فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نکرومانسر آکادمی

قسمت: 0

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
**تاپ تاپ**  

ضرب آهنگ یکنواخت کفش‌های سخت که به زمین برخورد میکرد، در راهرو طنین انداز شد.  

«آخرین روزمه، ها؟»  

بااینکه آخرین روزم به عنوان پروفسور آکادمی بود، حتی ذرهای آشفتگی حس نمیکردم. انگار از دور شاهد اتفاقی بودم که برای دیگری میافتاد... درست، دقیقاً همین حس رو داشتم.  

شاید بهش بگن فرار از واقعیت، ولی صادقانه بگم، غیر از این میزان از صداقت، هیچچیز دیگهای تو وجودم نبود.  

تاپ. تاپ. تاپ.  

باز هم قدم زدم و در انتهای راهروی طولانی، زنی را دیدم که با دستهای ضربدری منتظرم بود. موهای بلوندش را با نواری بسته بود و دماسبیاش روی شانهها و سینهاش آرمیده بود.  

...با دقت که نگاه میکردم، انگار نور گرم آفتاب که رویش میتابید، بازی طبیعت بود تا زیبایی از پیش بی‌نظیرش رو پر رنگ‌تر کنه.  

"اریکا برایت."

اسمش رو با حالتی نزدیک به استفراغ، تف کردم.  

اریکا دست به سینه شد و لبخندی کج و نیشدار روی گوشه لبانش نشست.  

"حس و حالتو میگی؟"

"هومم."

مشکل داشتم؛ چه جوابی میتونست راضیش کنه؟  

اما اریکا که هنوز دست به سینه بود، دوباره حرف زد و انگشتاش رو روی آستین لباسش ضرب گرفت.  

"چه حسی داره که از آکادمی اخراج میشی؟ آن‌هم به خاطر نامزدت."

"آره، همینطوره—"

متأسف بودم که کلمات درستی برای راضی کردنش پیدا نمیکردم. اما از اونجایی که احساساتم کاملاً فرسوده شده بود، به جز این جمله، توصیفش سخت بود:  

"—حس سبکی میکنم."  با لبخندی کوچک گفتم.  

**قرق!!!**  

اریکا با لرزش لبها، دندانهایش را به هم سایید و نفسی داغ بیرون داد.  

"اوه، پس حس هم داری؟"

خوبه؛ بعداً هم یه کم بخند. شاید اونطوری زن کاملی مثل من بهت خیانت نمیکرد."

با بازکردن دستهای ضربدری و مشتکردنشان، همینکه حرف زد و از کنارم رد شد، بوی تازهی پرتقال به مشامم خورد.  

"از سر راهم کنار برو، و لطفاً دیگه هیچوقت تو زندگیم ظاهر نشو." 

به اریکایی که پشت کرد و رفت، سری تکان دادم.  

«سعی میکنم.»  

تاپ. تاپ. تاپ.  

باز هم با صدای ریتمیک کفشها که به زمین میخوردند، آکادمی را ترک کردم.  

شاید به خاطر تعطیلات بین ترم، آکادمی که معمولاً شلوغ بود، آرامش عجیبی داشت.  

آهسته برگشتم و به جایی که سه ماه را درش گذرانده بودم، خیره شدم.  

اما برخلاف آرامشی که گفتم، دهها یا صدها شیطان دور تا دور آکادمی بزرگ، به طور آشوب زده در حال پرسه زدن بودند.  

همگی هماهنگ شروع به دست تکان دادن کردند، با جیغ و خنده.  

[آخ! کاش چشماتو میخوردم! نه! باید چشمان نفرینشدهی سیاهتو مال خودم میکردم!]  

[یه روز دست و پاتو میبُرم و خونتو مثل شراب مینوشم!]  

[بالاخره! آزادی! رهایی! هاه. پس اینطوری حس میشه!!]  

[کیهییههی!]  

[یه روز با شیش دستم روده هاتو درمیآرم، تو دهن میذارم و با صدوهشتادتا دندون میجوم!]  

[دیگه تموم شد! اینجا بالاخره میشه مال ارواح، آرامگاه مردگان!]  

"چه جایِ تأسف‌باری."

آکادمی «روبرن»—محلی معروف که بازی [Retry] در آن جریان داشت. جایی که شخصیت اصلی بازی، سایر کاراکترهای اصلی و فرعی برای اولین بار گرد هم میآمدند.  

متأسفانه، اینجا روی گورستان بینام و نشان کسانی ساخته شده بود که بدون نام به خاک سپرده شده بودند، و حالا ارواح بی نامشان همان‌جا پرسه میزدند.  

براساس شنیدهها، چنین جای عجیبی انتخاب شده بود تا به دانشآموزان یاد بدهند اسیر گذشته نباشند و همیشه به آینده فکر کنند...  

**تسککک.**

با یادآوری سختیهایی که برای متوقفکردن آن ارواح خبیث کشیده بودم... و اینکه داستان اصلی بازی حتی شروع هم نشده بود، زبانم به تلخی گرایید.  

بیخیال.

با شنیدن ناسزاهای شیاطین، برگشتم و رفتم.  

آره، هر انتخابی مسئولیت خودش رو داره.  

بهم حض خروج از دروازهی اصلی آکادمی، فریادها و خنده های ارواح خبیث از پشت سر شنیده شد.  

به عنوان کسی که خاطرهی بازی کردن [Retry] را داشت، میدانستم بازی چطور این صحنه را به درستی نمایش میداد:  

[رویداد ناموفق: محدودیت شیاطین شکسته شد.]

کتاب‌های تصادفی