وقتی خودش نمی‌گفت که نمی‌خواهد بمیرد، به هیچ عنوان از تصمیمم منصرف نمی‌شدم. پاهایش ناتوان بود. بلندش کردم و با احتیاط از پله‌ها پایین آمدم و او را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
پرسید: «حالا می‌خوای منو بدزدی؟»
گفتم: «ساکت.»
ماشین را روشن کردم و راه افتادم. او را به آپارتمان خودم بردم و مجبورش کردم تا دوش بگیرد. طوری رفتار می‌کرد که انگار دارد به حرف‌هایم گوش می‌دهد تا نتوانم شکایتی بکنم. البته هیچ راهی هم به جز گوش‌دادن به حرف‌هایم نداشت. لباس‌هایش را گرفتم تا آن‌ها را داخل ماشین لباسشوئی بیندازم و سپس یک حوله به او دادم. بعد از آن هم مشغول پخت‌و‌پز شدم.
از حمام که بیرون آمد، به او گفتم که باید بنشیند و غذا بخورد. نگاهش کمی مات و مبهوت بین من و غذا چرخید ولی در آخر شروع به خوردن کرد. بعد از تمام‌شدن غذا پرسید: «چرا داری این کار رو می‌کنی؟ مگه نباید بی سر و صدا منو می‌کشتی؟»
گفتم: «الان احساس سرزندگی داری؟ نه؟»
پلک زد و گفت: «هان؟!»
«یه حمام داغ برای رفع خستگی بدنت و یه غذای خوب برای شکم گرسنه‌ات که باعث میشه الان احساس رضایت کنی، درسته؟ نمی‌تونی اینو انکار کنی!»
بی‌آن‌که حرفی بزند به من خیره شد.
«من می‌خوام وقتی بمیری که کاملا ترس رو حس کنی. می‌خوام تمام جنبه های مثبت مردن رو برات از بین ببرم.»
 به زمین خیره شد و به فکر فرو رفت ولی خیلی زود سری تکان داد و از خستگی سر میز غذا خوابش برد. به نظر می‌رسید که از حال رفته باشد.
با خودم فکر کردم؛  اجازه میدم تک تک لذت‌های زندگی رو تجربه کنه، اینجوری قدم‌به‌قدم به ترس از مرگ نزدیک‌تر میشه، آدم تا وقتی خوشی‌ای تو زندگیش نداشته باشه چندان فاصله‌ای با مرگ نداره.

با تصور لرزش بدنش به دلیل ترس از مرگ، لبخند زدم. البته بیش‌تر پوزخند بود تا لبخند.
 
 
۳- یک نقشه‌ی جدید

 

روز بعد وقتی از خواب بیدار شد و مرا دید، گفت: «بیا از همون جایی که دیروز برگشتیم ادامه بدیم.»
دستش را به سمت من دراز کرد و به چشم‌هایم خیره شد. «تو می‌خوای منو بکشی، نمی‌خوای؟»
خیره‌خیره نگاهش کردم.
«درسته، من به زودی به بدترین شکل ممکن می‌کشمت.»
«خیلی وحشتناک؟!»
«درسته منتظر باش و ببین!»
فکر و خیال مرا رها نمی‌کرد؛  خدای من چرا این دختر اینقدر عجیبه؟ یه آدم عادی توی همچین موقعیتی کاملا گیج میشه چرا این اینقدر آرومه؟ به نظر میاد هیچ احساس بدی نداره و این موضوع رو قبول کرده.

یک صبحانه ساده درست کردم. بعد از صبحانه سوار ماشین شدیم. او را به خانه رساندم و وقتی که آماده شد، تا جلوی در مدرسه همراهی‌اش کردم. پرسیدم: «مدرسه رو دوست داری؟»
با لحنی خشک جواب داد: «حالم از همه چیزش بهم می‌خوره. سیستمش، آدم‌هاش، همه چیزش.»
«تو واقعا تنهائی؟ هیچ دوستی نداری؟»
«نه. من دوست دارم تنها باشم.»
در حالی که سر تکان می‌دادم گفتم: «خب آره مشخصه، این یادم می‌مونه.»
وقتی از ماشین پیدا شد کمی سرش را به سمت من خم کرد. نگاهی به من کرد و بی‌آن‌که حرفی بزند، راهش را گرفت و رفت. انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود و یا حتی قرار نبود بیفتد.
ماشینم را نزدیک فروشگاهی پارک کردم. چشم‌هایم را بستم و دوباره وارد جسم دختر شدم. تازه داشت وارد کلاس می‌شد. مطمئنا همه از او بیزار بودند. چند لحظه جلوی در مکث کرد. انگار مردد شده بود. وارد کلاس شد. یکی از دانش‌آموزان به سمت او چرخید. در همان‌لحظه، انگار که چهره‌اش درخشش خاصی پیدا کرده باشد، به بقیه صبح‌به‌خیر گفت. مشخص است که این کار من بود. چهره دختر از عصبانیت قرمز شده بود. کاری از دستش برنمی‌آمد و به همین دلیل خجالت می‌کشید. سر جایش نشست. یک خودکار و یک دفترچه‌ی یادداشت از کیفش بیرون آورد و نوشت «لطفا بس کن.»
 آن را خطاب به من نوشته بود. دستش را کنترل کردم و وادارش کردم زیر جمله خودش بنویسد «عمرا!»
وقتی کلاس شروع شد آرنجش را روی میز گذاشت و برای نشان دادن بی‌توجهی‌اش به معلم، به بیرون خیره شد. بدون معطلی کنترلش کردم و داخل دفترچه برایش نوشتم: «حواست به کلاست باشه.»
کمی به پیامم نگاه کرد. در آخر شکست را پذیرفت و شروع کرد به یادداشت‌کردن نکاتی که معلم روی تابلو می‌نوشت.
معلم از همان‌جایی که ایستاده بود متوجه دختر شد که داشت یادداشت‌برداری می‌کرد. می‌شد شگفت‌زدگی را در نگاهش دید. معلم تا آن زمان دید خوبی نسبت به او نداشت. در واقع تا آن‌زمان رفتار مثبتی برای جلب رضایت معلمش انجام نداده بود.
هنگام ناهار، دختر به گوشه‌ای رفت تا در تنهایی ناهارش را بخورد. ولی من نمی‌خواستم چنین فرصتی را از دست بدهم. وادارش کردم که به سمت گروه کوچکی از دخترها که مشغول خوردن ناهار بودند، برود.
«اوووم...»
همه دخترها به او نگاه کردند. وادارش کردم که لبخند بزند.
«اشکالی نداره اینجا بشینم؟»
دختر ها با تعجب به هم نگاه کردند. یکی از آن‌ها با کمی ترس گفت: «نه عیبی نداره.»
با اجبار من لبخند زد و تشکر کرد. می‌دانستم که از شدت خجالت صورتش قرمز شده. مجبور بود تمام روز همین‌روش را ادامه بدهد. وقتی کلاسش تمام شد قبل از همه کلاس را ترک کرد. فهمیده بود تا وقتی که در مدرسه بماند مجبور است کارهای مرا تحمل کند. مستقیما به سمت خانه رفت. اما من نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد. دنبالش راه افتادم وکنترلش کردم تا کاری را که من می‌خواستم انجام بدهد. البته قصد نداشتم او را دوباره به پیاده‌روی شبانه ببرم. بعد از حدود 20 دقیقه پیاده‌روی به محدوده پارک بازی بچه‌ها رسید. اورا مجبور کردم که جلو برود و روی یکی از تاب‌ها بنشیند و خودم هم روی تاب کناری نشستم.
دستم را بالا بردم و گفتم: «سلاااام چطوری؟ مدرسه خوب بود؟»
به آرامی سرش را چرخاند و به من خیره شد. پرسید: «چرا این کارها رو می‌کنی؟»
«خب، تو خیلی تنهائی. فکر کردم بهتره یه چندتایی دوست برات پیدا کنم.»
«از این که منو دست بندازی لذت می‌بری؟»
آهی کشید و ادامه داد: «لطف از این کارهای عجیب و غریب دست بردار و من رو بکش. راحتم کن!»
سرم را به علامت منفی تکان دادم. سیگاری از جیبم درآوردم و روشن کردم. ادامه داد: «ببینم نکنه از این که من یه بچه هستم ترسیدی؟ اگر همینجوری دو به شک بمونی آخر سر گیج میشی.»
به نظرم موضوع عجیبی در این میان وجود داشت که من از آن سر در نمی‌آوردم. فکر‌کردن به حرف‌ها و رفتارهایش، نه تنها مسائل را روشن نمی‌کرد بلکه باعث سردرگمی‌ام میشد. کمی مکث کرد و گفت: «می‌خوام تو یادداشت خداحافظی من یه تغییراتی بدی.»
«نکنه تو قراره منو کنترل کنی؟»
«ببینم مگه نباید سریع تر ترتیب خودکشی منو بدی؟»
«آره ، همینطوره.»
به نظر می‌رسید چیزهایی درباره شغل من می‌داند. کمی فکر کردم و از او پرسیدم: «تو چقدر راجب من می‌دونی؟»
«منظورت چیه؟»
معلوم بود که می‌دانست درباره چه صحبت میکنم. با تظاهر به ندانستن می‌خواست من و کارم را بی‌اهمیت جلوه بدهد. وقت خوبی برای نمایش قدرتم بود و به همین خاطر باید با خشونت بیشتری رفتار میکردم. وارد بدنش شدم و وادارش کردم که دست‌هایش را دور گردنش بپیچد و خودش را خفه کند. نوک ناخن‌های ظریفش به گلوی لاغرش فشار می‌آورد. نمی‌خواستم او را بکشم. برای ترساندنش همین‌قدر کافی بود. اگر ادامه می‌دادم بیهوش می‌شد. رهایش کردم. به زمین افتاد و به شدت سرفه کرد. در حالی که به او نگاه می‌کردم پرسیدم: «حالا فکر کنم منظورم رو فهمیدی.»
از پشت قطره‌های اشکی که به خاطر سرفه از چشم‌هایش سرازیر شده بود، نگاهی به من کرد و لبخند زد.
«متاسفانه تهدیدت تاثیری نداره. تو نمی‌تونی اینجوری منو بکشی. می‌تونی؟ واقعا نمی‌تونی. وقتی داشتم بیهوش می‌شدم تو کنترل منو از دست دادی.»
با این حرف‌هایش مطمئن شدم که چیزهایی درباره من می‌داند. دستش را روی زانویش گذاشت و از زمین بلند شد. دوباره روی تاب نشست. با حالتی تهدیدآمیز گفتم: «اینقدر این کار رو تکرار می‌کنم تا جواب سوالم رو بدی.»
نگاهی به من کرد و گفت: «خیلی هیجان‌انگیزه. منتظرم.»
با صدای خشکی داد زدم: «بسه دیگه! همین الان بگو ببینم چی از من می‌دونی.»
مدتی طولانی به من خیره شد و سپس صورتش را برگرداند. گفت: «من چی می‌دونم؟ خب، اون کاری که تو الان داری انجام میدی همون کاریه که من باید انجام می‌دادم.»
«منظورت چیه؟»
به آرامی لگدی به زمین زد و مشغول تاب‌خوردن شد. صدای قژقژ زنجیرهای تاب بلند شد.
«خب راستش من قبلا مثل تو بودم، آدم ها رو کنترل می‌کردم، و وادارشون می‌کردم که خودکشی کنند. همون کاری که تو الان انجام میدی. من هشت نفر رو وادار به خودکشی کردم. از نوجوان 19 ساله گرفته تا آدم پیر 72 ساله. شش تای اون‌ها مرد بودن و دوتاشون زن. 4 نفر رو وادار کردم که از ساختمون بپرن و سه نفر رو مجبور کردم که خودشون رو حلق‌آویز کنن و نفر آخر هم به خاطر اوردوز مرد. همون‌طور که برای تو اتفاق افتاد. خیلی اتفاقی متوجه شدم که می‌تونم بدن آدم ها رو کنترل کنم. فهمیدم که یه مامور پاکسازی هستم. اطلاعات آدم‌ها رو توی سرم می‌دیدم و صدایی رو توی سرم می‌شنیدم که مدام می‌گفت باید جوری از بین ببرمشون که به نظر برسه خودکشی کردن. از انجام‌دادن دستوراتی که توی سرم می‌شنیدم، کوچک‌ترین شکی به دلم راه نمی‌دادم. اون‌ها رو یکی یکی  از بین می‌بردم و پیش خودم فکر می‌کردم کار خوبی انجام می‌دم. یه جورایی به کارم علاقه‌مند شده بودم. هر وقت کسی رو به سمت مرگ می‌فرستادم انگار این خودم بودم که مرگ رو تجربه می‌کردم و وقتی از جسد مقتول بیرون می‌اومدم انگار دوباره از نو متولد شده بودم. ببینم تو می‌دونی چرا به عنوان مامور پاکسازی انتخاب شدی؟»
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
«البته این فقط حدس منه، چون من آدمی هستم که کارم رو همیشه نیمه‌کاره می‌گذارم. وقتی هدف نهم خودم رو انتخاب کردم مرتکب یک اشتباه خیلی ساده شدم. باهاش هم‌دردی کردم، رهاش کردم و حتی نجاتش دادم. اون هم آدمی که باید می‌کشتمش!! زمان زیادی نگذشت که قدرتم رو از دست دادم. شاید با این‌اشتباه بی‌مصرف به نظر می‌رسیدم. دیگه نتونستم دیگران رو کنترل کنم و بهشون دستور بدم. راستش نهمین نفری که من قرار بود بکشمش، کمی بعد خودکشی کرد. فکر کنم شغلم و قدرتم به یک نفر دیگه واگذار شد.»
دختر سرش را بالا آورد و از من پرسید: «ببینم اولین هدفی که حذفش کردی یه زن قد بلند بی‌حال با چشم‌های خواب‌آلود نبود؟»
فکر کنم که سکوتم را به عنوان تایید تلقی کرد و ادامه داد: « نتونستم بکشمش چون خیلی شبیه من بود.»
دختر ساکت شد و دیگر ادامه نداد. چیز زیادی در توضیح جمله «خیلی شبیه من بود» نگفت. فقط برای چند لحظه لبخندی روی صورتش نشست.کمی مکث کرد و ادامه داد: «15 روز بعد از اون ماجرا قدرتم رو از دست دادم. اما ماجرا با از بین‌رفتن قدرتم تموم نشد. بلکه خودم به عنوان کسی که باید حذف بشه انتخاب شدم. یک روز متوجه شدم که دست راستم بدون اراده من داره یادداشتی رو می‌نویسه و اونجا بود که فهمیدم، یکی داره منو کنترل می‌کنه.»
به من اشاره کرد و گفت: «خب اون تو بودی. فکر کنم زنده بودنم بیشتر از این واقعا بی‌فایده باشه. مگه نه؟ حدس می‌زنم که سیستمی که این‌قدرت رو به آدم‌ها میده می‌خواد جانشین جدید، نفر قبلی رو از بین ببره. شاید مامورهای پاکسازی که قدرتشون ازشون گرفته میشه و کنار گذاشته میشن در رده قاتل‌ها قرار می‌گیرن و شاید حتی مامور قبلی، بین اون‌هایی بوده که من کشتمشون.»
دختر از حرکت ایستاد. لبخندی زد و گفت: «بنابراین بهترین کاری که می‌تونی بکنی اینه که کار منو تموم کنی وگرنه شغلت رو از دست میدی. خب این اون‌چیزی بود که من می‌دونستم.»
دختر می‌خواست هرچه زودتر کشته شود تا به من، به عنوان جانشین جدید کمک کرده باشد. شاید هم شجاعت کافی برای کشتن خودش را نداشت و بدین ترتیب می‌خواست مرا وادار کند که او را بکشم. بنابراین باید مثل یک مامور حرفه‌ای عمل می‌کردم و کار را تمام و کمال انجام می‌دادم. اما وقتی به آن فکر کردم متوجه شدم این آن‌چیزی نیست که دلم بخواهد انجامش بدهم. درواقع او مرا نجات می‌داد اما من او را می‌کشتم. انگار که ذهن مرا ‌خوانده باشد، گفت: « این که ازت می‌خوام منو بکشی برای این نیست که نجات پیدا کنم. راستش اول از همه نمی‌خوام فرصت زندگی‌کردن رو از خودم بگیرم. دوم این‌که اگر قراره باشه بمیرم ترجیح میدم خیلی سریع کشته بشم. پس لطفا تردید نکن. باشه؟»
پس از آن‌که همه جوانب را سنجیدم جواب دادم: «دلیلی که بیشتر از همه باعث میشه از کشتنت صرف نظر کنم اینه که تو فکر می‌کنی من به عنوان یک خدمت‌گزار به مردم کمک می‌کنم تا به آرامش برسن. نه به هیچ وجه. من نمی‌خوام به آرامش برسی می‌خوام مرگی پر از اندوه و افسوس رو تجربه کنی.»
با چهره‌ای کاملا بی‌احساس به من نگاه کرد. «می‌بینم که می‌خوای بگذاری حسابی غرق شادی و خوشبختی بشم و بعد منو بکشی. ولی فکر کنم اونی که اول می‌میره خودتی.»
«واقعا ؟ عیبی نداره من با این قضیه مشکلی ندارم.»
«تو خودت الان گفتی که نمی‌خوام سریع کشته بشی و به آرامش برسی...»
سیگارم را روی زمین انداختم و با کفشم لهش کردم. وسط حرفش پریدم و گفتم: «تو واقعا می‌خوای بگی توی این دنیا به هیچ چیز و هیچ کس دلبستگی نداری...؟! هوووم این واقعا عجیبه. مثلا اون گل‌های عجیب‌و‌غریبی که توی آپارتمانت بود چی؟ اگر تو بمیری اون‌ها پژمرده میشن و از بین میرن. حیف نیست؟ تو به خاطرشون ناراحت نمیشی؟»
برای یک‌لحظه اندوه چهره‌اش را در بر گرفت. ظاهرا به آن نکته مورد نظر رسیدم. به نظر می‌رسید که گل‌ها برایش خیلی مهم بودند. شاید از آن‌دسته آدم‌هایی بود که نمی‌توانست با دیگران دوست شود، بنابراین تمام عشق و علاقه‌اش را در پرورش و توجه به گل‌ها خلاصه کرده بود. پوزخند زدم و گفتم: «حدس می‌زنم که گل‌ها برات خیلی مهم هستن نه؟»
لب‌هایش را بهم فشرد و به من خیره شد.
«کورتسی.»
پرسیدم: «هان؟!»
سرش را بالا آورد و گفت: «آگلونما نیتیدیوم کورتسی. اسم اون‌گل آپارتمانی کورتسیه. متوجه شدی کورتسی. آزرو اسکای.»
به آسمان[1] نگاه کردم. این‌حرفش چه ربطی به آسمان داشت؟

دختر به خودش اشاره کرد و ادامه داد: «این اسم منه. آزرو اسکای. لطفا اینو یادت نره.»
سرم را به علامت فهمیدن تکان دادم: «اهان اسمت. خب اینو یادم می‌مونه. راستش هر آسمونی هم نه، مثلا آسمون ابری، این باید باعث بشه که یادت بیوفتم. نه آسمون آبی، بالاخره اسم باید با صاحبش تناسب داشته باشه. مگه نه؟»
لبخند آرامی روی لب‌های آزرو نشست. گفت: «راستش رو بخوای از لحاظ مفهومی با من تناسب چندانی نداره. آسمون آبی، هوووم، شاید یه جورایی به بی‌تفاوتی و بی‌احساسی هم بشه معناش کرد، اینطوری تناسب بیشتری با من داره.»
ناگهان حرفش را قطع کرد و رو به من پرسید: «من فراموش کردم اسمت رو بپرسم.»
بلافاصله جواب دادم: «کلودی اسکای[2]
«لطفا ادای منو درنیار.»
«نه این واقعیته. یه اتفاق خیلی جالب.»
«چه جالب! اسم‌هامون به هم میان.»
سکوت بین ما برقرار شد. کمی بعد گفت: «تو ازم پرسیدی که چی می‌دونم و منم بهت گفتم درسته؟ حالا که جوابت رو گرفتی می‌تونم برم؟»
سرم را به علامت تایید تکان دادم. آزرو از تاب پایین آمد و چند قدم برداشت. قبل از آن‌که خیلی دور شود برگشت و گفت: «خداحافظ آقای کلود.»
«خدا نگهدار بعدا می‌بینمت آزرو.»
اقدامات تازه

پس از آن‌که به آپارتمانم برگشتم، خیلی درباره گل‌هایی که آزرو درباره‌شان صحبت کرده بود، کنجکاو شدم. تصمیم گرفتم سروگوشی آب بدهم. آگلونما نتیدیوم کورتسی. به نظر می‌رسید گیاه خیلی کمیابی باشد . با وجود این که گیاه نورپسند بود اما نباید نور مستقیم خورشید به آن می‌تابید. مثل این بود که در سایه‌ای روشن رشد می‌کردند.
از آن روز به بعد هر بار که آزرو را کنترل می‌کردم، وادارش می‌کردم که لبخند بزند. نمی‌گذاشتم خوش‌و‌بش با دیگران را فراموش کند یا کلاسش را از دست بدهد و مجبورش می‌کردم که با دوست‌هایش هم صحبت شود. تصویر بدی از آزرو در ذهن دیگران نبود بنابراین با همین کارهای به ظاهر ساده، محبت اطرافیانش را بدست می‌آورد. تصویر آزرو بین همکلاسی‌هایش رفته‌رفته تغییر کرد و آن‌ها مرتب برای صحبت‌کردن پیش آزرو می‌آمدند. یک بار کنترلم را روی او کم کردم و از رفتارش با دوست‌هایش لذت بردم.
«صبح بخیر آزرو!»
«آزرو چه جور موزیکی گوش میدی؟»
«هی آزرو سوال 4 رو ببین...»
«هی آزرو بیا اینجا بشین.»
«راستی آزرو میشه بیشتر در مورد خودت بهم بگی؟»
«آزرو بیا اینجا...»
«آزرو...»
«آزرو... آزرو...»
آزرو به خانه برگشت و از فرط خستگی روی تخت افتاد. در حالی که اختیار صحبت‌کردنش را به دست گرفته بودم با زبان خودش از او پرسیدم: «ببینم از این که امروز با افراد زیادی حرف زدی احساس خوبی نداری؟»
با بی‌حالی جواب داد: «نه اصلا. تو واقعا آدم غیر‌قابل‌تحملی هستی کلودی.»
به او گفتم: «هاها خیلی خوشحالم که این حرف رو از دهنت می‌شنوم.»
خوشبختانه از بین همکلاسی‌های آزرو یک نفر درکش می‌کرد. «ببینم تو هم به همون موزیک‌هایی که اون دختر علاقه‌مند بود گوش میدی؟»
به نظرم آن‌دختر باید خیلی خوشحال شده باشد که در جمع همکلاسی‌هایش کسی را پیدا کرده که با او سلیقه مشترکی دارد. چون به هر‌بهانه‌ای که شده می‌خواست با آزرو درباره موسیقی‌هایی که دوست دارد صحبت کند. آزرو خیلی گرم نمی‌گرفت اما از طرفی هم نمی‌خواست دختر را از سر خودش باز کند. احتمالا از آن نوع موسیقی‌ها بدش نمی‌آمد. پس از گذشت مدتی متوجه شدم که آزرو بعضی وقت‌ها بی‌آن‌که مجبورش کرده باشم برای صحبت با همکلاسی‌هایش پیش‌قدم می‌شود. اگر اوضاع همین‌طور پیش می‌رفت، می‌توانست به زودی با بقیه همراه شود. ولی افسوس که تعطیلات تابستانی از راه رسید.
 
 
۵- تابستان داغ

 
اولین روز تعطیلات وادارش کردم به همان پارکی برود که قبلا با هم رفته بودیم. من روی نیمکت پارک نشستم و منتظرش شدم. موسیقی سیکادا در محوطه پارک شنیده می‌شد. آن‌روز برخلاف همیشه، بچه‌ها در محوطه پارک بازی می‌کردند. به چرخ‌و‌فلک وسط محوطه بازی چسبیده بودند و با سروصدا تاب می‌خوردند. از دور به آن‌ها نگاه می‌کردم. با این‌که تعطیلات تابستانی از راه رسیده بود اما آزرو یونیفرم مدرسه پوشیده بود. شاید روزی که اتاقش رو قبل از مردن تمیز می‌کرده، تمام لباس‌هایی که باهاشون بیرون می‌رفته رو دور انداخته.

وقتی مرا دید پرسید: «خب امروز دیگه قراره منو بکشی؟»
لبخند مرموزی زد و ادامه داد: «می‌بینم که مدرسه ها تموم شده و دیگه نمی‌تونی بیشتر از این منو اذیت کنی.»
«نه اصلا هم این‌طور نیست روش‌های زیادی برای این‌کار هست.»
آزرو سرش را به یک طرف خم کرد پرسید: «خب مثلا چه روشی؟»
وارد جسمش شدم و جیب‌ها و کیفش را جست‌وجو کردم. چیزی را که می‌خواستم پیدا نکردم. از جسمش بیرون آمدم و با اکراه پرسیدم: «تلفن‌همراهت کو؟»
«تلفن‌همراه؟ من اصلا تلفن‌همراه ندارم.»
«نداری؟»
«تو واقعا بعد از این‌همه مدت اینو متوجه نشدی؟»
راست می‌گفت. تا به حال تلفن‌همراهی در دستش ندیده بودم. شاید هم فکر می‌کردم آن را با خودش به مدرسه نمی‌برد چون طبق قوانین، بردن تلفن‌همراه به مدرسه ممنوع بود. تعجب کردم. آزرو به من نگاه کرد و پرسید: « فرض کنیم که من تلفن‌همراه داشتم، دقیقا می‌خواستی باهاش چیکار کنی؟»
«هیچی، به یکی از همکلاسی‌هات زنگ می‌زدم و ازش می‌خواستم که بیاد پارک تا باهات وقت بگذرونه.»
«اهان راست میگی این‌جوری!»
کمی مکث کرد و پرسید: «ببینم اگر از کسی بخوای که بیاد یه همچین جایی واقعا قبول می‌کنه؟... هوووم... خب واقعا متاسفم برات. من شماره هیچ‌کدوم از همکلاسی‌هام رو ندارم.»
«اصلا بهش فکر نکرده بودم.»
«چه بی‌فکر...»
«خیلی‌خب من باید تمام همکلاسی‌هات رو بیارم این‌جا.»
«هان؟!»
آزرو پلک زد و گفت: «خب فکر کن من دوستت هستم و باهام دوستانه رفتار کن.»
«چی داری میگی؟»
«این‌جا هوا خیلی گرمه بیا بریم یه جای خنک.»
دست آزرو را گرفتم و او را از روی نیمکت بلند کردم. آزرو می‌خواست بداند چه خبر شده ولی توجهی به او نکردم.
«چی شده آقای کلود؟»
فکر کنم زیادی نسبت به این‌دختر وسواس به خرج داده بودم. ناگهان فکری مثل برق از ذهنم عبور کرد. اصلا عاقلانه نبود که این‌همه وقت را برای کشتن یک هدف هدر بدهم. باید زودتر درباره این‌موضوع با خودم به توافق می‌رسیدم و خلاصش می‌کردم. اگر می‌توانستم مثل یک همکلاسی با آزرو رفتار کنم و به او لذت دوستی و وقت‌گذرانی دوستانه را بدهم، باید پای یک هدف دیگر را هم به این‌ماجرا باز می‌کردم و بعد کار هر دو را تمام می‌کردم. هدف برای کشتن کم نبود. همین‌طور که فکر می‌کردم دیدم که با آزرو در یک کافی‌شاپ نشسته‌ام و گرم صحبت شده‌ام. اوووم باید این موضوع رو کنار بذارم و فکرم رو متمرکز کنم.

تا آن‌موقع هم وقت زیادی برای آماده‌سازی آزرو صرف کرده بودم. اول باید یک نقشه درست‌و‌حسابی می‌کشیدم. باید کاملا درگیر زندگی شاد و لذت‌بخش می‌شد به‌طوری که می‌گفت: «من نمی‌خوام بمیرم.»
قهوه را آوردند. آزرو شروع کرد به غر‌زدن.
«اه من از قهوه متنفرم. خیلی تلخه.»
«نکنه فکر کردی اومدم این‌جا که برات ویسکی بخرم؟»
«طعم قهوه شبیه به سمه.»
«واقعا؟ یه‌جوری حرف می‌زنی انگار واقعا مزه سم رو چشیدی؟»
«آره واقعا مزه‌اش رو چشیدم. یکی از هدف‌هام رو وادار کردم که سم بخوره.»
جوابی به او ندادم. با لحنی جدی و قیافه‌ای طبیعی ادامه داد: «شوخی کردم.»
یک‌لحظه حرفش را باور کردم. چقدر قیافه‌اش جدی بود. پس از آن‌که قهوه‌اش را خورد انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت: «فکر کنم قبلا هم بهت گفتم. وقتی گذاشتم هدفم بره کم‌تر از یک ماه، حدود پونزده‌روز بعد قدرتم رو از دست دادم. کلود باید مراقب باشی.»
«فکر نکنم این موضوع شامل حال من بشه. من اصلا قصد ندارم ولت کنم.»
«اینو قبلا هم گفتی ولی به نظر می‌رسه که یک چیزی تو رو ترسونده، مگه نه؟ اون‌قدرها هم شجاع نیستی که یه بچه مثل منو بکشی.»
«ببین این‌ترفندهای مسخره تاثیری روی من نداره.»
از کافی‌شاپ بیرون زدیم. آزرو رو کرد به من و گفت: «خیلی‌خب خداحافظ.»
بعد هم به سمت خانه‌اش به راه افتاد. از پشت یقه‌اش را گرفتم تا مانع رفتنش بشوم. با تعجب برگشت و پرسید: « چی شده؟ این دیگه چه کاریه؟ می‌خوای بیشتر از این پیشت بمونم؟»
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
«اوهوم. گفتم که، می‌خوام تمام حس‌های مثبت رو تجربه کنی، جوری که برای تجربه مجدد اون‌حس‌ها ذوق‌زده باشی. می‌خوام تمام لذت‌هایی که ممکنه رو امتحان کنی.»
با اکراه گفت: «اوه ،آره، زندگی‌کردن خیلی جالبه...!!»
سرم را به علامت مخالفت تکان دادم. همان‌طور که با آزرو قدم می‌زدم وادارش کردم به یک سالن سینما که بین راه چشمم به آن افتاده بود، برویم. حال عجیبی داشتم، خیلی بی‌حال و خسته بودم. فکر می‌کردم ماندنم به مدت طولانی زیر تابش شدید نور آفتاب باعث بی‌حالی من شده بود. چند لحظه بعد از این‌که روی صندلی سینما نشستیم خوابم برد. وقتی بیدار شدم فیلم تمام شده بود. فکر کنم اتفاقات فیلم خیلی احساسات برانگیز بود چون شخصیت‌ها داشتند با سروصدا، گریه و زاری می‌کردند. از ساختمان سینما که بیرون آمدیم پرسیدم: «ببینم، چه جور فیلمی بود؟»
«درباره یه قاتل بود که مجازات شد.»
با دو قدم فاصله پشت سر من راه می‌آمد. فکر کنم موضوع فیلم فکرش را مشغول کرده بود.
«تو تمام فیلم‌ها و نمایش‌ها قاتل‌ها حتی اگر عوض بشن و خودشون رو اصلاح کنن، نهایتا مجازات میشن و می‌میرن. درواقع هر کسی که دیگران رو به قتل برسونه خودش کشته میشه.»
من نظر خودم را گفتم: «خب شاید این‌نظریه درباره قاتل‌هایی که فقط یک‌بار همچین کاری می‌کنن درست باشه. حتی اگر اصلاح هم بشن. تا وقتی که نمیرن مورد بخشش قرار نمی‌گیرن. وقتی یه قاتل بمیره، دیگران میگن که مورد بخشش قرار گرفته. اینجوری منطقی به نظر می‌رسه.»
«پس به نظرت بهتر نیست که آدم‌هایی مثل من تو هم بمیرن؟»
«اصلا برام مهم نیست که بخشیده بشم. برای همین هم این‌موضوع برام اهمیتی نداره.»
آزرو حرفم را رد کرد و ادامه داد: «در هر حال برای من موضوع جالبیه. من و تو دو تا آدم جوان هستیم که نباید زندگی کنیم.»
متوجه منظورش شدم. روزها به همین منوال می‌گذشتند. اما آزرو دیگر تمایل چندانی برای صحبت با من نداشت و وقت‌هایی که تنها می‌شد هم علاقه‌ای برای بودن با من از خودش نشان نمی‌داد. فقط به جملات کوتاهی مثل «تو از بودن با من خوشت میاد آقای کلود، اینطور نیست؟» بسنده می‌کرد. تلاش می‌کردم با روش خودم شرایطش را روبه‌راه کنم. برایش کیک می‌خریدم. با هم به سینما می‌رفتیم، رانندگی می‌کردیم و در تمام مدت از این‌شرایط لذت می‌برد اما گاه‌وبی‌گاه صحبت را به این‌جا می‌رساند که: «ببین لطفا زودتر قال قضیه رو بکن و منو بکش.»
یک‌روز با هم به یک فستیوال تابستانی رفتیم. به جمعیت اطراف‌مان که از بالا تا پایین پله‌های سنگی را پر کرده بودند خیره شدیم.
«تو باید خیلی بیکار باشی که وقتت رو با من می‌گذرونی. ببینم تو دوست‌دختری، نامزدی چیزی نداری؟»
«نوچ. من تمام وقتم رو به تو اختصاص دادم. الکی به من گیر نده.»
شکلات چوبی‌اش را لیس زد و گفت: «آقای کلود؟»
«چیه؟»
«تو زندگیت از چی لذت می‌بری؟»
«منظورت از این سوال چیه؟»
«آخه تو حرفی نمی‌زنی و انگار فقط منم که دارم از این گشت و گذار لذت می‌برم.»
کمی مکث کردم. برایم مهم نبود که در ذهنش چه می‌گذرد. به او گفتم: «من از این که تو رو اذیت کنم، خوشم می‌آد.»
بی‌آن‌که در لحن حرف زدنش تغییری بدهد گفت: «آره دارم می‌بینم.»
در حال حرف‌زدن با آزرو، متوجه دختری شدم که داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. قیافه دختر برایم آشنا بود. کمی که نگاهش کردم، فهمیدم که یکی از همکلاسی‌های آزروست. دختر دستش را برای آزرو تکان داد و خیلی زود متوجه حضور من شد. نگاه معناداری به آزرو انداخت و از همان‌راهی که آمده بود برگشت.
«آقای کلود فکر کنم همکلاسی من، اشتباها فکر کرده که دوست‌پسر منی.»
«به نظرم خیلی هم عجیب نیست. واقعا هم همین‌طور به نظر می‌رسه.»
«بیا درباره این موضوع بیشتر از این حرف نزنیم. موضوع کسل‌کننده‌ایه.»
«می‌خوای راجع بهش حرف نزنی؟»
«آره چون فکر می‌کنم باعث ناراحتیت میشه.»
کمی فکر کردم و پیشنهاد دادم: «عیبی هم نداره. دفعه دیگه باهات میام همکلاسیت رو می‌بینم و طوری رفتار می‌کنم که فکر کنه من واقعا دوست‌پسرتم.»
با نفرت گفت: «بسه دیگه تمومش کن.»
از آن روز به بعد همکلاسی‌اش را ندیدم.
 
 
۶- ماموریت جدید

 
آن‌روز بعد از پایان فستیوال، او را به خانه‌اش رساندم. پیش از آن‌که برود دستم را گرفت و گفت: «آقای کلود من باهات موافقم.»
«درباره چی؟»
«همین‌که اجازه بدی از زندگی لذت ببرم. ببین صادقانه بهت بگم با وجود این‌که دوست دارم از اتفاقاتی که اطرافم می‌گذره لذت ببرم اما، می‌دونم که مستحق مردنم. هر روزی که می‌گذره احساس گناهم بیشتر میشه. با این همه بعد از کشتن نه تا آدم من هنوزم از زندگی لذت می‌برم و این اصلا حس خوبی نیست.»
مکث کرد و ادامه داد: «برای همین هم تمام کارهایی که می‌کنی بی‌فایده است. بعد از اون‌قتل‌هایی که انجام دادم...»
بی‌آن‌که نگاهش کنم با خودم فکر کردم، من هم چیز زیادی نمی‌دانستم تا به او بگویم. می‌خواستم زندگی‌اش را سرشار از خوشی کنم اما واقعیت این بود که نمی‌توانستم. در واقع باید احساس گناهی که در وجودش رخنه کرده بود را از بین می‌بردم تا به زندگی علاقه‌مند شود. این تنها راه بود. اما متاسفانه کاری از دستم بر نمی‌آمد. شاید الان که آزرو احساس ضعف و ناامیدی می‌کند بهترین زمان برای کشتنش باشد. انگار که توانسته باشد فکر مرا بخواند گفت: «پس بیا ماجرای بازی‌کردن نقش دوست‌پسر منو فراموش کن.»
سکوتی طولانی بین ما حاکم شد. افکار مختلفی در ذهنم می‌چرخید. دیگر داشتم برای کشتنش آماده می‌شدم. شاید به این‌نتیجه رسیده بودم که این‌تردید باعث می‌شود، ماموریتم را به‌عنوان مامور پاکسازی از دست بدهم. البته برای فهمیدن این موضوع خیلی دیر شده بود.
فردای آن‌روز هنگامی که با آزرو زیر آفتاب داغ تابستانی قدم می‌زدم، متوجه شدم که دستم بی‌اختیار تکان می‌خورد. این نشان می‌داد که یک نفر می‌خواهد کنترل بدن مرا به دست بگیرد. سعی کردم به آزرو بگویم که چه اتفاقی افتاده ولی دیر شده بود. درست زمانی که می‌خواستم دهانم را باز کنم، کنترل کل بدنم را از دست دادم. بی‌اختیار دستم را روی شانه ی آزرو گذاشتم و صورتش را به سمت خودم برگرداندم.
«چی شده؟»
در آن لحظه فهمیدم که اگر مامور پاکسازی در حال کنترل من بود تا مرا بکشد، باید اول آزرو را می‌کشت. ظاهرا آزرو از نگاهم متوجه موضوع شد.
«آهای مامور جدید! می‌خوای از کلود برای کشتن من استفاده کنی؟ آره؟ یعنی من قراره با دست‌های کلود بمیرم؟»
آزرو بی‌آن‌که بخواهد از خودش دفاع کند پشت سر من به راه افتاد. خوشحال شده بود. کنار آب‌نمای میدان توقف کردیم. وقتی یک مامور پاکسازی، وارد بدن افراد می‌شود خودش را از دید دیگران مخفی می‌کند و کسی نمی‌تواند او را ببیند. به سمت آزرو برده شدم و دست‌هایم دور گردن سردش پیچیده شد. آزرو بدون هیچ مقاومتی روی یکی از پاهایش افتاد. این اولین‌باری بود که کنترل‌شدن توسط دیگران را تجربه می‌کردم. به سختی می‌شد بفهمم که دارم کنترل می‌شوم. انگار تمام این‌حرکات را با میل و اراده خودم انجام می‌دادم. نیرویی به بازوی من وارد می‌شد تا به گردن آزرو فشار بیاورم. سعی کردم مقاومت کنم. اما بدنم قادر به حرکت نبود. نمی‌توانستم اجازه بدهم که آزرو اینجا بمیرد. تمام تلاش‌هایی که تا الان کرده بودم داشت هدر می‌رفت.
بی‌خیال مقاومت شدم و تلاش کردم که ذهنم را متمرکز کنم. توانستم بخشی از هوشیاری و توانم را به بدن آزرو منتقل کنم. فقط شک داشتم که هنوز قدرت قبلی‌ام را دارم یا نه؟ شاید فقط بخشی از قدرتم به جانشین جدید منتقل شده باشد. اما مشکل این‌جا بود که آزرو هنوز هم می‌خواست بمیرد و در برابر کنترل من مقاومت می‌کرد بالاخره موفق شدم هر دو بازویش را کنترل کنم. با کمک دست‌های آزرو دست‌هایم را از دور گردنش باز کردم و بدن خودم را به عقب هل دادم. وادارش کردم که پاشنه‌ی پاهایش را روی پای من بگذارد. با وجود ضعفی که داشت در بدنم پیدا می‌شد، تلاش کردم تمام وزنم را روی قسمتی که هل داده شده بود بی‌اندازم. سرم با زمین برخورد کرد و قبل از آن‌که هوشیاری‌ام را از دست بدهم متوجه شدم که دیگر کسی بدنم را کنترل نمی‌کند.
وقتی به هوش آمدم، سعی کردم بلند شوم. اما درد شدیدی در بدنم حس ‌کردم. دردی که تا آن‌موقع تجربه‌اش نکرده بودم. شاید دلیلش، مقاومت من در برابر کنترل‌شدن بود. انگار تمام ماهیچه‌های بدنم ضربه خورده بود. آزرو از جایش بلند شد و در حالی که سرفه می‌کرد پرسید: «حالت خوبه؟»
«راستش نه خیلی.»
«خیلی بد هلت دادم نه؟»
«ببینم وقتی کسی در مقابل کنترل‌شدن مقاومت می‌کنه، این‌طوری درد می‌کشه؟ نه؟»
«بله درسته یه مدتی باید دردش رو تحمل کنی.»
آزرو سرش را به سمت من خم کرد و به آرامی گفت: «هی کلود، ببینم وقتی داشتی گلوی منو فشار می‌دادی بدنم بوی عرق می‌داد؟»
«عرق؟ نه اصلا.»
«هیسس. یواش حرف بزن. اگر می‌دونستم تو همچین وضعیتی قرار می‌گیرم از اسپری استفاده می‌کردم.»
ای خدا این دیگه چه موجودیه؟ تازه از مرگ نجات پیدا کرده اون‌وقت داره به همچین چیزهای مسخره‌ای فکر می‌کنه.

نمی‌توانستم در آن‌وضعیت روی زمین دراز بکشم. دستم را روی زمین گذاشتم و به آرامی بلند شدم. تمام بدنم درد می‌کرد. عرق سردی سرتاسر بدنم را پوشانده بود. تصمیم گرفتم روی لبه آب‌نما بنشینم تا درد بدنم کم‌تر شود. همین که روی لبه آب‌نما نشستم سرم به دوران افتاد و چشم‌هایم سیاهی رفت و خیلی طول نکشید که با سر داخل آب‌نمای وسط میدان افتادم. سرم را از آب بیرون آوردم و به صورتم دست کشیدم و نفس تازه کردم. همان‌طور که در آب‌نما بودم سرم را بالا بردم و به آسمان نگاه کردم. رد پرواز یک هواپیما در آسمان کشیده شده بود. دو کلاغ روی درخت طوری به من زل زده بودند که انگار به طعمه‌ای که به زودی نصیب‌شان می‌شد، نگاه می‌کردند. آزرو خندید و گفت: «چی شده؟ معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟ نکنه هنوز یکی داره کنترلت می‌کنه؟»
«اصلا مهم نیست که چی شده. افتادم داخل آب حالم جا اومد.»
آزرو آمد لب آب‌نما و خودش را در آب انداخت. قطره‌های آب به هوا پاشید. چشم‌هایم را بستم. مردم، اطراف میدان ایستاده بودند و به ما نگاه می‌کردند. آزرو چند ثانیه‌ای زیر آب ماند. کمکش کردم تا بالا بیاید. فکر کنم که بدنش به اندازه من شاید هم بیشتر داغون شده بود. سر تا پایش خیس بود. گفتم: «کافیه مردم بفهمن تا این خبر تیتر رسانه‌ها بشه. یک دختر دبیرستانی خودش را داخل یک آب‌نما انداخت.»
آزرو سرفه‌ای کرد و گفت: «ببینم کلود تو نمی‌خواستی با مرگ من سر زندگیت معامله کنی نه؟»
«آره خب.»
«من واقعا به حرف‌هات اعتماد دارم.»
مدتی در آب ماندیم.
«ببینم کلود بدنت هنوز درد می‌کنه؟»
«آره مخصوصا دستم که هنوز بی‌حسه.»
«آره معلومه.»
آزرو آرام خودش را به من نزدیک کرد و بی‌آن‌که حرفی بزند دستم را گرفت. شاید پیش خودش فکر می‌کرد چون دستم بی‌حس شده متوجه نمی‌شوم. نمی‌خواستم به او بگویم که دستم تا آن حد هم بی‌حس نشده و فقط کمی احساس سنگینی دارد. می‌خواستم آزادش بگذارم تا هر‌کاری که دوست دارد انجام بدهد. بعدا می‌توانستم بابت این کار دستش بی‌اندازم و بخندم. همان‌طور که دستم در دستش بود و وانمود می‌کرد که اتفاق خاصی نیفتاده است، گفت: «ببینم تو فکر می‌کنی بازم این اتفاق می‌افته؟ باز هم میاد سراغ‌مون؟»
به دروغ گفتم: «نمی‌دونم اصلا مشخص نیست. نمی‌تونم حدس بزنم میاد سر وقت‌مون یا نه.»
نمی‌خواستم از این حقیقت که من دستور بی‌رحمانه‌ای مبنی بر کشتن او دریافت کرده بودم بویی ببرد. اما مدام این فکر در ذهنم می‌چرخید که: «هنوز دیر نشده.»

معلوم بود که این‌اتفاق تنها یک هشدار بود. چون من هنوز قدرتم را داشتم و این بهترین دلیل برای اثبات این‌حرف بود. باید به این هشدار توجه می‌کردم و آزرو را می‌کشتم تا دوباره یک مامور می‌شدم. به‌هر‌حال اصلا فکر نمی‌کردم که بتوانم همچین‌کاری را انجام بدهم. به همین‌خاطر وانمود کردم که متوجه اخطار نشده‌ام.
آب از لباس‌هایمان چکه می‌کرد. با آزرو به سمت نزدیک‌ترین نیمکت رفتیم. زنگ ساعت پنج در میدان به صدا درآمد. اگر کمی زودتر این‌اتفاق افتاده بود تا الان لباس‌های ما کاملا خشک شده بود. ایستادم وگفتم: «آزرو، من واقعا خسته شدم می‌خوام برم خونه.»
آزرو انگار می‌خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد. شاید هم فکر می‌کرد بهتر است چیزی نگوید. ممکن بود این آخرین خداحافظی ما باشد. قبلا دلم نمی‌خواست که دوباره آزرو را ببینم ولی از طرفی هم نمی‌خواستم جانشین من، او را به قتل برساند. از این‌که مثل یک ابزار با من رفتار شود، متنفر بودم. اگر دوباره تحت کنترل قرار می‌گرفتم، ممکن بود همه چیز تمام شود. و البته که به راحتی دوباره کنترل می‌شدم. کافی بود از آزرو دور باشم. بدین ترتیب حتی اگر دوباره هم به سراغم می‌آمد، می‌توانستم از شرش خلاص شوم. البته اگر این بار مرا برای کشتن خودم تحت کنترل می‌گرفت، کاری از دستم بر نمی‌آمد. مطمئن بودم که تا آن‌موقع شش مامور پاکسازی حذف شده بودند.
 
 
 
۷- یک اتفاق تازه

 

مدتی در آپارتمانم ماندم تا ببینم چه تصمیمی درباره من گرفته شده است. یعنی امکان داشت که قضیه منتفی شود؟ دیگر اتفاقی خاصی نیفتاد و همه‌چیز به مدت یک هفته خیلی آرام و بی‌دردسر بود. حتی قدرتم هم هنوز سرجایش بود. در طول این‌یک‌ماه، تمام وقتم صرف اذیت‌کردن آزرو شده بود. بدون وجود آزرو، هیچ‌کاری برای انجام‌دادن نداشتم. تمام آن‌مدت، هر وقت صبح‌ها چشم‌هایم را باز می‌کردم، به آزرو فکر می‌کردم و این‌که آن‌روز چطور می‌توانم اذیتش کنم. خودم را سرزنش کردم: «عجب احمقی هستی. نباید بهش فکر کنی.»

اما صدایی مدام در سرم می‌گفت: «باشه قبول، ولی اگر به آزرو فکر نکنم به چی فکر کنم؟ هان؟؟»

جوابی برای این‌سوال نداشتم. زیاد طول نکشید که متوجه یک واقعیت طعنه‌آمیز شدم. باید هر‌چیزی که ممکن بود باعث مرگ آزرو شود را از بین می‌بردم. موضوعی که تا آن‌موقع از همه‌چیز برایم مهم‌تر بود. اگر اون‌چیزی رو که به خاطرش زندگی می‌کردم از دست بدم چی؟ آن‌لحظه با آمدن این‌فکر در ذهنم حس کردم تمام قدرتم به شکل عجیبی مانند یک مخزن باروت یک‌جا جمع شده است. با ناامیدی زمزمه کردم: «اگر بخوان خودم رو بکشن، مشکلی نیست، فقط باید سریع انجامش بدن.»
ده روز از زمانی که از آزرو جدا شده بودم گذشته بود. آن‌روز در حال فکرکردن بودم که ناگهان سوالی از ذهنم گذشت: «بر چه اساسی، اهدافی که یک مامور پاکسازی باید بکشه انتخاب میشن؟»
تلاش کردم آن‌شش‌ نفری که کشته بودم را با تمام جزئیاتی که به آن‌ها مربوط می‌شد به خاطر بی‌آورم. می‌خواستم بين آن‌ها وجه مشتركی پیدا كنم. ولي واقعا هيچ نقطه‌ی اشتراك خاصی میان آن‌ها وجود نداشت غیر از این‌که همه‌ی آن‌ها قبلا مرتکب جنایت شده بودند. از فکر‌کردن به این موضوع خسته شدم و دوباره به آزرو فکر کردم. وای خدا باز آزرو.

تمرکز کردم. در آخر به این‌نتیجه رسیدم که مامور پاکسازی و جنایت‌کار دو موضوع کاملا جداگانه هستند. این اشتباه به‌ظاهر ساده واقعیت را برایم مبهم کرده بود. نقطه‌ی مشترک فقط بین هفتمین نفر یعنی آزرو و اگر خودم را به حساب بی‌آورم، هشتمین نفر بود. فکر می‌کنم که موضوع بر سر انگیزه باشد. یعنی آن‌افراد دیگران را به دلایل شخصی می‌کشتند و مامور پاکسازی به دلایل غیر‌شخصی؟
بی‌اراده گفتم: «وقت عزیزت رو هدر دادی.»
تا به خودم بیایم، دوباره تمام بدنم تحت کنترل یک نفر دیگر قرار گرفت. بدنم شروع به حرکت کرد و به شکل عجیب و ماهرانه‌ای مشغول مرتب‌کردن اتاقم شدم. برای دورریختن بعضی وسایل شروع به رفت‌وآمد بین آپارتمان و سطل زباله‌ی جلوی در کردم. خیلی زود اتاقم تقریبا خالی شد. وقتی اتاق کاملا مرتب شد، بدنم به سمت فروشگاه رفت. آنجا یک طناب ضخیم و مقداری صابون مایع خریدم. به سمت معبدی در حاشیه شهر هدایت شدم. یک درخت تنومند پیدا کردم و طنابی را که در کیسه‌ی خرید بود، بیرون آوردم و به یکی از شاخه‌های درخت گره زدم. این گره همان‌گره‌ای بود که به آن گره‌ی جلاد می‌گفتند. خودم هم برای دارزدن یکی دو تا از هدف‌هایم از آن استفاده کرده بودم. حلقه طناب را دور گردنم انداختم و مقداری صابون مایع دور گردنم و حلقه‌ی طناب زدم تا راحت‌تر بتوانم حلقه‌ی طناب را دور گردنم بی‌اندازم. کم‌کم به لحظات آخر زندگی‌ام نزدیک می‌شدم. چندان ترسی نداشتم و از این‌که مجبور نبودم آزرو را بکشم احساس آرامش می‌کردم. نباید در همچین لحظاتی به این‌موضوع فکر می‌کردم اما از طرفی هم نمی‌توانستم به چیز دیگری فکر کنم.
همه‌چیز برای حلق‌آویزشدن من مهیا شده بود. مامور پاکسازی همه‌چیز را روبه‌راه کرده بود. من را وادار کرد که به انبار معبد بروم و با خودم یک جعبه بیاورم. جعبه را روی زمین، زیر پاهایم گذاشتم و به عنوان چهارپایه از آن بالا رفتم و با دو دستم طناب را گرفتم. ناگهان حس بدی پیدا کردم. می‌خواستم چیزی را امتحان کنم. دهانم را باز کردم و گفتم: «هی کنترل‌گر، گوش کن. به من پنج دقیقه، نه دو دقیقه وقت بده. نمی‌خوای حرف منو گوش بدی؟»
مامور پاکسازی هیچ توجهی به من نکرد و به کارش ادامه داد. من هم با تمام توان مقاومت کردم و گفتم: «ببین منم مثل تو مامور پاکسازی بودم، اونم مامور قبلی. اهدافم رو یکی‌یکی می‌کشتم. درست همین‌کاری که تو الان داری انجام میدی. من نتونستم هفتمین هدفم رو بکشم و الان باید کشته بشم. قبل از من یک دختر دیگه مامور پاکسازی بود. اون هفتمین کسی بود که باید می‌کشتمش. اونم هم از ماموریتش برکنار شده بود چون نتونسته بود آخرین هدفش رو بکشه. بنابراین اگر نتونی یکی از اهدافت رو بکشی، نفر بعدی خودت هستی. من نمی‌تونم بگم که چرا دقیقا اوضاع این‌جوری پیش میره اما یک نکته ای هست که باید بهت بگم. اونم این‌که همین‌طور که پیش میری و اهدافت رو می‌کشی خواه‌ ناخواه به کسی بر می‌خوری که نمی‌تونی اونو از بین ببری. این اتفاق برای من افتاد. برای مامور پاکسازی قبل از من هم افتاده بود و نفر قبل از اون و... تقریبا تمام مامورهای پاکسازی قبل ما. با اطمینان بهت میگم که بالاخره یک روزی به هدفی بر می‌خوری که نمی‌تونی بکشیش. همون‌طوری که من نتونستم آزرو رو بکشم. و اون‌جا دقیقا، نقطه سقوطت خواهد بود.»
حرفم را با یک پوزخند تمام کردم. دیگر بیشتر از این نمی‌توانستم مقاومت کنم. خیلی زود دوباره کل بدنم در اختیار کنترل‌گر قرار گرفت. طناب را دور گردنم انداختم و با پا جعبه زیر پایم را پرت کردم. طناب دور گردنم محکم شد و پاهایم به پیچ وتاب در آمد. ذخیره اکسیژن مغزم رو به اتمام بود و انگار وارد یک فضای مه‌آلود می‌شدم. تنها صدایی که خیلی شفاف و واضح می‌شنیدم، صدای ناله‌ی طناب بود. آخرین چیزی که از ذهنم گذشت صورت آزرو بود. اتفاقات عجیب‌وغریبی در این‌چند هفته رخ داده بود و به سرعت هم تمام شده بود. در همان‌فضای مبهمی که قبل از مردن، داخلش غوطه‌ور بودم، متوجه موضوعی شدم که قبلا درست به آن فکر نکرده بودم. من عاشق آزرو شده بودم. درست وقتی که به این‌آگاهی رسیدم هوشیاری‌ام را از دست دادم.
 
 
 
۸- بازگشت از مرگ

 
چشم‌هایم را باز کردم و خودم را در یک دریای سبز دیدم. صدایی از بالا می‌شنیدم اما دقیقا متوجه نمی‌شدم که صدا متعلق به کیست و از کجا می‌آید. کم‌کم چشم‌هایم تمرکزشان را به دست آوردند و توانستم ببینم.
«ببینم خوبی؟»
آرام نشستم. گیج بودم. به نظر می‌رسید که همه‌چیز خوب پیش رفته است. با صدا نفسم را بیرون دادم. مردی با لباس کشاورزی که مرا نجات داده بود، گفت: «خوبه هنوز زنده‌ای.»
در دستش یک قیچی هرس قرار داشت و مشخص بود که برای بریدن طناب از آن استفاده کرده است. البته که اتفاقی مرا پیدا نکرده بود. قبل از آن‌که همه‌چیز تمام شود، آن‌موقعی که هنوز می‌توانستم از قدرتم استفاده کنم خودم آن‌مرد را آورده بودم تا طناب را ببرد. پس از آن‌که بی‌هوش شدم، نجات پیدا کردم. این‌موضوع باعث شد که کنترل‌گر متقاعد شود که من مرده‌ام و این کمی به من فرصت می‌داد. چه کسی می‌تواند حدس بزند که تنها چند دقیقه، چطور می‌تواند تمام معادلات را بهم بریزد. چه کارهایی که در آن چند دقیقه می‌شود انجام داد.
مرد میانسالی که مرا نجات داده بود با نگرانی گفت: «ببینم جای بهتری غیر از منطقه‌ی ما برای خودکشی پیدا نکردی؟ آخه چرا اینجا؟»
طناب را از گردنم باز کردم و نفسی تازه کردم، بی‌آن‌که از مرد تشکر کنم با عجله راه افتادم. با وجود این‌که قلبا می‌خواستم از از او تشکر کنم، اما شرایطی که تا چند دقیقه پیش داشتم و مقاومتی که در برابر کنترل از خودم نشان داده بودم توانایی صحبت‌کردن را از من گرفته بود. بدنم درد می‌کرد. خصوصا تارهای صوتی درون حنجره‌ام. چون تلاش کرده بودم تا با جانشین خودم حرف بزنم.
گرمایی طاقت‌فرسا همچون مه احاطه‌ام کرده بود. تلوتلو می‌خوردم و راه می‌رفتم. فکرم کمی درگیر آزرو شده بود. به خانه که رسیدم وارد اتاقم شدم و بدون عوض‌کردن لباس‌هایم با همان‌حالی که داشتم خودم را روی تخت انداختم. اتاق به شکل کلافه‌کننده‌ای مرطوب بود ولی توانی برای بلند‌شدن و روشن‌کردن تهویه نداشتم. گلویم خشک شده بود. باید بلند می‌شدم و به آشپزخانه می‌رفتم. درد و خستگی تمام بدنم را فراگرفته بود. ذهنم به قدری خسته بود که توانی برای فکر‌کردن نداشتم. شاید اصلا باید می‌گذاشتم که مرا بکشد. پشیمان شده بودم. شاید هم باید قبل از این‌که مامور جانشین، اقدامی برای کنترل من می‌کرد، خودم را می‌کشتم. مدتی طولانی در رختخواب ماندم. تفاوت چندانی با یک جنازه نداشتم. ناخودآگاه زمزمه کردم: «آزرو...»
پاسخ درست همان‌لحظه به ذهنم رسید. من به خاطر آزرو زنده ماندم. دردم را فراموش کردم و بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم. دختری شبیه به او، جلوی ورودی خانه ایستاده بود. وارد خانه شد و در را بست. نگاهی به من انداخت و لبخند زد.
«خیلی وقته ندیدمت آقای کلود. ببینم منو یادت میاد؟ من آزرو هستم.»
و بعد داخل خانه چرخید . شاید حس می‌کرد که در خانه خودش است. یک قوطی آبجو از یخچال برداشت و مشغول نوشیدن شد. خیالم راحت شد و دوباره در رختخواب دراز کشیدم. همه‌ی انرژی‌ام را از دست داده بودم. صورت آزرو بعد از تمام‌کردن آبجو کمی قرمز شده بود و موقع راه‌رفتن تلوتلو می‌خورد. فکر کنم که نوشیدنی اثر کرده و مست شده بود. کنار تختم نشست و در حالی که به من نگاه می‌کرد پرسید: «فکر کنم امروز از خونه بیرون رفته بودی درسته؟ چرا منو با خودت نبردی؟»
نگاهش کردم و گفتم: «ماجرای امروز رو بعدا برات توضیح میدم.»
«ببین اینجور نگاه‌کردن‌هات منو نمی‌ترسونه. کاملا مشخصه که یه مامور پاکسازی می‌خواسته تو رو بکشه و به همین دلیل تو رو بیرون برده و تو هم تا سر حد مرگ تلاش کردی. از دستش فرار کردی و اومدی اینجا.»
با شناختی که از او داشتم، می‌دانستم که همه‌چیز را خیلی دقیق فهمیده است. شانه مرا فشار داد و لبخند رضایت بخشی روی لب‌هایش نشست.
«می دونی از کجا فهمیدم؟ چون همین‌اتفاق دیروز برای من افتاد و تمام روز از شدت درد و خستگی بی‌حال افتاده بودم. دقیقا وضعیتم مثل الان خودت بود آقای کلود.»
هیچ مقاومتی در برابر دستش که شانه‌ی مرا لمس کرد نشان ندادم. آزرو لبخندی شیطنت‌آمیز زد و گفت: «ببین من یه نظری دارم. این یه فرصت برای شروع یه زندگی تازه‌ ست.»
آزرو بدنم را کمی تکان داد و دست راستش را دور گردنم انداخت.
«اینم تلافی اون‌موقعی که داشتی منو خفه می‌کردی.»
اما فشار زیادی نیاورد. تنها می‌خواست مرا بغل کند. دفعه قبل که دستم به او خورده بود بدنش بسیار سرد بود. اما این‌بار بدنش گرمای عجیبی داشت. آرام در گوشم گفت: «فکر کنم مست شدم. ببین اگر حرف‌های عجیب‌وغریبی گفتم خیلی نگران نشو. راستی چرا این‌اواخر دیگه اذیتم نمی‌کنی؟»
صورتش را به گردنم چسباند و شروع کرد به غرزدن. دستش روی سینه‌ام افتاد.
«ببینم چرا این‌چند وقت سراغی از من نگرفتی؟ اصلا چرا بهم اجازه میدی این‌جوری بهت نزدیک بشم؟ بازم بیا دنبالم! لطفا! خواهش می‌کنم بیا با هم بریم بیرون! لطفا بازم بیا سر راهم. دوباره منو تو دردسر بنداز!»
انگشت اشاره‌اش را به سینه‌ام فشار داد.
«می‌دونی من یه جورایی خیلی تنها بودم. یعنی واقعیتش خوشم می‌اومد تنها باشم. لطفا باز هم مداخله کن و همه‌چیز رو عوض کن! ببینم کلود مگه تو قبلا از این‌جور کارا نمی‌کردی؟»
به سختی به سمت آزرو چرخیدم و با کمک انگشت‌هایم علامت ایکس را به او نشان دادم تا به او بفهمانم که صحبت‌کردن در آن‌حالت برایم بسیار سخت است و توان حرف‌زدن ندارم.
فکر کنم آزرو متوجه نشد چون گفت: «ببین اگر بخوای بگی نمی‌دونی من بیشتر مشتاق میشم که باهات بمونم.»
به بازویم اشاره کردم. سرش را روی نقطه‌ای که نشان داده بودم قرار دارد. با وجود حال بدی که داشتم با همین‌کار نشان دادم که چه حسی به او دارم. چیزی نگذشت که به خواب رفت. به آرامی آهی کشیدم.
«چقدر خوشحالم که اونجا نمردم.»
کمی فکر کردم و به چهره آزرو خیره شدم. واقعا عاشقش شدم؟ نکنه فقط به خاطر این‌که تابستون رو با هم گذروندیم بهش وابسته شده باشم؟ فکر نکنم این‌طور باشه.

حالا که فکرش را می‌کردم از همان‌اول مسحور آزرو شده بودم. دقیقا از همان‌اولین لحظاتی که فهمیدم هفتمین هدف من است. بهانه‌های مختلف برای زنده نگه داشتنش آوردم. اما دلیل واقعی این بود که من عاشق آزرو شده بودم، چون شباهت زیادی به من داشت.
گوش‌دادن به نفس‌های آرام آزرو مرا نیز خواب‌آلود کرد، موهایش را کنار زدم و دراز کشیدم. فکرم به سمت آن‌شش هدف قبلی که کشته بودم، کشیده شد. شاید بین آن‌ها مامور پاکسازی قبل از آزرو هم بوده باشد و یا حتی قبل از آن. این‌افکار بیش از اندازه قلبم را فشرده کرد. نمی‌توانستم زمان را به عقب برگردانم و مانع اتفاق‌هایی که افتاده بود بشوم. بار سنگینی روی دوشم احساس می‌کردم. شاید آزرو هم هنگامی که مرا ملاقات کرد همین‌احساس را داشت.
10_ تجربه‌ی جدید

از خواب که بیدار شدم خستگی و درد از بدنم رفته بود. آرام از تخت بیرون آمدم. یک بطری آبجو از یخچال بیرون آوردم. آزرو هم از خواب بیدار شده بود.
«ببینم چقدر دیگه می‌خوای تو رختخواب بمونی و جای منو بگیری؟»
آزرو چشم‌هایش را مالید و لبخند زد.
«صبح‌به‌خیر»
همان‌طور که قوطی را در دست داشتم و یک جرعه می‌خوردم، گفتم: «پاشو زود باش زودتر برو بیرون ببینم.»
آزرو هنوزخواب‌آلود بود. دوباره چشم‌هایش را بست. کمی که گذشت، آرام آرام چهارزانو نشست روی تخت و برای مدتی ساکت ماند. شاید داشت به حرف‌ها و کارهایی که قبل از خوابیدن انجام داده بود فکر می‌کرد. کمی گذشت و سرش را تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید که اومدم بهت گیر دادم.»
«خب پس یادت اومد؟»
«اوه! اصلا باید می‌گفتم هیچی یادم نمیاد.»
بعد هم دستش را دراز کرد و به قوطی آبجو در دست من اشاره کرد.
«کلودی، یکی هم به من بده. ببین من الان باید یه نوشیدنی بخورم تا یادم بره چی گفتم و چیکار کردم.»
«پاشو ببینم داری وقت رو تلف می‌کنی.»
«ببینم منظورت اینه که دارم وقتتو تلف میکنم؟ یعنی زودتر جمع کنم و برم؟ نه! من نمی‌خوام برم.»
باید خودم مجبورش می‌کردم. فکر این‌که من و آزرو، هر دو به عنوان هدف انتخاب شده بودیم سرگیجه‌آور بود.
«ما هردومون آینده‌ای نداریم. حداقل نمی‌تونیم باهم صادقانه رفتار کنیم؟»
هردو دوباره به تخت برگشتیم و کنار هم دراز کشیدیم و در سکوت و تاریکی فرو رفتیم.
«هی آزرو! ببین ازت خواستم بری چون گیج و مست بودم اما...»
آزرو خندید و حرفم را قطع کرد: «ادای منو در نیار. این چه حرفیه؟»
«ببینم چند بار تا حالا اذیتت کردم؟»
آزرو چشم‌هایش را را باز کرد و نگاهی به من انداخت.
«ببینم می‌خوای بدونی چه‌جوری من رو خوشحال کنی؟»
«شاید باید منتظر این‌مدلش هم باشی.»
لبخند ملایمی زد و گفت: «خب راستش هر چیزی که تو رو خوشحال کنه، باعث شادی من هم میشه.»
کمی مکث کرد و پرسید: «هی کلود من داشتم فکر می‌کردم؛ اصلا هیچ چیزی درباره‌ی تو نمی‌دونم. مثلا من موسیقی رو دوست دارم ولی حتی این‌موضوع رو هم درباره تو نمی‌دونم. ولی تو این‌چیزها رو درباره‌ی من می‌دونی درسته؟»
«اوهوم دیدم چه نوع موزیک‌هایی گوش میدی. سلیقه‌ات بدک نیست.»
آزرو هیجان زده گفت: «ببینم داری ازم تعریف می‌کنی؟ هووم؟! بیا برگردیم به موضوع قبلی. ببینم چی تو رو خوشحال می‌کنه؟»
می‌خواستم جوابی برای سوالش پیدا کنم، اما چیز خاصی به ذهنم نرسید. این‌چند هفته گذشته، تنها به آزرو فکر کرده بودم. اصلا به خودم و خواسته‌هایم توجه نکرده بودم. باید بگویم حتی اگر زمان به عقب برمی‌گشت، به قبل از این‌که یک مامور پاکسازی بشوم، باز هم نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت بودم. هیچ حس لذت‌بخشی در زندگی من وجود نداشت. شاید در تمام این بیست‌سالی که زندگی کردم تنها وقتی که داشتم آزرو را امتحان می‌کردم یا سر به سرش می‌گذاشتم احساس خوب و لذت‌بخشی را تجربه کرده بودم. و حالا اولین بار بود که در تمام عمرم داشتم به خوشحالی خودم فکر می‌کردم. آزرو به کمکم آمد و گفت: «من فکر می‌کنم که تو ناامیدی.»
 واقعا همین‌طور بود. چیزهایی که به فکرم می‌رسید را مرتب کردم: «ساعت، چرخ‌و‌فلک، جعبه موسیقی، آسیاب بادی، تاب‌بازی‌کردن.»
کمی که فکر کردم آزرو گفت: «کلود فکر کنم تو از چیزهایی که آروم می‌چرخن خوشت میاد.»
تکرار کردم: «چیزهایی که آروم می‌چرخن. هووم؟!»
همین‌طور بود.
«آره فکر کنم همین‌طوره، درست حدس زدی.»
آزرو به خودش اشاره کرد و گفت: «خب حالا اون‌ها رو بیشتر دوست داری یا منو؟»
سرم را کج کردم و نگاهش کردم. داشت درباره چه چیزی حرف می‌زد؟ آزرو دوباره به خودش اشاره کرد و گفت: «اون‌چیزهایی که آروم می‌چرخند رو بیشتر دوست داری یا منو؟»
«اون‌ها رو.»
آزرو ایستاد و به آرامی دور خودش چرخید. قبل از آن‌که چیزی درباره حسم بدانم و حرفی بزنیم آزرو را در آغوش گرفته بودم. تعجب کرد و زیر لب گفت: «بذار همه‌چیز رو امتحان کنیم.»
حالا بعد از ده روز که از آخرین ملاقات ما می‌گذشت، او برگشته بود و می‌گفت: «هی کلود.»
«ببین داره صبح میشه، بیا با هم‌دیگه بریم بیرون.»
«بریم بیرون؟ کجا بریم؟»
«یه جایی هست که دلم می‌خواد با هم بریم.»
«کجا؟»
با یک حرکت شیطنت‌آمیز انگشتش را گذاشت روی لبش و گفت: «هیسس. این یه رازه. مطمئن باش وقتی بریم اون‌جا حسابی بهت خوش می‌گذره.»
صحبت‌هایمان که تمام شد تا گرگ‌و‌میش هوا چرت کوتاهی زدیم. وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که قدرتم را از دست داده‌ام. هر چند آن‌لحظه هیچ حس بدی به این‌موضوع نداشتم. دختری که روبه‌روی من بود بدون هیچ قدرتی تمام آن‌چیزی که آرزو داشتم، به من داده بود. آزرو چند دقیقه بعد از من بیدار شد. صبحانه سبکی خوردیم. پشت فرمان نشستم و به جایی رفتیم که آزرو گفته بود.
«ببینم تو کاملا نقشه‌ی این‌شهر رو بلدی؟»
«خب معلومه، برای کشتن اهدافم همه‌جای این‌شهر رو وارسی کردم.»
«واسه چی این‌همه خودت رو اذیت کردی؟»
«مگه خودت نمی‌دونی؟ باید کاری می‌کردیم که مرگشون کاملا خودکشی به نظر برسه.»
«جای مناسب هان؟ اصلا تا حالا این‌مدلی به این‌موضوع فکر نکرده بودم. من فقط یه جایی رو به‌طور اتفاقی انتخاب می‌کردم و ترتیب کار رو می‌دادم.»
«ببینم به نظرت کار کدوم یکی از ما درست‌تر بوده؟ البته اگر بتونیم بگیم، اصل موضوع، کار درستی بوده.»
«باید ببینیم این خودکشی‌هایی که انجام می‌دادیم ارادی بوده یا یه جورایی مجبور بودیم؟»
آزرو سرش را تکان داد و گفت: «درسته باید ببینیم.»
این اولین جائی بود که سرنوشت ما را به سمت آن می‌برد. آزرو من را از افکارم بیرون کشید و گفت: «رسیدیم.»
ماشین را کنار جاده نگه داشتم و کمی پیاده‌روی کردیم تا به زمین وسیعی پر از گل‌های آفتابگردان رسیدیم. پشت گل‌های آفتابگردان تعدادی آسیاب بادی قرار داشتند. پشت این‌منظره، در آسمان ابرهای کلمبوس بزرگی در حرکت بودند.
«ببینم چی میگی؟ همشون دارن آهسته می‌چرخن. مگه نه؟»
منظره‌ی روبه‌روی من دقیقا همان‌چیزی بود که من دوست داشتم. به حصار دور زمین تکیه دادیم و به منظره‌ی روبه‌روی‌مان خیره شدیم. صدای چرخش آسیاب‌های بادی و عبور قطارها در هم پیچیده بود. با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود، آرامش عجیبی داشتم. آزرو سکوت را شکست و گفت: «هی کلود. چرا من و تو برای این‌کار انتخاب شدیم؟»
این دقیقا همان‌فکری بود که آن‌لحظه از ذهن خودم هم عبور کرد. کمی تردید داشتم. بعد از مکث کوتاهی گفتم: «من یه داستانی رو شنیدم. چند قرن پیش در یک کشوری که اسمش یادم نیست، کسی رو پیدا نکردن که قبول کنه جلاد بشه. تصمیم گرفتند از بین محکومین به مرگ کسانی رو برای این‌کار انتخاب کنند. تا زمانی که جلادها کارشون رو انجام می‌دادن، می‌تونستن زنده بمونن ولی هروقت، حتی اگر یک‌بار، از دستور سرپیچی می‌کردن بلافاصله خودشون کشته می‌شدن و یک نفر دیگه از بین محکومین به عنوان جلاد جدید انتخاب می‌شد.»
«منم این‌داستان رو شنیدم ولی چه نکته‌ای توی این‌داستان هست؟»
نفسی تازه کردم و گفتم: «شاید اتفاقاتی که برای ما افتاده چیزی شبیه به ماجرای همین‌داستان باشه.»
آزرو کمی فکر کرد و با اعتمادبه‌نفس گفت: «ببینم منظورت اینه که من و تو هم محکوم به مرگ بودیم؟»
«آره فکر کنم.»
«خب ما نمردیم چون به عنوان جلاد وظیفه‌مون رو انجام دادیم. من فکر می‌کنم این با عقل بیشتر جور درمیاد.»
«خب محکومین به مرگ دقیقا چه شرایطی داشتن؟»
«راستش نظر من اینه که -البته شاید کمی عجیب باشه، اونم این‌که این‌افراد کسانی باشن که دلشون بخواد به جای مرگ طبیعی به دست یک نفر دیگه کشته بشن...»
«خب این درسته. منم همیشه دلم می‌خواست به قتل برسم نه این‌که همین‌جوری بیفتم و بمیرم.»
آزرو نگاهی به من کرد و ادامه داد: «ببینم تو هم همین‌جوری بودی؟ دوست داشتی این‌طوری بمیری؟»
«آره منم دقیقا همین‌طور بودم. نمی‌تونستم از این فکر منصرف بشم.»
آزرو سرش را کج کرد و پرسید: «آخه چرا؟»
«درست مثل خودت. راستش دلم نمی‌خواست خیلی زنده بمونم و زندگی کنم. وقتی به آدم‌هایی که به عنوان هدف انتخاب کردم فکر می‌کنم و کم‌وبیش روی حالت‌های اون‌ها تمرکز می‌کنم، می‌بینم که همه‌ی اون‌ها به نوعی در ناامیدی زندگی می‌کردن. شاید هم یه جورایی شبیه تو بودن آزرو.»
آزرو کمی فکر کرد و گفت: «شاید هم این‌مدل قتل‌ها راهی بوده برای انگیزه‌دادن به آدم‌هایی که دلشون می‌خواسته بمیرن؟»
«خب راستش این فقط تصورات ذهنی منه. قطعا هیچ دلیلی برای اثباتش وجود نداره. حتی اگر تلاش کنیم که توضیحی براش پیدا کنیم، خیلی غیرمنطقی به نظر می‌رسه، مثل نفرین، اتفاقات ماورائی که توضیح منطقی براشون وجود نداره.»
«ولی اگر حقیقت داشته باشه چی؟»
آزرو کمی سکوت کرد و گفت: «همه این‌ها یه جور تنهائیه. یه تنهایی خیلی عمیق.»
«آدم‌هایی که آرزوی مرگ می‌کنن کشته میشن. این‌جا باید پای قانون شکرگزاری وسط باشه. یعنی باید این‌آدم‌ها از زندگی لذت ببرن و نمی‌برن و راضی نیستن و این‌جوری قانون رو نقض می‌کنن.»
«آدم‌هایی که کشته شدن بیشترشون شبیه من و تو بودند. اون‌ها درک درستی از لذت‌ها و شیرینی‌های زندگی نداشتن و فقط موقع مرگشون متوجه این‌موضوع شدن.»
حرف آزرو را با تکان‌دادن سر تایید کردم. «درسته. خیلی خوبه که یه جایی به یک شکلی این‌چرخه‌ی مسخره مرگ و کشتن، متوقف بشه.»
«ولی کلود. من فکر می‌کنم این‌که من دوست داشتم بمیرم خیلی هم خوب بود.»
«چرا آخه؟»
آزرو لبخند زد و گفت: «آخه باعث شد با تو آشنا بشم.»
با سکوت حرفش را تایید کردم. آزرو با انگشت‌هایش شمرد: «ساعت، جعبه موسیقی، گل آفتابگردان، آسیاب بادی، چرخ‌وفلک و تاب‌سواری»
«آره درسته. حافظه خوبی داری.»
ولی فقط حافظه‌اش خوب نبود. بی‌آن‌که حرفی بزنم فکرم را خوانده بود.
«بیا راه بریم و به گل‌های آفتابگردان و آسیاب‌های بادی نگاه کنیم.»
با تعجب پرسیدم: «می خوای با هم بریم همه اون‌ها رو ببینیم؟»
«درسته من یه فکر عالی دارم. یه جایی هست پر از اون‌چیزهایی که تو ازشون خوشت میاد.»
آزرو از روی حصار پایین پرید و گفت: «بیا بریم. اون‌جایی که قراره بریم یه کمی دوره.»
با خودم فکر کردم احتمالا می‌خواست بگه بیا زودتر بریم چون نمی‌دونیم چقدر دیگر وقت داریم.

به دنبالش راه افتادم. سوار ماشین شدیم و در مسیر بزرگراه به سمت پایین حرکت کردیم. آسمان صاف صبح، آن‌موقع پر از ابرهای سیاه شده بود. آزرو خیلی زود خوابش برد. درجه کولر ماشین را پایین‌تر آوردم، رادیوی ماشین را خاموش کردم و سرعتم را هم تا حد ممکن کم کردم تا آزرو بیدار نشود. وقتی که پشت چراغ قرمز منتظر بودم به آزرو که روی صندلی کناری به خواب رفته بود، نگاه کردم. حس عجیبی به من دست داد. احساس می‌کردم امروز تا ابد ادامه پیدا می‌کند و هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. البته این‌حس، تنها یک توهم بود چون زندگی هر کدام از ما ممکن بود چند دقیقه بعد به مرگ ختم شود. به این فکر کردم که اگر ما برای همیشه فرصت زندگی داشتیم چه اتفاقات خوبی می‌توانست برای ما بیفتد؟ سعی کردم این‌افکار را از ذهنم بیرون کنم. اصلا جایی برای اگر و اما وجود نداشت. چون که این‌اتفاقات هرگز رخ نمی‌دادند. همان‌طور که آزرو خوابیده بود، با او صحبت کردم: «من تمام مدت این‌چند روز به این فکر می‌کردم؛ چی می‌شد اگر زودتر ملاقاتت می‌کردم. اون‌وقت دیگه هیچ‌کس رو نمی‌کشتیم و توی این‌چرخه احمقانه گیر نمی‌کردیم.»
کمی مکث کردم. نفس کشیدم و گفتم: «می‌دونم که نباید اینطوری فکر کنم. شاید این تنها راهی بوده که ما می‌تونستیم همدیگه رو ببینیم و به خاطر این‌مدل آشنایی، تونستیم با هم درارتباط باشیم. اما حتی این‌موضوع هم نمی‌تونه منو از فکرکردن در این‌باره منصرف کنه. چقدر خوب می‌شد اگر این‌لحظه‌ها که کنار هم هستیم تا ابد ادامه پیدا کنه.»
آزرو کمی تکان خورد. بیدار شد و جملاتی گفت که هیچ ارتباطی به حرف‌های من نداشت: «ببین این‌تصورات توئه. امروز هوا خرابه و ممکنه صورتم اون‌جوری که باید خوب به نظر نرسه.»
فکر کنم حرف‌های مرا به گونه‌ای دیگر برداشت کرده بود. آزرو روی صندلی‌اش نشست. به سمت من چرخید و صورتم را لمس کرد و گفت: «اوه خدای من این‌جاست! این‌جا...!»
تقریبا سه ساعت پس از آن‌که مزرعه گل‌های آفتابگردان را ترک کردیم، آزرو به من گفت: «به اون‌جایی که می‌خواستم رسیدیم.»
آن‌جا ساختمان فروشگاهی بزرگ و قدیمی بود. از آن ساختمان هایی که بعد از خرید با خانواده به طبقه بالای آن می‌رفتی و می‌توانستی غذاهایی با کاری و سودا و خامه سفارش بدهی. ذهنم برگشت به ده سال پیش و خاطرات دوران کودکی‌ام زنده شد. گفتم: «پارک سرگرمی روی پشت‌بام؟»
«درسته.»
«همچین‌جاهایی هنوز هست؟!»
«آره. جالب نیست؟»
آزرو به من گفته بود که آن‌جا پر از چیزهایی است که من دوست دارم. وقتی وارد فروشگاه شدیم، آزرو از من خواست که از هم جدا شویم: «می تونی برای خودت تو سالن غذاخوری یه قهوه سفارش بدی تا من بیام؟»
«آره. ولی برای چی؟»
«خب لازمه من یه چیزهایی رو آماده کنم.»
مطابق خواسته‌اش عمل کردم و به طبقه آخر رفتم. مدت‌ها بود که به فروشگاه بزرگی مانند این نرفته بودم. فکر کنم اخرین‌باری که به همچین‌جایی آمدم ده سال پیش بود. یک قهوه سفارش دادم و همان‌طور که منتظر آزرو بودم قهوه‌ام را مزه‌مزه کردم. ناگهان حس نگرانی به سراغم آمد. نکنه وقتی از پیش من رفته، کشته شده باشه؟

هنوز چند لحظه از شروع افکار منفی نگذشته بود که آزرو پیدایش شد و گفت: «خیلی خب پاشو! همین الان باید بریم.»
از او نپرسیدم که چه چیزی را آماده کرده است. به خودم آمدم و دیدم من و آزرو دست‌دردست یک‌دیگر قدم می‌زنیم. مشخص بود که آزرو می‌خواست مرا به پارک تفریحی پشت‌بام ببرد. وقتی به پشت‌بام رسیدیم صدای موسیقی‌ای که فضا را پر کرده بود، کم شد. فقط صدای تیک‌تاک ساعتی که بالای سر ما بود شنیده می‌شد. ما داشتیم به ساعت بزرگ بالای سرمان نگاه می‌کردیم که درب ساعت باز شد و گروهی از عروسک‌ها شروع به اجرای حرکات نمایشی کردند. همان‌لحظه برخورد چیز سردی را روی پوستم حس کردم. دستم را بالا بردم و به آسمان نگاه کردم. باران شروع شده بود. با این‌که نم نم بود اما معلوم بود که شدت می‌گیرد.
آزرو به کابین چرخ‌و‌فلک اشاره کرد و گفت: «داره بارون میاد بهتره زودتر بریم اونجا سوار بشیم.»
با این‌که پارک تفریحی پشت‌بام قدیمی بود، اما بهتر و جذاب‌تر از آن‌چیزی بود که توقع داشتم. چرخ‌و‌فلک بزرگی آن‌جا بود که تقریبا 30 تا کابین داشت. با این‌که برای بچه‌ها ساخته شده بود اما طراحی استادانه‌ای داشت. وقتی به چرخ‌و‌فلک نگاه می‌کردم حس خوبی داشتم و همین برای من کافی بود. آزرو بی‌آن‌که به من بگوید بلیط را تهیه کرده بود. وارد کابین شدیم و روبه‌روی هم نشستیم. آزرو کمی خم شد و پرسید: «تو به من گفتی که منو به بدترین شکل ممکن می‌کشی. یادته؟ مگه نگفتی؟»
کمی فکر کردم و گفتم: «درسته من گفتم.»
«ببینم دقیقا چی تو ذهنت بود؟»
«گفتم که نمی‌خوام خیلی راحت بکشمت. می‌خوام خیلی آروم بمیری. تمام لذت‌های زندگی رو تجربه کنی سرشار از شادی بشی و بعد اون‌وقت می‌کشمت.»
«ببینم این به آرومی دقیقا چقدر زمان نیاز داره؟»
«راستش درباره‌ی تو سخته که تمام لذت کشتنت رو از دست بدم. می‌تونه ده‌سال، بیست‌سال یا حتی یک‌قرن طول بکشه، بستگی داره.»
«آهان با این‌که بیشتر از یک ماه هم وقت نیاز نداره، نه؟»
«نه من آدم کمال‌گرایی هستم. این‌مدت کوتاه، منو راضی نمی‌کنه.»
همان‌طور که حدس می‌زدم باران شدت گرفت. مردمی که روی پشت‌بام بودند به ساختمان پناه بردند. ما از چرخ‌و‌فلک پیاده نشدیم. کابین ما به نیمی از ارتفاع چرخ‌و‌فلک رسیده بود. آزرو چیزی زیر لب گفت: «من دوست دارم در طول یک‌قرن بمیرم.»
«منم همین‌آرزو رو دارم.»
«ولی فکر کنم سخت باشه.»
«بعد از تمام اتفاقاتی که این‌مدت افتاده، همین‌که الان زنده هستیم هم خیلی عجیبه.»
«درسته! ببینم، نمی‌تونیم کاری کنیم که از شر این‌ماجرا خلاص بشیم؟»
سرم را تکان دادم. آزرو دست‌هایش را به هم قلاب کرد و به فکر فرو رفت.
«این صدای چیه؟»
کابین ما به دو سوم ارتفاع چرخ‌و‌فلک رسیده بود و آزرو داشت به آن نگاه می‌کرد.
«کلود بگو ببینم روند تعیین شده برای این‌که یک‌نفر رو به خودکشی وادار کنی چیه؟»
جمله‌هایی که در ذهنم بود را گفتم:
«1- بدن هدف رو کنترل کن.
  2- رفتارش رو برای خودکشی تنظیم کن.
  3- اتاقش رو مرتب کن.
  4- یک یادداشت بنویس.
   5- خودکشی رو انجام بده.»
«ببین، معلومه که نمیشه مرحله‌ی اول رو متوقف کرد. اما درباره‌ی متوقف کردن مرحله‌ی دوم نظرت چیه؟ اگر مثلا یک‌نفر نذاره که مامور پاکسازی هرچقدر هم تلاش کنه رفتارش رو به‌منظور خودکشی کردن تنظیم کنه چی؟ مثلا این‌قدر شاد باشه که اصلا حتی نمیشه فکرش هم کرد که روزی ممکنه به خودکشی فکر کرده باشه. اون‌وقت تمام ماجرا تو مرحله‌ی دوم باقی می‌مونه. مگه نه؟»
معلوم بود که آزرو این حرف‌ها را جدی نمی‌گفت. فقط داشت آینده‌ای که هیچ‌گاه اتفاق نمی‌افتاد را با شادی تصور می‌کرد و سعی داشت با تصوراتش امکانی برای به‌وقوع‌پیوستن آن پیدا کند.
مدتی به پیشنهادش فکر کردم.
«درسته، یه مامور پاکسازی وظیفه داره که مرگ هدف رو خودکشی نشون بده.»
«کاملا درسته پس با این‌فرض ما باید تلاش کنیم که شاد و شادتر بشیم.»
«ولی مسئله اینه که بعد از اتفاقاتی که میفته شاد و خوشحال زندگی‌کردن امکان نداره.»
آزرو چشم‌هایش را به حالت قهر برگرداند: «ببین کلود تو به اندازه کافی به این‌موضوع فکر نمی‌کنی. من می‌تونم به اتفاقات شاد زیادی که می‌تونه برامون اتفاق بیفته فکر کنم.»
بالاخره کابینی که سوارش بودیم به بالاترین قسمت چرخ‌و‌فلک رسید. از آن‌بالا می‌توانستیم منظره بارش باران را تماشا کنیم.
«ببین اول از همه این‌که من می‌تونم به همون‌دانشکده‌ای برم که تو میری و خیلی سخت درس بخونم تا بتونم شاگرد سال پایینی بشم تو دانشکده‌ی تو.»
«با اون‌نمراتی که الان داری واقعا هم باید خیلی تلاش کنی.»
«عیبی نداره می‌دونم که تو بهم کمک می‌کنی. اگر دستیار تو توی دانشکده بشم، می‌تونیم با هم بریم قهوه بخوریم سینما بریم و با هم برای خوردن نوشیدنی بیرون بریم. منظورم اینه که، درست مثل قبل از زمانی که مأمور پاکسازی و هدف بودیم، مثل اون‌هایی که عاشق هم هستند. این همه ماجرا نیست. اگر تو بخوای می‌تونیم کارهای بیشتری انجام بدیم. کارهایی که تو خوشت میاد. همین‌طور هر سال می‌تونیم بریم سر قبر آدم‌هایی که کشتیم‌شون نه فقط برای فراموش‌کردن گناه‌هامون. نه! ولی باید حتما این‌کار رو انجام بدیم. باید به کارهامون خوب فکر کنیم دیگه نباید مرتکب اشتباه بشیم و باید خیلی بااراده و قوی زندگی کنیم.»
هنگامی که از چرخ‌و‌فلک پیاده شدیم، باران به شدت می‌بارید. کارکنان پارک روی دستگاه‌ها را با کاور مخصوص پوشانده بودند. پیاده‌روی خیس، نورهای رنگارنگی که به آن می‌تابید را منعکس می‌کرد. موسیقی قطع شده بود. همه‌جا ساکت بود و فقط صدای شرشر باران به گوش می‌رسید. بدون چتر زیر باران ایستاده بودیم و به منظره روبه‌روی‌مان نگاه می‌کردیم و درباره تصوراتی که در چرخ‌و‌فلک به ذهن‌مان رسیده بود بحث می‌کردیم. فکر می‌کنم تنها چیزی که می‌شود زیر بارش باران گفت همان‌حرف‌های دونفره‌ی ما بود. ما زوجی بودیم که زیر باران درباره‌ی آینده نا مشخص‌مان حرف می‌زدیم. شادی‌هایی که برای داشتنش خیلی دیر بود. وقتی که حرف‌هایمان تمام شد آزرو گفت: «ای وای...»
و چیزی را از کیفش بیرون آورد. قبل از آن‌که آن را بیرون بیاورد تقریبا می‌دانستم چیست. بسته‌ای شفاف که یک‌جعبه موسیقی داخلش بود. آزرو گفت: «حالا تو همه چیزهایی که دوست داشتی رو داری. بگیر و روشنش کن.»
دکمه جعبه موسیقی را زدم و آن را روی کف دستم گذاشتم. حباب آن، روی جعبه شروع به چرخیدن کرد و با چرخیدنش صدای موسیقی بلند شد. از نزدیک به آن گوش دادیم. حباب چرخان از حرکت ایستاد و صدای موسیقی قطع شد.
باران باعث شده بود من دوباره همان‌احساس عاشقانه در وجودم بیدار شود. گفتم: «آزرو...»
به سمت من چرخید و گفت: «بله؟»
«ممنونم.»
«نه من باید ازت تشکر کنم.»
به آرامی آزرو را بغل کردم و روی موهایش دست کشیدم. او هم دست هایش را دور کمر من انداخت و پشتم را نوازش کرد. «کلود خیلی ممنونم.»
اما همان‌لحظه جعبه موسیقی دوباره به کار افتاد و شروع به نواختن کرد. انگار فقط کمی شل شده بود و الان دوباره به کار افتاده بود. اما این یک هشدار بود. دوباره فکر کردم اگر می‌شد این‌زمان تا ابد ادامه پیدا کند چه اتفاقات خوبی که نمی‌افتاد. اما از قرار معلوم آن روز آخرین روز زندگی ما و این پایان داستان ما بود. من در یک روز بهاری عاشق دختری شدم که چشم‌هایی مضطرب و اندامی ظریف داشت. پوستش آن‌قدر روشن بود که اگر لمسش می‌کردی روی پوستش لکه می‌افتاد. آره! من عاشقش شده بودم!

[1] اشاره به کلمه آزرو اسکای که در زبان انگلیسی به معنای آسمان لاجوردیه
[2] درزبان انگلیسی به معنای آسمان ابری

کتاب‌های تصادفی