فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تناسخ ایکس فانتزی

قسمت: 607

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت 6 و 7 زندگی روزانه من در این دنیا
...چرا نگاه می کنی؟ بیا دیگه! 
پیرمرد در حالی که در سطلی پر از آب نشسته بود به من اشاره کرد که داخل سطل دیگری برم 
چطور می تونم جلوی پیرمرد برهنه بشم منی که تا حالا جلوی کسی همچین کاری نکردم 
اگه  بخواد برخی از آن کارها را انجام بده چی  ؟
نه نه خب من نوه اش هستم مطمئنا همچین کاری انجام نمی ده !
داشتم با خودم صحبت می کردم که در آخر با تهدید پیرمرد مبنی بر اینکه وارد نشم ...‌ وارد شدم 

".." هوف
در نهایت مجبور شدم وارد بشم اما قبلا چندین بار بهانه آوردم اما این این بار  دیگه  نشد
از حمامش متنفرم
اولا... شامپویی نبود اگر هم بود فقط برای نجیب زادگان بود و آنهایی که نداشتند باید از چیز های گیاهی استفاده می کردند
پیرمرد به جای شامپو از محلول گیاهی استفاده کرد
دوم اینکه صابون خوبی وجود نداشت صابونی که داشتیم بوی بدی داشت و معلوم نبود از چه چیزی ساخته شده بود
ثالثا اگه یکی بیاد گوشه باغ چی؟


پیرمرد: قرار نیست حمام کنی؟
... من آره آره الان و سریع شونه بالا انداختم و و شروع کردم به شستن خودم
... خب، شب است وقت خواب است
می خواستم مسواک بزنم اما چه مسواکی مسواک با دم اسب !؟ مسواک درست حسابی هم وجود نداشت اگه هم بود بازهم برای نجیب زادگان مجبور بودم با مسواک دم اسب مسواک بزنم و بدون خمیر دندان 
پدر :همه ما اینجا جمع شده ایم تا از الهه ای که این همه نعمت به ما داده است تشکر کنیم زیرا ما سالم هستیم زیرا زیر سایه کلیسا زندگی میکنیم
امروز جمعه بود و مثل دنیای قبلی ما امروز هم برای دعا و توبه در برابر تجلی *** بود با این تفاوت که اینجا یک الهه است.
طبق معمول حواسم جای دیگری بود که فهمیدم باید به پدرم توجه کنم
نماز که تمام شد و همه در حال رفتن بودند با اشاره خواهر اوا به سمتش رفتم
من :چیزی شده ؟
خواهر اواز میخواستم بگویم میتوانی با خواهر پاتولینا بروی؟
من+ باشه اما در واقع این دومین باری بود که برای غذا دادن به نیازمندان در منطقه بسیار فقیرانه دیوار سوم می رفتم
و خب خوبیش این بود که با خواهر زیبای پاتولینا می رفتم مطمئن هستم اگه در دنیای قبلی من مثل بقیه دختر ها بود و بلاگر فضای مجازی خیلی مشهور بود اصلا تعجب می کنم با این همه زیباییش و مهربانی چرا با یک نجیب زاده ازدواج نکرد ؟ 

بيان همه بیان که غدا آوردیم ! 
همان موقع فریاد زدم که خواهر پاتولینا در کاسه ها غذا می ریخت
. جمعیت زیادی از بچه های گرسنه و خیلی کثیف آمده بودند
خب اینجا آب نبود و اگر هم بود به شدت غیر بهداشتی بود بیماری زیاد بود گرسنگی زیاد بود *** به عنف زیاد بود در مورد دزدی کودکان یا زنان هم همینطور بود
من به خواهر پاتولینا در توزیع غذا کمک می کردم و به او هم نزدیک بودم تا اتفاقی برای خودم و خواهر پوتلینا نیفته هرچند چند سرباز کلیسا جای ما بودن 
بچه ای جیغ زد
توجه همه  به صحنه ای به شدت تلخ جلب شد که صاحبخانه به جای کرایه ای که مرد قادر به پرداخت آن نبود فرزندش را برای فروش برده و به عنوان اجاره خانه می برد
مادر فریاد میکشید و درخواست کمک میکرد اما هیچ کس نمی توانست کاری انجام دهد زیرا قانون مکتوبی وجود نداشت که در اینجا اجرا شود و امپراتوری کلیسا نیز کاری برای انجام دادن نداشت زیرا آنها خودشان در این فساد دست داشتند
نجیب زادگانی که برای لذت و رضایت جسمی و روحی خود دست به چنین کارهایی می زنند

به زنی نگاه میکردم که برای فرزندش التماس می کرد اما دفعه بعد نوبت او بود
و صحنه بدتر این بود که مرد دیگری آمد و با چوب به سرش زد و پس از بیهوش شدن همان زن او را بلند کرد و با خود برد
و برای مردم اینجا مهم نبود انگار برایشان عادی شده بود
از زمانی که به این دنیا آمدم صحنه های تلخی را دیدم
سعی کردم اتفاقی که افتاده را فراموش کنم و به جای آن به نقاشی توجه کنم
ایده هایی که به ذهنم رسید را روی بوم خلق کردم
خب من کار دیگری برای انجام دادن نداشتم بنابراین بیکار نشستم و به این فکر کردم که باید چه کار کنم
در این دنیا کار در روزهای جمعه ممنوع بود و به همین دلیل بیکار بودم
 اگه زندگی قبلی ام بود کاری میکردم  بالاخره نقاشی ت تمام شد و بعد از کمک به پیرمرد رفتم تا تابلوهایی را که کشیده بودم بفروشم
ایده هایی که به ذهنم رسید را روی بوم خلق کردم
خب من کار دیگری برای انجام دادن نداشتم بنابراین بیکار نشستم و به این فکر کردم که باید چه کار کنم
در این دنیا کا
تصمیم گرفتم به مدت برم نه واقعا چیزی نیست اگر زندگی قبلی ام بود کاری میکردم ولی ***ییش بالاخره جمعه تمام شد و بعد از کمک به پیرمرد رفتم بیرون 
خوب شد تونستم به وسیله فروش نقاشی ها هم وسایل نقاشی خریدم و کمی هم پول داشتم 
تصمیم گرفتم کمی از خودم پذیرایی کنم و تصمیم گرفتم چند شیرینی تازه بخرم و بخورم
نمیدونم چه بلایی سرم اومد که تصمیم گرفتم یه لباس بخرم
وقتی وارد خیاط شدم بعد از اینکه خیاط سایز من را گرفت لباسی را سفارش دادم که شامل یک کت بلند تا روی زانو شلوار که همه سبز بود و یک کلاه مشکی بود
دو سکه طلا برای من باقی مانده است که با سکه های قبلی من
طبق معمول زنگ خطر به صدا درآمد یعنی هیولاها حمله کردند و شوالیه های پادشاهی باید برای دفاع از دیوار بروند
اگر زندگی من به همین منوال ادامه می یافت در سن هفده سالگی وارد ارتش میشدم که البته اگر نمی مردم سه سال طول می کشید
خب من واقعاً زندگی کسل کننده ای داشتم و خودم می دانستم و در این فکر مانده بودم که چه کار کنم
تصمیم گرفتم برای تهیه غذا به پیرمرد کمک کنم تا حداقل یک کار را انجام دهم
صبح با سر و صدا از خواب بیدار شدم رفتم بیرون دیدم همه در حال تقلا هستند و سریع کار را انجام می دهند
پیرمرد سریع به سمتم آمد و گفت
پیرمرد سریع به سمتم آمد و گفت
چرا بدون کار آنجا ایستاده ای؟ سریع باش
من چی شده؟
پیرمرد پاپ می خواهد بیاید
من پاپ؟
پایان قسمت 6 و 7


کتاب‌های تصادفی