زاویه دید شرور
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
- POV فرّی استارلایت -
---
«من فقط یک چیز به این دنیا میبخشم... چیزم را.»
...
...
...
در کنار آدا، در راهروهای عظیم قصر خانواده استارلایت پرسه میزدم.
چنان مات و مبهوت بودم که همیشه با احتیاط قدم برمیداشتم و به خاطر همین، نمیتوانستم عظمت این مکان را تحسین کنم.
فشاری مبهم اما طاقتفرسا از دور بر من سنگینی میکرد... نیرویی نامرئی مانند هزاران سوزن که از هر سو مرا میگزید.
حتی نمیتوانستم تعدادشان را حدس بزنم... مکانهایی که چنین غلظتی از هیولاها را در خود جای داده باشند، نادرند... احتمالاً به تعداد انگشتان یک دست.
با سرم پایین، به راهم ادامه دادم، کاملاً آگاه که این غولها مرا زیر نظر دارند. جرأت انجام هیچ کار بیپروایی را نداشتم... حداقل فعلاً نه.
آدا گاهبهگاه به عقب نگاه میکرد تا از حال من مطمئن شود و من رگهای زودگذر از ترحم را در چهرهاش دیدم. او چیزی نگفت و من هم همینطور.
هر از گاهی در راه به افرادی برمیخوردیم. خانواده استارلایت عظیم بود... علاوه بر خانواده اصلی، خانوادههای فرعی متعددی زیر پرچم آن همزیستی میکردند.
طبیعی بود که اینهمه آدم ببینیم. بیشتر آنها با ادب در برابرمون تعظیم میکردند، اما نگاههای زهرآگینشان در من فرو میسوخت.
گاهی از خودم میپرسیدم: چرا اینقدر از فرّی متنفرند؟، نه که لازم باشد بپرسم. خاطراتش همه چیز را به من میگفت.
اگر حافظهام یاری میکرد، اولین سوءقصد به جان فرّی در داستان اصلی، بعد از ورودش به معبد اتفاق افتاده بود.
اگرچه در هر سناریوی ممکنی میمرد، اما همیشه تا یکسوم اول داستان زنده میماند... بالاخره او شرور اصلی در سال اول معبد( نام آکادمی است) بود.
پس از نظر تئوری، هیچ خطر فوریای تهدیدم نمیکرد، مگر اینکه کارِ واقعاً احمقانهای بکنم. بالاخره چه کسی در این دنیا جرأت دارد با خانواده استارلایت دربیفتد؟
«خب خب، ببین چه کسی اینجاست... مگر این ننگِ یگانه خانواده نیست؟»
صدایی تمسخرآمیز افکارم را در هم شکست. در انتهای راهرو پسری با موهای سفیدِ برف و مدلِ گرد و چشمان خاکستری نافذ ایستاده بود. لباس اشرافیاش آبی، سفید و خاکستری را بیعیب و نقص ترکیب کرده بود.
پشت سرش دختری قد کشیده بود که چهرهاش را منعکس میکرد، اگرچه کوتاهقدتر بود و سرش را با بیتفاوتیِ ملول کج کرده بود.
*این کیست؟ و چی گفت؟ ننگ خانواده؟*
در خاطرات فرّی کندوکاو کردم تا او را شناسایی کنم، اما قبل از اینکه بتوانم، آدا — که همیشه پیشقدم بود — جلو رفت.
«خیلی وقتست، اِمند، کِلانا. هر دویتان عالی بزرگ شدهاید.»
آه، درسته... این دو نفر جلوی من دوقلو بودند، دختر عمو و پسر عموی فری که هر دو همسن او بودند.
در پاسخ، دختر، کِلانا، با لبخندی شیطنتآمیز سرش را کمی تکان داد، در حالی که پسر، اِمند، چند قدم سبک به جلو آمد.
«زیباتر شدهاید، بانو آدا. خیلی خوشحالم که دوباره شما را میبینم... اما، متأسفانه، با شما صحبت نمیکردم.»
اِمند به آرامی به سمت من اشاره کرد. «چی شده، پسرعموی عزیز؟ پشت خواهرت قایم شدهای؟ اصلاً مرد هستی؟ ها؟»
اووووه.
حالا اینو ببین. اصلاً انتظار نداشتم کسی رو ببینم که اینجوری با فرّی حرف میزنه...
یادم نمیآید چیزی درباره این دوقلوها نوشته باشم، که یعنی حالا با ناشناختهها طرفم — شخصیتهایی که عملاً وجود ندارند.
کنار آدا ایستادم و لبخند زدم. «بله، بله، من اینجا هستم، پسرعمو. حالت چطوره؟»
اِمند اخم کرد و بعد لبخندی تصنعی روی لبهایش نشاند. «به نظر میرسد از به رخ کشیدن این لبخند خیلی ذوق زدهای. آیا عنوان لرد اینقدر مستیآور است؟»
در پاسخ شانه بالا انداختم. «اوه، قطعاً. دارم از خوشحالی میمیرم. راستش، آنقدر خوشحالم که دلم میخواهد با صدای بلند داد بزنم "من لرد هستم!" تا همه بشنوند... تو هم خوشحال نیستی، اِمند؟»
با دو قدم به جلو، فاصله را پیمودم و سینهبهسینهاش ایستادم. «پسرعموی عزیزت قرار است به زودی لرد رسمی این خانواده بشود... مطمئناً باید از خوشحالی اشک بریزی... درسته؟»
چهره اِمند از تمسخر به اخم و سپس به خشم تغییر کرد.
در کنار، خواهرش، کِلانا، چهرهای خوشحال داشت، انگار که نمایش سرگرمکنندهای را تماشا میکند. آدا، از طرف دیگر، طوری به نظر میرسید که هر لحظه آماده مداخله است.
اِمند یک قدم دیگر به جلو آمد، آنقدر نزدیک که انگار قرار بود همدیگر را ببوسیم.
«هی، فرّی... اصلاً شرمت نمیشود؟ بعد از همه کارهایی که کردهای، با صلاحیتهای حقیرت... هنوز هم جرات داری صورتت را اینجا نشان بدهی؟»
«واقعاً فکر میکنی میخواهی عنوان لرد را تصاحب کنی؟ کسی به بیقیدی تو... حرامزادهای ملعون مثل تو...» اِمند واقعاً در خشم فرو رفته بود. در همین حال، من به لبخند زدن ادامه دادم.
«بله، فکر میکنم. بالاخره چه کسی از من شایستهتره؟ تو؟»
تحریک شده، اِمند فریاد زد: «بله، من...»
اما قبل از اینکه تمام کند، دستی باریک او را از پشت سر متوقف کرد.
کِلانا دستش را روی شانه او گذاشت، نگاهش تیز و خطرناک بود. بلافاصله، اِمند خوددارى کرد و آرامشش را به دست آورد.
چند قدم به عقب رفت، سپس خندهای نرم سر داد.
«پس، فرّی... ادعا میکنی که کاربر تاریکی مثل تو شایسته است، ها؟»
«شاید باشم، شاید هم نه... چه کسی میداند؟»
واضح بود که من در هر فرصتی اِمند را تحریک میکردم، اما این بار به نظر میرسید که او پاسخی آماده دارد. لبخندی حیلهگر بر لبانش خزید.
«پس چرا ثابتش نمیکنی؟ فرّی؟»
«همم؟ و چطور این کار را بکنیم؟»
«ساده است...»
او به من، سپس به خودش اشاره کرد و بعد چالشش را مطرح کرد. «من و تو. تکبهتک. میخواهم ببینم لرد آینده خانواده واقعاً چقدر قوی است. میپذیرى؟»
با دیدن موضع مطمئن اِمند، ناخواسته اخم کردم.
نگاهی سریع به کمرش انداختم، جایی که شمشیری بلند در غلافش آرمیده بود.
اِمند فکر میکرد مرا به دام انداخته. سرم را به نشانه نادانیِ ساختگی کج کردم و پرسیدم:
«و چرا باید خودم را با همچین کاری به زحمت بیندازم؟»
«چی گفتی؟»
«چیزی برای اثبات کردن به آدمی مثل تو ندارم، اِمند. حالا، کنار برو. تمام روز را وقت ندارم با تو بازی کنم.»
با نادیده گرفتن سکوتِ مبهوتِ اِمند، به جلو رفتم و آدا را صدا زدم.
«بزن بریم، آدا.»
«بله.»
در یک لحظه، دوقلوها را پشت سر گذاشتیم و به سمت مقصدمان رفتیم.
پشت سرم، صدای اِمند که نتوانسته بود نا امیدیاش را پنهان کند طنین انداز شد: «فرّی، تو ترسو! برگرد اینجا!»
خب، داشت با دیوار حرف میزد... حتی زحمت برگشتن را هم به خودم ندادم.
...
آدا با نگاهی از گوشه چشم گفت: «خوب از پسش برآمدی.»
شانه بالا انداختم. «احتمالا.»
اِمند فقط یک بچه بود، پس این بهترین راه برخورد با او بود. بالاخره من آنقدر وقت آزاد نداشتم که به یک شانزدهساله بچهنشانی کنم. و گذشته از این، مطمئن بودم اگر با او بجنگم، میبازم.
قدرت دقیق اِمند را نمیدانستم، اما مطمئن بودم از من قویتر است. هر عضو خانواده استارلایت از سبک اختصاصی خانواده یعنی «سبک غبار ستاره» استفاده میکرد که برای به کارگیری آن حداقل به صفت نور نیاز بود.
در مقایسه با اِمند که احتمالاً تمام دوران کودکیاش را تمرین کرده بود، یک ماه تمرین من و ترفیع اخیرم به رده F، کاملاً ناچیز بود.
به خاطر صفت تاریکیام مرا ننگ خانواده مینامیدند... اما در نهایت، این صفتِ کامل برای سبک رزمیای بود که میخواستم بر آن مسلط شوم.
پس خواهیم دید که خنده آخر با کیست.
...
...
بعد از رد کردن دوقلوها، به درِ عظیمی رسیدیم که با نشان خانواده استارلایت تزیین شده بود.
«فرّی، این دفتر نایبالسلطنه است.»
«نایبالسلطنه خانواده؟» مجبور شدم بپرسم... با وجودی که خاطرات فرّی را داشتم، بیشتر شبیه یک بایگانی عظیم و آشفته بود پر از اطلاعات بیشمار.
میتوانستم به آنها دسترسی داشته باشم، اما پیدا کردن چیزی که در میان آن آشفتگی نیاز داشتم، داستان دیگری بود.
آدا، که گویی به بیاطلاعی من عادت داشت، با چهرهای بیهیجان پاسخ داد.
«نگهبان خانواده... یکی از قدرتمندترین شخصیتها پس از شورای ریشسفیدان است. او دههها به خانواده خدمت کرده. گرچه در اصل، فقط یک خدمتکار است، اما قدرتش احترام زیادی در خانواده برمیانگیزد. بالاخره مدتی پیش به رده S- رسید.»
چشمانم ناخواسته گرد شد. یک رده S- ... فقط یک خدمتکار؟
چنین رتبهای در هر جای دیگر او را به یک قهرمانِ ثابت شده تبدیل میکرد. و با این حال، در خانواده استارلایت، او فقط یک خدمتکار بود...
شاید این خانواده را دستِ کم گرفته بودم.
آدا به آرامی چند ضربه به در زد و در بیدرنگ باز شد، اتاقِ پشتِ آن را نمایان کرد.
با وحشت از پاسخ فوری، پیرمردی را دیدم که داخل ایستاده بود — مثل نیزه صاف. کت و شلوار تیزشکلی سیاه پوشیده بود و با حالتی پر از ظرافت ایستاده بود. دستکشهای چرمی سفید دستانش را پوشانده بود؛ دست چپش روی دستگیره در بود، در حالی که دست راستش به شکلی مرتب پشت کمرش قرار داشت.
ریشی مرتب چانهاش را پوشانده بود، و موهای بلند و نقرهایاش را پشت سر بسته بود. نگاه نافذش از سر تا پایم را برانداز کرد.
«بانو آدا... لرد فرّی...»
پیشخدمت با وقار تعظیم کرد و به داخل اشاره کرد.
«لطفاً، بیایید داخل. منتظرتان بودم.»
«ممنون، وولکان.»
آدا در حالی که داخل میشد لبخند زد. من کمی سر تکان دادم و به دنبالش رفتم.
اینکه یک بیدارشده رده S چنین پذیراییای از من بکند... نمیتوانستم حس کنم که چیزی درست نیست — به خصوص که من فقط یک رده F بودم.
روی مبل شیکی نشستیم در حالی که وولکان مقابل ما نشست، میزی بین ما بود.
پشت سرش میز تحریر صیقلیای بود و در کنار آن، دری — که احتمالاً به یک استراحتگاه خصوصی راه داشت.
اتاق بزرگ و شیک بود.
از چای روی میز گرفته تا پیشغذاهای چیدهشده، واضح بود که وولکان منتظر ما بوده. همه چیز عالی به نظر میرسید.
دقتش قابل توجه بود.
با دیدن اینکه وولکان فنجان چایاش را بلند میکند، من هم همین کار را کردم و جرعهای نوشیدم.
بدون شک، بهترین چایی بود که تا به حال چشیده بودم.
خودم را جمع و جور کردم و توجهم را دوباره به پیرمرد پیشخدمت معطوف کردم که متوجه شدم از لحظه ورود چشم از من برنداشته است.
---
«من فقط یک چیز به این دنیا میبخشم... چیزم را.»
...
...
...
در کنار آدا، در راهروهای عظیم قصر خانواده استارلایت پرسه میزدم.
چنان مات و مبهوت بودم که همیشه با احتیاط قدم برمیداشتم و به خاطر همین، نمیتوانستم عظمت این مکان را تحسین کنم.
فشاری مبهم اما طاقتفرسا از دور بر من سنگینی میکرد... نیرویی نامرئی مانند هزاران سوزن که از هر سو مرا میگزید.
حتی نمیتوانستم تعدادشان را حدس بزنم... مکانهایی که چنین غلظتی از هیولاها را در خود جای داده باشند، نادرند... احتمالاً به تعداد انگشتان یک دست.
با سرم پایین، به راهم ادامه دادم، کاملاً آگاه که این غولها مرا زیر نظر دارند. جرأت انجام هیچ کار بیپروایی را نداشتم... حداقل فعلاً نه.
آدا گاهبهگاه به عقب نگاه میکرد تا از حال من مطمئن شود و من رگهای زودگذر از ترحم را در چهرهاش دیدم. او چیزی نگفت و من هم همینطور.
هر از گاهی در راه به افرادی برمیخوردیم. خانواده استارلایت عظیم بود... علاوه بر خانواده اصلی، خانوادههای فرعی متعددی زیر پرچم آن همزیستی میکردند.
طبیعی بود که اینهمه آدم ببینیم. بیشتر آنها با ادب در برابرمون تعظیم میکردند، اما نگاههای زهرآگینشان در من فرو میسوخت.
گاهی از خودم میپرسیدم: چرا اینقدر از فرّی متنفرند؟، نه که لازم باشد بپرسم. خاطراتش همه چیز را به من میگفت.
اگر حافظهام یاری میکرد، اولین سوءقصد به جان فرّی در داستان اصلی، بعد از ورودش به معبد اتفاق افتاده بود.
اگرچه در هر سناریوی ممکنی میمرد، اما همیشه تا یکسوم اول داستان زنده میماند... بالاخره او شرور اصلی در سال اول معبد( نام آکادمی است) بود.
پس از نظر تئوری، هیچ خطر فوریای تهدیدم نمیکرد، مگر اینکه کارِ واقعاً احمقانهای بکنم. بالاخره چه کسی در این دنیا جرأت دارد با خانواده استارلایت دربیفتد؟
«خب خب، ببین چه کسی اینجاست... مگر این ننگِ یگانه خانواده نیست؟»
صدایی تمسخرآمیز افکارم را در هم شکست. در انتهای راهرو پسری با موهای سفیدِ برف و مدلِ گرد و چشمان خاکستری نافذ ایستاده بود. لباس اشرافیاش آبی، سفید و خاکستری را بیعیب و نقص ترکیب کرده بود.
پشت سرش دختری قد کشیده بود که چهرهاش را منعکس میکرد، اگرچه کوتاهقدتر بود و سرش را با بیتفاوتیِ ملول کج کرده بود.
*این کیست؟ و چی گفت؟ ننگ خانواده؟*
در خاطرات فرّی کندوکاو کردم تا او را شناسایی کنم، اما قبل از اینکه بتوانم، آدا — که همیشه پیشقدم بود — جلو رفت.
«خیلی وقتست، اِمند، کِلانا. هر دویتان عالی بزرگ شدهاید.»
آه، درسته... این دو نفر جلوی من دوقلو بودند، دختر عمو و پسر عموی فری که هر دو همسن او بودند.
در پاسخ، دختر، کِلانا، با لبخندی شیطنتآمیز سرش را کمی تکان داد، در حالی که پسر، اِمند، چند قدم سبک به جلو آمد.
«زیباتر شدهاید، بانو آدا. خیلی خوشحالم که دوباره شما را میبینم... اما، متأسفانه، با شما صحبت نمیکردم.»
اِمند به آرامی به سمت من اشاره کرد. «چی شده، پسرعموی عزیز؟ پشت خواهرت قایم شدهای؟ اصلاً مرد هستی؟ ها؟»
اووووه.
حالا اینو ببین. اصلاً انتظار نداشتم کسی رو ببینم که اینجوری با فرّی حرف میزنه...
یادم نمیآید چیزی درباره این دوقلوها نوشته باشم، که یعنی حالا با ناشناختهها طرفم — شخصیتهایی که عملاً وجود ندارند.
کنار آدا ایستادم و لبخند زدم. «بله، بله، من اینجا هستم، پسرعمو. حالت چطوره؟»
اِمند اخم کرد و بعد لبخندی تصنعی روی لبهایش نشاند. «به نظر میرسد از به رخ کشیدن این لبخند خیلی ذوق زدهای. آیا عنوان لرد اینقدر مستیآور است؟»
در پاسخ شانه بالا انداختم. «اوه، قطعاً. دارم از خوشحالی میمیرم. راستش، آنقدر خوشحالم که دلم میخواهد با صدای بلند داد بزنم "من لرد هستم!" تا همه بشنوند... تو هم خوشحال نیستی، اِمند؟»
با دو قدم به جلو، فاصله را پیمودم و سینهبهسینهاش ایستادم. «پسرعموی عزیزت قرار است به زودی لرد رسمی این خانواده بشود... مطمئناً باید از خوشحالی اشک بریزی... درسته؟»
چهره اِمند از تمسخر به اخم و سپس به خشم تغییر کرد.
در کنار، خواهرش، کِلانا، چهرهای خوشحال داشت، انگار که نمایش سرگرمکنندهای را تماشا میکند. آدا، از طرف دیگر، طوری به نظر میرسید که هر لحظه آماده مداخله است.
اِمند یک قدم دیگر به جلو آمد، آنقدر نزدیک که انگار قرار بود همدیگر را ببوسیم.
«هی، فرّی... اصلاً شرمت نمیشود؟ بعد از همه کارهایی که کردهای، با صلاحیتهای حقیرت... هنوز هم جرات داری صورتت را اینجا نشان بدهی؟»
«واقعاً فکر میکنی میخواهی عنوان لرد را تصاحب کنی؟ کسی به بیقیدی تو... حرامزادهای ملعون مثل تو...» اِمند واقعاً در خشم فرو رفته بود. در همین حال، من به لبخند زدن ادامه دادم.
«بله، فکر میکنم. بالاخره چه کسی از من شایستهتره؟ تو؟»
تحریک شده، اِمند فریاد زد: «بله، من...»
اما قبل از اینکه تمام کند، دستی باریک او را از پشت سر متوقف کرد.
کِلانا دستش را روی شانه او گذاشت، نگاهش تیز و خطرناک بود. بلافاصله، اِمند خوددارى کرد و آرامشش را به دست آورد.
چند قدم به عقب رفت، سپس خندهای نرم سر داد.
«پس، فرّی... ادعا میکنی که کاربر تاریکی مثل تو شایسته است، ها؟»
«شاید باشم، شاید هم نه... چه کسی میداند؟»
واضح بود که من در هر فرصتی اِمند را تحریک میکردم، اما این بار به نظر میرسید که او پاسخی آماده دارد. لبخندی حیلهگر بر لبانش خزید.
«پس چرا ثابتش نمیکنی؟ فرّی؟»
«همم؟ و چطور این کار را بکنیم؟»
«ساده است...»
او به من، سپس به خودش اشاره کرد و بعد چالشش را مطرح کرد. «من و تو. تکبهتک. میخواهم ببینم لرد آینده خانواده واقعاً چقدر قوی است. میپذیرى؟»
با دیدن موضع مطمئن اِمند، ناخواسته اخم کردم.
نگاهی سریع به کمرش انداختم، جایی که شمشیری بلند در غلافش آرمیده بود.
اِمند فکر میکرد مرا به دام انداخته. سرم را به نشانه نادانیِ ساختگی کج کردم و پرسیدم:
«و چرا باید خودم را با همچین کاری به زحمت بیندازم؟»
«چی گفتی؟»
«چیزی برای اثبات کردن به آدمی مثل تو ندارم، اِمند. حالا، کنار برو. تمام روز را وقت ندارم با تو بازی کنم.»
با نادیده گرفتن سکوتِ مبهوتِ اِمند، به جلو رفتم و آدا را صدا زدم.
«بزن بریم، آدا.»
«بله.»
در یک لحظه، دوقلوها را پشت سر گذاشتیم و به سمت مقصدمان رفتیم.
پشت سرم، صدای اِمند که نتوانسته بود نا امیدیاش را پنهان کند طنین انداز شد: «فرّی، تو ترسو! برگرد اینجا!»
خب، داشت با دیوار حرف میزد... حتی زحمت برگشتن را هم به خودم ندادم.
...
آدا با نگاهی از گوشه چشم گفت: «خوب از پسش برآمدی.»
شانه بالا انداختم. «احتمالا.»
اِمند فقط یک بچه بود، پس این بهترین راه برخورد با او بود. بالاخره من آنقدر وقت آزاد نداشتم که به یک شانزدهساله بچهنشانی کنم. و گذشته از این، مطمئن بودم اگر با او بجنگم، میبازم.
قدرت دقیق اِمند را نمیدانستم، اما مطمئن بودم از من قویتر است. هر عضو خانواده استارلایت از سبک اختصاصی خانواده یعنی «سبک غبار ستاره» استفاده میکرد که برای به کارگیری آن حداقل به صفت نور نیاز بود.
در مقایسه با اِمند که احتمالاً تمام دوران کودکیاش را تمرین کرده بود، یک ماه تمرین من و ترفیع اخیرم به رده F، کاملاً ناچیز بود.
به خاطر صفت تاریکیام مرا ننگ خانواده مینامیدند... اما در نهایت، این صفتِ کامل برای سبک رزمیای بود که میخواستم بر آن مسلط شوم.
پس خواهیم دید که خنده آخر با کیست.
...
...
بعد از رد کردن دوقلوها، به درِ عظیمی رسیدیم که با نشان خانواده استارلایت تزیین شده بود.
«فرّی، این دفتر نایبالسلطنه است.»
«نایبالسلطنه خانواده؟» مجبور شدم بپرسم... با وجودی که خاطرات فرّی را داشتم، بیشتر شبیه یک بایگانی عظیم و آشفته بود پر از اطلاعات بیشمار.
میتوانستم به آنها دسترسی داشته باشم، اما پیدا کردن چیزی که در میان آن آشفتگی نیاز داشتم، داستان دیگری بود.
آدا، که گویی به بیاطلاعی من عادت داشت، با چهرهای بیهیجان پاسخ داد.
«نگهبان خانواده... یکی از قدرتمندترین شخصیتها پس از شورای ریشسفیدان است. او دههها به خانواده خدمت کرده. گرچه در اصل، فقط یک خدمتکار است، اما قدرتش احترام زیادی در خانواده برمیانگیزد. بالاخره مدتی پیش به رده S- رسید.»
چشمانم ناخواسته گرد شد. یک رده S- ... فقط یک خدمتکار؟
چنین رتبهای در هر جای دیگر او را به یک قهرمانِ ثابت شده تبدیل میکرد. و با این حال، در خانواده استارلایت، او فقط یک خدمتکار بود...
شاید این خانواده را دستِ کم گرفته بودم.
آدا به آرامی چند ضربه به در زد و در بیدرنگ باز شد، اتاقِ پشتِ آن را نمایان کرد.
با وحشت از پاسخ فوری، پیرمردی را دیدم که داخل ایستاده بود — مثل نیزه صاف. کت و شلوار تیزشکلی سیاه پوشیده بود و با حالتی پر از ظرافت ایستاده بود. دستکشهای چرمی سفید دستانش را پوشانده بود؛ دست چپش روی دستگیره در بود، در حالی که دست راستش به شکلی مرتب پشت کمرش قرار داشت.
ریشی مرتب چانهاش را پوشانده بود، و موهای بلند و نقرهایاش را پشت سر بسته بود. نگاه نافذش از سر تا پایم را برانداز کرد.
«بانو آدا... لرد فرّی...»
پیشخدمت با وقار تعظیم کرد و به داخل اشاره کرد.
«لطفاً، بیایید داخل. منتظرتان بودم.»
«ممنون، وولکان.»
آدا در حالی که داخل میشد لبخند زد. من کمی سر تکان دادم و به دنبالش رفتم.
اینکه یک بیدارشده رده S چنین پذیراییای از من بکند... نمیتوانستم حس کنم که چیزی درست نیست — به خصوص که من فقط یک رده F بودم.
روی مبل شیکی نشستیم در حالی که وولکان مقابل ما نشست، میزی بین ما بود.
پشت سرش میز تحریر صیقلیای بود و در کنار آن، دری — که احتمالاً به یک استراحتگاه خصوصی راه داشت.
اتاق بزرگ و شیک بود.
از چای روی میز گرفته تا پیشغذاهای چیدهشده، واضح بود که وولکان منتظر ما بوده. همه چیز عالی به نظر میرسید.
دقتش قابل توجه بود.
با دیدن اینکه وولکان فنجان چایاش را بلند میکند، من هم همین کار را کردم و جرعهای نوشیدم.
بدون شک، بهترین چایی بود که تا به حال چشیده بودم.
خودم را جمع و جور کردم و توجهم را دوباره به پیرمرد پیشخدمت معطوف کردم که متوجه شدم از لحظه ورود چشم از من برنداشته است.
کتابهای تصادفی


